امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در پـی امیـد ...

#1
Heart 
در پـی امیـد ... 1
به سلامتی مردی که آغوشش بوی آرامش میده، نه هوس!

وقتی میبینتت اول پیشونیتو میبوسه

و سرتو میذاره رو سینش...

وقتی حسودی میکنی، بغلت میکنه و میگه:

من فقط مال توام دیوونه...

وقتی دستاشو میگیری چند لحظه یه بار دستاتو فشار میده

که بفهمی حواسش بهت هست...

کسی که کنارش آرومی...کسی که کنارت آرومه...

*****
من نبودم و تو بودی

بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی

حالا سال هاست که با بودنت زندگی می کنم

هر روز، هر لحظه هر آن و دم به دم هستی

ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت

ببخش تمام نادانی ها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را

اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داد

دستانت را می بوسم و پیشانیت را

که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود

خاک پایت هستم تا هست و نیست هست

به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم​

***
به یاد داشته باش

هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن

کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست

اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد

تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت

و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف می زنند

باور کن که با او هرگز تنها نیستی

فقط کافیست عاشقانه به آسمان نگاه کنی . . . ​

***
دلم خسته است از این دنیا ، از این دنیای دیوونه

کسی زخمی که من دارم ، تو قلبم ر نمی دونه

از این تکرار پی در پی ، از این غم ها و آدمها

و پوچی های در پوچی ، و رویا های وارونه

دلم خسته است ، پر از درده ، هوای زندگیم سرده

درونم آدمی تنها ، با غصه خودکشی کرده

نگاهم مات و بی معنا ، خیالم سرد و بی رویا

باد خوایی که هر لحظه ، میگه اون بر نمی گرده ...
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
 سپاس شده توسط نگین15 ، negin2000 ، نیما جان ، zolale qasemi ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، رکسانا h/2 ، #marya#
آگهی
#2
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست‌کارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بی‌دادگرانه‌ی آن
که دریدن نمی‌تواند. ــ
و دادگری
معجزه‌ی نهایی‌ست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر می‌کنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بی‌داد است.

و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهره‌ی جهان
(این آیینه‌یی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمی‌یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی‌رنگ و غم‌انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت‌خیز نماند.

یکی
از دریچه‌ی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید می‌داشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بی‌برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می‌خوانْد.

نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ‌ امیدانگیزِ توست
بی‌گمان
که این قافله را به وطن می‌رساند.
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
 سپاس شده توسط Dɪʀᴇᴄᴛɪᴏɴᴇʀ~Gɪʀʟ ، نگین15 ، ℜ. mti ، zolale qasemi ، رکسانا h/2
#3
دلم خسته است از این دنیا ، از این دنیای دیوونه

کسی زخمی که من دارم ، تو قلبم ر نمی دونه

از این تکرار پی در پی ، از این غم ها و آدمها

و پوچی های در پوچی ، و رویا های وارونه





به سلامتی اون مرد بزن کف قشنگه رو...........res2res2res2
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
در پـی امیـد ... 1

<a href="http://www.AWSurveys.com?R=4120286"> A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!</a>

پاسخ
 سپاس شده توسط masuooood
#4
سنگ خرد می تواند





غرور طغیان رابرای لحظه ای متوقف کند





" زنبور عسلی در اطراف آتش برافروخته نمرودیان پرواز می کرد . حضرت ابراهیم از او پرسید :
زنبور در اطراف آتش چه می کنی ؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی ؟
زنبور گفت : یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم !
ابراهیم ( با خنده ) گفت : تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟
زنبور گفت : چرا می خندی یا ابراهیم ؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه کردی ؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم . "

اگر نمی توان در برابر طغیان های بزرگ " سـد " بود ، می توان " سنگی خرد " بود که غرور طغیان را برای لحظه ای متوقف می کند .
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
#5
ما گنهکاریم ، آری جرم ما هم عاشقی است

آری ، اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟

زندگی بی عشق ، اگر باشد ، همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشوار است ، نیست ؟

زندگی بی عشق ، اگر باشد ، لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن ، گریست

زندگی بی عشق اگر باشد ، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست ، هم اینجا ، هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست ، بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست ؟ چیست ؟
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
 سپاس شده توسط Dɪʀᴇᴄᴛɪᴏɴᴇʀ~Gɪʀʟ ، Brooklyn Baby
#6
در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد


در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی‌ست


گوش کن


وزش ظلمت را می‌شنوی؟


من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم



در شب اکنون چیزی می‌گذرد



ماه سرخ است و مشوش



و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است



ابرها همچون انبوه عزاداران



لحظه‌ی باریدن را گوئی منتظرند



لحظه‌ای


و پس از آن، هیچ



پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد



و زمین دارد



بازمی‌ماند از چرخش


پشت این پنجره یک نامعلوم


نگران من و توست




فروغ فرخزاد
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
 سپاس شده توسط masuooood ، Mσηѕтєя Gιяℓ
#7

شب می آید

و پس از شب،تاریکی

پس از تاریکی

چشم ها

دست ها

و نفس ها و نفس ها و نفس ها ....

و صدای آب...


که فرو میریزد قطره قطره قطره از شیر


بعد دو نقطه ی سرخ


از دو سیگار روشن


و دو قلب و دو تنهایی ....
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ◄Iяαи►
#8
راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من

بخت بد، بیگانه ای شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

وای از این زندان محنت بار من



وای از این چشمی که می کاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا



گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است



گاه می نالد به نزد دیگران

(کو دگر آن دختر دیروز نیست)

(آه، آن خندان لب شادمان من)

(این زن افسردۀ مرموز نیست)



گاه می کوشد که با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم کند

گاه می خواهد که با فریاد خشم

زین حصار راز بیرونم کند



گاه میگوید که:کو، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو؟

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو



من پریشان دیده می دوزم بر او

بی صدا نالم که: اینست آنچه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم: چه خوش رفتم ز دست



همزبانی نیست تا برگو یمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایۀ آزار خویش



از منست این غم که بر جان من است

دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم که هیچ

الفتم با حلقۀ زنجیر نیست



آه، اینست آنچه می جستی به شوق

راز من، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی که در فکرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو



راز موجودی که دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو

آه، اینست آنچه رنجم می دهد

ورنه، کی ترسم ز خشم و قهر او

فروغ فرخزاد
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
 سپاس شده توسط m.abdollahi ، masuooood
#9
تفـــــکرUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecided
دوبــــــار کناره آب زیر ستـــــاره هایــــــیم
خوشحال از اینکه تو بهترین سه ماه سالیم
تـنها مشـکـل ایـنه که تـحت فــــشـار خوابیـم
همــــه چی عالیــــه اما اگــــــــه بذاره پایـی
...

پاسخ
#10
راز دل با كس نگفتم چون ندارم محرمي

هر كه را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم

راز دل با آب گفتم تا نگويد با كسي

عاقبت ورد زبان ماهي دريا شدم
در زندگی مهم این  نیست که به ایده آل زندگی تان برسید
 بلکه مهم این است که در مسیر رسیدن به ایده آل زندگی تان حرکت کنید  
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان