امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من حامله ام

#1
من حامله ام


-ای جونم مامانی...اگه بدونی چقدر منتظرته مامان...انقد با تکونات دیوونه ترم نمیکردی نازگل مامان
زن لبخند به لب به چمن یکدست و چند تن از دوستانش نگاه کرد...دستش را روی شکمش چرخاند و لبخندی عمیق و زیبا روی لبش نمایان شد...ماه های اخرش بود...به سختی از جا بلند شد...با دیدن صحنه رو به رویش اخمی کرد و سعی کرد با همان وضعیت پنگوین وار خود را به صحنه برساند...اخمهایش را در هم کرد و فریاد کشید:
-اهاااای...دختره سلیته...هوووی...روانی...ولش کن دیوونه...چیکارش داری؟
دستش را به کمرش زد و کمی ماساژ داد...دخترک سفید پوش به سمتش براق شد:
-باز تو اومدی ولگردی؟...مگه بهت نگفتم حق نداری پاتو بیرون بذاری؟؟!
دست دوستش را گرفت و در حالی که او را به محلی دیگر هدایت میکرد گفت:
-صدبار بهت نگفتم دور و بر اینا نپلک؟...مگه نمیدونی مشکل دارن؟...یادت رفته کجایی؟..این جا پارک سر کوچتون نیست...تیمارستانه...میفهمی یا نه؟
به نیمکت رسیدند و نشستند
-من کاری ندارم باهاشون...هی هر وقت منو میبینه میخواد دستمو بکشه ببرتم تو اون دخمه
زن خوب میدانست...خودش کم از اینها نکشیده بود...کودکش لگدی زد و زن غرق لذت شد...دست دوستش را گرفت و روی شکمش گذاشت...
-میفهمی داره لگد میزنه...ببین ببین...باز زد...
دوستش لبخند ذوق زده ای زد و گفت:
-خاله به قربونش بره...
و روی شکم زن را بوسید...
-دو ماه دیگه دختر نازم به دنیا میاد...خسته شدم از انتظار...دوس دارم این دو ماهو بخوابم و بیدار شم تو بغلم باشه...
-حالا از کجا معلوم دختر باشه؟
لگد دوباره کودک به زن فرصت جواب نداد...دوباره هر دو زوق زده خندیدند...ناگهان دوستش با نگرانی گفت:
-اینجا میخوای به دنیا بیاریش؟...این دیوونه ها میکشنش...
زن لبخند ارامی زد و گفت:
-نه بابا...دکتر سماعی گفته به محض اینکه بچه به دنیا بیاد دیگه لازم نیس این دیوونه هارو تحمل کنم...
-شوهرت کی میاد؟
زن لبخند زد و گفت:
-بچه که به دنیا بیاد اینجا نیست...ولی قول داده خودشو هرچی زودتر برسونه...دلم واسش ی ذره شده
دو دوست با شیطنت خندیدند و زن با لذت به اسمان بالا سرش خیره شد...چقدر خوشبخت بود...
دو ماه بعد:
-حالا مشکلش چیه؟
پرستار رو به پرستار تازه وارد گفت:
-من شنیدم رحمش نا توانه...حامله که میشه نمیتونه بچه رو نگه داره...شوهرشم واسه همین ولش کرده...الان یه ساله...تا حالا 3.4 بار اینطوری شده....
برستار جدید نگاه بر ترحمی به زن رو به رویش انداخت..زانوهایش را در اغوش گرفته بود و خیره به نقظه ای نامعلوم بی وقفه اشک میریخت
-حیوونکی...چقد امروز خودشو زد...
-بیچاره حتی توهم تکون خوردن بچشم میزده...دو ماه دستشو از شکمش بر نمیداشت که یه موقع بچش چیزیش نشه...
-الان تا کی اینطوریه؟
زن شانه بالا انداخت و گفت:
-هر چند وقت یه بار فک میکنه حامله شده و پا به ماهه...
-یعنی بچه رو حس میکنه؟!
-اره دیگه...حتی حس میکنه بچه لگد میزنه!
برستار تازه وارد به سمت زن رفت و گفت:
-خانومی حالت بهتره؟
زن با چشمان شیشه ای و سردش نگاهی به او انداخت...خیره خیره نگاهش کرد و ناگهان چشمانش درخشید و با لبخند ارام و ملیحی گفت:
-من حامله ام!
پاسخ
 سپاس شده توسط سوزان 14 ، ❤nila❤ ، نفیسn ، عسل. ، عاشق الکترونیک ، هستی 1234 ، zolale qasemi ، خخخخ ، miryam ، **zeinab** ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، ຖēŞค๑໓ ، .امیرحسین. ، -Edgar ، ×Hαρρу Gιяℓ× ، ~~SARA:HIVA~~ ، Nυмв ، ~ALONE GIRL~ ، Roshanak1 ، REYHANEH JOON
آگهی
#2
زن بیچاره خدا اون شوهرشو زلیل کنه
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان