ارسالها: 356
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: Feb 2012
سپاس ها 981
سپاس شده 486 بار در 218 ارسال
حالت من: هیچ کدام
شهرزاد اولین روز دانشگاه را سپری کرده و از کلاس بیرون آمده بود. هوای لطیف پاییزی او را به وجد آورده بود. هنوز هم به سختی می توانست باور کند که بعد از چند سال پشت کنکور ماندن، سر انجام در رشتهء دلخواهش مشغول تحصیل شده است. هر وقت به این موضوع فکر می کرد، چنان شاد می شد که دلش می خواست مثل یک کودک جست و خیز کند و بالا و پایین بپرد. غرق در این افکار، حیاط بزرگ و سر سبز دانشگاه کالیفرنیا را طی می کرد. چند قدم بیشتر تا در دانشگاه نمانده بود. شهرزاد آن قدر در خودش بود که هیچ متوجه پیر زنی که از سمت مقابل به طرف او می آمد نشد و به شدت با پیر زن برخورد کرد. پیرزن سکندری خورد، چند قدم عقب رفت و داخل باغچه ای که کنار آن ها بود، افتاد. صدای ناله و داد و بیداد پیر زن به هوا رفت.
شهرزاد چند لحظه وحشت زده ایستاد و به پیر زن نگاه کرد. هول شده بود. می دانست که در این کشور به عنوان یک مهاجر غریبه به او نگاه می کنند و اگر پیر زن آسیبی دیده باشد و از او شکایت کند، ممکن است از این جا اخراجش کنند و همهء آرزو های دور و درازش بر باد برود. با عجله کنار پیر زن زانو زد و پرسید:
- طوریتون شده خانم؟ خیلی عذر می خوام. من اصلا متوجه شما نشدم.
وقتی پیر زن با لحنی شماتت بار شروع به حرف زدن کرد، شهرزاد تازه متوجه شد که از شدت اضطراب با پیر زن به فارسی حرف زده است. هنوز عادت نکرده بود انگلیسی صحبت کند. حرف های پیر زن را می فهمید، اما هر چه در ذهنش به دنبال کلمات انگلیسی می گشت، نمی توانست لغات مناسب را پیدا کند و بر زبان بیاورد. انگار از شدت هیجان و نگرانی، همهء معلومات زبانش را از یاد برده بود. چند لحظه تلاش کرد کلمات تسلا بخشی به زبان انگلیسی بگوید. وقتی موفق نشد، بی اختیار بلند شد و داد زد:
- یکی کمک کنه. تو رو خدا یکی بیاد ببینه این خانم چیزیش شده؟
مرد جوانی جلو آمد و به فارسی با لحن آرامش بخشی گفت:
- نگران نباش. احتمالا طوریش نشده. بذار ببینم چشه.
بعد کنار پیر زن زانو زد و چند جملهء انگلیسی با او حرف زد. پیر زن فورا آرام شد و دست از داد و بیداد برداشت. شهرزاد می شنید که مرد جوان از طرف او از پیر زن عذر خواهی می کند. بعد مرد به پیر زن کمک کرد تا بلند شود. عصای او را از زمین برداشت و به دستش داد. پیر زن نگاه شماتت باری به شهرزاد انداخت و بعد سلانه سلانه به راه افتاد و رفت. بعد از دور شدن او، شهرزاد نفس راحتی کشید و گفت:
- خدا رو شکر که طوریش نشده بود. من خیلی هول کرده بودم. راستی این پیر زن با این سن و سال توی دانشگاه چی کار می کرد؟
مرد لبخند زد و گفت:
- حیاط دانشگاهتون محل رفت و آمد افراد غیر دانشجو هم هست. در واقع این جا چون خیلی بزرگه، خیلی ها که می خوان به خیابون های مجاور برن، به عنوان میون بر از حیاط دانشگاه رد می شن.
بعد نگاهی به سر تا پای شهرزاد انداخت و ادامه داد:
- انگار خود تو هم ... یعنی نمی دونم. کیف و کتابت مثل دانشجو هاست. ولی ظاهرا زبانت خیلی ضعیفه. وقتی از عهدهء چهار کلمه عذر خواهی ساده بر نمی آی، معلومه که نمی تونی دانشجوی این جا باشی. نمی دونم چرا شما ایرانی ها قبل از این که راه بیفتین و بیایین این جا، به فکر این نمی افتین که یه خورده زبون مملکتی رو که دارین می رین توش، یاد بگیرین.
- من دانشجوی همین جام. زبانم هم بد نیست. از سال ها قبل می رفتم کلاس زبان و مدارک لازم واسه ثبت نام رو داشتم. ولی الان چون خیلی هول شده بودم، همهء کلمه های انگلیسی یادم رفته بود. هر چی فکر می کردم هیچی یادم نمی اومد. هنوز عادت نکردم انگلیسی حرف بزنم. ولی شما همچین می گین «شما ایرانی ها» که انگار خودتون ایرانی نیستین!
- درسته. من آمریکایی ام.
شهرزاد لبخند زد و پرسید:
- دارین سر به سرم می ذارین؟
مرد به جای پاسخ، کارتی از جیبش بیرون آورد و به دست شهرزاد داد. شهرزاد نگاهی به عکس روی کارت انداخت وبه سرعت باور کرد که این چهرهء جذاب متعلق به همین مردیست که در مقابلش ایستاده است. نوشته های روی کارت را زیر لب خواند:
- ادارهء پلیس لس آنجلس - ستوان یکم جیمز کارلسون.
بعد با بهت و شگفتی صورت شرقی مرد را با چشم های سیاه درشت و پوست گندمگون و مو های صاف مشکی اش دوباره برانداز کرد و گفت:
- باورم نمی شه. هم قیافه تون کاملا ایرانیه، هم فارسی رو اون قدر خوب و بدون لهجه حرف می زنید که مشکل می شه باور کرد شما آمریکایی باشین. ضمنا اگه شما پلیسین، چرا لباس شخصی پوشیدین؟ و توی دانشگاه چی کار می کنید؟
مرد از ته دل خندید و گفت:
- تو فکر می کنی پلیس ها شب ها هم با لباس فرم می خوابن؟ واضحه که چرا با لباس پلیس نیستم. چون الان ساعت کارم نیست. الان هم با اجازهء شما اومدم دانشگاه دنبال خواهرم که با هم بریم خونه.
در این لحظه دختر جوانی که چشم های آبی روشن داشت و مو های بلوندش روی شانه هایش ریخته بودند، به آن ها پیوست. مرد، دستش را دور شانه های دختر انداخت و گفت:
- دختری که درست به موقع می رسه. معرفی می کنم. خواهرم، آنا.
بعد در حالی که به شهرزاد اشاره می کرد، گفت:
- ایشون هم ... راستی من هنوز اسم تو رو نمیدونم.
آنا در حالی که فارسی را با لهجهء غلیظ آمریکایی تلفظ می کرد، گفت:
- اسمش شهرزاد اسدیه.
جیمی لبخند زد و گفت:
- پس ظاهرا شما دو تا هم کلاسی هستین و قبل از این که من بخوام شما رو به هم معرفی کنم، همدیگه رو می شناختین.
آنا گفت:
- درسته. امروز سر کلاس وقتی دانشجو ها داشتن خودشون رو معرفی می کردن، ما همدیگه رو دیدیم. البته نمی دونم شهرزاد هم منو یادش مونده یا نه. ولی من به خاطر تو، معمولا به همهء ایرانی ها علاقهء خاصی دارم و اسم و قیافه شون زود یادم می مونه.
بعد لبخند زد و اضافه کرد:
- مخصوصا دختری که قیافه اش تا آخرین حد ممکن شرقیه. این چشم های سیاه و کشیده با ابرو های صاف و خوش حالت و بینی و لب های کوچیک، آدمو یاد نقاشی های شاهزاده خانم های تاریخی ایران می اندازه.
شهرزاد لبخند محجوبانه ای زد و گفت:
- نه، این قدر ها هم که می گی، قیافه ام اشرافی نیست.
