12-05-2014، 17:18
از کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم
از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام
فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا
ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…
صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی
به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست
دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از
اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت
صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود
بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود
نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد
آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود
نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:
الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …
سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟
خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم
رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!
همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم
گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم
یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه
گفتم: آره .. چطور؟
فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید
تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره
توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش
با کنجکاوی گفتم : خوب…
ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس
هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید
هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!
مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی
که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته
که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه
بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده
میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا
گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟
فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره
چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم
لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه
از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم
از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم
ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی
این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه
زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد
سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم
بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه
وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن
داشتم خفه میشدم …
دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم
از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه
پرید جلوی ماشین ترمز کردم
گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد
پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم
بلاخره رسیدم
هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد
با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه
دلقکهای سیرک شده بود
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:از صدای ترمزت فهمیدم خودتی
وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد
سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟
گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!
سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟
مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم
گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند
فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم
مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره
بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده
مینا گفت:امیدوارم…..ولی….
پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید
کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب
شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم
همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه
با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش
می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم
و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم
ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد
خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم
همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین
اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم
خونش جلو ماشینو قرمز کرد
بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم
چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم
از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم
جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم
یکدفعه دستمال از دستم افتاد
دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم
یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین
افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد
از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا
تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم
زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل
کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند
در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم
به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد
جاده فرعی و خاک آلود بود
خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت
معلوم بود که دهکده محرومی هست
از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم
به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود
جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود
ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت
از ماشین پیاده شدیم
نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم
و نگاهی معنی دار به هم کردیم
مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد
از قبرستان عبور کردیم
در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت
مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه
گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!
نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است
آنجا بزور ولی یکم آنتن میده
خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود
حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود
مادربزرگش خاتون خانم نام داشت
با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد
مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی
راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش
خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید
سپس مرا به داخل دعوت کرد
خانه بزرگ اما قدیمی بود
سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود
دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی
و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی
عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش
خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد
و کنار مینا نشست
چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد
نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت
خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت
بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم
تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد
و به اتاقش رفت و خوابید
پچ پچ کنان به فرشید گفتم:حالا چیکار کنیم
فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه
با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم
و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود
و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود
پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد
چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم
لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای
افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود
به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم
جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود
که وهم عجیبی داشت…
به رودخانه کوچک رسیدیم
باید ازش عبور میکردیم
پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود
با هر سختی بود عبور کردیم
چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم
حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم
کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه
جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد
نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند
یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد
سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید
پشت سرمان خرناس میکشید
سگ آرام نزدیک شد
تا اینکه پوزه اش را باز کرد
دندانهایش برق میزد
یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد
من و فرشید هم دنبالش دویدیم
به یک بلندی رسیدیم
سگ به فرشید نزدیک شد
و پایش رو گرفت فرشید دادی زد
و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد
منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم
صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند
مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد
ادامه دارد ...
از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام
فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا
ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…
صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی
به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست
دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از
اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت
صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود
بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود
نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد
آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود
نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:
الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …
سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟
خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم
رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!
همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم
گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم
یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه
گفتم: آره .. چطور؟
فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید
تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره
توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش
با کنجکاوی گفتم : خوب…
ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس
هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید
هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!
مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی
که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته
که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه
بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده
میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا
گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟
فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره
چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم
لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه
از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم
از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم
ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی
این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه
زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد
سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم
بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه
وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن
داشتم خفه میشدم …
دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم
از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه
پرید جلوی ماشین ترمز کردم
گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد
پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم
بلاخره رسیدم
هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد
با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه
دلقکهای سیرک شده بود
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:از صدای ترمزت فهمیدم خودتی
وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد
سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟
گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!
سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟
مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم
گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند
فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم
مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره
بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده
مینا گفت:امیدوارم…..ولی….
پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید
کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب
شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم
همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه
با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش
می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم
و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم
ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد
خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم
همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین
اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم
خونش جلو ماشینو قرمز کرد
بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم
چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم
از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم
جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم
یکدفعه دستمال از دستم افتاد
دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم
یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین
افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد
از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا
تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم
زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل
کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند
در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم
به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد
جاده فرعی و خاک آلود بود
خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت
معلوم بود که دهکده محرومی هست
از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم
به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود
جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود
ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت
از ماشین پیاده شدیم
نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم
و نگاهی معنی دار به هم کردیم
مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد
از قبرستان عبور کردیم
در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت
مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه
گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!
نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است
آنجا بزور ولی یکم آنتن میده
خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود
حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود
مادربزرگش خاتون خانم نام داشت
با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد
مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی
راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش
خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید
سپس مرا به داخل دعوت کرد
خانه بزرگ اما قدیمی بود
سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود
دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی
و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی
عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش
خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد
و کنار مینا نشست
چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد
نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت
خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت
بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم
تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد
و به اتاقش رفت و خوابید
پچ پچ کنان به فرشید گفتم:حالا چیکار کنیم
فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه
با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم
و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود
و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود
پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد
چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم
لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای
افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود
به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم
جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود
که وهم عجیبی داشت…
به رودخانه کوچک رسیدیم
باید ازش عبور میکردیم
پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود
با هر سختی بود عبور کردیم
چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم
حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم
کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه
جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد
نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند
یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد
سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید
پشت سرمان خرناس میکشید
سگ آرام نزدیک شد
تا اینکه پوزه اش را باز کرد
دندانهایش برق میزد
یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد
من و فرشید هم دنبالش دویدیم
به یک بلندی رسیدیم
سگ به فرشید نزدیک شد
و پایش رو گرفت فرشید دادی زد
و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد
منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم
صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند
مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد
ادامه دارد ...