امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر

#1
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری بی غیرتی داشت

زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟

شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست

زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش

زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد

عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم 

عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،

عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،

عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا

عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا

عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله

عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،

عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
پاسخ
 سپاس شده توسط mahdi1441 ، خخخخ ، سانا50 ، ×Hαρρу Gιяℓ× ، گیتی از تهران ، ترانه95 ، spent † ، ♥farbod♥ ، bahar03 ، سحر سادات بانو ، farivar ، rana m ، ×~parand~× ، hamid ♥ ، Ashkan Fadaei ، kimia kimia1378 ، sara1112 ، A R M A N ، n1379sh ، دختر شاعر ، khanomekhone ، sara-ice girl ، blue girl ، زهرا10000 ، parisa y ، دخترشیطون ، mohsenniceboy ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב
آگهی
#2
ممنون Undecided
سپاس
داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط marjan74 ، spent †
#3
تکراری بود
ولی بازم ممنون
میخوام تغییر کنم:cool:
پاسخ
 سپاس شده توسط marjan74 ، spent †
#4
فک کنم قبلا این رو یه جا شنیدم ولی در هر صورت قشنگ بود ممنونSmileSmile
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، marjan74
#5
خیلی جالب بود مرسی مرجان خانم
من میخام پیشه تو باشم بمیرم تویه دستهایه تو آتیش بگیرم
دله من عاشق و دیوونه توست تو هوایه عشق تو جون میگیرمHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ترانه95 ، spent † ، marjan74
#6
جالب بود مرسیHeart
روزی میرسد که دیگر نه صدایم را بشنوی ... نه نگاهم را بیبینی ... نه وجودم را حس کنی ... وان لحظه است که معنا تمام حرفهای گفته و نگفته ام را میفهمی ولی من دیگر نیستم نیستم.
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، marjan74
#7
جالب بود.3پاسHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط marjan74
#8
عالی بود ابجی
پاسخ
 سپاس شده توسط marjan74
#9
خیلی با حال بود Big Grin
من این موضوع رو خودم از نزدیک دیدم
یه روز خوب وآروم fishing داشتنی نیست بلکه ساختنیه:ag54:
پاسخ
 سپاس شده توسط marjan74
#10
یییییییییییییییییییسسسسسس
مرگ حق است
پاسخ
 سپاس شده توسط marjan74


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراعیل
  داستان کوتاه ادعای خدایی/دیدار فرعون با ابلیس
Heart یک داستان کوتاه درباره امام زمانم(قشنگه)
  داستان قرآنی، موریانه و سلیمان
  مناظره کافر و مسلمان؛ اسلام واقعی یعنی داعش !
  جملات زیبا و خواندنی در مورد خدا
  سخنان زیبا امام خمینی درباره شهدا
  خلاصه ای از صفات حضرت رسول ص (بسیار زیبا و خواندنی)
  نمونه یک دیوانه واقعی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان