02-07-2014، 7:37
تاریخ ایرانی: داستان زندگی شجاعالدین شیخالاسلامزاده به فیلمی سینمایی میماند؛ فیلمی که در آن از هر حال و احوالی، از شور و ترس، هیجان و اضطراب، عشق و وظیفه، وصال و جدایی و غافلگیریهایی از جنس مرگ و زندگی روایتی هست و هیچ کم ندارد. وزیر بهداری کابینه امیرعباس هویدا که روز ۲۷ خرداد ۹۳ در سن ۸۳ درگذشت را «پدر ارتوپدی ایران» میدانند و علاوه بر این، او بنیانگذار بیمه تأمین اجتماعی، موسس بیمارستان پارس و موسس اورژانس پزشکی کشور نیز بوده است. شاید با چنین فهرستی از خدمات، آنچه از سال ۱۳۵۶ تا ۱۳۶۲ بر او گذشت قابل باور نباشد اما این حکایتی است واقعی از آنچه بر یکی از مبرزترین پزشکان چند دهۀ گذشته ایران رفته است.
پنسیلوانیا تا تهران؛ از شجاعالدین تا دکتر شیخ
شجاعالدین فرزند سیدحسین شیخالاسلامزاده بود. پدرش وکیل مبرز دادگستری بود و مدتها ریاست کانون وکلای آذربایجان را برعهده داشت. او اما به راه پدر نرفت و در عوض پزشکی خواند. نخست در دانشگاه تهران دوره عمومی را گذراند و بعدتر با سفر به آمریکا در دانشگاههای پنسیلوانیا و اوهایو مدرک تخصصی ارتوپدی را دریافت کرد. او پیش از سفر به آمریکا با آذر آریانپور ازدواج کرد؛ خواهر کوچکتر امیرحسین آریانپور و خالهزادۀ سهراب سپهری که البته بعدها پس از سالها زندگی مشترک از همسرش جدا شد. شیخالاسلامزاده وقتی به ایران بازگشت به سرعت کار طبابت را آغاز کرد و در کنار آن به نهادسازی در بخش بهداشت و درمان نیز گوشه چشمی داشت و حاصل این تلاشها تاسیس نهادهایی چون بیمارستان پارس، انجمن توانبخشی ایران، اورژانس تهران و پس از آن اورژانس کشور بود.
پیشنهاد هویدا و مخالفت ساواک
پیشنهاد امیرعباس هویدا به شیخالاسلامزاده سرنوشت او و خانوادهاش را برای همیشه دگرگون کرد. اولین شغل دولتی او بنیانگذاری و مدیریت عامل انجمن توانبخشی ایران بود که خدمات برجستهای نیز در این سمت انجام داد. سال ۱۳۵۳ امیرعباس هویدا در کابینه خود تغییرات تازهای داد و سه وزارتخانه جدید تأسیس کرد. یکی از آن سه وزارتخانه، وزارت رفاه اجتماعی بود که شجاعالدین شیخالاسلامزاده را برای ریاست آن مناسب میدید، اما این پیشنهاد دو مخالف عمده داشت؛ یکی خانواده و دوستان شیخالاسلامزاده که چندان مایل به پذیرش پست دولتی از سوی او نبودند و دیگری سازمان امنیت کشور که روی خوشی به او نشان نمیداد. همسر آریانپور در کتاب خاطراتش در این باره نوشته است: «سعی کردم به شوهرم بفهمانم که یک پزشک موفق احتیاج به مقام دولتی ندارد. به علاوه ادارۀ سازمان فعال توانبخشی وقتی برای او باقی نمیگذارد. شجاع توضیح داد که به علت موفقیت همین سازمان است که میخواهند وزارت رفاه را به او بسپارند. بعد اضافه کرد: آذر، بیخود جوش نزن، چون هیچ بعید نیست که سازمان امنیت اصلا با انتخاب من موافقت نکند. همینطور هم شد و ساواک نخست پیشنهاد هویدا را رد کرد، ولی بعدا بر اثر پافشاری او، زیر بار رفت و شجاع به وزارت رفاه منصوب گشت. پس از دو سال وزارت رفاه و بهداری یکی شد و شجاع به عنوان وزیر رفاه و بهزیستی به کار ادامه داد. ای کاش شجاع هرگز به کابینۀ دولت نپیوسته بود!» شیخالاسلامزاده در سال ۱۳۵۴ پیشنهاد ادغام وزارت بهداری با وزارت رفاه اجتماعی را به دولت و مجلس وقت داد و بعد از تصویب این پیشنهاد خود به عنوان اولین وزیر بهداری و بهزیستی ایران منصوب شد. از جمله اقدامات او در دوران مسئولیت وزارت بهداری و بهزیستی این بود که پوشش بیمهای خدمات درمانی را برای بیماران بستری به ۹۰ درصد هزینه ارتقا داد. در این دوره همچنین اورژانس برای نخستین بار در ایران تاسیس شد. شیخالاسلامزاده در این باره میگوید: «زمانی که ما اورژانس را که آن زمان شمارهاش به جای ۱۱۵ امروز ۱۲۳ بود، راهاندازی کردیم فقط آمریکا تشکیلات اورژانس پیش بیمارستانی داشت. ۳ سال بعد از ایران بود که تازه در برخی کشورهای اروپایی اورژانس ایجاد شد.»
مخالفت با اعطای پست معاونت وزیر به برادر ثابتی
هرچند شیخالاسلامزاده به دعوت هویدا به دولت آمده بود اما وقتی هویدا در مردادماه ۱۳۵۶ پس از دوازده سال نخستوزیری، استعفا داد، او همچنان در دولت ماند. جمشید آموزگار نخستوزیر جدید کابینه خود را در روز ۱۶ مردادماه همان سال به شاه و مجلس معرفی کرد و در آن کابینه، دکتر شیخالاسلامزاده به سمت وزیر بهداری و بهزیستی انتخاب شد. او در تمام مدت نخستوزیری آموزگار که یک سال به طول انجامید، در این سمت باقی ماند. او که به رغم مخالفتهای دستگاه امنیت به وزارت رسیده بود، در دوران مسئولیت خود نیز از گزند آنان در امان نبود چنانکه از همان ابتدا برای پذیرفتن برخی نزدیکان روسای ساواک در پستهای معاونت وزارتخانه متبوعش تحت فشار قرار گرفت اما چه در دوره نخستوزیری هویدا و چه در کابینه آموزگار در برابر این فشارها مقاومت کرد. همسرش در این باره مینویسد: «وی در حین قطع اجحافات، با مخالفت روسای ساواک که منافع خصوصی خود را در خطر میدیدند، روبرو گردید. اما زیر تحمیلات آنان نرفت و علیرغم اصرار ثابتی، معاون ساواک حاضر به ارجاع مقام معاونت وزارت بهداری و بهزیستی به برادر او نشد. دشمنی ساواک وقتی شدت یافت که دکتر شیخالاسلامزاده به اشارۀ نخستوزیر، به وسیله چند طبیب مورد اعتماد، بعضی از زندانیان شکنجه دیده را مورد معاینه و درمان قرار داد.»
هفده شهریور در بیمارستان پارس
یکی از مهمترین وقایع دوران شریفامامی که پس از آموزگار نخستوزیر شد، واقعه هفده شهریور ۱۳۵۷ بود؛ واقعهای که شیخالاسلامزاده به واسطه اشتغال به شغل پزشکی از نزدیک با آن درگیر بود. همسر او دربارۀ آن روز مینویسد: «طبق مقررات حکومت نظامی، هیچکس حق تجمع در خیابانها را نداشت و عبور و مرور بعد از غروب آفتاب ممنوع بود. در نتیجه مهمانی ناهار خواهرم به هم خورد. من فورا با شجاع در بیمارستان پارس تماس گرفتم و از او خواستم که زود بازگردد. خبر داد که در اثر تیراندازی ناگهانی ماموران انتظامی به روی تظاهراتکنندگان خیابان ژاله، عده کثیری مجروح شدهاند و بیمارستان شلوغ است. تا رسیدگی به مریضها تمام نمیشد، او نمیتوانست به خانه مراجعت کند.» بر سر شام آن شب، شیخالاسلامزاده با همسر و فرزندش از «قتلعام» سخن گفته بود: «آنطور که شنیده بود، خبر حکومت نظامی دیر به گوش تظاهرکنندگان میدان ژاله رسیده بود و قبل از پراکنده شدن، مردم بیگناه مورد حملۀ بیرحمانۀ ماموران انتظامی قرار گرفته بودند. به احتمال قوی چند صد نفر کشته و عده بیشتری مجروح و مضروب شده بودند.»
اتهام: ایجاد نارضایی عمومی!
صبح روز یکشنبه ۱۹ شهریورماه ۱۳۵۷ شیخالاسلامزاده هنگامی که برای عزیمت به محل کارش از خانه خارج شده بود، توسط دو مامور شهربانی توقیف شد. دولت شریفامامی او را با استناد به ماده ۵ قانون حکومت نظامی بازداشت کرده بود. جز او دکتر آرام و ساعاتی بعد دکتر نقابت معاونان وزارت بهداری نیز دستگیر شدند. صبح روز بعد رادیو خبر بازداشت این سه نفر را به اتهام «ایجاد نارضایی» در مردم، اعلام کرد. همسر شیخالاسلامزاده دربارۀ آن روز و اعلام خبر بازداشت همسرش مینویسد: «من و بابک مثل آدمهای برق رفته به این خبر گوش دادیم. نه تنها دستگیری شجاع حقیقت داشت، بلکه رژیم نارضایی خصوصی خود را از او که زیر بار تحمیلات بزرگان نمیرفت، به صورت نارضایی عمومی جلوه داده بود تا ذهن مردم را از توجه به مسائل بحرانی مملکت منحرف کند.»
پس از بازداشت شیخالاسلامزاده، خانه او محل رفتوآمد اقوام شد و تلفنها حامل همدردیهای دوستان: «همه خود را از این حادثه متعجب نشان میدادند. هیچکس نمیتوانست باور کند که شجاع عامل «نارضایی» مردم و موجب بروز شلوغیها باشد.» همسر او مینویسد: «مراحم تفقد عدهای از هیات حاکمه هم شامل ما شد. امیرعباس هویدا، وزیر دربار و نخستوزیر اسبق که شجاع را به عضویت کابینه خود درآورد، یکی از آن افراد بود. او، مثل بقیه، از علل بازداشت شجاع اظهار بیاطلاعی کرد و به من گفت که با اطمینان به بیگناهی او از هیچگونه کمکی برای آزادیاش فروگذار نمیکند.» از دیگر افرادی که در تماس با خانواده وزیر اسبق بهداری قول پیگیری دادند میتوان به هوشنگ انصاری وزیر سابق دارایی و مدیرعامل وقت شرکت ملی نفت و همچنین عبدالمجید مجیدی وزیر اسبق کار و رئیس وقت فرهنگسرا اشاره کرد. قولهایی که هیچگاه به آن عمل نشد و حاصلی برای شیخالاسلامزاده و خانوادهاش به همراه نداشت.
ملاقاتهایی برای آزادی؛ از هویدا و اویسی تا فردوست و انصاری
چون وعدههای رجال سیاسی برای پیگیری وضعیت وزیر سابق بهداری بینتیجه ماند، آذر آریانپور همسرش در ماراتنی نفسگیر کارزاری را برای دیدار با سران مهم جریان حاکم آغاز کرد. او در همین رفتوآمدها بود که موفق شد با تیمسار اویسی، امیرعباس هویدا، حسین فردوست، هوشنگ انصاری و ... دیدار و برای رهایی همسرش استمداد کند، اما عمده این افراد هرچند بر بیگناهی شیخالاسلامزاده تاکید و تصریح داشتند اما جرات نداشتند تا در برابر این تصمیم که به نظرشان از بالا گرفته شده بود، اعتراض کنند. هویدا ۸ مهر ۱۳۵۶ با حضور سرزده در خانه شیخالاسلامزاده با خانوادۀ او دیدار کرد. او در این باره گفت «شجاع آدم درستکار و خوبی است و سزایش زندان نیست، اما من از علت بازداشتش خبر ندارم. بدون شک اوضاع مملکت آرام بگیرد، گرفتاری او هم برطرف میشود.»
سپس با تاسف اضافه کرد: «مقصر اصلی من هستم که او را به کابینۀ خود بردم. شجاع طبیب موفقی بود. به علاوه از طریق تاسیس موسسه توانبخشی به مردم خدمت میکرد و احتیاج به فعالیت سیاسی نداشت. من پای او را به سیاست کشاندم و زندگیاش را به هم زدم... من باید حدس میزدم که اوضاع قابل تغییر است. آنچه که جبرانپذیر نیست، پشیمانی و تاسف ماست!»
تیمسار حسین فردوست، رئیس بازرسی شاهنشاهی و رئیس دفتر ویژه شاه، از دیگر افرادی بود که با تداوم بازداشت شجاع، مورد رجوع همسر او قرار میگیرد. چنانکه آریانپور روایت میکند، هنگامی که از فردوست پرسید «تیمسار! شوهرم به دستور چه مقامی دستگیر شده؟» چهرۀ فردوست در هم فرو رفت و به عکس شاه در یونیفورم نظامی که بالای سرش آویخته بود، اشاره کرد و با کمحوصلگی گفت: «من نمیدانم. از کسی بپرسید که تمام تصمیمهای کوچک و بزرگ مملکت را شخصا به عهده میگیرد!» وقتی آریانپور گفت که «ولی تیمسار، شوهر من جز خدمت به مردم گناهی مرتکب نشده بود که به زندان بیفتد»، فردوست جواب داد: «اینطور نیست. او یک عده آدمهای کلهگنده را انگولک کرد. خودم شاهد بودم که چند مرتبه دستش را توی لانه زنبور فرو کرد. قبل از او وزارت بهداری در خواب خرگوشی به سر میبرد. دکتر شیخ روی کار آمد و آن موسسه را به حرکت درآورد. اگرچه این عملش شجاعانه بود ولی باعث دشمنی جماعت خاصی شد. حالا او چوب همان تحولاتش را میخورد.»
به تدریج نوع اتهامات شیخالاسلامزاده و دو معاون سابقش شکل دیگری به خود میگرفت چنانکه یکی از نمایندگان مجلس شورای ملی آنان را «دزدان بیتالمال» خواند. پس از او نیز دامپزشکی به نام نبوی ادعا کرد که «وزیر سابق بهداری و بهزیستی در ازای یک شب خوشگذرانی با ملکۀ زیبایی انگلیس، مبلغ چهل و پنج هزار تومان در لندن خرج کرده است!» چنانکه بعدها معلوم شد، نبوی که آن زمان از سوی ساواک به عنوان پزشک زندانیان سیاسی کمیته مشترک استخدام شده بود، در حقیقت دامپزشکی بود که بدون جواز به معالجه مردم میپرداخت و در دوران وزارت شیخالاسلامزاده جلوی فعالیتش گرفته شده بود و حالا تلاش میکرد آن ماجرا را جبران کند!
دیدار با غلامعلی اویسی، فرماندار نظامی تهران از دیگر فعالیتهای آذر برای رهایی همسرش بود؛ دیداری که به توصیه شجاع و با تلاش پیگیر آذر محقق شد. اویسی در این دیدار گفته بود: «خانم، یقین دارم آقای دکتر شیخ و بقیه مقاماتی که فعلا در زندان به سر میبرند به این کشور خدمت کردهاند ولی اکنون ذات ملوکانه این طور مقتضی دانسته که آن مقامات محبوس باشند. به شما اطمینان میدهم که به محض آرام شدن اوضاع سریعا به وضع شوهر شما و بقیه رسیدگی بکنیم. دعا بکنید که در سایه اعلیحضرت همایونی، غائله دشمنان این مرزوبوم برچیده شود تا مسائل دیگر خود به خود از میان بروند!»
چندی پس از این دیدار بود که دکتر برومند عضو جبهه ملی و از دوستان و همکاران نزدیک شجاع، نزد همسر او رفت و از افزوده شدن اتهامی تازه بر پرونده او خبر داد. او لیستی به همراه داشت که نام دکتر شیخ نیز در آن بود: «اینها را میبینی؟ لیستی است که جامعۀ کارمندان بانک مرکزی ایران از صادرکنندگان ارقام بزرگ در ماههای اخیر منتشر کرده. اسم شوهر تو هم جزو آنهاست.» برومند اینها را گفت و چند ورق کاغذ به دست آذر داد. مقابل اسم شیخالاسلامزاده رقم ۴۸ میلیون تومان نوشته شده بود. دکتر برومند توضیح داد که «شجاع متهم شده که در جریان ناآرامیهای اخیر این مبلغ کلان را از ایران به خارج فرستاده.» آذر اما از چنین اتهامی متعجب و درمانده شده بود: «ما در تمام عمرمان چنین پولی در اختیار نداشتیم. به علاوه تاریخ ارسال ارز بعد از زندانی شدن شجاع است. من هم چیزی نداشتم که به خارج بفرستم به جز سه هزار و پانصد دلار ارزی که از فروش انگشتر ازدواجم فراهم کردم. شاید این شیخالاسلامزاده که اسم اولش هم در لیست ذکر نشده، شخص دیگری است و به ما ارتباطی ندارد.»
بلافاصله پس از این دیدار بود که آذر طی نامهای خطاب به دادستان وقت، ضمن اعتراض به درج نام همسرش در لیست ارسال ارز، تقاضای رسیدگی فوری و اعاده حیثیت کرد. پاسخی نگرفت و تهمت ارسال ارز بر اتهامات دیگر افزوده شد. موضوعی که بر نخستین ملاقات آذر و شجاع بعدی از این ماجرا، سایهای سنگین انداخت: «چند روز بعد که به دیدن شجاع رفتم، متوجه شدم که حال او از من خرابتر است. عضدی یا ناصری [زندانبان کمیته مشترک] عمداً یک نسخه از فهرست فرستندگان ارز را به او نشان داده بود. بنابراین همین که چشم شجاع به آذر افتاد با صدای بغضآلودی گفت: با این لیست کذایی سند محکومیت مرا امضا کردهاند.»
هویدا: بعید نیست آپارتمان من شنود باشد
ادامه بازداشت دکتر شیخ، افزوده شدن روزانه اتهامات ریز و درشت به او و شرایط سختی که در زندان داشت، همسر او را به صرافت انداخت تا با نخستوزیر اسبق نیز دیدار کند، اینچنین بود که به همراه برادرش امیرهوشنگ به دیدار هویدا رفت. هویدا که به تازگی از سمت وزیر دربار نیز برکنار شده بود، آنان را در خانهاش واقع در غرب تهران به حضور پذیرفت. آذر دربارۀ آن دیدار میگوید: «قبل از آنکه به صحبت جدی بپردازیم، هویدا روی یک کاغذ نوشت: مراقب گفتارتان باشید. بعید نیست که در آپارتمان من ضبط صوت کار گذاشته باشند!» آذر که تصور میکرد هویدا هنوز به دربار رفتوآمد دارد زبان به شکوه گشود و با اشاره به وضعیت همسرش تظلمخواهی کرد اما هویدا در پاسخ او روی کاغذی نوشت: «متاسفانه من دیگر مورد اعتماد اعلیحضرت قرار ندارم. قبلا دو بار مساله بازداشت شجاع و سایر همکاران سابقم را مطرح کردم و پاسخ درستی نشنیدم، به نظر میرسد تا اوضاع اجتماعی به همین روال است، آن مقامات در زندان باقی بمانند.» او سپس به شوخی به آذر گفته بود: «مبادا شایعه ارتباط شوهرت را با ملکه زیبایی انگلیس جدی بگیری و ناراحت بشوی؟ شیخ اصلا اهل این کارها نیست.»
از زندان شاه به زندان انقلابیون
پس از پیروزی انقلاب، درهای زندان پادگان حشمتیه با هجوم مردم باز شد. دو معاون شیخالاسلامزاده که در همین زندان نگهداری میشدند، هر دو به سرعت فرار کردند و مدتی کوتاه پس از فرارشان از ایران خارج شدند. اما شجاع قصد فرار نداشت. او با همسرش تماس گرفت و برای رسیدن به خانه کمک خواست. آذر به او گفت به بیمارستان پارس برود. در بیمارستان پارس اسماعیل یزدی برادر بزرگتر ابراهیم یزدی، شجاع را قانع کرد تا خودش را تحویل نیروهای انقلابی دهد. اسماعیل یزدی، شیخالاسلامزاده را تا مدرسه رفاه همراهی کرد و او را تحویل برادرش داد. شجاع خود درباره این موضوع میگوید: «میگفتند اگر فرار کنی چگونه میخواهی اثبات کنی که بیگناه در زندان بودی؟ اگر فرار میکردم دیگر امکان اینکه به کشور بازگردم وجود نداشت. به همین دلیل به مدرسه رفاه رفتیم تا خودم را تحویل دهم.»
اما در حالی که آذر و همسرش تصور میکردند با وقوع انقلاب و رفتن شاه، آزادی شیخالاسلامزاده قریبالوقوع است او بار دیگر و این بار از سوی انقلابیون در مظان اتهام قرار گرفت و پس از حضور در مدرسه رفاه برای نگهداری به زندان اوین فرستاده شد. آذر آنطور که در کتاب خاطراتش نوشته است پس از شنیدن خبر انتقال شوهرش به زندان اوین، فرو میریزد. او تصور میکرد انقلاب به معنای آزادی همسرش خواهد بود.
همسر وزیر طاغوتی یا خواهر معلم مبارز؟
با دستگیری مجدد شیخالاسلامزاده همسرش این بار به دیدار با انقلابیون متوسل میشود تا شاید راهی برای نجات او پیدا کند. از جمله افرادی که چند بار با او دیدار میکند شهید دکتر محمد مفتح است. او در مسجد قبا پیگیر دیدار با مفتح میشود اما پسر مفتح که کتابداری جوان است وقتی میشنود او همسر دکتر شیخ است به سردی او را میراند. بار بعدی اما وقتی در میانه صحبت متوجه میشود آذر، خواهر امیرحسین آریانپور است لحن و رفتارش به کلی تغییر میکند. آذر در توصیف این دیدار میگوید: «کتابدار جوان که نام برادرم را شنید، فورا حالت مؤدبی به خودش گرفت و گفت: همشیره، چرا زودتر نگفتید که با دکتر آریانپور نسبت دارید. من برای او خیلی احترام قائل هستم. او هرگز به رژیم شاه تمکین نکرد... ناگهان نظر آن مرد جوان نسبت به من تغییر کرده بود. من دیگر همسر یک وزیر طاغوتی نبودم، خواهر یک معلم مبارز بودم!»
پس از این ماجرا، دیدار با دکتر مفتح در چند نوبت انجام شد. نوبت اول آذر توانست موافقت مفتح را برای ارسال لباس تمیز برای شجاع به زندان جلب کند. مفتح گفت: «بسته لباس را به کمیته کاخ جوانان بیاورید تا شخصا به دست شوهرتان برسانم.» در دیدار دوم از آذر پرسید: «راستی از پسرم شنیدم که شما همشیرۀ دکتر آریانپور هستید، صحت دارد؟» و پاسخ مثبت را که شنید، گفت: «عجب! من برای فضل و کمال اخوی شما خیلی احترام قائلم. بگویید ببینم خواهر چنان برادر مبارزی چطور تن به وصلت با یک عامل رژیم پهلوی داده؟ من خودم شاهد بودم که امیرحسین چگونه به دست آن رژیم شیطانی سرکوب شد.» آذر پاسخ داد: «آقا، شوهر من هرگز عامل رژیم پهلوی نبود. فقط مدتی به مقام وزارت برگزیده شد. او یک پزشک حاذق و یک انسان خدمتگزار است. من همان قدر که به برادرم افتخار میکنم، به شوهرم هم احترام میگذارم. فراموش نفرمایید که شوهر من به دستور شاه دستگیر شد، حالا هم شخصا خودش را به مقامات جدید تحویل داد.» مفتح اما اصرار داشت که «به هر حال هر کس با رژیم پهلوی همکاری داشته، به بقای آن کمک کرده است. شاید شوهر شما از شائبههای دیگر مبرّا باشد، ولی نقش او را در تحکیم رژیم سابق نمیتوانید انکار بکنید!» آذر باز پاسخ داد: «شوهرم چه در دوران طبابت و چه در سالهای وزارت صادقانه به مردم خدمت کرد. نمیگویم که مرتکب هیچگونه خطایی نشد! – هرچه باشد انسان است و جائزالخطا! ولی هرگز از جادۀ شرافت قدم بیرون نگذاشت. زندگی ما گواه است!» مفتح پرسیده بود: «خانم، شما خیلی خوب صحبت میکنید، کجا تحصیل کردهاید؟» و پاسخ شنید: «در مکتب برادر و شوهرم.» دکتر مفتح که از محکم سخن گفتن آذر خوشش آمده بود به او وعده داد: «بروید. انشاءالله به زودی به شما و شوهرتان اجازه ملاقات میدهند. اگر تاخیری در این امر شد به من رجوع کنید.»
در دادگاه: حسابهایم را بررسی کنید
دکتر شیخ مدتی در زندان اوین ماند تا زمان محاکمهاش آغاز شود. روزنامه اطلاعات شرح دادگاه او را چنین نوشته است: «اتهام وزیر سابق بهداری و بهزیستی که از سوی دادستان انقلاب اسلامی تنظیم شده، عبارت است از حیف و میل بیتالمال، صرف هزینههای زیادی و بیمورد و ایجاد نارضایی بین مردم. پس از قرائت کیفرخواست نماینده دادسرا در پایان متهم را مفسد فیالارض معرفی کرد و برای وی اشد مجازات را درخواست کرد. آنگاه رئیس دادگاه از شیخالاسلامزاده خواست تا بر اساس کیفرخواست صادره از خود دفاع کند.»
هنگامی که شیخ در زندان کمیته مشترک بود، روزنامه کیهان نیز مشابه چنین اتهاماتی را علیه او مطرح کرده بود. اصلیترین اتهام شیخالاسلامزاده همان مفاسد اقتصادی و ایجاد نارضایتی میان مردم بود. او در جلسه دادگاه از خود چنین دفاع کرد: «من دو جرم دارم، اولی همکاری با رژیم فاسد گذشته است. من ناخواسته حرفه مقدس پزشکی را رها کردم و تن به این همکاری دادم، و تا خرخره در لجن این رژیم فاسد فرو رفتم. بنابراین در این زمینه نمیتوانم از خودم دفاعی کنم.»
اطرافیان شجاع بارها به او تذکر داده بودند که رها کردن حرفه اصلیاش و پیوستن به دولت برای او سودی به همراه نخواهد داشت اما او از ورود به دولت در پی کارهایی بلندپروازانهتر از تاسیس بیمارستان پارس و راهاندازی اورژانس و ... بود. اما حالا در دادگاه از این رفتار خود به شدت ابراز پشیمانی میکرد.
در یکی از جلسات دادگاه، موضوع سوءاستفاده از منابع مالی بانک رفاه مطرح شد. شیخالاسلامزاده در این مورد گفته بود: «من فکر میکنم جوابگویی به این مساله دادگاه، کارش را با درخواستی که من میکنم تمام خواهد کرد. اگر مدارکی در اینجا ارائه بشود نه ۱۵۰ میلیون تومان، نه ۱۵ میلیون تومان، نه یک میلیون و پانصد هزار تومان، نه ۱۵۰ هزار تومان، اگر ۱۵ هزار تومان من شخصا در بانک رفاه کارگران یا در هر بانک دیگری جز آن بانکهایی که من به شما ارائه دادم که فکر نمیکنم بیش از ده هزار تومان پولی داشته باشد، من مجرم هستم و تقاضای هیچگونه عفوی هم نمیکنم، تقاضای هیچ بخششی هم نمیکنم. اگر این ثابت شود در محضر این دادگاه من هیچگونه دفاعی از خودم ندارم چون نه دزدم، نه پدرم میلیونر بوده و نه زنم و نه خودم میلیونر بودم و نه از کار طبابت چنین پولی را در آوردهام؛ بنابراین با این صراحت در حضور شما این را اعلام میکنم معلوم بدارید واقعا اگر اینجا توقف بشود و این مدارک را نشان بدهند من هم اینجا به تمام جرمهایی که اینجا گفته شده و بالاتر از اینهایش را بگویم قبول دارم و دادگاه را خاتمه بدهیم. نصیری میخواست به زور از بانک رفاه کارگران برای هژیر یزدانی وام بگیرد اما من زیر بار نرفتم.»
آیتالله محمدی گیلانی حاکم شرع وقت سرانجام پس از ۹ جلسه دادرسی و ۵ روز تحقیق و شور، در روز ۳ مرداد ۱۳۵۸ شجاعالدین شیخالاسلامزاده را به جرم افساد فیالارض با یک درجه تخفیف به حبس ابد، مصادره تمام اموال و طبابت رایگان محکوم کرد. تنها یک روز پس از صدور این رای آیتالله صادق خلخالی در گفتوگویی با روزنامه کیهان خواهان اعدام شجاع شد: «از نظر من شیخالاسلامزاده محکوم به اعدام بود اما نمیدانم چطور شد که به او حکم حبس ابد دادهاند. در شرایطی که در مقابل یک گروهبان یا یک سرباز متهم شدت عمل به خرج میدهیم، نباید درباره تبهکاران درجه یک و مجرمان اصلی انعطاف نشان دهیم. اینها از مجرمانی هستند که به نظر من احتیاج به محاکمه هم ندارند.»
دکتر شیخ پس از صدور حکم به همسر و فرزندش گفته بود: «اگر آیتالله خلخالی در مقام حاکم شرع مانده بود، من از محاکمه جان سالم بیرون نمیبردم. آیتالله محمدی گیلانی نسبت به او معتدل بود. او حتی با توجه به خدمات گذشته من تصمیم گرفته بود که مرا برای چند سال به تبعید بفرستد. آیتالله خلخالی که هنوز نفوذ زیادی در دستگاه داشت، به تحریک گروهی از مقامات روحانی پرداخت. ناچار آیتالله محمدی گیلانی با یک درجه تخفیف به من حبس داد تا مخالفان تندرو را خاموش بکند.»
او شبی را به خاطر آورد که ۲۲ تن از مقامات رژیم سابق را تیرباران کردند اما او را که آماده اعدام بود، به سلول بازگرداندند: «شاید نیمه شب شده بود که شلیک گلولهها بلند شد و گوشم را کر کرد. با هر گلوله یکی از همبندیان سابقم به را به دیار عدم میفرستادند. نوبت من هم خیلی نزدیک بود... یک دفعه معدهام زیر و رو شد و هرچه در آن بود، بالا آوردم. مرا به دستشویی بردند و در را به رویم بستند. نقش زمین شدم. شاید هم از حال رفتم... نمیدانم چه مدت روی زمین مرطوب و متعفن بودم که در باز شد و مرا به اتاق انتظار بردند و چشمهایم را باز کردند. دیدم که جز من و دو پاسدار کسی در اتاق نمانده. همه را تیرباران کرده بودند. یکی از پاسدارها با تنفر به من گفت: «راه بیفت برویم به سلولت. خیال نکن که از مرگ جستی. امشب دیر شد، فردا شب به زندگی کثیفت خاتمه میدهیم!» وقتی به سلول برگشتم، فشار خونم به شدت بالا رفت و به حالت غش افتادم. آمدند و مرا به بهداری منتقل کردند... شب بعد هم درست چند لحظه قبل از اجرای حکم اعدامم، امام خمینی فرمان عفو عمومی داد.»
حاکم شرع: شیخ انسان شریفی است، قدرش را بدان!
شیخالاسلامزاده با خوشاقبالی از اعدام رسته بود و با حکم حبس ابد در اوین بود که ایده تاسیس بیمارستان اوین به ذهنش رسید. او میگوید: «در زندان اوین گفتم اگر اجازه بدهید در داخل همین زندان بخش بهداری و بیمارستان را راهاندازی کنم. هدفم این بود که حداقل حالا که زندان هستم یک خدمتی کرده باشیم. یک بخش زندان را به بیمارستان تبدیل کردیم. من مسئول بیمارستان شدم. تمام تجهیزات و پرسنل را هم خودم انتخاب کردم. تجهیزات را سفارش میدادم تا از بیرون از زندان برای من تهیه کنند. به این ترتیب زیر نظر مستقیم من بیمارستان تجهیز شد. برای تکمیل کادر پزشکان هم بین زندانیها گشتم و تمامی پزشکهای زندانی را پیدا کردم. آنها همه دوست داشتند با من کار کنند. برای پیدا کردن پرستاران هم همین کار را انجام دادیم. پرستاران زندانی را جدا کردیم. اگر در مواردی هم نیاز بیشتری داشتیم از میان زندانیها با برخی حرف میزدیم تا بیایند، آموزش ببیند و کار کنند.»
مدت کوتاهی پس از راهاندازی بیمارستان، آنقدر کار پیش رفت که مجروحان جنگی را هم به بیمارستان اوین میآوردند و به گفتۀ دکتر شییخ «بخصوص فرماندهان برای مداوا زیاد به آنجا میآمدند.» همین بیمارستان هم بود که در نهایت به صورت غیرمستقیم به آزادی شیخالاسلامزاده کمک کرد. در این باره دو روایت وجود دارد. نخست آنکه همزمان با اوجگیری فعالیتهای بیمارستان، آیتالله محمدی گیلانی تصادف سختی میکند. راننده او را به یکی از بیمارستانهای تهران میفرستد، آیتالله گیلانی برای مداوا به زندان اوین میرود و پس از عملی جراحی که توسط خود شیخالاسلامزاده انجام میگیرد، سلامتیاش را بازمییابد. آیتالله هم پس از مداوا، در دیداری خصوصی شرح حوادث رخ داده در بیمارستان را به اطلاع امام میرساند و نتیجه مذاکرات به آزادی شجاع ختم میشود. روایت دوم آن است که وقتی فرزند ارشد آیتالله گیلانی به تصادفی سخت رو به احتضار میرود، شجاعالدین را بر بالینش میآورند اما نتیجهای ندارد و فرزند آیتالله از دنیا میرود. یک هفته بعد آیتالله گیلانی آذر همسر دکتر شیخ را به قم فرا میخواند. آذر، این دیدار را در کتابش روایت کرده که محمدی گیلانی پس از آنکه چند ساعتی برای دیدارش معطل میشود، به او میگوید: «برای مراسم هفت پسر ارشدم که غفلتاً وفات یافته، مراسمی در قبرستان داشتیم و معطل شدم... پس از وقوع حادثه اتومبیل، همسر شما را از اوین به بالین فرزندم آوردیم ولی متاسفانه کار از کار گذشته بود... آخرین حکمی که قبل از شروع ماه مقدس رمضان صادر کردم، مربوط به دکتر شیخالاسلامزاده بود. خانوادهام معتقد است که محتملاً نفرین او دامنگیر ما شده و جانب ما طلب بخشش واجب است!» گفتوگوی آذر با حاکم شرع و داماد او ساعاتی ادامه یافت. او در جایی از کتابش از محمدی گیلانی نقل میکند: «از حق نباید گذشت. دکتر شیخالاسلامزاده واقعا طبیب حاذقی است و از این طریق مصدر خدمات موثری بوده، در بهداری اوین هم شبانهروز با صمیمیت طبابت میکند. فعالیت او نه تنها شامل افراد زندانی میشود، بلکه شامل برادران پاسدار هم هست. به همت او وضع درمانگاه خیلی پیشرفت کرده و سبب رضایت خاطر ما شده است... همسر شما انسان شریفی است. قدرش را بدانید!»
حاصل این دیدار غیرمنتظره دو چیز بود: «دستور حاکم شرع برای بازگرداندن خانه مصادره شده دکتر شیخ به آذر و دیگری قول او برای آزادی همسرش». گیلانی در پایان آن دیدار گفته بود: «همشیره، پس از فوت فرزندم، قصد داشتم با رخصت از امام خمینی در نجف در جوار حضرت امیرالمومنین متحصن بشوم. ولی حالا به شما قول میدهم که در همین مقام بمانم تا شوهر شما را آزاد بکنم. هنوز محاکمۀ ایشان در اذهان مردم تازه است و تجدید محاکمه و یا عفو مصلحتآمیز نیست.» حاکم شرع چند روز بعد به نخستین قول خود وفا کرد و شخصا به آذر تلفن زد. او گفت: «همشیره، امام خمینی درخواست شما را لبیک گفتند. انشاالله منزل مبارک است. از کمیته برای تحویل آن با شما تماس میگیرند. خدا نگهدارتان باشد!»
او وعده دوم را نیز هرچند با تاخیر عملی کرد. حکم حبس ابد شیخالاسلامزاده به ۵ سال زندان تبدیل شد. بدین ترتیب وزیر بهداری کابینههای هویدا و آموزگار، بامداد روز پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۶۲ یعنی دو روز مانده به پنجمین سالگرد بازداشتش از زندان آزاد شد.
شیخالاسلامزاده پس از آزادی از زندان هیچگاه جلای وطن نکرد. جز چند سال قبل که پس از اطلاع از بیماری سرطانش چند ماهی به خارج از ایران رفت و به سرعت بازگشت. این اصرار به ماندن در ایران، در نهایت به جداییاش از آذر آریانپور انجامید. او در این باره میگوید: «ایشان را طلاق دادم. علتش هم این بود که آذر میخواست به آمریکا برود ولی من میگفتم برویم آمریکا چه کنیم؟ همه زندگی من اینجاست. آنجا برای من چیزی وجود ندارد.» بابک، رامین و روشنک سه فرزند شیخ پیش و پس از انقلاب راهی آمریکا شده بودند. آذر هم تا چند سالی پس از انقلاب همچنان در کنار او باقی مانده بود ولی حواشی زندگی شیخالاسلامزاده بیش از توان تحمل او شده بود. شیخالاسلامزاده بلافاصله پس از رهایی از حبس، بار دیگر برای طبابت به بیمارستان پارس بازگشت و تا هنگامی که توان داشت به کار مورد علاقهاش پرداخت.
از نامه به روحانی تا جراحی زیر دست قاضیزاده هاشمی
نام شیخالاسلامزاده پس از روزهای زندان و محاکمه تا روزی که حسن قاضیزاده هاشمی وزیر بهداشت دولت یازدهم و فوق تخصص قرنیه، چشمانش را جراحی کرد، هرگز در رسانهها تکرار نشده بود. اما پس از انجام این عمل جراحی برخی روزنامهها نوشتند «وزیر بهداشت دولت روحانی، نور را به چشمان وزیر بهداری دولت هویدا بازگرداند.» شیخالاسلامزاده روز ۱۷ بهمن ماه سال گذشته در مراسمی به خاطر تمامی خدماتش در دوران طبابت، مورد تقدیر قرار گرفت.
او سال گذشته گفته بود: «هم اکنون با اینکه به بیماری سرطان مبتلا هستم، عضو هیات مدیره بیمارستان پارس و عضو اتحادیه بیمارستانهای خصوصی هستم. به فعالیتهایم ادامه میدهم و حتی در جریان انتخابات اخیر ریاست جمهوری نامهای به آقای روحانی نوشتم و پیشنهادهایی را برای بهبود وزارت بهداشت به وی ارائه کردم.»
بیماریاش از اواخر پاییز ۹۲ شدت گرفت، چنانکه در بیمارستان پارس بستری شد. در این مدت بارها مسئولان به ملاقاتش رفتند تا شاید خاطره آن ۵ سال را از ذهنش بزدایند. او اما سرانجام در همان بیمارستانی که خود سنگ بنایش را گذاشته بود از دنیا رفت و داستان زندگیاش به بخشی پر فراز و نشیب از تاریخ معاصر ایران تبدیل شد.
پنسیلوانیا تا تهران؛ از شجاعالدین تا دکتر شیخ
شجاعالدین فرزند سیدحسین شیخالاسلامزاده بود. پدرش وکیل مبرز دادگستری بود و مدتها ریاست کانون وکلای آذربایجان را برعهده داشت. او اما به راه پدر نرفت و در عوض پزشکی خواند. نخست در دانشگاه تهران دوره عمومی را گذراند و بعدتر با سفر به آمریکا در دانشگاههای پنسیلوانیا و اوهایو مدرک تخصصی ارتوپدی را دریافت کرد. او پیش از سفر به آمریکا با آذر آریانپور ازدواج کرد؛ خواهر کوچکتر امیرحسین آریانپور و خالهزادۀ سهراب سپهری که البته بعدها پس از سالها زندگی مشترک از همسرش جدا شد. شیخالاسلامزاده وقتی به ایران بازگشت به سرعت کار طبابت را آغاز کرد و در کنار آن به نهادسازی در بخش بهداشت و درمان نیز گوشه چشمی داشت و حاصل این تلاشها تاسیس نهادهایی چون بیمارستان پارس، انجمن توانبخشی ایران، اورژانس تهران و پس از آن اورژانس کشور بود.
پیشنهاد هویدا و مخالفت ساواک
پیشنهاد امیرعباس هویدا به شیخالاسلامزاده سرنوشت او و خانوادهاش را برای همیشه دگرگون کرد. اولین شغل دولتی او بنیانگذاری و مدیریت عامل انجمن توانبخشی ایران بود که خدمات برجستهای نیز در این سمت انجام داد. سال ۱۳۵۳ امیرعباس هویدا در کابینه خود تغییرات تازهای داد و سه وزارتخانه جدید تأسیس کرد. یکی از آن سه وزارتخانه، وزارت رفاه اجتماعی بود که شجاعالدین شیخالاسلامزاده را برای ریاست آن مناسب میدید، اما این پیشنهاد دو مخالف عمده داشت؛ یکی خانواده و دوستان شیخالاسلامزاده که چندان مایل به پذیرش پست دولتی از سوی او نبودند و دیگری سازمان امنیت کشور که روی خوشی به او نشان نمیداد. همسر آریانپور در کتاب خاطراتش در این باره نوشته است: «سعی کردم به شوهرم بفهمانم که یک پزشک موفق احتیاج به مقام دولتی ندارد. به علاوه ادارۀ سازمان فعال توانبخشی وقتی برای او باقی نمیگذارد. شجاع توضیح داد که به علت موفقیت همین سازمان است که میخواهند وزارت رفاه را به او بسپارند. بعد اضافه کرد: آذر، بیخود جوش نزن، چون هیچ بعید نیست که سازمان امنیت اصلا با انتخاب من موافقت نکند. همینطور هم شد و ساواک نخست پیشنهاد هویدا را رد کرد، ولی بعدا بر اثر پافشاری او، زیر بار رفت و شجاع به وزارت رفاه منصوب گشت. پس از دو سال وزارت رفاه و بهداری یکی شد و شجاع به عنوان وزیر رفاه و بهزیستی به کار ادامه داد. ای کاش شجاع هرگز به کابینۀ دولت نپیوسته بود!» شیخالاسلامزاده در سال ۱۳۵۴ پیشنهاد ادغام وزارت بهداری با وزارت رفاه اجتماعی را به دولت و مجلس وقت داد و بعد از تصویب این پیشنهاد خود به عنوان اولین وزیر بهداری و بهزیستی ایران منصوب شد. از جمله اقدامات او در دوران مسئولیت وزارت بهداری و بهزیستی این بود که پوشش بیمهای خدمات درمانی را برای بیماران بستری به ۹۰ درصد هزینه ارتقا داد. در این دوره همچنین اورژانس برای نخستین بار در ایران تاسیس شد. شیخالاسلامزاده در این باره میگوید: «زمانی که ما اورژانس را که آن زمان شمارهاش به جای ۱۱۵ امروز ۱۲۳ بود، راهاندازی کردیم فقط آمریکا تشکیلات اورژانس پیش بیمارستانی داشت. ۳ سال بعد از ایران بود که تازه در برخی کشورهای اروپایی اورژانس ایجاد شد.»
مخالفت با اعطای پست معاونت وزیر به برادر ثابتی
هرچند شیخالاسلامزاده به دعوت هویدا به دولت آمده بود اما وقتی هویدا در مردادماه ۱۳۵۶ پس از دوازده سال نخستوزیری، استعفا داد، او همچنان در دولت ماند. جمشید آموزگار نخستوزیر جدید کابینه خود را در روز ۱۶ مردادماه همان سال به شاه و مجلس معرفی کرد و در آن کابینه، دکتر شیخالاسلامزاده به سمت وزیر بهداری و بهزیستی انتخاب شد. او در تمام مدت نخستوزیری آموزگار که یک سال به طول انجامید، در این سمت باقی ماند. او که به رغم مخالفتهای دستگاه امنیت به وزارت رسیده بود، در دوران مسئولیت خود نیز از گزند آنان در امان نبود چنانکه از همان ابتدا برای پذیرفتن برخی نزدیکان روسای ساواک در پستهای معاونت وزارتخانه متبوعش تحت فشار قرار گرفت اما چه در دوره نخستوزیری هویدا و چه در کابینه آموزگار در برابر این فشارها مقاومت کرد. همسرش در این باره مینویسد: «وی در حین قطع اجحافات، با مخالفت روسای ساواک که منافع خصوصی خود را در خطر میدیدند، روبرو گردید. اما زیر تحمیلات آنان نرفت و علیرغم اصرار ثابتی، معاون ساواک حاضر به ارجاع مقام معاونت وزارت بهداری و بهزیستی به برادر او نشد. دشمنی ساواک وقتی شدت یافت که دکتر شیخالاسلامزاده به اشارۀ نخستوزیر، به وسیله چند طبیب مورد اعتماد، بعضی از زندانیان شکنجه دیده را مورد معاینه و درمان قرار داد.»
هفده شهریور در بیمارستان پارس
یکی از مهمترین وقایع دوران شریفامامی که پس از آموزگار نخستوزیر شد، واقعه هفده شهریور ۱۳۵۷ بود؛ واقعهای که شیخالاسلامزاده به واسطه اشتغال به شغل پزشکی از نزدیک با آن درگیر بود. همسر او دربارۀ آن روز مینویسد: «طبق مقررات حکومت نظامی، هیچکس حق تجمع در خیابانها را نداشت و عبور و مرور بعد از غروب آفتاب ممنوع بود. در نتیجه مهمانی ناهار خواهرم به هم خورد. من فورا با شجاع در بیمارستان پارس تماس گرفتم و از او خواستم که زود بازگردد. خبر داد که در اثر تیراندازی ناگهانی ماموران انتظامی به روی تظاهراتکنندگان خیابان ژاله، عده کثیری مجروح شدهاند و بیمارستان شلوغ است. تا رسیدگی به مریضها تمام نمیشد، او نمیتوانست به خانه مراجعت کند.» بر سر شام آن شب، شیخالاسلامزاده با همسر و فرزندش از «قتلعام» سخن گفته بود: «آنطور که شنیده بود، خبر حکومت نظامی دیر به گوش تظاهرکنندگان میدان ژاله رسیده بود و قبل از پراکنده شدن، مردم بیگناه مورد حملۀ بیرحمانۀ ماموران انتظامی قرار گرفته بودند. به احتمال قوی چند صد نفر کشته و عده بیشتری مجروح و مضروب شده بودند.»
اتهام: ایجاد نارضایی عمومی!
صبح روز یکشنبه ۱۹ شهریورماه ۱۳۵۷ شیخالاسلامزاده هنگامی که برای عزیمت به محل کارش از خانه خارج شده بود، توسط دو مامور شهربانی توقیف شد. دولت شریفامامی او را با استناد به ماده ۵ قانون حکومت نظامی بازداشت کرده بود. جز او دکتر آرام و ساعاتی بعد دکتر نقابت معاونان وزارت بهداری نیز دستگیر شدند. صبح روز بعد رادیو خبر بازداشت این سه نفر را به اتهام «ایجاد نارضایی» در مردم، اعلام کرد. همسر شیخالاسلامزاده دربارۀ آن روز و اعلام خبر بازداشت همسرش مینویسد: «من و بابک مثل آدمهای برق رفته به این خبر گوش دادیم. نه تنها دستگیری شجاع حقیقت داشت، بلکه رژیم نارضایی خصوصی خود را از او که زیر بار تحمیلات بزرگان نمیرفت، به صورت نارضایی عمومی جلوه داده بود تا ذهن مردم را از توجه به مسائل بحرانی مملکت منحرف کند.»
پس از بازداشت شیخالاسلامزاده، خانه او محل رفتوآمد اقوام شد و تلفنها حامل همدردیهای دوستان: «همه خود را از این حادثه متعجب نشان میدادند. هیچکس نمیتوانست باور کند که شجاع عامل «نارضایی» مردم و موجب بروز شلوغیها باشد.» همسر او مینویسد: «مراحم تفقد عدهای از هیات حاکمه هم شامل ما شد. امیرعباس هویدا، وزیر دربار و نخستوزیر اسبق که شجاع را به عضویت کابینه خود درآورد، یکی از آن افراد بود. او، مثل بقیه، از علل بازداشت شجاع اظهار بیاطلاعی کرد و به من گفت که با اطمینان به بیگناهی او از هیچگونه کمکی برای آزادیاش فروگذار نمیکند.» از دیگر افرادی که در تماس با خانواده وزیر اسبق بهداری قول پیگیری دادند میتوان به هوشنگ انصاری وزیر سابق دارایی و مدیرعامل وقت شرکت ملی نفت و همچنین عبدالمجید مجیدی وزیر اسبق کار و رئیس وقت فرهنگسرا اشاره کرد. قولهایی که هیچگاه به آن عمل نشد و حاصلی برای شیخالاسلامزاده و خانوادهاش به همراه نداشت.
ملاقاتهایی برای آزادی؛ از هویدا و اویسی تا فردوست و انصاری
چون وعدههای رجال سیاسی برای پیگیری وضعیت وزیر سابق بهداری بینتیجه ماند، آذر آریانپور همسرش در ماراتنی نفسگیر کارزاری را برای دیدار با سران مهم جریان حاکم آغاز کرد. او در همین رفتوآمدها بود که موفق شد با تیمسار اویسی، امیرعباس هویدا، حسین فردوست، هوشنگ انصاری و ... دیدار و برای رهایی همسرش استمداد کند، اما عمده این افراد هرچند بر بیگناهی شیخالاسلامزاده تاکید و تصریح داشتند اما جرات نداشتند تا در برابر این تصمیم که به نظرشان از بالا گرفته شده بود، اعتراض کنند. هویدا ۸ مهر ۱۳۵۶ با حضور سرزده در خانه شیخالاسلامزاده با خانوادۀ او دیدار کرد. او در این باره گفت «شجاع آدم درستکار و خوبی است و سزایش زندان نیست، اما من از علت بازداشتش خبر ندارم. بدون شک اوضاع مملکت آرام بگیرد، گرفتاری او هم برطرف میشود.»
سپس با تاسف اضافه کرد: «مقصر اصلی من هستم که او را به کابینۀ خود بردم. شجاع طبیب موفقی بود. به علاوه از طریق تاسیس موسسه توانبخشی به مردم خدمت میکرد و احتیاج به فعالیت سیاسی نداشت. من پای او را به سیاست کشاندم و زندگیاش را به هم زدم... من باید حدس میزدم که اوضاع قابل تغییر است. آنچه که جبرانپذیر نیست، پشیمانی و تاسف ماست!»
تیمسار حسین فردوست، رئیس بازرسی شاهنشاهی و رئیس دفتر ویژه شاه، از دیگر افرادی بود که با تداوم بازداشت شجاع، مورد رجوع همسر او قرار میگیرد. چنانکه آریانپور روایت میکند، هنگامی که از فردوست پرسید «تیمسار! شوهرم به دستور چه مقامی دستگیر شده؟» چهرۀ فردوست در هم فرو رفت و به عکس شاه در یونیفورم نظامی که بالای سرش آویخته بود، اشاره کرد و با کمحوصلگی گفت: «من نمیدانم. از کسی بپرسید که تمام تصمیمهای کوچک و بزرگ مملکت را شخصا به عهده میگیرد!» وقتی آریانپور گفت که «ولی تیمسار، شوهر من جز خدمت به مردم گناهی مرتکب نشده بود که به زندان بیفتد»، فردوست جواب داد: «اینطور نیست. او یک عده آدمهای کلهگنده را انگولک کرد. خودم شاهد بودم که چند مرتبه دستش را توی لانه زنبور فرو کرد. قبل از او وزارت بهداری در خواب خرگوشی به سر میبرد. دکتر شیخ روی کار آمد و آن موسسه را به حرکت درآورد. اگرچه این عملش شجاعانه بود ولی باعث دشمنی جماعت خاصی شد. حالا او چوب همان تحولاتش را میخورد.»
به تدریج نوع اتهامات شیخالاسلامزاده و دو معاون سابقش شکل دیگری به خود میگرفت چنانکه یکی از نمایندگان مجلس شورای ملی آنان را «دزدان بیتالمال» خواند. پس از او نیز دامپزشکی به نام نبوی ادعا کرد که «وزیر سابق بهداری و بهزیستی در ازای یک شب خوشگذرانی با ملکۀ زیبایی انگلیس، مبلغ چهل و پنج هزار تومان در لندن خرج کرده است!» چنانکه بعدها معلوم شد، نبوی که آن زمان از سوی ساواک به عنوان پزشک زندانیان سیاسی کمیته مشترک استخدام شده بود، در حقیقت دامپزشکی بود که بدون جواز به معالجه مردم میپرداخت و در دوران وزارت شیخالاسلامزاده جلوی فعالیتش گرفته شده بود و حالا تلاش میکرد آن ماجرا را جبران کند!
دیدار با غلامعلی اویسی، فرماندار نظامی تهران از دیگر فعالیتهای آذر برای رهایی همسرش بود؛ دیداری که به توصیه شجاع و با تلاش پیگیر آذر محقق شد. اویسی در این دیدار گفته بود: «خانم، یقین دارم آقای دکتر شیخ و بقیه مقاماتی که فعلا در زندان به سر میبرند به این کشور خدمت کردهاند ولی اکنون ذات ملوکانه این طور مقتضی دانسته که آن مقامات محبوس باشند. به شما اطمینان میدهم که به محض آرام شدن اوضاع سریعا به وضع شوهر شما و بقیه رسیدگی بکنیم. دعا بکنید که در سایه اعلیحضرت همایونی، غائله دشمنان این مرزوبوم برچیده شود تا مسائل دیگر خود به خود از میان بروند!»
چندی پس از این دیدار بود که دکتر برومند عضو جبهه ملی و از دوستان و همکاران نزدیک شجاع، نزد همسر او رفت و از افزوده شدن اتهامی تازه بر پرونده او خبر داد. او لیستی به همراه داشت که نام دکتر شیخ نیز در آن بود: «اینها را میبینی؟ لیستی است که جامعۀ کارمندان بانک مرکزی ایران از صادرکنندگان ارقام بزرگ در ماههای اخیر منتشر کرده. اسم شوهر تو هم جزو آنهاست.» برومند اینها را گفت و چند ورق کاغذ به دست آذر داد. مقابل اسم شیخالاسلامزاده رقم ۴۸ میلیون تومان نوشته شده بود. دکتر برومند توضیح داد که «شجاع متهم شده که در جریان ناآرامیهای اخیر این مبلغ کلان را از ایران به خارج فرستاده.» آذر اما از چنین اتهامی متعجب و درمانده شده بود: «ما در تمام عمرمان چنین پولی در اختیار نداشتیم. به علاوه تاریخ ارسال ارز بعد از زندانی شدن شجاع است. من هم چیزی نداشتم که به خارج بفرستم به جز سه هزار و پانصد دلار ارزی که از فروش انگشتر ازدواجم فراهم کردم. شاید این شیخالاسلامزاده که اسم اولش هم در لیست ذکر نشده، شخص دیگری است و به ما ارتباطی ندارد.»
بلافاصله پس از این دیدار بود که آذر طی نامهای خطاب به دادستان وقت، ضمن اعتراض به درج نام همسرش در لیست ارسال ارز، تقاضای رسیدگی فوری و اعاده حیثیت کرد. پاسخی نگرفت و تهمت ارسال ارز بر اتهامات دیگر افزوده شد. موضوعی که بر نخستین ملاقات آذر و شجاع بعدی از این ماجرا، سایهای سنگین انداخت: «چند روز بعد که به دیدن شجاع رفتم، متوجه شدم که حال او از من خرابتر است. عضدی یا ناصری [زندانبان کمیته مشترک] عمداً یک نسخه از فهرست فرستندگان ارز را به او نشان داده بود. بنابراین همین که چشم شجاع به آذر افتاد با صدای بغضآلودی گفت: با این لیست کذایی سند محکومیت مرا امضا کردهاند.»
هویدا: بعید نیست آپارتمان من شنود باشد
ادامه بازداشت دکتر شیخ، افزوده شدن روزانه اتهامات ریز و درشت به او و شرایط سختی که در زندان داشت، همسر او را به صرافت انداخت تا با نخستوزیر اسبق نیز دیدار کند، اینچنین بود که به همراه برادرش امیرهوشنگ به دیدار هویدا رفت. هویدا که به تازگی از سمت وزیر دربار نیز برکنار شده بود، آنان را در خانهاش واقع در غرب تهران به حضور پذیرفت. آذر دربارۀ آن دیدار میگوید: «قبل از آنکه به صحبت جدی بپردازیم، هویدا روی یک کاغذ نوشت: مراقب گفتارتان باشید. بعید نیست که در آپارتمان من ضبط صوت کار گذاشته باشند!» آذر که تصور میکرد هویدا هنوز به دربار رفتوآمد دارد زبان به شکوه گشود و با اشاره به وضعیت همسرش تظلمخواهی کرد اما هویدا در پاسخ او روی کاغذی نوشت: «متاسفانه من دیگر مورد اعتماد اعلیحضرت قرار ندارم. قبلا دو بار مساله بازداشت شجاع و سایر همکاران سابقم را مطرح کردم و پاسخ درستی نشنیدم، به نظر میرسد تا اوضاع اجتماعی به همین روال است، آن مقامات در زندان باقی بمانند.» او سپس به شوخی به آذر گفته بود: «مبادا شایعه ارتباط شوهرت را با ملکه زیبایی انگلیس جدی بگیری و ناراحت بشوی؟ شیخ اصلا اهل این کارها نیست.»
از زندان شاه به زندان انقلابیون
پس از پیروزی انقلاب، درهای زندان پادگان حشمتیه با هجوم مردم باز شد. دو معاون شیخالاسلامزاده که در همین زندان نگهداری میشدند، هر دو به سرعت فرار کردند و مدتی کوتاه پس از فرارشان از ایران خارج شدند. اما شجاع قصد فرار نداشت. او با همسرش تماس گرفت و برای رسیدن به خانه کمک خواست. آذر به او گفت به بیمارستان پارس برود. در بیمارستان پارس اسماعیل یزدی برادر بزرگتر ابراهیم یزدی، شجاع را قانع کرد تا خودش را تحویل نیروهای انقلابی دهد. اسماعیل یزدی، شیخالاسلامزاده را تا مدرسه رفاه همراهی کرد و او را تحویل برادرش داد. شجاع خود درباره این موضوع میگوید: «میگفتند اگر فرار کنی چگونه میخواهی اثبات کنی که بیگناه در زندان بودی؟ اگر فرار میکردم دیگر امکان اینکه به کشور بازگردم وجود نداشت. به همین دلیل به مدرسه رفاه رفتیم تا خودم را تحویل دهم.»
اما در حالی که آذر و همسرش تصور میکردند با وقوع انقلاب و رفتن شاه، آزادی شیخالاسلامزاده قریبالوقوع است او بار دیگر و این بار از سوی انقلابیون در مظان اتهام قرار گرفت و پس از حضور در مدرسه رفاه برای نگهداری به زندان اوین فرستاده شد. آذر آنطور که در کتاب خاطراتش نوشته است پس از شنیدن خبر انتقال شوهرش به زندان اوین، فرو میریزد. او تصور میکرد انقلاب به معنای آزادی همسرش خواهد بود.
همسر وزیر طاغوتی یا خواهر معلم مبارز؟
با دستگیری مجدد شیخالاسلامزاده همسرش این بار به دیدار با انقلابیون متوسل میشود تا شاید راهی برای نجات او پیدا کند. از جمله افرادی که چند بار با او دیدار میکند شهید دکتر محمد مفتح است. او در مسجد قبا پیگیر دیدار با مفتح میشود اما پسر مفتح که کتابداری جوان است وقتی میشنود او همسر دکتر شیخ است به سردی او را میراند. بار بعدی اما وقتی در میانه صحبت متوجه میشود آذر، خواهر امیرحسین آریانپور است لحن و رفتارش به کلی تغییر میکند. آذر در توصیف این دیدار میگوید: «کتابدار جوان که نام برادرم را شنید، فورا حالت مؤدبی به خودش گرفت و گفت: همشیره، چرا زودتر نگفتید که با دکتر آریانپور نسبت دارید. من برای او خیلی احترام قائل هستم. او هرگز به رژیم شاه تمکین نکرد... ناگهان نظر آن مرد جوان نسبت به من تغییر کرده بود. من دیگر همسر یک وزیر طاغوتی نبودم، خواهر یک معلم مبارز بودم!»
پس از این ماجرا، دیدار با دکتر مفتح در چند نوبت انجام شد. نوبت اول آذر توانست موافقت مفتح را برای ارسال لباس تمیز برای شجاع به زندان جلب کند. مفتح گفت: «بسته لباس را به کمیته کاخ جوانان بیاورید تا شخصا به دست شوهرتان برسانم.» در دیدار دوم از آذر پرسید: «راستی از پسرم شنیدم که شما همشیرۀ دکتر آریانپور هستید، صحت دارد؟» و پاسخ مثبت را که شنید، گفت: «عجب! من برای فضل و کمال اخوی شما خیلی احترام قائلم. بگویید ببینم خواهر چنان برادر مبارزی چطور تن به وصلت با یک عامل رژیم پهلوی داده؟ من خودم شاهد بودم که امیرحسین چگونه به دست آن رژیم شیطانی سرکوب شد.» آذر پاسخ داد: «آقا، شوهر من هرگز عامل رژیم پهلوی نبود. فقط مدتی به مقام وزارت برگزیده شد. او یک پزشک حاذق و یک انسان خدمتگزار است. من همان قدر که به برادرم افتخار میکنم، به شوهرم هم احترام میگذارم. فراموش نفرمایید که شوهر من به دستور شاه دستگیر شد، حالا هم شخصا خودش را به مقامات جدید تحویل داد.» مفتح اما اصرار داشت که «به هر حال هر کس با رژیم پهلوی همکاری داشته، به بقای آن کمک کرده است. شاید شوهر شما از شائبههای دیگر مبرّا باشد، ولی نقش او را در تحکیم رژیم سابق نمیتوانید انکار بکنید!» آذر باز پاسخ داد: «شوهرم چه در دوران طبابت و چه در سالهای وزارت صادقانه به مردم خدمت کرد. نمیگویم که مرتکب هیچگونه خطایی نشد! – هرچه باشد انسان است و جائزالخطا! ولی هرگز از جادۀ شرافت قدم بیرون نگذاشت. زندگی ما گواه است!» مفتح پرسیده بود: «خانم، شما خیلی خوب صحبت میکنید، کجا تحصیل کردهاید؟» و پاسخ شنید: «در مکتب برادر و شوهرم.» دکتر مفتح که از محکم سخن گفتن آذر خوشش آمده بود به او وعده داد: «بروید. انشاءالله به زودی به شما و شوهرتان اجازه ملاقات میدهند. اگر تاخیری در این امر شد به من رجوع کنید.»
در دادگاه: حسابهایم را بررسی کنید
دکتر شیخ مدتی در زندان اوین ماند تا زمان محاکمهاش آغاز شود. روزنامه اطلاعات شرح دادگاه او را چنین نوشته است: «اتهام وزیر سابق بهداری و بهزیستی که از سوی دادستان انقلاب اسلامی تنظیم شده، عبارت است از حیف و میل بیتالمال، صرف هزینههای زیادی و بیمورد و ایجاد نارضایی بین مردم. پس از قرائت کیفرخواست نماینده دادسرا در پایان متهم را مفسد فیالارض معرفی کرد و برای وی اشد مجازات را درخواست کرد. آنگاه رئیس دادگاه از شیخالاسلامزاده خواست تا بر اساس کیفرخواست صادره از خود دفاع کند.»
هنگامی که شیخ در زندان کمیته مشترک بود، روزنامه کیهان نیز مشابه چنین اتهاماتی را علیه او مطرح کرده بود. اصلیترین اتهام شیخالاسلامزاده همان مفاسد اقتصادی و ایجاد نارضایتی میان مردم بود. او در جلسه دادگاه از خود چنین دفاع کرد: «من دو جرم دارم، اولی همکاری با رژیم فاسد گذشته است. من ناخواسته حرفه مقدس پزشکی را رها کردم و تن به این همکاری دادم، و تا خرخره در لجن این رژیم فاسد فرو رفتم. بنابراین در این زمینه نمیتوانم از خودم دفاعی کنم.»
اطرافیان شجاع بارها به او تذکر داده بودند که رها کردن حرفه اصلیاش و پیوستن به دولت برای او سودی به همراه نخواهد داشت اما او از ورود به دولت در پی کارهایی بلندپروازانهتر از تاسیس بیمارستان پارس و راهاندازی اورژانس و ... بود. اما حالا در دادگاه از این رفتار خود به شدت ابراز پشیمانی میکرد.
در یکی از جلسات دادگاه، موضوع سوءاستفاده از منابع مالی بانک رفاه مطرح شد. شیخالاسلامزاده در این مورد گفته بود: «من فکر میکنم جوابگویی به این مساله دادگاه، کارش را با درخواستی که من میکنم تمام خواهد کرد. اگر مدارکی در اینجا ارائه بشود نه ۱۵۰ میلیون تومان، نه ۱۵ میلیون تومان، نه یک میلیون و پانصد هزار تومان، نه ۱۵۰ هزار تومان، اگر ۱۵ هزار تومان من شخصا در بانک رفاه کارگران یا در هر بانک دیگری جز آن بانکهایی که من به شما ارائه دادم که فکر نمیکنم بیش از ده هزار تومان پولی داشته باشد، من مجرم هستم و تقاضای هیچگونه عفوی هم نمیکنم، تقاضای هیچ بخششی هم نمیکنم. اگر این ثابت شود در محضر این دادگاه من هیچگونه دفاعی از خودم ندارم چون نه دزدم، نه پدرم میلیونر بوده و نه زنم و نه خودم میلیونر بودم و نه از کار طبابت چنین پولی را در آوردهام؛ بنابراین با این صراحت در حضور شما این را اعلام میکنم معلوم بدارید واقعا اگر اینجا توقف بشود و این مدارک را نشان بدهند من هم اینجا به تمام جرمهایی که اینجا گفته شده و بالاتر از اینهایش را بگویم قبول دارم و دادگاه را خاتمه بدهیم. نصیری میخواست به زور از بانک رفاه کارگران برای هژیر یزدانی وام بگیرد اما من زیر بار نرفتم.»
آیتالله محمدی گیلانی حاکم شرع وقت سرانجام پس از ۹ جلسه دادرسی و ۵ روز تحقیق و شور، در روز ۳ مرداد ۱۳۵۸ شجاعالدین شیخالاسلامزاده را به جرم افساد فیالارض با یک درجه تخفیف به حبس ابد، مصادره تمام اموال و طبابت رایگان محکوم کرد. تنها یک روز پس از صدور این رای آیتالله صادق خلخالی در گفتوگویی با روزنامه کیهان خواهان اعدام شجاع شد: «از نظر من شیخالاسلامزاده محکوم به اعدام بود اما نمیدانم چطور شد که به او حکم حبس ابد دادهاند. در شرایطی که در مقابل یک گروهبان یا یک سرباز متهم شدت عمل به خرج میدهیم، نباید درباره تبهکاران درجه یک و مجرمان اصلی انعطاف نشان دهیم. اینها از مجرمانی هستند که به نظر من احتیاج به محاکمه هم ندارند.»
دکتر شیخ پس از صدور حکم به همسر و فرزندش گفته بود: «اگر آیتالله خلخالی در مقام حاکم شرع مانده بود، من از محاکمه جان سالم بیرون نمیبردم. آیتالله محمدی گیلانی نسبت به او معتدل بود. او حتی با توجه به خدمات گذشته من تصمیم گرفته بود که مرا برای چند سال به تبعید بفرستد. آیتالله خلخالی که هنوز نفوذ زیادی در دستگاه داشت، به تحریک گروهی از مقامات روحانی پرداخت. ناچار آیتالله محمدی گیلانی با یک درجه تخفیف به من حبس داد تا مخالفان تندرو را خاموش بکند.»
او شبی را به خاطر آورد که ۲۲ تن از مقامات رژیم سابق را تیرباران کردند اما او را که آماده اعدام بود، به سلول بازگرداندند: «شاید نیمه شب شده بود که شلیک گلولهها بلند شد و گوشم را کر کرد. با هر گلوله یکی از همبندیان سابقم به را به دیار عدم میفرستادند. نوبت من هم خیلی نزدیک بود... یک دفعه معدهام زیر و رو شد و هرچه در آن بود، بالا آوردم. مرا به دستشویی بردند و در را به رویم بستند. نقش زمین شدم. شاید هم از حال رفتم... نمیدانم چه مدت روی زمین مرطوب و متعفن بودم که در باز شد و مرا به اتاق انتظار بردند و چشمهایم را باز کردند. دیدم که جز من و دو پاسدار کسی در اتاق نمانده. همه را تیرباران کرده بودند. یکی از پاسدارها با تنفر به من گفت: «راه بیفت برویم به سلولت. خیال نکن که از مرگ جستی. امشب دیر شد، فردا شب به زندگی کثیفت خاتمه میدهیم!» وقتی به سلول برگشتم، فشار خونم به شدت بالا رفت و به حالت غش افتادم. آمدند و مرا به بهداری منتقل کردند... شب بعد هم درست چند لحظه قبل از اجرای حکم اعدامم، امام خمینی فرمان عفو عمومی داد.»
حاکم شرع: شیخ انسان شریفی است، قدرش را بدان!
شیخالاسلامزاده با خوشاقبالی از اعدام رسته بود و با حکم حبس ابد در اوین بود که ایده تاسیس بیمارستان اوین به ذهنش رسید. او میگوید: «در زندان اوین گفتم اگر اجازه بدهید در داخل همین زندان بخش بهداری و بیمارستان را راهاندازی کنم. هدفم این بود که حداقل حالا که زندان هستم یک خدمتی کرده باشیم. یک بخش زندان را به بیمارستان تبدیل کردیم. من مسئول بیمارستان شدم. تمام تجهیزات و پرسنل را هم خودم انتخاب کردم. تجهیزات را سفارش میدادم تا از بیرون از زندان برای من تهیه کنند. به این ترتیب زیر نظر مستقیم من بیمارستان تجهیز شد. برای تکمیل کادر پزشکان هم بین زندانیها گشتم و تمامی پزشکهای زندانی را پیدا کردم. آنها همه دوست داشتند با من کار کنند. برای پیدا کردن پرستاران هم همین کار را انجام دادیم. پرستاران زندانی را جدا کردیم. اگر در مواردی هم نیاز بیشتری داشتیم از میان زندانیها با برخی حرف میزدیم تا بیایند، آموزش ببیند و کار کنند.»
مدت کوتاهی پس از راهاندازی بیمارستان، آنقدر کار پیش رفت که مجروحان جنگی را هم به بیمارستان اوین میآوردند و به گفتۀ دکتر شییخ «بخصوص فرماندهان برای مداوا زیاد به آنجا میآمدند.» همین بیمارستان هم بود که در نهایت به صورت غیرمستقیم به آزادی شیخالاسلامزاده کمک کرد. در این باره دو روایت وجود دارد. نخست آنکه همزمان با اوجگیری فعالیتهای بیمارستان، آیتالله محمدی گیلانی تصادف سختی میکند. راننده او را به یکی از بیمارستانهای تهران میفرستد، آیتالله گیلانی برای مداوا به زندان اوین میرود و پس از عملی جراحی که توسط خود شیخالاسلامزاده انجام میگیرد، سلامتیاش را بازمییابد. آیتالله هم پس از مداوا، در دیداری خصوصی شرح حوادث رخ داده در بیمارستان را به اطلاع امام میرساند و نتیجه مذاکرات به آزادی شجاع ختم میشود. روایت دوم آن است که وقتی فرزند ارشد آیتالله گیلانی به تصادفی سخت رو به احتضار میرود، شجاعالدین را بر بالینش میآورند اما نتیجهای ندارد و فرزند آیتالله از دنیا میرود. یک هفته بعد آیتالله گیلانی آذر همسر دکتر شیخ را به قم فرا میخواند. آذر، این دیدار را در کتابش روایت کرده که محمدی گیلانی پس از آنکه چند ساعتی برای دیدارش معطل میشود، به او میگوید: «برای مراسم هفت پسر ارشدم که غفلتاً وفات یافته، مراسمی در قبرستان داشتیم و معطل شدم... پس از وقوع حادثه اتومبیل، همسر شما را از اوین به بالین فرزندم آوردیم ولی متاسفانه کار از کار گذشته بود... آخرین حکمی که قبل از شروع ماه مقدس رمضان صادر کردم، مربوط به دکتر شیخالاسلامزاده بود. خانوادهام معتقد است که محتملاً نفرین او دامنگیر ما شده و جانب ما طلب بخشش واجب است!» گفتوگوی آذر با حاکم شرع و داماد او ساعاتی ادامه یافت. او در جایی از کتابش از محمدی گیلانی نقل میکند: «از حق نباید گذشت. دکتر شیخالاسلامزاده واقعا طبیب حاذقی است و از این طریق مصدر خدمات موثری بوده، در بهداری اوین هم شبانهروز با صمیمیت طبابت میکند. فعالیت او نه تنها شامل افراد زندانی میشود، بلکه شامل برادران پاسدار هم هست. به همت او وضع درمانگاه خیلی پیشرفت کرده و سبب رضایت خاطر ما شده است... همسر شما انسان شریفی است. قدرش را بدانید!»
حاصل این دیدار غیرمنتظره دو چیز بود: «دستور حاکم شرع برای بازگرداندن خانه مصادره شده دکتر شیخ به آذر و دیگری قول او برای آزادی همسرش». گیلانی در پایان آن دیدار گفته بود: «همشیره، پس از فوت فرزندم، قصد داشتم با رخصت از امام خمینی در نجف در جوار حضرت امیرالمومنین متحصن بشوم. ولی حالا به شما قول میدهم که در همین مقام بمانم تا شوهر شما را آزاد بکنم. هنوز محاکمۀ ایشان در اذهان مردم تازه است و تجدید محاکمه و یا عفو مصلحتآمیز نیست.» حاکم شرع چند روز بعد به نخستین قول خود وفا کرد و شخصا به آذر تلفن زد. او گفت: «همشیره، امام خمینی درخواست شما را لبیک گفتند. انشاالله منزل مبارک است. از کمیته برای تحویل آن با شما تماس میگیرند. خدا نگهدارتان باشد!»
او وعده دوم را نیز هرچند با تاخیر عملی کرد. حکم حبس ابد شیخالاسلامزاده به ۵ سال زندان تبدیل شد. بدین ترتیب وزیر بهداری کابینههای هویدا و آموزگار، بامداد روز پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۶۲ یعنی دو روز مانده به پنجمین سالگرد بازداشتش از زندان آزاد شد.
شیخالاسلامزاده پس از آزادی از زندان هیچگاه جلای وطن نکرد. جز چند سال قبل که پس از اطلاع از بیماری سرطانش چند ماهی به خارج از ایران رفت و به سرعت بازگشت. این اصرار به ماندن در ایران، در نهایت به جداییاش از آذر آریانپور انجامید. او در این باره میگوید: «ایشان را طلاق دادم. علتش هم این بود که آذر میخواست به آمریکا برود ولی من میگفتم برویم آمریکا چه کنیم؟ همه زندگی من اینجاست. آنجا برای من چیزی وجود ندارد.» بابک، رامین و روشنک سه فرزند شیخ پیش و پس از انقلاب راهی آمریکا شده بودند. آذر هم تا چند سالی پس از انقلاب همچنان در کنار او باقی مانده بود ولی حواشی زندگی شیخالاسلامزاده بیش از توان تحمل او شده بود. شیخالاسلامزاده بلافاصله پس از رهایی از حبس، بار دیگر برای طبابت به بیمارستان پارس بازگشت و تا هنگامی که توان داشت به کار مورد علاقهاش پرداخت.
از نامه به روحانی تا جراحی زیر دست قاضیزاده هاشمی
نام شیخالاسلامزاده پس از روزهای زندان و محاکمه تا روزی که حسن قاضیزاده هاشمی وزیر بهداشت دولت یازدهم و فوق تخصص قرنیه، چشمانش را جراحی کرد، هرگز در رسانهها تکرار نشده بود. اما پس از انجام این عمل جراحی برخی روزنامهها نوشتند «وزیر بهداشت دولت روحانی، نور را به چشمان وزیر بهداری دولت هویدا بازگرداند.» شیخالاسلامزاده روز ۱۷ بهمن ماه سال گذشته در مراسمی به خاطر تمامی خدماتش در دوران طبابت، مورد تقدیر قرار گرفت.
او سال گذشته گفته بود: «هم اکنون با اینکه به بیماری سرطان مبتلا هستم، عضو هیات مدیره بیمارستان پارس و عضو اتحادیه بیمارستانهای خصوصی هستم. به فعالیتهایم ادامه میدهم و حتی در جریان انتخابات اخیر ریاست جمهوری نامهای به آقای روحانی نوشتم و پیشنهادهایی را برای بهبود وزارت بهداشت به وی ارائه کردم.»
بیماریاش از اواخر پاییز ۹۲ شدت گرفت، چنانکه در بیمارستان پارس بستری شد. در این مدت بارها مسئولان به ملاقاتش رفتند تا شاید خاطره آن ۵ سال را از ذهنش بزدایند. او اما سرانجام در همان بیمارستانی که خود سنگ بنایش را گذاشته بود از دنیا رفت و داستان زندگیاش به بخشی پر فراز و نشیب از تاریخ معاصر ایران تبدیل شد.