19-02-2014، 21:05
صدای حرف زدن تماشاچیا ، راه رفتناشون و گاهی باز و بسته شدن درسالن تاتر... یه هیجان خاصی بهم می داد...
اولین اجرای تاترمون توی لندن بود و ازقیافه ی همه کمی استرس قابل تشخیص بود.
- سرت رو بگیر بالا
بدون هیچ حرفی سرم رو بالا بردم و نگین مشغول گریم صورتم شد.
زاویه دیدم دقیقا روی در اتاق بود که یه دفعه سارا با قیافه ای شوک زده وارد اتاق شد.نگین هم سریع دستش رو روی کمرش گذاشت و گفت:
نگین – کجا رفتی یهو؟؟ گریمت نصفه مونده . . .
ولی انگار سارا اصلا حواسش به حرف نگین نبود ، نگین هم سرشو تکون دادو مشغول بقیه گریم صورتم شد.
- چی شده سارا؟؟
(سارا هم مثل من بازیگرتاتر و یکی از بهترین دوستای من بود و هست!)
اومد نزدیکم و با نگرانی گفت : الی...
- چی شده؟ تو که منو نصفه جون کردی...
نگین – الینا ؟؟ بالاااا....
- ای بابا نگین وقت گیر آوردی ها...
دوباره سرم رو رو به بالا گرفتم و لباس سارا رو کشیدم سمت خودم.
دم گوشم گفت:
- امشب... وان دایرکشن برای دیدن اجرامون میان...
- چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟
نگین – الیناااااااا؟؟؟؟
- شرمنده نگین.
در حالی که سرم بالا بود به زور به سارا نگاه کردم، گفتم:
- مطمئنی؟؟
سارا – آره...
گوشیش رو جلوی صورتم گرفت و گفت :
- بیا اینم عکسشون درحال اومدن به اینجا...
مگه نگین می زاشت ببینم ، دودستی محکم صورتم رو گرفته بود...
- باورم نمیشه.
سارا – من همه دیالوگام رو یادم رفته!
- کی تموم میشه نگین؟
نگین - اووووووه بابا تموم شد... مردی 2 دیقه گریمت کنم!
تو همین لحظه کارگردان گروهمون که یه زن خیلی آروم بود ، اومد توی اتاق و گفت:
- بچه ها...
همه بهش نگاه کردیم.
- حتما شنیدین که گروه وان دایرکشن دارن برای تماشای تاتر ما میان اینجا و میدونم که این استرستون رو بیش تر می کنه... ولی همین که دارن میان معلومه که کارمون خوب بوده... یادتون نره که ما تو شهر ها و کشورهای زیادی اجرا داشتیم و آدم های زیادی برای تماشای تاترما اومدن ... پس امشب یه اجرایی بکنید که تا عمر دارن یادشون بمونه... باشه؟
همه با هم گفتیم : باشه!
لبخند زدم ، حرفاش آرومم کرد . سارا هم داشت می خندید.
نگین – سارا بگیر بشین گریمتو تموم کنم.
------------
تو تمام طول اجرا همه ی حواسم فقط به بازیم بود و حتی 1 ثانیه هم به تماشاگرها نگاه نکردم.
از بلند شدن همه تماشاگرها و تشویق ما ، معلوم بود که اجرامون خوب بوده .
به همه یه نگاهی اندداختم که وان دی رو دیدم که هر 5 تاشون مشکی قرمز ست کرده بودن و با لبخند تشویقمون می کردن ...
بعد از تعظیم به تماشاگرا ، پرده کشیده شد و من با یه جیغ پریدم بغل سارا ...
بعد از کلی ابراز احساسات لباسامون رو عوض کردیمو با سارا از در پشتی سالن بیرون اومدیم... از همیشه خیلی شلوغ تر بود. ( یه کلاه هم سرمون گذاشته بودیم که زود تر بتونیم از بین مردم رد بشیم)
اصلا سرم رو بلند نکردم ، رسیدیم نزدیک ماشین.
دربان ( که همون رانندمون بود) پشتش به ما بود و اصلا تکون نمی خورد...
همینطور که سرم پایین بود بلند گفتم:
- ببخشید قصد ندارید در رو باز کنید؟؟
برگشت سمت من ... همینطور چشمم به ماشین بود که هنوز درش باز نشده بود...
اعصابم خورد شد... پسره ی پررو زل زده به من... با عصبانیت سرم رو بلند کردم که یه چیزی بهش بگم که!!!
خشکم زد ...لال شدم ...آب شدم از خجالت... نمی دونم چی شد فقط داشتم از حال می رفتم...
هری خیلی مودبانه در رو باز کرد و گفت : بفرمایید...
موندم هاج و واج فقط نگاهش کردم که سارا اومد از پشت هلم داد تو ماشین و رو به هری گفت : ببخشید ، فکرکنم سوء تفاهم شده ...
هری با لبخند گفت : خواهش می کنم... راستی اجراتون عالی بود...
سارا هم درحالی که در ماشین رو می بست گفت :
- مرسی ، ممنون که واسه دیدن تاترمون اومدین.
سرم رو به نشانه ی تایید حرف سارا تکون دادم و هری هم همون لبخندرو تحویلمون داد و ماشین حرکت کرد...
من هنوز تو شک بودم و سعی می کردم موضوع رو برای خودم هضم کنم...
تو فکر بودم که یهو ، با سر رفتم تو صندلی ...
- آااااااااااااااخ چه مرگته؟
سارا – اون چه کاری بود دختر؟
- کدوم کار؟
سارا – برگشتی به هری گفتی در ررو واسم باز کن؟!؟! تو دیگه کی هستی!
- مگه چیز بدی گفتم؟؟ خیلی ضایع بود؟؟
سارا – اصلا !!! دفعه بعد بگو کفشاتم واکس بزنه!
- یادم بنداز!
با تعجب نگاهم کرد و بعد برگشت طرف پنجره.
واقعا خودمم نمی دونستم چرا اونطوری کردم، حداقل یه معذزت خواهی هم ازش نکردم... پاک آبروم رفت...
اون شب اصلا خوابم نمی برد ... نزدیکای صبح بود که خوابیدم.
ساعت حدودای 8 می شد که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
بدون اینکه به شماره و صفحه گوشی نگاه کنم ، با خواب آلودگی جواب دادم..
- هان؟؟
- سلااااااااااااااااااااااااااااام ... من الان از همواپیما پیاده شدم، هتلتون کجاست؟؟
- ببخشید شما؟
- کوفت!
- آسنا تویی؟ الان وقت زنگ زدنه آخه... دختره دیونه... من بعدا خودم بهت زنگ می زنم
پرید وسط حرفم وگفت: نـــــــــــــــــــــــــــــه ... میگم من رسیدم لندن!
- عه ؟ الان کجایی؟؟
آسنا – فرودگاه .
- باشه وایستا همونجا الان به رانندمون میگم بیاد دنبالت ...
آسنا – ok
- راستی آسنا ، مشخصات بگو.
آسنا- چمدون چهارخونه دستمه، شلوارک لی با تاب سفید موهامم فرکردم! بازه...
- باشه . وایستا الان میاد
قطع کردم و به رانندم زنگ زدم و مشخصات آسنا رو دادم تا بره دنبالش.
اینقدر خسته بودم که گوشی تو دستم خوابم برد، تو این چند وقت خیلی سخت تمرین می کردیم و کم می خوابیدیم.
با صدای در اتاقم دوباره از خواب پریدم.
- وایستا، اومدددددم
بلند شدم و رفتم در اتاق رو باز کردم از همون جلوی در با سر و صدا اومد تو...
تا همدیگرو دیدیم از خوشحالی همو بغل کردیم. آسنا بهترین دوست من بود که سابقه دوستیمون داشت به7 سال می رسید!
- واااااااااااااااای الــی... دلم برات یه ذره شده بود...
خندیدم و از تو بغلش در اومدم و گفتم : منم همین طور آبجی
همینطور که داشت تو اتاق سرکی می کشید گفت:
- ای ول ... بدم نیستا !
هلش دادم تو و گفتم:
- برو تو اینهمه حرف نزن!
- اجرا چطور بود؟
- خووب
آسنا – باید خبر رو از اینترنت می شنیدم تا بفهمم؟؟
- چه خبری؟
آسنا – خودتو به اون راه نزن
- کدوم راه؟ چی می گی؟
آسنا – چندوقته باهم دوستین؟از کی دوست شدین؟اصلا چی شد؟
- با کی؟چی می گی تو؟؟
آسنا – با عمت!! با هری دیگه ... هری استایلز
- هری؟!؟!؟!؟!؟ حالت خوبه؟!؟!؟!؟
آسنا - چرا گردن نمی گیری؟
- آخه چیزی نیست که گردن بگیریم...بین من و هری رابطه ای نیست.
گوشیش رو جلوم گرفت و گفت :
آسنا – بیا اینم مدرک...پس چرا درماشین رو واست باز کرد؟
باخنده روی تختم نشستم و گفتم:
- خخخخخخخ دیونه! هرکی در رو واسم بازکنه یعنی دوست/ پسر/ مه؟!
آسنا – پس تعریف کن ببینم چی شده.
همه اتفاقای دیشبو براش تعریف کردم و وقتی قضیه در رو بهش گفتم زد زیرخنده و گفت:
- قیافش چه شکلی شد بهش گفتی دررو باز کن؟!؟
- شکل علامت تعجب!
با رفتن تو اینترنت ، تازه فهمیدم چه خبره! شایعه دوستی من و هری تو همه وبلاگا و خبرگذاری ها پخش شده بود... بعضی جاهام گفته بودن اصلا هری واسه دیدن من اومده بوده!!! تنها چیزی که اصلا به فکرم نمی رسید همین بود...
چیزی که بیش تر به شایعه ها دامن می زد ، این بود که هری من رو تو توی/ی/تر فالو کرده بود! البته فقط من نه، سارا و بقیه گروه رو هم فالو کرده بود...
کلافه تو جام نیم خیز شدم و رو تختم دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرم...
- آسنا... حالا چی کار کنم؟
آسنا ابروهاش رو بالاانداخت و با خنده گفت:
- خب باهاش دوست شو که آش نخورده و دهن سوخته نشه...
با لشم رو پرت کردم بهش که مستقیم خورد تو صورتش !
- دیوووووونه... جدی گفتم.
آسنا – تازه جلوی هتل پر از خبرنگار و عکاس و فیلمبردارو این چیزا بود..
- واقعا؟؟
بلند شدم واز پنجره خیابون رو نگاه کردم . راست می گفت، یه کلی آدم جلوی هتل مونده بودن...
- یعنی اینا منتظر منن؟!
آسنا – نه ، استقبال من اومدن!
منتظر قسمت های بعدشم باشید.که خیلی باحاله
اولین اجرای تاترمون توی لندن بود و ازقیافه ی همه کمی استرس قابل تشخیص بود.
- سرت رو بگیر بالا
بدون هیچ حرفی سرم رو بالا بردم و نگین مشغول گریم صورتم شد.
زاویه دیدم دقیقا روی در اتاق بود که یه دفعه سارا با قیافه ای شوک زده وارد اتاق شد.نگین هم سریع دستش رو روی کمرش گذاشت و گفت:
نگین – کجا رفتی یهو؟؟ گریمت نصفه مونده . . .
ولی انگار سارا اصلا حواسش به حرف نگین نبود ، نگین هم سرشو تکون دادو مشغول بقیه گریم صورتم شد.
- چی شده سارا؟؟
(سارا هم مثل من بازیگرتاتر و یکی از بهترین دوستای من بود و هست!)
اومد نزدیکم و با نگرانی گفت : الی...
- چی شده؟ تو که منو نصفه جون کردی...
نگین – الینا ؟؟ بالاااا....
- ای بابا نگین وقت گیر آوردی ها...
دوباره سرم رو رو به بالا گرفتم و لباس سارا رو کشیدم سمت خودم.
دم گوشم گفت:
- امشب... وان دایرکشن برای دیدن اجرامون میان...
- چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟
نگین – الیناااااااا؟؟؟؟
- شرمنده نگین.
در حالی که سرم بالا بود به زور به سارا نگاه کردم، گفتم:
- مطمئنی؟؟
سارا – آره...
گوشیش رو جلوی صورتم گرفت و گفت :
- بیا اینم عکسشون درحال اومدن به اینجا...
مگه نگین می زاشت ببینم ، دودستی محکم صورتم رو گرفته بود...
- باورم نمیشه.
سارا – من همه دیالوگام رو یادم رفته!
- کی تموم میشه نگین؟
نگین - اووووووه بابا تموم شد... مردی 2 دیقه گریمت کنم!
تو همین لحظه کارگردان گروهمون که یه زن خیلی آروم بود ، اومد توی اتاق و گفت:
- بچه ها...
