نظرسنجی: خوب بود یا نه؟
ترسناک نبود
بد نبود
ترسناک بود
[نمایش نتایج]
زمان بسته شدن نظرسنجی: 02-03-11761235
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک!!!!!بیا ضرر نمیکنی به خدا 6

#1
این حکایت از دی ماه سال 1381 آغاز شد...

« مهدی عباسی» ده ساله، دانش آموز کلاس چهارم دبستان، در منطقه دستگرد قداره از توابع شهرستان خمینی شهر است که تا اصفهان پنج کیلومتر فاصله دارد. پدرش کارمند یکی از هتل های اصفهان است و خانواده او شامل پنج نفر است.

در انتهای کوچه بن بست ، خانه ای قرار دارد که معمولا در آ نجا گوسفند نذری قربانی می کنند و خون روی دیوار می مالند تا ارواح خبیثه! از آنجا فاصله بگیرند. در خانه شیشه های شکسته می بینید که روی بعضی از پنجره ها پارچه و پلاستیک کشیده شده!!! اما اتفاقات دی ماه چیست؟؟؟

مهدی می گوید:« هر کجا قدم می گذارم، شیشه ها از داخل شروع به شکستن می کند.!»

پدرش می گوید:« 17 شیشه از منزل ما ، در یک لحظه شکست و به علت سرمای زیاد، خانواده را به منزل همسایه بردم، اما شیشه های آن ها هم شکست». ابتدا فکر کردم کسی با ما دشمن و قصد جان ما را دارد، از این رو به پلیس 110 خبر دادم، آنها که آمدند تحقیق کردند اما چیزی دستگیرشان نشد. پس از سه روز تصادفاً مهدی را به خانه خاله اش فرستادم. یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند:« شیشه های خانه ما خود به خود شکسته است.»دیگر بر این باور شدم که این موضوع به مهدی ارتباط دارد. او می گوید:« تمام این حادثه ها بین ساعت هفت صبح تا نه شب واقع می شود». این اتفاقات در مدرسه مهدی نیز اتفاق افتاده است. شیشه آبدارخانه و بسیاری از کلاسها شکسته شد....مدیر مدرسه می گوید:« وقتی شیشه های کلاس شکست و فرو ریخت، من دو نفر از همکلاسی های مهدی را مامور کردم تا تمام حرکات اورا زیر نظر داشته باشند و چشم از او برندارند. پس از آنکه زنگ اول کلاس به صدا درآمد و آخرین معلم قصد خروج از آبدارخانه را داشت شیشه ها از داخل شکستند و فرو ریختند و یک تکه سنگ قرنیز بزرگ وارد لوله بخاری شد...» خانواده مهدی نقل مکان کردند اما پدرش می گوید: « این نقل مکان ها فایده ای ندارد، ما سه بار نقل مکان کرده ایم اما باز هم شیشه ها ی خانه در امان نیستند...»

مهدی می گوید:« آنها پنج نفرند، دوستان من هستند، لباس سیاه می پوشند، مثل ما انسان ها هستند، البته من واضح نمی توانم صورتشان را ببینم، اما یک تفاوت دارند که پاهایشان مانند بز یا گوسفند سم دارد. آنها با من دوست هستند ، اما اگر حرف هایشان را گوش نکنم، اذیتم می کنند، دفعه اول با سنگ مرا زدند که بابا مرا به دکتر برد...»

پدرش می گوید: دختر کوچکم را به دکتر برده و در حال بازگشت بودم که داخل کوچه مان ، همسایه ها به من گفتند:« حسین آقا به خانه نرو! چون به خانه ات سنگ پرت می کنند و تمام شیشه های منزل شکسته است!» سراسیمه به خانه رفتم دیدم مهدی داخل خانه است و معده اش را گرفته...»یک روز یادم می آید که در ماشین پدر خانمم نشسته بودیم مهدی به ما گفت:« الان شیشه های آینه بغل می شکند» و همان موقع شکست.آنها همه جا دنبالش هستند.

مهدی می گوید:« از شب اول که آن ها شیشه های خانه ی مارا شکستند ، من با آنها دوست شدم، آنها چشم مرا می بندند و به این ور و آن ور می برند،همین...»

مادرش می گوید :« مهدی گاهی اوقات به ما می گوید ، امشب پنج تا مهمان دارم، آنها عدس پلو دوست دارند».

غذا برای پنج نفر سر سفره گذاشتیم و او به ما گفت: « دوستانم به من می گویند در را ببندم.»

ما صدای قاشق و چنگال را می شنیدیم و پس از مدتی که در باز شد،دیدم در ظرف غذا چیزی باقی نمانده.

مهدی می گوید:« دونفرشان سن زیادی دارند، یکی شان 1200 و دیگری که با من خیلی صمیمی است 700 سال دارد و نامش «زقیه» است.آنها به من می گفتند ما جن هستیم.اما نام مارا جن صدا نزنید بلکه به ما «الجن» بگویید...»

چیزی که تا کنون مشخص است ،این است که این پسر با موجوداتی به نام جن در ارتباط است، او آنها را می بیند اما کسی به جز او قادر نیست آنها را ببیند . در حال حاضر به گفته پدر وی چنده است که آنهامهدی ندارند و با مهدی راه آمده اند، حتی اگر مهدی حرف آنها را گوش نکند دیگر شیشه ها را نمی شکنند...».

پایان

لطفا این سپاس و نظر ر بدید
اگه باز هم خواستید بگید
پاسخ
آگهی
#2
بعدی رو هم بزار لطفا ممنون
پاسخ
#3
مرسی.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان ترسناک!!!!!بیا ضرر نمیکنی به خدا 6 1
پاسخ
#4
ترس نداره
پاسخ
#5
خوب بود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان