30-06-2012، 18:11
ديروز مي مردند و فراموش مي شدند آرام آرام ... امروز چه زود از يادها رفته ايم بي آنكه بميريم
یک تفر پیدا شد...
آنور پنجره ها یک نفر تنها بود
یک نفر بی خورشید غرق در رویا بود
کوله بارش شاید
پر از دلتنگی
از همه مردم شهر از همه دنیا بود
مثل قطره گم بود
در دل یک دریا
مثل برفی خسته از نگاه سرما
مثل آتش سوزان
در غبار و اندوه
مثل تردید و شک در طلوع فردا
این سوی پنجره ها یک نفر پیدا شد
یک نفر با خورشید
در دل او جا شد
کوله بارش پر کرد از نگاه امید
از شراب لبخند
ساغرش مینا شد
مثل دریا مواج مثل ساحل آرام
مثل شهری ساده مثل شهری گمنام
مثل آتش رقصان در میان سرخی
مثل صبحی تازه با طلوعی گلفام
یک نفر پیدا شد
با هوایی تازه
یک نفر با قلبم
خیلی هم اندازه
یک نفر که فهمید
آی زندگی...
طی شد این عمر،
عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان.
همه تقصیر من است این و خود می دانم که نکردم فکری، که تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان.
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن.
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن!
نتوان فارغ و وارسته ز غم همه شادی دیدن!
همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن! سر هر بام که شد خوابیدن!
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه ره بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز مرا هیچ نگفت: زندگی چیست چرا می آییم..؟
بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟ به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچ کس نیز به من هیچ نگفت.
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه: که جوانست هنوز، بگذارید جوانی بکند،بهره از عمر برد، کامروایی بکند
. بگذارید که خوش باشد و مست.
بعد از این باز ورا عمری هست.
یک نفر بانگ برآورد که او از هم اکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود فکر فردا بکند.
سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش
با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟
آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر نه تعمق نه اندیشه دمی، عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی ...
چه توانی که زکف دادم مفت، من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب میتوانست مرا تا به خدا پیش برد.
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات،
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه-رهنمایم بودند،
عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده. و مرا می گفتند که چو آنها باشم.
که چو آنها دائم فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر تامین معاش، فکر ثروت باشم، فکر یک
زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم.
کس مرا هیچ نگفت :
زندگی ثروت نیست،
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت،
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گسلم
گام در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرات و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم
آنچه آموخته ام بردیگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش، ره نمایم به همه، گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
کین سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت
آی دریا...
در سکوت مدهش جنگل
در غروي ابري ساحل
موج دريا همچنان ديوانه يي مصروع
مي کشد فرياد و سر را ميزند بر سنگ
مرد تنها مرد غمگين مرد ديوانه
با دو چشم ماتت و اشک آلود
مي کشد از قعر دل فرياد
هاي فرزندم
نازنين فرزند دلبندم
اي اميد رفته در گرداب
بار ديگر آمدم بر ساحل دريا
تا دوباره بشنوم بانگ عزيبت را
سالها زان فاجغه بگذشت امامن
باز هم مرگ تو را باور نميدارم
دخترم اي نور اي روشنترين مهتاب
اي اميد رفته در گرداب
چشم پر اشکم چنان فانوس دريايي
باز دنبال تو ميگردد
سالها زان فاجعه بگذشت اما من
با دل خوش باورم گفتم که مي آيي
مي شتابم هر طرف بيتاب
تا ببينم روي ماهت را به روي آب
تا بيابم گيسوانت را ميان موج
تا به سويم بازگردي از دل گرداب
اي اميد رفته از دستم کجا رفتي
سرنوشت را بپرسم از کدامين ماهي دريا
من کنار ساحل استادم صدايم کن
تا مگر بار دگر آيد به گوشم بانگ غمگينت
تا که بردارم هزاران بوسه از گيسوي مشگينت
لحظه يي از دامن گردابها برگرد
تا ببينم بار ديگر خنده بر لب هاي شيرينت
دخترم برگرد
تا که بنشينم شبي ديگر به بالينت
هاي فرزندم
دخترم اميد دلبندم
سالها زان فاجعه بگذشت
من کنار ساحل استادم صدايم کن
بانگ غمگينانه اش در دشت مي پيجد
ناله ي او گريه آلودست
آي دريا نازنينم را کجا بردي
دترم جانم به لبم آمد کجا هستي
در جوابش ناله يي پر درد مي آيد
اي پدر من با تو ام اينجا
لرزه يي نا گه به جان مرد مي آيد
آه مي آيد به گوشم بانگ غمگينت
دخترم حس ميکنم هر روز اينجايي
گر چه پنهاني ولي هر گوشه پيدايي
شايد اينک چون گلي بر روي دريايي
يا که شايد همچو مرواريد در کام صدف هايي
ناله ي دختر به گوش مرد مي پيچدنه
نه پدر غمگين مشو اينجام
خواب مي بينم مگر اي دخترم جان پدر برگرد
چشم در راهم بيا از سفر برگرد
نازنينم انتظارت را کشت ما را دخترم بشتاب
عمر من چون شب شد اي مرغ سحر برگرد
ديگر از دريا صدايي جز هياهو برنميآيد
لحظه هاي مدهش دردست
لحظه هاي ضجه ي مردست
موج ناآرام سر بر صخره مي کوبد
نعره هاي مرد مجنون در فغان موج مي پيچد
آي دريا دختر ما را کجا بردي
آي دريا گوهر ما را کجا بردي
آي دريا آي دريا آي ...ـ
بيشه تاريکست و دريا سهمگين و آسمان ابري
مرد تنها مضطرب مدهوش
ساحل آرام است اما اژدهاي موج ها در جوش
قطره هاي اشک نوميدي به روي مرد مي بارد
ناله هاي دخترک با همهمه مي آيدش در گوش
موج مي کوبد به ساحل ابر مي گريد
مرد تنها کم کمک گم مي شود در جنگل خاموش
اولین روز دبستان بازگرد...
اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد وخندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://up98.org/upload/server1/02/i/tybc8v2mf1gsdpp35tn.jpg
آخرین جرعه ی این جام تهی ...
همه می پرسند :
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت ،
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
- نه به ابر
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
نه به این آتش سوزنده بجام ،
من به این جمله نمی اندیشم .
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نقش پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،
همه را می شنوم ،
می بینم.
من به این جمله نمی اندیشم !
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی ،
تک وتنها به تو می اندیشم .
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .
تو بدان این را ، تنها تو بدان !
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !.
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند .
اینک این من که به پای او در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !
فریدون مشیری
ولنتاین را به شما عزیزان تبریک عرض می کنم.
ادمک اخر دنیاست...
ادمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://photo-skin.ir/Theme/pic/46.jpg
تنهایی هم تنهایم گذاشت...
دلم برای تنهایی میسوزد،چرا هیچکس اورا دوست ندارد؟
مگر او چه گناهی کرده که تنهاشده؟
جرمش چیست که هیچکس اورا نمیخواهد؟
دیشب تنهایی از اتاقم گذشت دنبالش دویدم ولی او رفته بود
تنهای تنها،نیمه شب اورا مرده کنارحوض خانه پیدا کردم
از گریه چشمانش سرخ شده بود
برایش گریستم،آخر او از تنهایی مرده بود...
تنهایی مرد و من تنهاتر شدم...
سهراب کجایی...
کجایی سهراب؟؟
آب را گل کردند..چشمها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر....؟
زخمها بر دل عاشق کردند..خون به چشمان شقایق کردند....
تو کجایی سهراب..؟؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند..
همه جا را سایه ی دیوار زدن..وای سهراب کجایی که ببینی...
حالا دل خوشی مثقالیست...دل خوشی سیری چند؟؟
صبر کن سهراب..قایقت جا دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s2.picofile.com/file/7203708816/03_2.jpg
باز باران با ترانه...
میخورد بر بام خانه...
یادم آمد کربلا را...دشت پر شور و بلا را
گردش یک ظهر غمگین...گرم و خونین...
لرزش طفلان نالان...زیر تیغ و نیزه ها را...
با صدای گریه های کودکانه...وندر صحرای سوزان...
می دود طفلی سه ساله...پر ز ناله...دلشکسته...پای خسته...
باز باران قطره قطره..می چکد از جوب محمل...
آخ باران...کی بباری بر تن عطشان یاران؟؟؟
تر کند از آن گلو را...
آخ باران...آخ باران...
حسین جان:نمی دانم وقتی خدا داشت قصه کربلا را می نوشت قلم چگونه تاب آورد که قصه علی اصغرت را بنگارد.
گاه دلتنگ می شوم از...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s3.picofile.com/file/7420464622/ghalb.bmp
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s2.picofile.com/file/7203708816/03_2.jpg
گاه دلتنگ می شوم
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها
گوشه ای می نشینم
وحسرتها را می شمارم
و باختن ها را ...و صدای شکستن ها را ...
نمی دانم من کدام امید را ناامید کرده ام
و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم
که این چنین دلتنگم؟
آنقدر دلم برايت "تنگ" است
که ديگر جايي براي ماندن و بودن در دلم نداري !
و کاش ميدانستي
چه لذت بخش است اين دلتنگي...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up4/47499296073867013744.jpg
مجنون از روی سجاده ی شخصی عبورکرد،
مرد نماز را شکست وگفت:
مردک در حال راز و نیاز باخدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد وگفت:
عاشق بنده ای هستم و تورا ندیدم ، تو عاشق خدایی و مرادیده ای!!
