امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ده داستان خیلی خیلی کوتاه ولی جالب و خواندنی

#11
07:58:352013-10-28 ان سی:+16
Footprints of Love
Chapter
*15*

شیوون و هیچول همزمان با هم بر میگردند و به هارا و هیوکجه نگاه میکنند...
هارا سعی دارد به هیوکجه غذا دهد...
شیوون نفس عمیقی میکشد و در گوش هیچول زمزمه میکند: واسه همین بود که اینجوری رم کرد؟
هیچول: حتما...نمیدونم چرا دونگهه رو درک نمیکنم...
هارا با نگرانی میگوید: دونگهه امروز چش شده؟
هیوکجه دست هارا را میبوسد و میگوید: ولش کن...مثل روزای اول خودمه که اینجا غریبه بودم...عادت میکنه...
هارا: یعنی در بین ما بازم غریبی میکنه؟
هیوکجه:ممکنه...
شیوون چشم غره ایی به هیوکجه و هارا میرود. دوست ندارد هیوکجه کس دیگری را دوست داشته باشد. هارا حس خوبی به او نمیدهد...شاید برای این است که عاشقی او را برای کس دیگری دیده بود...همان کسی که حال با ناراحتی میز شام را ترک کرده بود.
بقیه با بیخیالی غذا خوردن خود را ادامه میدهند.
بالاخره هارا بلند میشود و میگوید:هیوکجه بریم بالا ببینم وضعیت داداش کوچولوم چه جوریه...
هیوکجه با ناراحتی بلند میشود. شیوون و هیچول هم انها را دنبال میکند.
هارا رو به ان دو میکند و میگوید: وقتشه که شما هم خونه رو ببینین...
هارا در اتاق اول را باز میکند و میگوید: کی اینجاست؟
هیوکجه: شیوون و هیچول!
هارا سریع در اتاق را میبندد و میگوید:اوه...معذرت...
هر دو لبخند میزنند.
اتاق بعدی اتاق خود هاراست...
در را باز میکند و میگوید: اینجا هم اتاق من...میدونم من و هیوکجه نباید توی دو تا اتاق جدا باشیم ولی هیوکجه اصرار داشت که یه اتاق خصوصی هم برای خودمون داشته باشیم.
اتاق بعدی اتاق هیوکجه است.
شیوون و هیچول سوتی میکشند.هارا می خندد و میگوید:بهترین و زیباترین اتاق این خونه هم متعلق به خود صاحب خونه ست...وقتی خوب اتاق را زیر و رو میکنند وارد اخرین اتاق میشوند.
قبل از اینکه وارد شوند یکدفعه هارا می ایستد و با اخم به هیوکجه نگاه میکند.با ناراحتی میگوید: اوپا...این اتاق؟
هیوکجه شانه هایش را بالا می اندازد و میگوید:اتاق خالیه دیگه ایی نبود.
هارا: میتونست بره توی اتاق من...
هیوکجه: هارا بیخیال...
هارا: هنوزم اون روز رو یادم نرفته...
هیوکجه چیزی نمیگوید...
وارد اتاق دونگهه میشوند. به روی تخت دراز کشیده است. با سروصدا چشمانش را باز میکند.
با دیدن انها با اخم میگوید:چی میخواین؟
هارا با مشت به سینه ی او میکوبد و میگوید:هائه خیلی خر شانسی!
دونگهه با تعجب میگوید: چرا؟
هارا:یک روز تمام داشتم التماس میکردم که هیوکجه این اتاق رو به من بده ولی گفت نه که نه...گفت این یه اتاق خیلی خاصه که نمیتونه به کسی بدتش...الان نمیدونم چرا اون رو داده به تو.
شیوون: چرا این اتاق خاصه؟
هارا به سمت اخر اتاق میرود.دری که انجاست را باز میکند و میگوید: به خاطر این...
شیوون و هیچول هر دو کنجکاو به ان سمت میروند.
هیچول با لبخند میگوید:پس این دو اتاق به هم راه داره!
هیوکجه و دونگهه باز هم به هم خیره شده اند. دونگهه نگاهش را از او میگیرد.
هارا به سمت انها می اید. بازوی هیوکجه را میگیرد و به شوخی میگوید: اوپا نکنه هائه رو بیشتر از من دوست داری؟ میخوای نامزدی رو به هم بزنیم با اون نامزد کنی؟
شوخی او به هیچ وجه برای هیچ یک خوشایند نیست...او حقیقت را میگوید... بغض گلوی هیوکجه را در هم می فشارد...هیچول و شیوون اخم هایشان را در هم میکشند و دونگهه به گوشه ایی خیره میشود...
هیوکجه سریع از اتاق بیرون میرود.هارا نیز به دنبالش میرود.دونگهه می غرد: میخوام بخوابم...برین بیرون...
شیوون و هیچول هر دو با ناراحتی اتاق را ترک میکنند و به اتاق خود میروند.
هر دو به روی تخت مینشینند...
شیوون زمزمه میکند: دختره خل...
هیچول: اگه میدونست هیوکجه دونگهه رو دوست داره چیکار میکرد؟
شیوون: چه میدونم... هیچول...متوجه اشک توی چشمای دونگهه شدی؟
هیچول: امروز دونگهه عجیب تر از همیشه شده بود. روزی که اصلا هیچ جوره نتونستم درکش کنم...
شیوون: اره منم همینطور...
هیچول: واقعا نمیدونم عشق سه نفرشون رو چطور توصیف کنم...
شیوون: هیچکدومشون به اندازه هیوک بیچاره نیست...خیلی درد میکشه...این رو از توی چشماش هم میتونم بخونم...
هیچول لباسش را عوض میکند و میگوید: تا میخوایم از فکر این دوتا لعنتی بیایم بیرون یه فیلم دیگه پیاده میکنن.
شیوون: مثلا اومدیم تعطیلات ریلکس کنیم...
هیچول: واقعا...نمیومدیم سنگین تر بود!
***** ***** ***** *****
لعنتی...اخه این چه حرفی بود که این دختر زد؟
یک درصد هم احتمال نمیده که عشق قبلی من همون دونگهه ایی باشه که خودش به این خونه و به این اتاق دعوتش کرده بود... وارد اتاق من میشیم. هارا به روی تخت میشینه و میگه: اوپا...
من:جونم؟
هارا: کی ازدواج میکنیم؟
با ترس نگاهش میکنم...امروز همش سعی کرده بودم از این حقیقت فرار کنم...به این فکر نکنم که دونگهه ایی وجود داره.
ولی برای اینکه به خودم ثابت کنم دونگهه برای من مرده میگم:هر وقت تو بخوای...
دستاش رو به هم میکوبه و میگه:اوپا تو محشری...من میگم سه ماه دیگه...
واقعا سه ماه دیگه من اون رو برای همیشه از دست میدم؟
به جای اینکه چیزی بگم لبخند میزنم...تموم بغضم رو پشت همون لبخند پنهان میکنم...
هارا روی پنجه پا بلند میشه و لباش رو به روی لبای من میذاره...
چشمام رو به روی هم فشار میدم...نمیخوام ببینم...نمیخوام حس کنم...نمیخوام کس دیگه ایی رو به غیر از اون ببوسم...نمیخوام... من کسی رو میخوام که فاصله اش با من در حد یک دیواره...من اون رو میخوام...نه دوستش رو...
بغض داره خفم میکنه...دارم باهاش مبارزه میکنم ولی نمیشه...نمیتونم بیشتر از این نگهش دارم...
هارا رو از خودم جدا میکنم و میگم: ببخشید...من امروز خیلی خسته شدم...میشه بری اتاقت بخوابی؟
هارا لباش رو جمع میکنه و میگه:نمیشه پیش تو بخوابم؟
من: نه تا وقتی ازدواج نکردیم...
هارا با ناراحتی میگه: تو مثل این پیرمرد های صد ساله رفتار میکنی...
با حرص از اتاق خارج میشه...به درک...
یه امشب هیچی واسم مهم نیست...من که دلم شکسته شد...بذار حس کنم طعم دل شکستن چه جوریه...
