18-02-2014، 18:17
چي بنويسم خدا؟
به خدا چيزي يادم نيست يادم بيوفته ويرايش ميكنم:|
به خدا چيزي يادم نيست يادم بيوفته ويرايش ميكنم:|
|
<×♣بُغــ~ــضِ قَلـَ♥ــم نــُ×ــسخه ِ ✘ ωــہ × 3 ✘ ♣ ×> |
||||||||||||||||||||||||||||||||
18-02-2014، 18:17
چي بنويسم خدا؟
به خدا چيزي يادم نيست يادم بيوفته ويرايش ميكنم:|
18-02-2014، 20:06
اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی !
اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی ! تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است : قلبم می ماند تا آخرین نفس برایت
پابه پایم که نیامدى
دست در دستم که نگذاشتى سر به سرم هم نگذار قولش رابه بیابان داده ام . . . چه حماقتی!! مرا یاد نمی کند و باز میخواهمش… چه غرور”بی غیرتی”دارم من
18-02-2014، 20:46
عزیزمـ یادت میـآد سه شنبـه هـآ پـآبـه پـآیِ هــم میرفتیـــم تــآ کجـآ؟!
دلـــم میخواست بهت بگـــم دوست دارمـ تامیخواستــم زبونــم بند میومـد....)): بـآ خودمـ میگفتــم ای کاش ای کاش.....همــه روزای خدا سه شنبـه بود!! کوچـه های خلوتـو قدمـ زدن توی هغتـه های سرد و بی صدا.....!)): حـآلـآ روز اهمشون سه شنبـه انـد.....لعنت خــدا به این سـه شنبـه هـآ....!)): محسن-چـآووشـی.
18-02-2014، 21:03
عشقم خدایم......
چرا دروغ.... خدارا دوست دارم..... ولی..... عشقم کسیست که حس می کنم بهم هیچ علاقه ای ندارد....
19-02-2014، 18:02
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس تو خواهم شد » و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد : « بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام » دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
20-02-2014، 14:24
دفع اول ک باهم رفتیم بیرون یادتع؟بارون میومد ..من و تو هردومون کامل خیس شدیم..
دفعه دوم تو با خودت 1 چتر آوردی و هردومون زیر چتر بودیم و شونه ی راست تو کاملا خیس شد دفعه سوم من 1 چتر اوردم و تو گفتی حوصله خیس شدن و سرما خوردنو ندارم و اون روز شونه راست من کاملا خیس شد دفعه چهارم هردومون 1 چتر واس خودمون اوردیم و بخاطر اینکه میله های چترمون بهم برخور نکنه 1متر ازهم فاصله گرفتیم واما دفعه بعدی...دیگه واسه قدم زدن نیومدی
20-02-2014، 22:09
شعرهای مراکسی میفهمد
که عزیزش یک غروب جمعه برای همیشه رفته است… شعرهای مراکسی میفهمد که هرشب خدا جای خالی اش را بغل کرده گریه کرده درنبودنش تب کرده است… شعرهای مراکسی میفهمد که سالیان سال جزشبحی ازخودش درآینه چیزدیگری ندیده است…
21-02-2014، 10:47
آن طوریها هم که تو فکر میکنی نیست!!
شاید عاشقت بودم ، روزی !!! ولی ببین.... بی تو ، هم زنده ام.... هم " زندگی " میکنم ... فقط گاهی در این میان یادت... زهر می کند به کامم زندگی را...!!
21-02-2014، 15:07
یک شبی مجنون نمازش را شکست /
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست / گفت : یارب از چه خوارم کرده ای ؟ / بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟ / مرد این بازیچه دیگر نیستم / این تو و لیلای تو ، من نیستم / گفت ای دیوانه ، لیلایت منم / در رگت پنهان و پیدایت منم / سال ها با جور لیلایت ساختی / من کنارت بودم و نشناختی .
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|