یک تفر پیدا شد...
آنور پنجره ها یک نفر تنها بود
یک نفر بی خورشید غرق در رویا بود
کوله بارش شاید
پر از دلتنگی
از همه مردم شهر از همه دنیا بود
مثل قطره گم بود
در دل یک دریا
مثل برفی خسته از نگاه سرما
مثل آتش سوزان
در غبار و اندوه
مثل تردید و شک در طلوع فردا
این سوی پنجره ها یک نفر پیدا شد
یک نفر با خورشید
در دل او جا شد
کوله بارش پر کرد از نگاه امید
از شراب لبخند
ساغرش مینا شد
مثل دریا مواج مثل ساحل آرام
مثل شهری ساده مثل شهری گمنام
مثل آتش رقصان در میان سرخی
مثل صبحی تازه با طلوعی گلفام
یک نفر پیدا شد
با هوایی تازه
یک نفر با قلبم
خیلی هم اندازه
یک نفر که فهمید
آی زندگی...
طی شد این عمر،
عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان.
همه تقصیر من است این و خود می دانم که نکردم فکری، که تامل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان.
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن.
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن!
نتوان فارغ و وارسته ز غم همه شادی دیدن!
همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن! سر هر بام که شد خوابیدن!
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه ره بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز مرا هیچ نگفت: زندگی چیست چرا می آییم..؟
بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟ به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچ کس نیز به من هیچ نگفت.
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه: که جوانست هنوز، بگذارید جوانی بکند،بهره از عمر برد، کامروایی بکند
. بگذارید که خوش باشد و مست.
بعد از این باز ورا عمری هست.
یک نفر بانگ برآورد که او از هم اکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود فکر فردا بکند.
سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش
با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟
آنهمه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر نه تعمق نه اندیشه دمی، عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی ...
چه توانی که زکف دادم مفت، من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب میتوانست مرا تا به خدا پیش برد.
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات،
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه-رهنمایم بودند،
عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده. و مرا می گفتند که چو آنها باشم.
که چو آنها دائم فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر تامین معاش، فکر ثروت باشم، فکر یک
زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم.
کس مرا هیچ نگفت :
زندگی ثروت نیست،
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت،
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم، پای از بند هواها گسلم
گام در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرات و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم
آنچه آموخته ام بردیگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش، ره نمایم به همه، گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
کین سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت
آی دریا...
در سکوت مدهش جنگل
در غروي ابري ساحل
موج دريا همچنان ديوانه يي مصروع
مي کشد فرياد و سر را ميزند بر سنگ
مرد تنها مرد غمگين مرد ديوانه
با دو چشم ماتت و اشک آلود
مي کشد از قعر دل فرياد
هاي فرزندم
نازنين فرزند دلبندم
اي اميد رفته در گرداب
بار ديگر آمدم بر ساحل دريا
تا دوباره بشنوم بانگ عزيبت را
سالها زان فاجغه بگذشت امامن
باز هم مرگ تو را باور نميدارم
دخترم اي نور اي روشنترين مهتاب
اي اميد رفته در گرداب
چشم پر اشکم چنان فانوس دريايي
باز دنبال تو ميگردد
سالها زان فاجعه بگذشت اما من
با دل خوش باورم گفتم که مي آيي
مي شتابم هر طرف بيتاب
تا ببينم روي ماهت را به روي آب
تا بيابم گيسوانت را ميان موج
تا به سويم بازگردي از دل گرداب
اي اميد رفته از دستم کجا رفتي
سرنوشت را بپرسم از کدامين ماهي دريا
من کنار ساحل استادم صدايم کن
تا مگر بار دگر آيد به گوشم بانگ غمگينت
تا که بردارم هزاران بوسه از گيسوي مشگينت
لحظه يي از دامن گردابها برگرد
تا ببينم بار ديگر خنده بر لب هاي شيرينت
دخترم برگرد
تا که بنشينم شبي ديگر به بالينت
هاي فرزندم
دخترم اميد دلبندم
سالها زان فاجعه بگذشت
من کنار ساحل استادم صدايم کن
بانگ غمگينانه اش در دشت مي پيجد
ناله ي او گريه آلودست
آي دريا نازنينم را کجا بردي
دترم جانم به لبم آمد کجا هستي
در جوابش ناله يي پر درد مي آيد
اي پدر من با تو ام اينجا
لرزه يي نا گه به جان مرد مي آيد
آه مي آيد به گوشم بانگ غمگينت
دخترم حس ميکنم هر روز اينجايي
گر چه پنهاني ولي هر گوشه پيدايي
شايد اينک چون گلي بر روي دريايي
يا که شايد همچو مرواريد در کام صدف هايي
ناله ي دختر به گوش مرد مي پيچدنه
نه پدر غمگين مشو اينجام
خواب مي بينم مگر اي دخترم جان پدر برگرد
چشم در راهم بيا از سفر برگرد
نازنينم انتظارت را کشت ما را دخترم بشتاب
عمر من چون شب شد اي مرغ سحر برگرد
ديگر از دريا صدايي جز هياهو برنميآيد
لحظه هاي مدهش دردست
لحظه هاي ضجه ي مردست
موج ناآرام سر بر صخره مي کوبد
نعره هاي مرد مجنون در فغان موج مي پيچد
آي دريا دختر ما را کجا بردي
آي دريا گوهر ما را کجا بردي
آي دريا آي دريا آي ...ـ
بيشه تاريکست و دريا سهمگين و آسمان ابري
مرد تنها مضطرب مدهوش
ساحل آرام است اما اژدهاي موج ها در جوش
قطره هاي اشک نوميدي به روي مرد مي بارد
ناله هاي دخترک با همهمه مي آيدش در گوش
موج مي کوبد به ساحل ابر مي گريد
مرد تنها کم کمک گم مي شود در جنگل خاموش
اولین روز دبستان بازگرد...
اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد وخندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://up98.org/upload/server1/02/i/tybc8v2mf1gsdpp35tn.jpg
آخرین جرعه ی این جام تهی ...
همه می پرسند :
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت ،
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
- نه به ابر
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
نه به این آتش سوزنده بجام ،
من به این جمله نمی اندیشم .
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نقش پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،
همه را می شنوم ،
می بینم.
من به این جمله نمی اندیشم !
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی ،
تک وتنها به تو می اندیشم .
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .
تو بدان این را ، تنها تو بدان !
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !.
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند .
اینک این من که به پای او در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !
فریدون مشیری
ولنتاین را به شما عزیزان تبریک عرض می کنم.
ادمک اخر دنیاست...
ادمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://photo-skin.ir/Theme/pic/46.jpg
تنهایی هم تنهایم گذاشت...
دلم برای تنهایی میسوزد،چرا هیچکس اورا دوست ندارد؟
مگر او چه گناهی کرده که تنهاشده؟
جرمش چیست که هیچکس اورا نمیخواهد؟
دیشب تنهایی از اتاقم گذشت دنبالش دویدم ولی او رفته بود
تنهای تنها،نیمه شب اورا مرده کنارحوض خانه پیدا کردم
از گریه چشمانش سرخ شده بود
برایش گریستم،آخر او از تنهایی مرده بود...
تنهایی مرد و من تنهاتر شدم...
سهراب کجایی...
کجایی سهراب؟؟
آب را گل کردند..چشمها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر....؟
زخمها بر دل عاشق کردند..خون به چشمان شقایق کردند....
تو کجایی سهراب..؟؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند..
همه جا را سایه ی دیوار زدن..وای سهراب کجایی که ببینی...
حالا دل خوشی مثقالیست...دل خوشی سیری چند؟؟
صبر کن سهراب..قایقت جا دارد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s2.picofile.com/file/7203708816/03_2.jpg
باز باران با ترانه...
میخورد بر بام خانه...
یادم آمد کربلا را...دشت پر شور و بلا را
گردش یک ظهر غمگین...گرم و خونین...
لرزش طفلان نالان...زیر تیغ و نیزه ها را...
با صدای گریه های کودکانه...وندر صحرای سوزان...
می دود طفلی سه ساله...پر ز ناله...دلشکسته...پای خسته...
باز باران قطره قطره..می چکد از جوب محمل...
آخ باران...کی بباری بر تن عطشان یاران؟؟؟
تر کند از آن گلو را...
آخ باران...آخ باران...
حسین جان:نمی دانم وقتی خدا داشت قصه کربلا را می نوشت قلم چگونه تاب آورد که قصه علی اصغرت را بنگارد.
گاه دلتنگ می شوم از...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s3.picofile.com/file/7420464622/ghalb.bmp
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s2.picofile.com/file/7203708816/03_2.jpg
گاه دلتنگ می شوم
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها
گوشه ای می نشینم
وحسرتها را می شمارم
و باختن ها را ...و صدای شکستن ها را ...
نمی دانم من کدام امید را ناامید کرده ام
و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم
که این چنین دلتنگم؟
آنقدر دلم برايت "تنگ" است
که ديگر جايي براي ماندن و بودن در دلم نداري !
و کاش ميدانستي
چه لذت بخش است اين دلتنگي...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up4/47499296073867013744.jpg
مجنون از روی سجاده ی شخصی عبورکرد،
مرد نماز را شکست وگفت:
مردک در حال راز و نیاز باخدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد وگفت:
عاشق بنده ای هستم و تورا ندیدم ، تو عاشق خدایی و مرادیده ای!!