03-06-2014، 12:58
[rtl]
یه بچه 3 ، 4 ساله تو مطب دکتر اومد یک هسته هلو داد بهم منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز
چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش
این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!
می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت عاقا این بچس، سگ نیست!
طرف بابای بچه بود :| :| =))))))))))))
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط
یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید بردارید! خدا
مواظب سیبهاست.
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.[/rtl]
[rtl]معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار[/rtl]
[rtl]عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.[/rtl]
[rtl]دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟[/rtl]
[rtl]معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.[/rtl]
[rtl]دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.[/rtl]
[rtl][b]معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟[/rtl]
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را[/b]
[rtl]تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.[/rtl]یه بچه 3 ، 4 ساله تو مطب دکتر اومد یک هسته هلو داد بهم منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زیر میز
چند ثانیه بعد دیدم دوباره آوردش
این دفعه پرتش کردم یه جای دور دیدم دوباره آورد!
می خواستم این بار خیلی دور بندازمش که بغل دستیم بهم گفت عاقا این بچس، سگ نیست!
طرف بابای بچه بود :| :| =))))))))))))
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط
یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید بردارید! خدا
مواظب سیبهاست.
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.[/rtl]
[rtl]معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار[/rtl]
[rtl]عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.[/rtl]
[rtl]دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟[/rtl]
[rtl]معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.[/rtl]
[rtl]دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.[/rtl]
[rtl][b]معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟[/rtl]
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را[/b]
[rtl]معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید[/rtl]
[rtl]: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.[/rtl]
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥِ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﻪ ﻣﻐﺰﺗﻮﻥ .ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺧﻮﻧﺪﻥِ “ﮐﻪ”
ﺩﻭﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺪﺍﺩ ! |:
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻢ ﻓﺘﻮﺷﺎﭘﻪ |:
علم بهتر است یا ثروت ؟
مثل اینه که بپرسی کاکتوس خوشمزه تره یا کباب برگ
دوستم برام اس ام اس زده پرسیده:
میدونی بهترین یونجه مال کجاست؟
براش نوشتم: نه نمیدونم...
برام نوشته مشکلی نیست از یه گاو دیگه میپرسم...!!
منو میگی: |
ینی یه همچین دوستای اهل دلی داریم ما!!