امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشرف اخوي آقا سيد علي داماد

#1
اخوي سيد جليل ، مرحوم آقا سيد علي تبريزي داماد فرمود: اوقاتي كه در پركنه هندوستان بودم ، روزي در منزل نشسته بودم .ناگاه زن مجلله اي ،وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد.ديدم زني است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است .آن زن گفت : علت لاغري من اين است كه گرفتار يكي از اجنه شده ام .او مرا به اين حالت رسانده است .

من براي رهايي خودم چاره اي نديدم ، جز آن كه به شما متوسل شوم ، به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد.
بـعـد از صحبتهاي اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسي را قرائت كن ، او از تو فرار خواهد كرد.گفت : آية الكرسي را بلد نيستم .مدتي زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسي را به او تعليم دادم .

بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه ، هر وقت او نمايان مي شود و آن را مي خوانم ، از شرش خلاص مي شوم .مـدتـي از ايـن جـريان گذشت .روزي ديدم چيز سياهي مانند قورباغه به سقف اتاق مسكوني من چـسـبـيـده و كم كم رو به پايين مي آيد وهمين طور بزرگ مي شود، تا آن كه به سطح اتاق رسيد.

ناگاه ديدم هيكلي عجيب و هيولايي غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم .
با صدايي رسا و با تندي و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعليم آية الكرسي به محبوبه ام او را از من جدا كردي و بالاخره تو را خواهم كشت .

مـن شـروع به خواندن آية الكرسي نمودم .

ناگاه آن هيكل عجيب ، كم كم كوچك شد، تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد.

چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود، اما من باخواندن آية الكرسي از شر او نجات يافتم .تا آن كه روزي براي تفريح از شهر خارج شدمدر آن نزديكي جنگلي بـود وقتي نزديك جنگل رسيدم ، ناگاه اژدهاي عظيم الجثه اي از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك مي كنم .ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايي بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به ، فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان ، حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد، جوان سيدي را كه عمامه اي سبز بر سر و تبري دردست داشت ، مقابل خود ديدم .

آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش .عـرض كـردم : مـولاي مـن ، از تـرس و وحشت در اعضاي خود رمقي نمي بينم ، چه رسدبه آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم .در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدي .

سؤال كردم : شما كه مي باشيد؟ فرمودند: تو چه كسي را به كمك خواستي و به كه متوسل شدي ؟ عرض كردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .بعد هم از نظرم غايب شدند.من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ ، بسيار شكر نمودم
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان