18-03-2014، 23:04
انقلاب مشروطه در اوج خود، يعني در جريان مجلس دوم، شکست خورد. شروع اين دوره مجلس در 1288ش / 1909م بود. اين ناکامي تأثيرات شگرفي بر تحولات بعدي و، به ويژه، ذهنيت نخبگان سياسي ـ فکري جامعه داشت. از آن دوره به بعد، شاهد بيثباتي سياسي، نارساييهاي اقتصادي، فقر و فلاکت مردم، ناامني، درگيريها و خشونتهاي فرقهاي و قبيلهاي، بينظمي و پراکندگي در ارکان کشور، بهخصوص نهادهاي امنيتي، از قبيل نهادهاي نظامي و انتظامي و از طرفي جنگ و خونريزي هستيم. گروههاي مختلف، بهخصوص دو حزب اعتدالي و دموکرات، در مقابل يکديگر صفآرايي کردهاند، حکومتهاي محلي خودمختار در بخشهاي مختلف از آذربايجان تا خوزستان سر برداشتهاند. نيروهاي نظامي شوروي و انگليس مرزهاي شمال و جنوب را اداره ميکنند و از همه اسفناکتر تقسيم ايران در 1911م و حادثه جنگ جهاني اول بين سالهاي 1914م تا 1918م و تأثيرات مخرب آن بر ايران همه حکايت از شکست و ناکامي اين تجربه بيست ساله دارد.
روشنفکران وقت، توسعه نيافتگي ايران را در تفرقه و تشتت قومي، نژادي و مذهبي ميدانستند. در واقع، ناکامي مشروطه را به نزاعهاي قومي، زباني و فرقههاي مذهبي احاله ميکردند. همچنين در نظر آنان وحدت ملي پيش شرط استقلال و حاکميت سياسي و تماميت ارضي بود. اين مطلوب برآمده از اوضاع و احوال آن روز ايران بود. درگيريهاي قومي، قبيلهاي و حاکميت ملوکالطوايفي، بيثباتي و ناامني را زمينههاي بحران سياسي، اجتماعي قلمداد ميکردند و راهحل آن را در ايجاد ايران متحد از اقوام مختلف ميدانستند. ابزار تحقق اين مطلوب در نزد آنان ايجاد دولت مرکزي نيرومند بود. اين طيف با يادآوري تشتت قبيلهاي و وجود دستههاي مختلف، و گروههاي ريز و درشت در دوره قاجاريه با طرح حاکميت متمرکز ملي، اين خط فکري را تشديد ميکند و، در واقع، با يکسان فرض کردن اوضاع ايران آن عصر با وضعيت اروپاي قرون 17 و 18م طرح وحدت ملي را ضروري ميپندارد.
اين ضرورت از اين جهت است که دلبستگيهاي قومي، محلي، طايفهاي و مذهبي بايد جاي خود را به هويت و وفاداري ملي بدهد. از نظر روشنفکران، وطن جامعه سياسي ـ فرهنگي خود ساماني است که مجموع ساکنان آن را ملت مينامند و اين وطن از طريق دولتي مقتدر، که جايگزين دستگاه ديواني فاسد گذشته ميشود، تحقق مييابد. از اينرو، تمام هم و غم روشنفکران آن دوره ترويج انديشهاي مبني بر هدف فوق بود.
اين جريان تحقق عملي ايدهآل خود را نيز منوط به يک پيششرط دانست و آن عبارت بود از ايجاد يک دولت مرکزي مقتدر، مبناي نظري استبداد منور موضوعي که مشفق کاظمي از آن به عنوان يک «ديکتاتور صالح» ياد ميکرد. اين مطلوب با قدرتمندي رضاخان و بحث نوسازي آمرانه يا خودکامانه1 همزمان شد. رضاخان توانسته بوداهداف متجددانه خود را توسط حزب «تجدد» تحقق بخشد، حزبي که توانسته بود با کمکهاي او در مجلس پنجم اکثريت يابد. البته آغاز اين مشارکت و همکاري در مجلس چهارم بود. در ائتلافي که بين اين دو جريان ــ شامل اعضاي حزب تجدد و حزب سوسياليست و استبداد ــ پيش آمد، موقعيت به نفع استبداد رقم خورد. محمدعلي فروغي (ذکاءالملک)، تقيزاده و ارباب کيخسرو شاهرخ (نماينده جامعه زرتشتيان)، بهار و مستوفيالممالک از سرآمدان اين جريان بودند. با اکثريت يافتن اين گروه برنامههاي مورد نظر آنها در راستاي غربي کردن ايران شروع شد. بلافاصله از سوي آنان رضاخان منصب نخستوزيري يافت و فروغي وزير امور خارجه شد. به اين ترتيب، ناسيوناليسم به عنوان ايدئولوژي رسمي رژيم انتخاب شد و از آن پس تئوريسينهاي آن دولت به اين ايدئولوژي ميانديشيدند.
لازمه تحقق يافتن ناسيوناليسم رمانتيک قدم نهادن در راهي بود که دنياي مغرب زمين در عصر جديد پيموده بود. به همين صورت است که عناصر تشکيلدهنده مليت نام برده ميشوند، عوامل مليت به خاک و خون تعبير ميگردند. و عناصر سازنده مليت در ادبيات سياسي غرب به صورت تئوريک در متون سياسي ايران وارد ميشود. با اين تحليل، مفهوم ناسيوناليسم اين دوره يک مفهوم برخاسته از مردم و جوشيده از درون جامعه نبود. نيازهاي تودههاي سنتي در آن وهله چيز ديگري غير از ايدئولوژي انحصارگرا بود. اين ايدئولوژي از بيرون به جامعه ايراني تزريق شد و به صورت يک «فرهنگ تودهاي» نيز درنيامد. در حقيقت جامعه در مواجهه با آن جنبه انفعالي داشت نه فعال، همانگونه که در باب توسعه و نوسازي اقتصادي نيز چنين بود. نوسازي که رژيم عنوان ميکرد نه يک امر جوشيده از بطن جامعه و نه يک ضرورت همگاني بلکه يک امر شخصي بود. شاه ميبايست پروژهاي را به نام نوسازي يا توسعه در فرايند عرفيسازي ايران تحقق ميبخشيد. حتي مردم هم از اين رهگذر به مثابهِ ماده خامي در دست شاه و دربار بودند و همه بايد در همين مسير به حرکت درميآمدند. به اين دليل بود که اين تئوريها به صورت کليشهاي و غيرپويا درآمد و هيچ گاه تأثيرات شگرف و مثبتي در سطح جامعه نداشت. بلکه نتايج مصيبتبار و شکنندهاي را بر مناسبات مختلف جامعه تحميل کرد. فرايند عرفيگرايي در ايران بيشتر و بيشتر بر مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي کارساز بود تا اينکه به عنوان يک معرفت يا بينش و آگاهي مورد استقبال عامه واقع شود و چون مورد پذيرش مردمي نبود و ضرورتي از سوي مردم در مورد آن مشاهده نميشد صرفا در محدوده فعاليتهاي بوروکراتيک در فضاي روشنفکري و دربار به جمود و ايستايي در غلطيد.
اينکه ايدئولوژي رسمي پهلوي متکي به ارزشهاي غربي و نکات برجسته فرهنگ ايران باستان بود ولي هيچکدام از اين دو عامل بر زندگي روزمره مردم تأثير نداشتند موضوعي نيست که از چشم آگاهان تاريخ ايران پنهان مانده باشد. اين مسئله مورد نظر بسياري از محقّقان حوزه فرهنگ ايران معاصر ميباشد. 2
روشنفکران وقت، توسعه نيافتگي ايران را در تفرقه و تشتت قومي، نژادي و مذهبي ميدانستند. در واقع، ناکامي مشروطه را به نزاعهاي قومي، زباني و فرقههاي مذهبي احاله ميکردند. همچنين در نظر آنان وحدت ملي پيش شرط استقلال و حاکميت سياسي و تماميت ارضي بود. اين مطلوب برآمده از اوضاع و احوال آن روز ايران بود. درگيريهاي قومي، قبيلهاي و حاکميت ملوکالطوايفي، بيثباتي و ناامني را زمينههاي بحران سياسي، اجتماعي قلمداد ميکردند و راهحل آن را در ايجاد ايران متحد از اقوام مختلف ميدانستند. ابزار تحقق اين مطلوب در نزد آنان ايجاد دولت مرکزي نيرومند بود. اين طيف با يادآوري تشتت قبيلهاي و وجود دستههاي مختلف، و گروههاي ريز و درشت در دوره قاجاريه با طرح حاکميت متمرکز ملي، اين خط فکري را تشديد ميکند و، در واقع، با يکسان فرض کردن اوضاع ايران آن عصر با وضعيت اروپاي قرون 17 و 18م طرح وحدت ملي را ضروري ميپندارد.
اين ضرورت از اين جهت است که دلبستگيهاي قومي، محلي، طايفهاي و مذهبي بايد جاي خود را به هويت و وفاداري ملي بدهد. از نظر روشنفکران، وطن جامعه سياسي ـ فرهنگي خود ساماني است که مجموع ساکنان آن را ملت مينامند و اين وطن از طريق دولتي مقتدر، که جايگزين دستگاه ديواني فاسد گذشته ميشود، تحقق مييابد. از اينرو، تمام هم و غم روشنفکران آن دوره ترويج انديشهاي مبني بر هدف فوق بود.
اين جريان تحقق عملي ايدهآل خود را نيز منوط به يک پيششرط دانست و آن عبارت بود از ايجاد يک دولت مرکزي مقتدر، مبناي نظري استبداد منور موضوعي که مشفق کاظمي از آن به عنوان يک «ديکتاتور صالح» ياد ميکرد. اين مطلوب با قدرتمندي رضاخان و بحث نوسازي آمرانه يا خودکامانه1 همزمان شد. رضاخان توانسته بوداهداف متجددانه خود را توسط حزب «تجدد» تحقق بخشد، حزبي که توانسته بود با کمکهاي او در مجلس پنجم اکثريت يابد. البته آغاز اين مشارکت و همکاري در مجلس چهارم بود. در ائتلافي که بين اين دو جريان ــ شامل اعضاي حزب تجدد و حزب سوسياليست و استبداد ــ پيش آمد، موقعيت به نفع استبداد رقم خورد. محمدعلي فروغي (ذکاءالملک)، تقيزاده و ارباب کيخسرو شاهرخ (نماينده جامعه زرتشتيان)، بهار و مستوفيالممالک از سرآمدان اين جريان بودند. با اکثريت يافتن اين گروه برنامههاي مورد نظر آنها در راستاي غربي کردن ايران شروع شد. بلافاصله از سوي آنان رضاخان منصب نخستوزيري يافت و فروغي وزير امور خارجه شد. به اين ترتيب، ناسيوناليسم به عنوان ايدئولوژي رسمي رژيم انتخاب شد و از آن پس تئوريسينهاي آن دولت به اين ايدئولوژي ميانديشيدند.
لازمه تحقق يافتن ناسيوناليسم رمانتيک قدم نهادن در راهي بود که دنياي مغرب زمين در عصر جديد پيموده بود. به همين صورت است که عناصر تشکيلدهنده مليت نام برده ميشوند، عوامل مليت به خاک و خون تعبير ميگردند. و عناصر سازنده مليت در ادبيات سياسي غرب به صورت تئوريک در متون سياسي ايران وارد ميشود. با اين تحليل، مفهوم ناسيوناليسم اين دوره يک مفهوم برخاسته از مردم و جوشيده از درون جامعه نبود. نيازهاي تودههاي سنتي در آن وهله چيز ديگري غير از ايدئولوژي انحصارگرا بود. اين ايدئولوژي از بيرون به جامعه ايراني تزريق شد و به صورت يک «فرهنگ تودهاي» نيز درنيامد. در حقيقت جامعه در مواجهه با آن جنبه انفعالي داشت نه فعال، همانگونه که در باب توسعه و نوسازي اقتصادي نيز چنين بود. نوسازي که رژيم عنوان ميکرد نه يک امر جوشيده از بطن جامعه و نه يک ضرورت همگاني بلکه يک امر شخصي بود. شاه ميبايست پروژهاي را به نام نوسازي يا توسعه در فرايند عرفيسازي ايران تحقق ميبخشيد. حتي مردم هم از اين رهگذر به مثابهِ ماده خامي در دست شاه و دربار بودند و همه بايد در همين مسير به حرکت درميآمدند. به اين دليل بود که اين تئوريها به صورت کليشهاي و غيرپويا درآمد و هيچ گاه تأثيرات شگرف و مثبتي در سطح جامعه نداشت. بلکه نتايج مصيبتبار و شکنندهاي را بر مناسبات مختلف جامعه تحميل کرد. فرايند عرفيگرايي در ايران بيشتر و بيشتر بر مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي کارساز بود تا اينکه به عنوان يک معرفت يا بينش و آگاهي مورد استقبال عامه واقع شود و چون مورد پذيرش مردمي نبود و ضرورتي از سوي مردم در مورد آن مشاهده نميشد صرفا در محدوده فعاليتهاي بوروکراتيک در فضاي روشنفکري و دربار به جمود و ايستايي در غلطيد.
اينکه ايدئولوژي رسمي پهلوي متکي به ارزشهاي غربي و نکات برجسته فرهنگ ايران باستان بود ولي هيچکدام از اين دو عامل بر زندگي روزمره مردم تأثير نداشتند موضوعي نيست که از چشم آگاهان تاريخ ايران پنهان مانده باشد. اين مسئله مورد نظر بسياري از محقّقان حوزه فرهنگ ايران معاصر ميباشد. 2