همه بهش نگاه کردیم.
- حتما شنیدین که گروه وان دایرکشن دارن برای تماشای تاتر ما میان اینجا و میدونم که این استرستون رو بیش تر می کنه... ولی همین که دارن میان معلومه که کارمون خوب بوده... یادتون نره که ما تو شهر ها و کشورهای زیادی اجرا داشتیم و آدم های زیادی برای تماشای تاترما اومدن ... پس امشب یه اجرایی بکنید که تا عمر دارن یادشون بمونه... باشه؟
همه با هم گفتیم : باشه!
لبخند زدم ، حرفاش آرومم کرد . سارا هم داشت می خندید.
نگین – سارا بگیر بشین گریمتو تموم کنم.
------------
تو تمام طول اجرا همه ی حواسم فقط به بازیم بود و حتی 1 ثانیه هم به تماشاگرها نگاه نکردم.
از بلند شدن همه تماشاگرها و تشویق ما ، معلوم بود که اجرامون خوب بوده .
به همه یه نگاهی اندداختم که وان دی رو دیدم که هر 5 تاشون مشکی قرمز ست کرده بودن و با لبخند تشویقمون می کردن ...
بعد از تعظیم به تماشاگرا ، پرده کشیده شد و من با یه جیغ پریدم بغل سارا ...
بعد از کلی ابراز احساسات لباسامون رو عوض کردیمو با سارا از در پشتی سالن بیرون اومدیم... از همیشه خیلی شلوغ تر بود. ( یه کلاه هم سرمون گذاشته بودیم که زود تر بتونیم از بین مردم رد بشیم)
اصلا سرم رو بلند نکردم ، رسیدیم نزدیک ماشین.
دربان ( که همون رانندمون بود) پشتش به ما بود و اصلا تکون نمی خورد...
همینطور که سرم پایین بود بلند گفتم:
- ببخشید قصد ندارید در رو باز کنید؟؟
برگشت سمت من ... همینطور چشمم به ماشین بود که هنوز درش باز نشده بود...
اعصابم خورد شد... پسره ی پررو زل زده به من... با عصبانیت سرم رو بلند کردم که یه چیزی بهش بگم که!!!
خشکم زد ...لال شدم ...آب شدم از خجالت... نمی دونم چی شد فقط داشتم از حال می رفتم...
هری خیلی مودبانه در رو باز کرد و گفت : بفرمایید...
موندم هاج و واج فقط نگاهش کردم که سارا اومد از پشت هلم داد تو ماشین و رو به هری گفت : ببخشید ، فکرکنم سوء تفاهم شده ...
هری با لبخند گفت : خواهش می کنم... راستی اجراتون عالی بود...
سارا هم درحالی که در ماشین رو می بست گفت :
- مرسی ، ممنون که واسه دیدن تاترمون اومدین.
سرم رو به نشانه ی تایید حرف سارا تکون دادم و هری هم همون لبخندرو تحویلمون داد و ماشین حرکت کرد...
من هنوز تو شک بودم و سعی می کردم موضوع رو برای خودم هضم کنم...
تو فکر بودم که یهو ، با سر رفتم تو صندلی ...
- آااااااااااااااخ چه مرگته؟
سارا – اون چه کاری بود دختر؟
- کدوم کار؟
سارا – برگشتی به هری گفتی در ررو واسم باز کن؟!؟! تو دیگه کی هستی!
- مگه چیز بدی گفتم؟؟ خیلی ضایع بود؟؟
سارا – اصلا !!! دفعه بعد بگو کفشاتم واکس بزنه!
- یادم بنداز!
با تعجب نگاهم کرد و بعد برگشت طرف پنجره.
واقعا خودمم نمی دونستم چرا اونطوری کردم، حداقل یه معذزت خواهی هم ازش نکردم... پاک آبروم رفت...
اون شب اصلا خوابم نمی برد ... نزدیکای صبح بود که خوابیدم.
ساعت حدودای 8 می شد که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
بدون اینکه به شماره و صفحه گوشی نگاه کنم ، با خواب آلودگی جواب دادم..
- هان؟؟
- سلااااااااااااااااااااااااااااام ... من الان از همواپیما پیاده شدم، هتلتون کجاست؟؟
- ببخشید شما؟
- کوفت!
- آسنا تویی؟ الان وقت زنگ زدنه آخه... دختره دیونه... من بعدا خودم بهت زنگ می زنم
پرید وسط حرفم وگفت: نـــــــــــــــــــــــــــــه ... میگم من رسیدم لندن!
- عه ؟ الان کجایی؟؟
آسنا – فرودگاه .
- باشه وایستا همونجا الان به رانندمون میگم بیاد دنبالت ...
آسنا – ok
- راستی آسنا ، مشخصات بگو.
آسنا- چمدون چهارخونه دستمه، شلوارک لی با تاب سفید موهامم فرکردم! بازه...
- باشه . وایستا الان میاد
قطع کردم و به رانندم زنگ زدم و مشخصات آسنا رو دادم تا بره دنبالش.
اینقدر خسته بودم که گوشی تو دستم خوابم برد، تو این چند وقت خیلی سخت تمرین می کردیم و کم می خوابیدیم.
با صدای در اتاقم دوباره از خواب پریدم.
- وایستا، اومدددددم
بلند شدم و رفتم در اتاق رو باز کردم از همون جلوی در با سر و صدا اومد تو...
تا همدیگرو دیدیم از خوشحالی همو بغل کردیم. آسنا بهترین دوست من بود که سابقه دوستیمون داشت به7 سال می رسید!
- واااااااااااااااای الــی... دلم برات یه ذره شده بود...
خندیدم و از تو بغلش در اومدم و گفتم : منم همین طور آبجی
همینطور که داشت تو اتاق سرکی می کشید گفت:
- ای ول ... بدم نیستا !
هلش دادم تو و گفتم:
- برو تو اینهمه حرف نزن!
- اجرا چطور بود؟
- خووب
آسنا – باید خبر رو از اینترنت می شنیدم تا بفهمم؟؟
- چه خبری؟
آسنا – خودتو به اون راه نزن
- کدوم راه؟ چی می گی؟
آسنا – چندوقته باهم دوستین؟از کی دوست شدین؟اصلا چی شد؟
- با کی؟چی می گی تو؟؟
آسنا – با عمت!! با هری دیگه ... هری استایلز
- هری؟!؟!؟!؟!؟ حالت خوبه؟!؟!؟!؟
آسنا - چرا گردن نمی گیری؟
- آخه چیزی نیست که گردن بگیریم...بین من و هری رابطه ای نیست.
گوشیش رو جلوم گرفت و گفت :
آسنا – بیا اینم مدرک...پس چرا درماشین رو واست باز کرد؟
باخنده روی تختم نشستم و گفتم:
- خخخخخخخ دیونه! هرکی در رو واسم بازکنه یعنی دوست/ پسر/ مه؟!
آسنا – پس تعریف کن ببینم چی شده.
همه اتفاقای دیشبو براش تعریف کردم و وقتی قضیه در رو بهش گفتم زد زیرخنده و گفت:
- قیافش چه شکلی شد بهش گفتی دررو باز کن؟!؟
- شکل علامت تعجب!
با رفتن تو اینترنت ، تازه فهمیدم چه خبره! شایعه دوستی من و هری تو همه وبلاگا و خبرگذاری ها پخش شده بود... بعضی جاهام گفته بودن اصلا هری واسه دیدن من اومده بوده!!! تنها چیزی که اصلا به فکرم نمی رسید همین بود...
چیزی که بیش تر به شایعه ها دامن می زد ، این بود که هری من رو تو توی/ی/تر فالو کرده بود! البته فقط من نه، سارا و بقیه گروه رو هم فالو کرده بود...
کلافه تو جام نیم خیز شدم و رو تختم دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرم...
- آسنا... حالا چی کار کنم؟
آسنا ابروهاش رو بالاانداخت و با خنده گفت:
- خب باهاش دوست شو که آش نخورده و دهن سوخته نشه...
با لشم رو پرت کردم بهش که مستقیم خورد تو صورتش !
- دیوووووونه... جدی گفتم.
آسنا – تازه جلوی هتل پر از خبرنگار و عکاس و فیلمبردارو این چیزا بود..
- واقعا؟؟
بلند شدم واز پنجره خیابون رو نگاه کردم . راست می گفت، یه کلی آدم جلوی هتل مونده بودن...
- یعنی اینا منتظر منن؟!
آسنا – نه ، استقبال من اومدن!
منتظر قسمت های بعدشم باشید.که خیلی باحاله