02-07-2012، 11:36
وقتی که ذهن گرفتار سکوت مبهم واژه ها می شود و هیچ کس ندای خواهش کلمات را از پس سختی ناگفته ترین سخن ها نمی شنود قلم در غم انگیزترین لحظه های خویش به سوگ می نشیند و حقیقت زیبای واژه ها در بی طراوتی رگهایش می پوسند .
وقتی هیچ نوایی در نای خشکیده واژه ها شوری نمی آفریند و معنا این شانه ی زلف پریشان واژه ها نظمی نمی آفریند و هیچ شنوایی آهنگ حزین خستگیهایت را در نا توانی سخن ها نمی شنود و هیچ چشمی به تماشای آنچه باید ببیند نمی نشیند ؛ چقدر خستگی شانه هایت در زیر کوله بار سنگین حقیقت های ناگفته بی طاقت می شود... .
وقتی به سکوت می نشینی و دست های اندیشه ات را به اسارت زنجیرهای غفلت و خموشی می سپاری چقدر واژه ها فریادها خستگی ها کلمات و بی صبری ها بر تنهایی پریشان افکارت هجوم می آورند و آنگاه چگونه می توان بر هجوم بیکرانه ها ایستاد و خموش ماند ؟! و وقتی اندیشه بر بیکرانی حقیقت زبان می گشاید قلم در عجز خویش به عزلت می نشیند و چگونه می توان نوشت وقتی زبان گویای اندیشه هایت ترا یاری نمی کند؟! ... .
چندی است که قلم را بغضی است سنگین... و من چشم انتظارم که توان از کف دهد و سر بر شانه ی کاغذ نهاده و شیون بسراید باشد که دل کمی سبکبار تر شود ... .
وقتی هیچ نوایی در نای خشکیده واژه ها شوری نمی آفریند و معنا این شانه ی زلف پریشان واژه ها نظمی نمی آفریند و هیچ شنوایی آهنگ حزین خستگیهایت را در نا توانی سخن ها نمی شنود و هیچ چشمی به تماشای آنچه باید ببیند نمی نشیند ؛ چقدر خستگی شانه هایت در زیر کوله بار سنگین حقیقت های ناگفته بی طاقت می شود... .
وقتی به سکوت می نشینی و دست های اندیشه ات را به اسارت زنجیرهای غفلت و خموشی می سپاری چقدر واژه ها فریادها خستگی ها کلمات و بی صبری ها بر تنهایی پریشان افکارت هجوم می آورند و آنگاه چگونه می توان بر هجوم بیکرانه ها ایستاد و خموش ماند ؟! و وقتی اندیشه بر بیکرانی حقیقت زبان می گشاید قلم در عجز خویش به عزلت می نشیند و چگونه می توان نوشت وقتی زبان گویای اندیشه هایت ترا یاری نمی کند؟! ... .
چندی است که قلم را بغضی است سنگین... و من چشم انتظارم که توان از کف دهد و سر بر شانه ی کاغذ نهاده و شیون بسراید باشد که دل کمی سبکبار تر شود ... .