نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

Dodgy الکی اسپم نزنDodgy
پاسخ
آگهی
فردا که بامامور امدم دم خونتون می بینی
اشتباه اصلی ما در زندگی.

هزاران کار غلطی نیست که انجام میدهیم،

بلکه هزاران کار درستی است که برای اشخاص غلط انجام میدهیم
پاسخ
 سپاس شده توسط *larmes de Feu*
Heart 
يك روز بعداظهر وقتي اسميت داشت از سر كار برمى گشت خانه،سر راه زن مستي را ديد كه ماشينش خراب شده و ترسان توی برف ايستاده بود.اون زن براي او دست تكان داد تا متوقف شود.اسميت پياده شد و خودش را معرفی كرد و گفت:من اومدم كمكتون كنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوی من رد شدند ولی كسی نايستاد،اين واقعاّ لطف شماست .وقتی كه او لاستيك را عوض كرد و درب صندوق عقب را بست و آماده رفتن شد،زن پرسيد:من چقدر بايد بپردازم؟؟؟و او به زن چنين گفت:شما هيچ بدهي به من نداريد من هم در چنين شرايطی بوده ام وكسی به من كمك كرد،اگر تو واقعا می خواهی بدهيت رو به من بپردازی بايد اين كار رو بكنی:"نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه"!!!!!!!!!!!!!!
*********
چند مايل جلوتر زن كافۀ كوچكی ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده،ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين پيشخدمتی بگذرد كه انگار حدود هشت ماه بار دار بود واز خستگی به سختی روی پاهايش بند می شد.او داستان زندگی پيشخدمت را نمی دانست و احتمالاٌ هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتی پيشخدمت رفت تا بقيۀ صد دلارش را بياوره زن از در بيرون رفته بود،در حالی كه روی دستمال سفره يادداشتی رو به جا گذاشته بود.وقتی پيشخدمت نوشته رو ميخوند اشك در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:"شما هيچ بدهي به من نداريد من هم در چنين شرايطی بوده ام ،اگر تو واقعا ميخواهی بدهيت را به من بپردازی،بايد اين كار رو بكنی،نگذار زنجير اين عشق به تو ختم بشه."
**********
همان شب وقتی پيشخدمت از سر كار به خونه رفت در حالی كه به اون پول و يادداشت زن فكر می كرد،به شوهرش گفت:"دوست دارم اسميت همه چيز داره درست می شه"
*********************************
p329انسان خوبی باش اما وقتت را برای اثباتش به دیگران تلف نکن(چارلی چاپلین)...aquarium
پاسخ
 سپاس شده توسط A * L * O * N * E b * o * y ، னιSs~டεனσή ، sina.a1
هیییییییییی
=))

کره فروش{داستان} 33
عضو گروه تاریخ انجمن
پاسخ
 سپاس شده توسط darya1
بچه ها اين يه داستان عاشقانه است كه يكي از دوستام برام خوند منم تصميم گرفتم بذارمش براي شما:

اسمشم" مواظبش باش"ه
يه روز يه دختره كه كور بوده توي خيابون با يه پسره برخورد مي كنه.
پسره عاشقش مي شه آخه دختره خيلي خوشگل بوده پسره هم قيافه يه جذابي داشته (كه بعد از مدتي كه با هم بودند دختره با لمس كردن صورته پسره مي فهمه)بعد از يه مدتي پسره به دختره پيشنهاد ازدواج ميده!دختره قبول نمي كنه.
پسره مي پرسه: (( آخه چرا؟))
دختره مي گه : (( چون من كورمو بدرد تو نمي خورم!))
پسره يه فكري مي كنه و ميگه: (( اگه بتوني ببيني چي؟))
دختره مي گه : (( اونموقع ديگه تا آخر عمرم پيشت ميمونم))
خلاصه اون روز ميگذره و يه فرصتي پيش مياد كه دختره چشماشو عمل كنه.
با پسره قرار ميذاره تويه يه پارك.پسره كه مياد دختره تازه مي فهمه كه پسره كور بوده!
دختره شكه ميشه سر پسره جيغ مي زنه و مي گه : (( چرا به من نگفته بودي كه كوري ؟)) و پسره رو هل مي ده !
پسره مي افته زمين و دختره مي خواد كه بره
پسره بهش مي گه: (( دوستت دارم عشقم ... مواظبه چشمام باش..............................!))

پايان
من كه خيلي ناراحت شدم شما چي؟cryingcryingcryingcryingcryingcrying
کره فروش{داستان} 33
پاسخ
 سپاس شده توسط sina.a1 ، darya1
روزی دختری با پسری در دانشگاه با هم آشنا می شوند . پسره ( سام ) آن دختر ( مهسا ) را برای صرف قهوه به کافی شاپ دعوت می کند . در قهوه سرا بعد از این که پیشخدمت قهوه ها را می آورد سام فریاد میزند Sad( پیشخدمت . می شود نمک بیاوری . برای قهوه ام می خواهم . )) همه با تعجب به سام نگاه کردند . سام از خجالت صورتش سرخ شده بود . مهسا با کنجکاوی رو به سام کرد و پرسید Sad( نمک ! تو در قهوه ات به جای شکر نمک می زنی ؟ می شه دلیلش را بگی ؟ برای دانستنش خیلی کنجکاوم . راستش را بخواهی جالب است که نمک در قهوه ات می ریزی ! )) سام بعد از چند ثانیه مکث میگوید Sad( آخه ... آخه میدانی من شمالی ام . در شمال به دنیا آمدم . تا زمانی که در شمال بودم عاشق آب تنی و مزه ی آب دریا بودم . روزی نبود که من آب تنی نکنم . آب دریا هم با این که شور بود ولی من بل عکس بقیه ی آدم ها خیلی از مزه اش خوشم می آمد . بعد از این که من هفت ساله شدم خانواده ی من برای تحصیل مرا به تهران فرستادن و به دست عمویم سپردند . من تا الآن در خانه ی عمویم بودم و از آن موقع تا به حال خانواده ام را ملاقات نکردم . خیلی دلم برای خانواده و زاد گاهم تنگ شده . به خصوص برای آب تنی و مزه ی آب دریا . اکنون که من در قهوه ام نمک می ریزم مرا به یاد مزه ی آب دریا و خاطرات کودکی ام می اندازد . امسال اگر در تابستان عمویم مرا به زور به کلی کلاس نفرستد و وقتم را پر نکند صد در صد به دیدن خانواده ام می روم و آن قدر در دریا شنا می کنم و از آبش می خورم که سیر شوم چون می دانم که بعد از آن حالا حالا ها نمی توانم از این فرست ها به دست آورم . آه .... واقعا دلم برای خانواده ام تنگ شده است . خیلی زیاد . )) بعد از این حرف مهسا قطره ای اشک روی گونه ی سام دید و بسیا بسیار تحت تاثیر قرار گرفت . بعد ها سام و مهسا با هم ازدواج کرده و زندگی زیبایی را با هم آغاز کرند و از آن پس هر وقت که مهسا برای سام قهوه درست می کرد مقداری نمک نیز در آن می ریخت چون می دانست که سام قهوه نمکی را دوست دارد با این کار سام را به یاد کودکی و خاطراتش می اندازد و سام خوش حال می شود. بعد از پنج سال سام مرد و برای همسر خود یعنی مهسا نامه ای گذاشت . سام در آن نامه نوشته بود :
(( همسر عزیزم . من می خواهم چیز را به تو بگویم . چیزی که در این سالها که با تو آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم خیلی مرا عزاب داده . من یک دروغ بزرگ به تو گفتم . قهوه نمکی . آری . دروغ من قهوه نمکی بود . راستش من اصلا قهوه نمکی را دوست ندارم زیرا بسیارمزه ی بدی دارد و هر وقت که برایم قهوه نمکی درست می کردی برای این که تو ناراحت نشوی به زور قورتش می دادم . در آن روز که من تورا به کافی شاپ دعوت کردم بعد از این که پیشخدمت قهوه هایمان را آورد می خواستم بگم که شکر بیاورد تا در قهوه ام بریزم اما هول شدم و گفتم نمک . در طول این مدت چند بار خواستم بهت بگم اما ترسیدم چون گفته بودی که اگر بهت دروغ بگم گوشم را میکنی . متاسفم . الآن هم که این موضوع را در این نامه نوشته ام به این خاطر است که دیگر نمی ترسم چون می دانم وقتی تو این نامه را می خوانی من مرده ام و در قبرستان در خاک هستم و دستت بهم نمی رسه تا گوشم را بکنی . حالا که این موضوع را می دانی می خواهم این را هم بدانی که اگر من باز متولد شوم باز هم با تو ازدواج می کنم چون تو بهترین زن روی زمین هستی و من با تو خوشبخت بودم و من اگر زنده می ماندم تا آخر عمرم با تو زندگی می کردم حتی اگر مجبور باشم که قهوه نمکی بخورم . این را بدان که تو بهترین اتفاق در زندگی ام هستی و روز آشنایی ما دو تا هم برای من بهترین خاطره بود هر چند که از آن پس قهوه نمکی - یهنی بد ترین اتفاقی که می شود برای آدم بیفتد – وارد زندگی ام شد . دوستت دارم عزیزم . ))
بعد از خواندن این نامه چشم های مهسا پر از اشک بود و مهسا تا آخر عمرش با خاطرات سام زندگی کرد و از آن پس هر روز خودش به یاد سام قهوه نمکی می خورد و در آن موقع عزابی را که سام می کشید را درک می کرد و زیر لب می گفت Sad( درکت می کنم عزیزم . واقعا مزه ی قهوه نمکی افتضاح است اما من این را می خورم تا دردی را که تو می کشیدی را احساس کنم و تو این را بدانی که من هم به اندازهی تو ذجر کشیدم . ))
قلب آدما مثل قلکه که اگه سکه محبت کسی توش افتاد، در نمیاد مگر اینکه بشکنیش
پاسخ
 سپاس شده توسط darya1
گفته بودی درددل کن گاه باهم صحبتی
کورفیق راز داری؟کودل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید اتش گرفت
شرح حالم رااگر نشنیده باشی راحتی