لبه تخت میشینم...سرم رو میون دستام میگیرم...اروم نیستم...درد دارم...دوباره اون رو دیدم...نزدیک تر از همیشه. به یاد روزهایی می افتم که فقط برای اون عاشقی میکردم...مینوشیدم و بهش فکر میکردم...اروم بلند میشم و از پشت پنجره اتاق یه شیشه بر میدارم...اهنگ لایتی پلی میکنم...این اهنگ ها دردم رو بیشتر میکنن ولی بهشون نیاز دارم...اشک روی گونه هام میچکه...بیخیال سرمای بیرون وارد تراس میشم...به روی صندلی میشینم و به ماه نگاه میکنم...به ستاره ها نگاه میکنم...
چقدر بیچاره بودم من...چرا اینقدر با من بازی میکرد؟
سرم رو به روی میز میذارم و هق هقم بلند میشه...چقدر عاشق بودم و چقدر دل سنگ بود...
اگه همون موقع عشقم رو قبول میکرد هارا هم وارد بازی نمیشد. هیچوقت نمیتونم به هارا دل ببندم...هیچوقت نمیتونم یه عشق دیگه رو وارد قلبم بکنم...
دونگهه با دل بیچاره من چیکار کردی؟ چطور اینقدر بیرحم بودی؟
بازم اشک...بازم اه...هیچی نمیتونه دیگه ارومم کنه...اونم نه وقتی که درست در کنار منه...نه وقتی که داره با من توی این خونه نفس میکشه...
حتی مشروب هم ارومم نمیکنه...میخوام هیچی نفهمم...
توی این شش ماه اتفاقای زیادی افتاده بود و یکی از اونا هم این بود که دیگه نمیتونستم بدون ارام بخش بخوابم...دونگهه حتی یه خواب اروم رو هم ازم گرفته بود. کسی نمیدونست که من قرص میخورم...هیچکس هم نباید میفهمید...هیچکس نباید میفهمید چقدر از عشق ضربه خوردم...حتی خود بیرحم و نامردش.
سه تا قرص رو با هم میخورم...همیشه توی جیبم میذارمشون.میخوام همیشه پیشم باشن...اینا شدن ارامش من...وقتی اون ارامشم رو برد اینا غرق شدن توی دنیای ندونستن رو واسم به ارمغان اوردن...یه ارامش مصنوعی ولی مفید...
وقتی حس گیجی میکنم اروم اروم از تراس خارج میشم. به سمت تخت میرم...شیشه از دستم می افته روی زمین و همش میریزه ولی حتی حس اینکه بلندش کنم رو ندارم.
خودم رو به روی تخت میندازم...و دیگه هیچی نمیفهمم...
***** ***** ***** *****
هارای احمق...اره هیوکجه من رو دوست داره....هیوکجه اروز داشت همیشه با من باشه ولی خودم نخواستم...
اشک توی چشمای هیوکجه داغونم میکرد. وقتی همه رفتن حس کردم دارم میشکنم...دارم زیر بار این عذاب وجدان له میشم...دارم توی عشق گذشته ام غرق میشم...دارم حسی به هیوکجه پیدا میکنم که نمیدونم اسمش رو چی بذارم...
صدای هارا از توی اتاق هیوکجه به گوشم میرسه...وقتی به این فکر میکنم که شاید شب اونجا بمونه حسادت به قلبم چنگ میزنه...هیوکجه فقط من رو دوست داره...
به سمت در میرم...کنارش روی زمین میشینم...سرم رو بهش تکیه میدم.صدای اهنگ میاد...بیشتر گوش میدم...یه اهنگ غمگینه...من رو هم غمگین میکنه...
کمی بعد صدای باز شدن دری به گوشم میرسه...سریع نگاهم به تراس می افته...درش رو باز میکنم...چقدر راحت میتونم صدای هق هق بی جون هیوکجه رو بشنوم...دارای دو حس گوناگون میشم...خوشحالم که داره واسه من گریه میکنه و ناراحتم که داره به خاطر من گریه میکنه...من تا این حد بیچاره اش کرده بودم...چرا هیچوقت عشق پاکش رو ندیده بودم؟ چرا اینقدر سرد از کنارش رد شده بودم؟ چرا به بازیش گرفتم؟
اون هق هق میکنه و من اروم اروم اشک میریزم...فکرش رو هم نمیکردم یه روزی دلیل اشک های هیوکجه ایی که سال ها عاشقش بودم خودم باشم...اونی که ارزو داشتم حتی یکبار هم که شده ببینمش عاشق من شده بود...درکش خیلی سخته. به روی صندلی میشینم و بازم گریه میکنم...ولی بی صدا. نمیخواستم بفهمه چه زود همه غرورم رو از دست دادم...
کمی بعد صدای بسته شدن در بهم میفهمونه که اون رفته. من هم از توی تراس خارج میشم.
چیزی نمیگذره که صدای بلندی باعث میشه ترس تموم وجودم رو بگیره...صدای برخورد جسمی شیشه ایی به زمین...استرس میگیرم...
کمی صبر میکنم.دلم اروم نمیگیره...اروم در رو باز میکنم...شیشه مشروبش به روی زمین افتاده. خودش هم به روی تخت خوابیده...نمیدونم چرا بهش نزدیک میشم...چقدر درد داره...توی خواب هم چهره اش رو در هم کشیده...ناخوداگاه دستم رو توی موهاش فرو میبرم و میگم: توی خوابم اذیتت میکنم؟
پتو رو روش میکشم...میام از اتاق خارج بشم که پام به روی چیزی میره و هول میکنم.سریع خم میشم و اون جعبه کوچولو رو بر میدارم..استوانه ایی شکله...
برای لحظه ایی نفسم بند میاد...قرص خواب...این ها رو به دیوونه ها میدن...دوزش خیلی بالاس...
حتی بیشتر از همیشه از خودم متنفر میشم...بغض بازم گلوم رو در هم فشار میده...سریع جعبه رو میذارم و از اتاقش خارج میشم...
به روی تخت میشینم و به این فکر میکنم که چقدر بهش بدی کردم... تنها کاری که ازم برمیاد اینه که سرم رو میون دستام بگیرم و به حال جفتمون گریه کنم. نمیتونم اروم باشم. نمیخوام که اروم باشم...من اون رو دیوونه کرده بودم...کسی که دوستم داشت و کسی که دوستش داشتم...
برای همیشه از دستش داده بودم...
صبح با بیحالی چشمام رو باز میکنم. حس اینکه بلند شم رو ندارم. خاطرات دیروز تا حالا به ذهنم حمله کرده و بهم اجازه نفس کشیدن نمیده.
به سختی بلند میشم.خودم رو به وان میرسونم. به ارامش نیاز دارم...ولی همه چیز برام عذاب اور شده. دیگه چی میتونه بهم ارامش بده؟ ارامشی که خودم از همه دریغش کرده بودم. بالاخره از توی وان بلند میشم. از اتاق خارج میشم...جلوی در اتاقش می ایستم...من اینجا چیکار میکنم؟ من توی خونه ی کسی که با بیرحمی شکسته بودمش چیکار میکنم؟ من اینجا جایی ندارم...چطور حاضر شدم بازم عذابش بدم؟
اون رو...اونی که دوستم داشت رو...کسی که دوستش داشتم...اون...اون عاشق منه نه هارا...اون من رو دوست داره نه هارا رو...نمیخوام با اون دختر باشه... میخوام بازم من رو دوست داشته باشه...
اشک توی چشمام میشینه...دستم رو به روی در اتاقش میذارم و زمزمه میکنم: گذشته برای من شده حال و اینده...گذشته ایی که تو ادعا میکنی گذشته...

سپاس یادتون نره.......!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.......
پاسخ
آگهی
#12
معرکه بودن منبع داستانا رو هم اگه می شه بنویس
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
#13
قشنگ بود
هر وقت بهت گفتن  3 تا اسم  قشنگ بگو بگو تو

1 اسم خودم 2اسم خودت 3 اسم خدای خودمونده داستان خیلی خیلی کوتاه ولی جالب و خواندنی 2
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان