ارسالها: 3,063
موضوعها: 2,222
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 20962
سپاس شده 28990 بار در 12934 ارسال
حالت من: هیچ کدام
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
□
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
□
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
□
نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
شما نه جنگیدینو بردین
ما جنگیدیم و باختیم ..
ارسالها: 3,063
موضوعها: 2,222
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 20962
سپاس شده 28990 بار در 12934 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سنگ خرد می تواند
غرور طغیان رابرای لحظه ای متوقف کند
" زنبور عسلی در اطراف آتش برافروخته نمرودیان پرواز می کرد . حضرت ابراهیم از او پرسید :
زنبور در اطراف آتش چه می کنی ؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی ؟
زنبور گفت : یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم !
ابراهیم ( با خنده ) گفت : تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟
زنبور گفت : چرا می خندی یا ابراهیم ؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه کردی ؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم . "
اگر نمی توان در برابر طغیان های بزرگ " سـد " بود ، می توان " سنگی خرد " بود که غرور طغیان را برای لحظه ای متوقف می کند .
شما نه جنگیدینو بردین
ما جنگیدیم و باختیم ..
ارسالها: 3,063
موضوعها: 2,222
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 20962
سپاس شده 28990 بار در 12934 ارسال
حالت من: هیچ کدام
ما گنهکاریم ، آری جرم ما هم عاشقی است
آری ، اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق ، اگر باشد ، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشوار است ، نیست ؟
زندگی بی عشق ، اگر باشد ، لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای خندیدن ، گریست
زندگی بی عشق اگر باشد ، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست ، هم اینجا ، هم آنجا دوزخی است
عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست ، بی آب و هوا یک عمر زیست؟
تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین چیست ؟ چیست ؟
شما نه جنگیدینو بردین
ما جنگیدیم و باختیم ..
ارسالها: 3,063
موضوعها: 2,222
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 20962
سپاس شده 28990 بار در 12934 ارسال
حالت من: هیچ کدام
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظهی باریدن را گوئی منتظرند
لحظهای
و پس از آن، هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
بازمیماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
فروغ فرخزاد
شما نه جنگیدینو بردین
ما جنگیدیم و باختیم ..
ارسالها: 3,063
موضوعها: 2,222
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 20962
سپاس شده 28990 بار در 12934 ارسال
حالت من: هیچ کدام
شب می آید
و پس از شب،تاریکی
پس از تاریکی
چشم ها
دست ها
و نفس ها و نفس ها و نفس ها ....
و صدای آب...
که فرو میریزد قطره قطره قطره از شیر
بعد دو نقطه ی سرخ
از دو سیگار روشن
و دو قلب و دو تنهایی ....
شما نه جنگیدینو بردین
ما جنگیدیم و باختیم ..
ارسالها: 3,063
موضوعها: 2,222
تاریخ عضویت: Dec 2013
سپاس ها 20962
سپاس شده 28990 بار در 12934 ارسال
حالت من: هیچ کدام
راز من
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد، بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
(کو دگر آن دختر دیروز نیست)
(آه، آن خندان لب شادمان من)
(این زن افسردۀ مرموز نیست)
گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که:کو، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که: اینست آنچه هست
خود نمی دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم: چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگو یمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایۀ آزار خویش
از منست این غم که بر جان من است
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقۀ زنجیر نیست
آه، اینست آنچه می جستی به شوق
راز من، راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه، اینست آنچه رنجم می دهد
ورنه، کی ترسم ز خشم و قهر او
فروغ فرخزاد
شما نه جنگیدینو بردین
ما جنگیدیم و باختیم ..