تانسیم از شرح عشقم باخبر شد،مست شد
غنچه ای در باد پرپرشدولی کوغیرتی؟


روزهایم را یکایک دیدم ودیدن نداشت
کاش برایینه بنشید غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
قلب آدما مثل قلکه که اگه سکه محبت کسی توش افتاد، در نمیاد مگر اینکه بشکنیش
پاسخ
 سپاس شده توسط sina.a1
یه روزی از کنار تخته سنگی عبور می کردم دیدم روش نوشته:
اگه کسی عاشق بشه چیکار کنه؟!...
منم زیر نوشت ی اون نوشتم:
باید صبر داشته باشه...
روز بعد که از اونجا گذشتم دیدم زیر نوشته ی من نوشته:
اگه صبر نداشت چی؟!...
منم نوشتم:
باید خودشو بکشه...
روز بعد که رد شدم دیدم زیر نوشته ی من چیزی ننوشته بود...
ولی...ولی جوانی پای تخته سنگ افتاده بود...
مرده بود....
آآآآآآه و حسرت از دست این عشق لعنتی...
قلب آدما مثل قلکه که اگه سکه محبت کسی توش افتاد، در نمیاد مگر اینکه بشکنیش
پاسخ
 سپاس شده توسط darya1
آخه چه داستان جالبی بود ممنون خیلی قشنگ بودSmile
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
خودت پل خودت را بساز !!


پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کره فروش{داستان} 33
پاسخ
 سپاس شده توسط darya1


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان