24-12-2013، 19:32
سلام به دوستان انجمن
این نه یه داستان اینترنتیه نه رمانه این یه واقعیته که دوروز پیش برام اتفاق افتاده
عشق من رفته سربازی
دوروز پیش اومد مرخصی دلم براش خیلی تنگ شده بود سرکاربودم
منتظر بودم بیاد پیشم سربزنه اما نیومد وزنگ زد و گفت هواسرده
شب میبینمت
ناراحت شدم باخودم گفتم حتما اونقدر دلش برات تنگ نشده که دیدارمون رو به شب انداخته
شب دیدمش ازم پرسید چرا ناراحتی گفتم هیچی خسته ام .میدونید چی بهم گفت ؟
گفت که عصری خیلی سرد بوده ومن سرما خورده بودم بهت نگفتم که ناراحت نشی تب داشتم مامانت بهم دارو داد بهتر شدم اما امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود هر وقت به ساعت رو دیوار نگاه میکردم خیلی کند میگذشت که دقیقه هاش رفته بود رو اعصابم
بااینکه باداداشت پلی استیشن بازی میکردم اما این چند ساعت برام خیلی بیشتر از این چندروزی گذشت که ازت دور بودم
راستش تاحالا اینقدری که به تووابسته شدم به کسی وابسته نشده بودم
راستش خیلی کم اوردم باخودم گفتم خوبه که بهش نگفتم چرا ناراحتم
این اتفاق باعث شد که دیگر زود قضاوت نکنم .
[/font][/size][size=medium][font=Times New Roman]
این نه یه داستان اینترنتیه نه رمانه این یه واقعیته که دوروز پیش برام اتفاق افتاده
عشق من رفته سربازی
دوروز پیش اومد مرخصی دلم براش خیلی تنگ شده بود سرکاربودم
منتظر بودم بیاد پیشم سربزنه اما نیومد وزنگ زد و گفت هواسرده
شب میبینمت
ناراحت شدم باخودم گفتم حتما اونقدر دلش برات تنگ نشده که دیدارمون رو به شب انداخته
شب دیدمش ازم پرسید چرا ناراحتی گفتم هیچی خسته ام .میدونید چی بهم گفت ؟
گفت که عصری خیلی سرد بوده ومن سرما خورده بودم بهت نگفتم که ناراحت نشی تب داشتم مامانت بهم دارو داد بهتر شدم اما امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود هر وقت به ساعت رو دیوار نگاه میکردم خیلی کند میگذشت که دقیقه هاش رفته بود رو اعصابم
بااینکه باداداشت پلی استیشن بازی میکردم اما این چند ساعت برام خیلی بیشتر از این چندروزی گذشت که ازت دور بودم
راستش تاحالا اینقدری که به تووابسته شدم به کسی وابسته نشده بودم
راستش خیلی کم اوردم باخودم گفتم خوبه که بهش نگفتم چرا ناراحتم
این اتفاق باعث شد که دیگر زود قضاوت نکنم .
[/font][/size][size=medium][font=Times New Roman]