05-04-2014، 16:00
پست دوم!..
تماسو قطع کردم..
دستی ازسر کلافگی لا به لای موهام کشیدم و انگشتامو تا پشت گردنم امتداد دادم..
سرمو رو به آسمون بلند کردم..هنوزم گرفته ست ولی نمی باره!....
لبخندی که سرمای غم رو به خودش داشت گوشه ی لبم جا گرفت و زیر لب با همون نگاهی که منتظر رو به آسمون بود، گفتم: فقط یه امشبو نبار..بذار بغضت سنگین تر از اینی که هست بشه..بذار رعد و برق و صدای غرشت همینطور پشت ابرای سیاه و بارونیت بمونه تا به وقتش..الان نه..الان نبار..هنوز وقتش نرسیده!....
سوزشی تو چشمام حس کردم..نگاهمو پایین کشیدم..ناخودآگاه افتاد رو همون اتاقک..لابه لای درختا..تو تاریکی گم شده بود..
با خشم دندونامو رو هم کشیدم و اینبار تو دلم زمزمه کردم: این یه مبارزه ست..یه جنگ بین روشنایی و تاریکی..از اینکه کی قراره پیروز میدون باشه ..................
پلک زدم..نگاهمو بالا کشیدم..لب زدم..« فقط تویی که آگاهی..تویی که سالاری..تنهام نذار..تو که باشی....عدالتم هست..عدالت خودت..همون عدالت الهی..می خوام بجنگم..به عشق خودت..به عشق عدالتت..پس قبولم کن!..»
********
محمد لیوان اب رو تا ته سر کشید..
دستش که اومد پایین گفتم: از صحرا برگشتی که آب گیرت نیومده؟..
-- بدجور عطش دارم جون علی!..
- یه پارچ آبو سر کشیدی، چی شده؟
خودشو پرت کرد رو مبل و پا روی پا انداخت و اطرافشو نگاه کرد..تو اتاق من بودیم..
-- مثلا چی بشه؟..تشنه م بود همین!..
پوفی کشیدم و نشستم رو به روش رو مبل و سرمو تو دست گرفتم..
واسه یه لحظه چهره ش پشت پلکام نقش بست..
حتی واسه یه ثانیه صورت غرق خون شهرام از جلوی چشمام کنار نمی رفت..
محمد صدام زد..به سختی سرمو بلند کردم..
امشب بدجور چشمام می سوزه..چشمای محمدم شده بود کاسه ی خون..
نگاهمو که دید گفت: به خونواده ش خبر دادیم..شاید پس فردا تشییـ .........
بغضم پشت لبای بسته م شکست و جفت چشمامو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم و نالیدم: بسه محمد!تو رو به جدت بقیه شو نگو!....
طاقت شنیدن ادامه شو نداشتم..لبامو سرسختانه رو هم فشار می دادم که صدام در نشه ولی شونه هام..زیر بار این غم سنگین بودن و نالان..
چشمامو فشار دادم و به محمد نگاه کردم..کنار پنجره بود..پشت به من..سرش رو به پایین خم شده بود و....شونه هاش می لرزید..
شهادت شهرام واسه ما کم چیزی نبود!..
برای ما که تو راه عدالت و رفاقت از جون مایه گذاشتیم کم نبود این شهادت!..
رفتم تو دستشویی و چند بار پشت سرهم به صورتم آب زدم تا نفسام ریتم خودشونو بگیرن..ملتهب بودم و از تو داشتم ذوب می شدم!..
وقتی برگشتم که محمد نشسته بود..صورت و چشمای اونم سرخ بود..
من عاشق مستحبی ام که جوابش واجبه!!
السلام علیک یا فاطمةالزهرابنت رسول الله
شهادت بانوی دوعالم
دخت نبی خدا
همسرشیرخدا
مادرسیدالشباب اهل الجنة تسلیت باد!
______________________________________
السلام علیک یا فاطمةالزهرابنت رسول الله
شهادت بانوی دوعالم
دخت نبی خدا
همسرشیرخدا
مادرسیدالشباب اهل الجنة تسلیت باد!
______________________________________
تماسو قطع کردم..
دستی ازسر کلافگی لا به لای موهام کشیدم و انگشتامو تا پشت گردنم امتداد دادم..
سرمو رو به آسمون بلند کردم..هنوزم گرفته ست ولی نمی باره!....
لبخندی که سرمای غم رو به خودش داشت گوشه ی لبم جا گرفت و زیر لب با همون نگاهی که منتظر رو به آسمون بود، گفتم: فقط یه امشبو نبار..بذار بغضت سنگین تر از اینی که هست بشه..بذار رعد و برق و صدای غرشت همینطور پشت ابرای سیاه و بارونیت بمونه تا به وقتش..الان نه..الان نبار..هنوز وقتش نرسیده!....
سوزشی تو چشمام حس کردم..نگاهمو پایین کشیدم..ناخودآگاه افتاد رو همون اتاقک..لابه لای درختا..تو تاریکی گم شده بود..
با خشم دندونامو رو هم کشیدم و اینبار تو دلم زمزمه کردم: این یه مبارزه ست..یه جنگ بین روشنایی و تاریکی..از اینکه کی قراره پیروز میدون باشه ..................
پلک زدم..نگاهمو بالا کشیدم..لب زدم..« فقط تویی که آگاهی..تویی که سالاری..تنهام نذار..تو که باشی....عدالتم هست..عدالت خودت..همون عدالت الهی..می خوام بجنگم..به عشق خودت..به عشق عدالتت..پس قبولم کن!..»
********
محمد لیوان اب رو تا ته سر کشید..
دستش که اومد پایین گفتم: از صحرا برگشتی که آب گیرت نیومده؟..
-- بدجور عطش دارم جون علی!..
- یه پارچ آبو سر کشیدی، چی شده؟
خودشو پرت کرد رو مبل و پا روی پا انداخت و اطرافشو نگاه کرد..تو اتاق من بودیم..
-- مثلا چی بشه؟..تشنه م بود همین!..
پوفی کشیدم و نشستم رو به روش رو مبل و سرمو تو دست گرفتم..
واسه یه لحظه چهره ش پشت پلکام نقش بست..
حتی واسه یه ثانیه صورت غرق خون شهرام از جلوی چشمام کنار نمی رفت..
محمد صدام زد..به سختی سرمو بلند کردم..
امشب بدجور چشمام می سوزه..چشمای محمدم شده بود کاسه ی خون..
نگاهمو که دید گفت: به خونواده ش خبر دادیم..شاید پس فردا تشییـ .........
بغضم پشت لبای بسته م شکست و جفت چشمامو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم و نالیدم: بسه محمد!تو رو به جدت بقیه شو نگو!....
طاقت شنیدن ادامه شو نداشتم..لبامو سرسختانه رو هم فشار می دادم که صدام در نشه ولی شونه هام..زیر بار این غم سنگین بودن و نالان..
چشمامو فشار دادم و به محمد نگاه کردم..کنار پنجره بود..پشت به من..سرش رو به پایین خم شده بود و....شونه هاش می لرزید..
شهادت شهرام واسه ما کم چیزی نبود!..
برای ما که تو راه عدالت و رفاقت از جون مایه گذاشتیم کم نبود این شهادت!..
رفتم تو دستشویی و چند بار پشت سرهم به صورتم آب زدم تا نفسام ریتم خودشونو بگیرن..ملتهب بودم و از تو داشتم ذوب می شدم!..
وقتی برگشتم که محمد نشسته بود..صورت و چشمای اونم سرخ بود..