13-03-2014، 19:10
سلام پوزش بابت چند روز تاخیر
خوب بریم سراغ هه7
به افتخار شکوفه و سیمین***
هه امشب یکم غمگینه چه میشه کرد !
...............................................................................
امروز اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه
ولی خوب شکوفه داشت امروز(امشب) میرفت
مسافرت و امروز آخرین باری بود که قبل از عید میدیدمش
حال و حوصله رفتن به مدرسه رو نداشتم ولی خداحافظی از شکوفه یه جور عذاب وجدان واسم درست کرده بود
از خواب بیدارشدم
به هزار بدبختی حاظر شدم و به مدرسه رفتم
هیچی نخونده بودم
نه زیست
نه شیمی
نه ادبیات
خیلی وقته که دیگه حال و حوصله درس خوندن ندارم
هییییییییییییییییییی روزگار!
.......................................
از اون ور خیابون شکوف رو دیدم که داشت میرفت مدرسه
سعی کردم تند تر از خیابون لعنتی رد شم و صداش کنم
اما مثه اینکه اون سرعتش بیشتر بود(بابا یواش تر امپیک که نیس عمو جون!
اون جلوترهم که نه آش میدن نه تاج !)
به کلاس رسیدم آقای بار.............. دبیر زیست هنوز نیومده بود
امروز فقط واسه دیدن شکوفه و سیمین اومدم مدرسه
و هیچی درس نخونده بودم
تا خود کلاس 100 بار آیت الکرسی خوندم که دبیر محترم درس نپرسه
بچه ها داشتن به خرخونیشون ادامه میدادن بابا نصف سال گذشت ها
بچسبید به عید
خداییی خوشم میاد بعضی از این خرخونا که نمیخوام الآن اسمشون رو ببرم
آخرش هیچ جا قبول نشن
آی من بخندم بخندم !
شکوفه رودیدم
امروز روز آخره!
من: سلام
شکوفه:سلام چی شده نسترن گریه کردی
من: نه
ههههه تابلو بود
شکوفه واسه چی: هیچی پسر عمم دیشب اومد خونمون کامپیوترم رو بگند کشید سری داستانای هه جدیدم همش پاک شد
شکوفه :فدای سرت مهم نیس اصلا دیگه نمیخواد بنویسی
هههههه زود باور فکر کردی به خاطر اینه نه شکوفه جون
به خاطر این نیس
من حاضر نیستم خوشی با دوستامو با تعطیلات عید عوض کنم
کاش میدونستی
از گفتن حقیقت طفره رفتم
...............................
خلاصه رو صندلی خشک و زواردر رفتم نشستم بدجور قیژقیژ میکرد!
یهو مهرناز گفت: نسترن سمین امروز نمیاد دفتر شیمیت رو داد(دفتر شیمیم دست سیمین بود!)
و گفت نمیاد
اه اه اه بخشکی شانس سیمین نامرد بدجنس حداقل یه امروز رو واسه خداحافظی میومدی!
................................................
دبیرمون اومد
شروع کرد به درس دادن من و شکوفه که از خستگی هر دقیقه یه خمیازه میدادیم بالا !
...........................................................
زنگ خورد یکم با هم حرف زدیم
زنگ بعد دوباره با همین دبیر داشتیم استخونای بدنم هم که از خستگی هر ثانیه تیک تیک میکردن خدایی من چقدر داغونم
به قول شکوفه فکر نکنم به پیری برسم
.........................................
تقریبا تو خواب بودم و نکات آقای بارا........... رو در خواب مینوشتم که یهو با دادی که سر فاطی زد من از جا پریدم کاملا سرحال شدم
.....................................................
زنگ خورد و ایندفعه شیمی داشتیم
باید خورابیازمایید مینوشتیم ولی دفتر من که دست سیمین بوده پس من ننوشتم
شکوفه هم به قول خودش از رو گام به گام نوشته بود(آره جونه خودت!)
از مهرناز پرسیدم
سیمین چرا نیومده
گفت
دکتر رفته
آهان پس بگو چیشده بود
یاد سه روز پیش افتادم که سیمین یهو صداش گرفت اصلا صدایی نداشت
مثه پری دریایی شده بود فقط به جای اینکه صداش رو تقیدیم جادوگر پیر بکنه تقدیم ایرانی پیر (مدیرمون)کرد
.................................
کتابم رو باز کردم
اه سیمین حداقل دفترم دستت بود خودرابیازماییدارو مینوشتی!
دفترمو باز کردم یه ورقه لاش بود تمام تمیرینای امروز هم نوشته شده بود
وای این که دست خط سیمینه!
به شکوفه نگاه کردم با تاسف به هم نگاه کردیم تمام تمیرناتم رو جواب داده بود
اون لحظه بود که واسه اولین بار با تمام وجوم عاشق سیمین شدم
سیمین جون دوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتتتت دارم!
یکم که گذشت دبیر شیمی شکوفه رو صدا زد واسه درس پرسیدن
ای بابا این دوست ما هم که این دم آخری شانسنداره
نه خدارو شکر بلد بود
کلا روز خوبی بود یعنی عالی بود
آؤه مگه چشه جداییی هم عالمی داره
زنگ ادبیاتم که بازجر دادن شاملو یا بهتره بگم شکنجه دادنش تموم شد چون هی میگفت و ما هم مینوشتیم
سخته دیگه
............................................
در اخر هم با شکوفه خداحافظی کردم واونم رفت
................................
امروز بعدازظهر شکوفه رو دیدم
و اون همسترش رو به من داد تا ازش مراقبت کنم
دوست نداشتم دستشو ول کنم
حالا که همسترشو میبینم یادش میفتم
شکوفه عاشقتمممممممممممممممممممممممممممممم
تقدیم به bieber fun
And
sbinam
کم بود ببخشید










خوب بریم سراغ هه7
به افتخار شکوفه و سیمین***
هه امشب یکم غمگینه چه میشه کرد !

...............................................................................
امروز اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه

ولی خوب شکوفه داشت امروز(امشب) میرفت

مسافرت و امروز آخرین باری بود که قبل از عید میدیدمش

حال و حوصله رفتن به مدرسه رو نداشتم ولی خداحافظی از شکوفه یه جور عذاب وجدان واسم درست کرده بود

از خواب بیدارشدم

به هزار بدبختی حاظر شدم و به مدرسه رفتم

هیچی نخونده بودم
نه زیست

نه شیمی

نه ادبیات

خیلی وقته که دیگه حال و حوصله درس خوندن ندارم
هییییییییییییییییییی روزگار!

.......................................
از اون ور خیابون شکوف رو دیدم که داشت میرفت مدرسه
سعی کردم تند تر از خیابون لعنتی رد شم و صداش کنم
اما مثه اینکه اون سرعتش بیشتر بود(بابا یواش تر امپیک که نیس عمو جون!
اون جلوترهم که نه آش میدن نه تاج !)
به کلاس رسیدم آقای بار.............. دبیر زیست هنوز نیومده بود
امروز فقط واسه دیدن شکوفه و سیمین اومدم مدرسه
و هیچی درس نخونده بودم
تا خود کلاس 100 بار آیت الکرسی خوندم که دبیر محترم درس نپرسه
بچه ها داشتن به خرخونیشون ادامه میدادن بابا نصف سال گذشت ها
بچسبید به عید
خداییی خوشم میاد بعضی از این خرخونا که نمیخوام الآن اسمشون رو ببرم
آخرش هیچ جا قبول نشن
آی من بخندم بخندم !
شکوفه رودیدم
امروز روز آخره!
من: سلام
شکوفه:سلام چی شده نسترن گریه کردی
من: نه
ههههه تابلو بود
شکوفه واسه چی: هیچی پسر عمم دیشب اومد خونمون کامپیوترم رو بگند کشید سری داستانای هه جدیدم همش پاک شد
شکوفه :فدای سرت مهم نیس اصلا دیگه نمیخواد بنویسی
هههههه زود باور فکر کردی به خاطر اینه نه شکوفه جون
به خاطر این نیس
من حاضر نیستم خوشی با دوستامو با تعطیلات عید عوض کنم
کاش میدونستی
از گفتن حقیقت طفره رفتم
...............................
خلاصه رو صندلی خشک و زواردر رفتم نشستم بدجور قیژقیژ میکرد!
یهو مهرناز گفت: نسترن سمین امروز نمیاد دفتر شیمیت رو داد(دفتر شیمیم دست سیمین بود!)
و گفت نمیاد
اه اه اه بخشکی شانس سیمین نامرد بدجنس حداقل یه امروز رو واسه خداحافظی میومدی!
................................................
دبیرمون اومد
شروع کرد به درس دادن من و شکوفه که از خستگی هر دقیقه یه خمیازه میدادیم بالا !
...........................................................
زنگ خورد یکم با هم حرف زدیم
زنگ بعد دوباره با همین دبیر داشتیم استخونای بدنم هم که از خستگی هر ثانیه تیک تیک میکردن خدایی من چقدر داغونم
به قول شکوفه فکر نکنم به پیری برسم
.........................................
تقریبا تو خواب بودم و نکات آقای بارا........... رو در خواب مینوشتم که یهو با دادی که سر فاطی زد من از جا پریدم کاملا سرحال شدم
.....................................................
زنگ خورد و ایندفعه شیمی داشتیم
باید خورابیازمایید مینوشتیم ولی دفتر من که دست سیمین بوده پس من ننوشتم
شکوفه هم به قول خودش از رو گام به گام نوشته بود(آره جونه خودت!)
از مهرناز پرسیدم
سیمین چرا نیومده
گفت
دکتر رفته
آهان پس بگو چیشده بود
یاد سه روز پیش افتادم که سیمین یهو صداش گرفت اصلا صدایی نداشت
مثه پری دریایی شده بود فقط به جای اینکه صداش رو تقیدیم جادوگر پیر بکنه تقدیم ایرانی پیر (مدیرمون)کرد
.................................
کتابم رو باز کردم
اه سیمین حداقل دفترم دستت بود خودرابیازماییدارو مینوشتی!
دفترمو باز کردم یه ورقه لاش بود تمام تمیرینای امروز هم نوشته شده بود
وای این که دست خط سیمینه!
به شکوفه نگاه کردم با تاسف به هم نگاه کردیم تمام تمیرناتم رو جواب داده بود
اون لحظه بود که واسه اولین بار با تمام وجوم عاشق سیمین شدم
سیمین جون دوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتتتت دارم!
یکم که گذشت دبیر شیمی شکوفه رو صدا زد واسه درس پرسیدن
ای بابا این دوست ما هم که این دم آخری شانسنداره
نه خدارو شکر بلد بود
کلا روز خوبی بود یعنی عالی بود
آؤه مگه چشه جداییی هم عالمی داره
زنگ ادبیاتم که بازجر دادن شاملو یا بهتره بگم شکنجه دادنش تموم شد چون هی میگفت و ما هم مینوشتیم
سخته دیگه
............................................
در اخر هم با شکوفه خداحافظی کردم واونم رفت
................................
امروز بعدازظهر شکوفه رو دیدم
و اون همسترش رو به من داد تا ازش مراقبت کنم
دوست نداشتم دستشو ول کنم
حالا که همسترشو میبینم یادش میفتم
شکوفه عاشقتمممممممممممممممممممممممممممممم
تقدیم به bieber fun
And
sbinam
کم بود ببخشید