بعد رو به جیمی کرد و فاتحانه گفت:
- پس داشتین سر به سرم می ذاشتین، آره؟ باید حدس می زدم که یه آمریکایی نمی تونه فارسی رو این قدر سلیس و بدون لهجه حرف بزنه. حتما کارتتون هم قلابیه.
- نه، اتفاقا کارتم کاملا اصیله. اسمم هم همونیه که اون جا نوشته. خودم هم آمریکاییم. یک کلمه هم بهت دروغ نگفتم.
آنا با اخم دوستانه ای برادرش را برانداز کرد و گفت:
- باز تو شیطون وروجک، یه ایرونی تازه از راه رسیده رو پیدا کردی و سر به سرش گذاشتی؟
شهرزاد گفت:
- شما دو تا مثل یه معمای پیچیده هستین. ببینم، اگه شما خواهر و برادرین، چرا فامیلی تون با هم فرق داره؟ اگه اشتباه نکرده باشم فامیلی آنا، دیویسه. ولی توی کارت شما فامیلیتون رو کارلسون نوشته بودن. ضمنا شما می گین آمریکایی هستین، ولی حرف های آنا نشون می ده که باید ایرانی باشین. بعدش هم شما فارسی رو کاملا راحت حرف می زنین، ولی آنا با لهجه و به سختی. من که حسابی گیج شدم.
آنا لبخند زد و گفت:
- بیایین راه بیفتیم. توی راه برات می گم جریان این معمای پیچیده که جیمی واسه تو درست کرده، چیه.
آن ها به طرف خیابان حرکت کردند و شهرزاد هم از روی کنجکاوی با این خواهر و برادر عجیب همراه شد. چند لحظه بعد در حاشیهء خیابان، جیمی در خودروی فورد سفید رنگی را باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
شهرزاد با تردید گفت:
- من مزاحتون نمی شم. از این که کمکم کردین ممنونم.
آنا گفت:
- فکر نکنم نشستن تو روی صندلی ماشین، واسه ما زحمتی ایجاد کنه. مطمئنم ماشین جیمی هم هیچ نا راحت نمی شه که یه کمی وزن اضافه رو تحمل کنه! سوار شو.
شهرزاد در حالی که هنوز تردید داشت، نتوانست به کنجکاویش غلبه کند و سوار شد. وقتی خودرو حرکت کرد، با عجله پرسید:
- خوب، داشتی از جواب این معما می گفتی!
آنا لبخند زد و گفت:
- همهء چیز هایی که در مورد خودمون بهت گفتیم، عین واقعیته. ما خواهر و برادریم و اسم هامون هم همونیه که می دونی.
- خوب پس ... فکر می کنم شما از مادر یکی هستین، اما پدر هاتون مختلفن. درسته؟
- درسته. مادرمون آمریکایه. پدر جیمی ایرانیه ولی پدر من آمریکایی.
شهرزاد با حیرت پرسید:
- پس چرا فامیلی ایشون ایرانی نیست؟ تا حالا نشنیده بودم فامیلی یه ایرانی، کارلسون باشه.
جیمی گفت:
- طبق قوانین این جا، هر زنی می تونه با فامیلی خودش واسه بچه اش شناسنامه بگیره. مامان من هم همین کار رو کرده.
شهرزاد در سکوت به پشتی صندلی تکیه داد و به فکر فرو رفت. این معما هنوز در ذهنش کاملا حل نشده بود، اما دیگر رویش نمی شد از کسانی که فقط چند دقیقه قبل با آن ها آشنا شده بود، بیشتر سوال کند.
ارسالها: 22
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2012
سپاس ها 324
سپاس شده 94 بار در 44 ارسال
حالت من: هیچ کدام
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
ارسالها: 631
موضوعها: 508
تاریخ عضویت: Jan 2012
سپاس ها 3925
سپاس شده 3263 بار در 599 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کردهایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحالهستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید اینکار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پساز انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت ازفردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند
در دلم حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد
و چه اندوه عجیبی ست که در خلوت دل
یاد یک دوست نباشد که تو را غرق تماشا سازد
ارسالها: 1,241
موضوعها: 225
تاریخ عضویت: Dec 2011
سپاس ها 1966
سپاس شده 8674 بار در 3514 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن
کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !
.
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره
.
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن
یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که
بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه:
آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!!
ارسالها: 1,241
موضوعها: 225
تاریخ عضویت: Dec 2011
سپاس ها 1966
سپاس شده 8674 بار در 3514 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پسرعمهم نشسته بود پای کامپیوتر. همچین چسبیده بود به صندلی که حتی برای شام کَنده نشد. روبروش میشینم میگم «فرهود! چه خبر؟ زندهای که هنوز؟». میگه «عضو فیسبوک هستی؟». میگم «زیاد بهش سر نمیزنم.». میگه «اسمت چیه که پیدات کنم؟». اسمم رو میگم و شروع میکنه به گشتن. یهو با تعجب میگه «یعنی اشکال نداره من بیام توی پروفایلت؟». میگم «نه! چه اشکالی؟ مگه اشکال داره من پروفایل شما رو ببینم؟!» میگه «خب چون دختری شاید زیاد خوشت نیاد! بچهها شیطونی میکنند. میدونی دیگه!». میگم «متوجهم. اصولا همهچیز زیر سر “بچهها”ست. مثل قدیما که همهی خرابکاریها زیر سر “بعدازظهریها” بود.»…
شروع میکنه از مزیتهای فیسبوک و جذابیتش میگه. میگم «پسر خوب! اون زمان که ما اومدیم فیسبوک، اونجاها همه بیابون بود. هنوز جادههاش آسفالت نشده بود. شما یادت نمیاد. هنوز طفل بودی اون موقع.». میگه «حالا چرا نیستی؟». میگم «آدم وارد فیسبوک که میشه انگار وایساده سر خیابون، هر کیو که رد میشه نگه میداره، تمام اطلاعات و اخبار زندگانیش رو میذاره کف دستش! میگه برو به سلامت!».
هنوز با کامپیوتر مشغوله. میگه «بیا اینو ببین!». وقتی میرم پشت سیستم، میبینم وبکم رو روشن کرده و داره با یه چهره (!) چت میکنه، از اونایی که یه عالمه مدادرنگی دارند! پروفایل خانومه رو نشونم میده و میگه «همین الان توی فیسبوک آشنا شدیم.». برای خانومه دست تکون میدم، یعنی «یوهو! من اومدم!!». به فرهود میگم «توی عکس پروفایلش چقدر مینیاتوری به نظر میاد! با وبکم تفاوت را احساس کنید! خدا بیامرزه پدر آقای فتوشاپ رو! هر کاری از دستش برمیاد برای این مردم انجام میده! اجرش با صاحب مجلس!».
فرهود داره تندتند تایپ میکنه. میگم «روسریش منو کشته! خب پس چرا عکس پروفایلش روسری نداره؟» فرهود میگه «الان ازش میپرسم». براش مینویسه «به قول شاعر، پیش من چادر رو بردار!». خانومه در حالیکه داره از خنده ریسه میره مینویسه «ئه؟ نمیشه که. آخه تو نامحرمی!». میزنم زیر خنده. جلالخالق! عجب ملت جُکی داریم! خودشو گذاشته سر کار یا ما رو؟!
فرهود مینویسه «حالا دیگه ما نامحرم شدیم؟!». خانومه مینویسه «اصلا قرار نبود اینجا غیر از فامیل و دوستام کسی رو Add کنم. اما وقتی شایان [دوست فرهود] رو Add کردم گفتم حالا تو هم باشی!». میگم «یاد اون موجودی افتادم که وقتی زیر پروفایلش آتیش روشن کردند، کمکم آبپز شد! ولی تا انداختندش توی وبکم یهو پرید بیرون!!». فرهود میگه «زیرنویس فارسی نداره حرفت؟». میگم «قورباغهی طفلی رو میندازند توی آبجوش، یهو میپره بیرون. اما وقتی میذارندش توی ظرف آب و نمهنمه گرمش میکنند، اونقدر میمونه تا کاملا آبپز میشه. حالا مصدوم آمادهست. نوش جان!! این طفلی هم انگار داره کمکم آبپز میشه توی فیسبوک!».
گویا مهمونی تموم شده. باید بریم خونهمون. توی راه به این فکر میکنم که چقدر دلم برای دوستای دانشگاه و دبیرستانم تنگ شده، که اتفاقا همهشون بهشدت فیسبوکی هستند.
توی کوچهمون که میرسیم، صدای دوستای برادرم رو میشنوم که دارند در مورد دوستای نِتیشون حرف میزنند. تا اسم فیسبوک رو میارند یادم میفته که هر کدومشون چه چــــیزایی برای برادرم میفرستند و اتفاقا به ایمیل من میاد، چون پروفایلش با ایمیل من ساخته شده. به جای اونا من خجالت میکشم!!
این روزا دیگه شناسنامه زیاد کارایی نداره؛ اگه عضو فیسبوک نباشی، انگار اصلا جزو موجودات زنده به حساب نمیای! در همین راستا برادر منم یه پروفایل ساخت و مسئولیتش رو به من واگذار کرد!
توصیه میکنم هیچوقت مدیریت پروفایل برادرت رو، در حالیکه تمام بچههای محل و دوستاش که میشناسی، توی Add Listش هستند به عهده نگیر، چون از همه ناامید میشی! و من بعد از این ناامید شدنها از اطرافیان و دوستانم بود که جیفهی فیسبوک رو به اهلش بخشیدم و دست از محتویاتش شستم!
مشغول چک کردن ایمیلم هستم که یه خبر میبینم «ازدواج زوکربرگ!». خدا رو شکر! بالاخره بخت این بچه باز شد. بذار ببینم چی انتخاب کردی حالا… چی انتخاب کردی؟؟؟ حیف شما نبود؟ درسته خودت هم از لحاظ خوشتیپی به گرد پای ایرونیجماعت نمیرسی، ولی پولدار که بودی! شما یه سر به فیسبوکیهای ایران میزدی، هم به فتوشاپ ایمان میاوردی، هم میفهمیدی «خانوم دکتر» یعنی چی!! البته هر چیزی لیاقت میخواد خب… اما حیف شدی پسر، میفهمی؟ حیف!
شما در مورد ما چی فکر کردی واقعا؟ نگفتی با جوی که ما رو درمینورده چیکار میخوای بکنی؟ نکنه توقع داری ملت همیشهدرصحنهی ما از این قضیه به سادگی عبور کنند؟! یادت رفته وقتی استیو جابز مرد؟ ما اونقدر پیرهن عزای استیو خدابیامرز رو درنیاوردیم که خانوادهش برامون پیرهن سفید خریدند و اومدند بهمون سرسلامتی بدند. حالا بگذریم از تغییر اسم و عکس پروفایل مردم غیورمون، به اسم و عکس اون مرحوم! اینجور آدمایی هستیم ما. حالا شما فکر نکردی این موجی که آواتارها رو به عکس همسر شما تغییر میده، چقدر از نظر زیباییشناسی آسیب میزنه به پیکرهی فیسبوک؟! این دفعه که گذشت؛ ولی دفعهی بعد یادت باشه قبل از هر اقدامی حتما مشورت کنی.
دارم همینجوری تأسف میخورم که دایی SMS میده: «…این مشخصات خواستگار ملیحهست. ببین چی میتونی ازش پیدا کنی؟» یه لحظه خودمو همپای زحمتکشان پلیس+۱۰ میبینم و وظیفهی سنگینی رو روی دوشم احساس میکنم! گواهی سوءپیشینه میخواید؟ خلافی ماشین؟ تعارف میکنید؟ به خدا اگه بذارم بدون شخم زدن کل فعالیتهای اینترنتی طرف از این در برید بیرون! بعد از چند تا ازدواج فیسبوکی که شاهد بودم، یهو دلم به شور میفته…
نه دیگه. انگار قضیه جدیه. باید برم فیسبوک! بسمالله فی.لترشکن!… اوه اوه! این همه Notification رو کی میخواد چک کنه؟ من که اصلا! چند تا رو رندوم میبینم:
۱. به به… مبارکه. مهتاب با اون آقاهه که عمران میخوند ازدواج کرده. از کجا فهمیدم؟ عکساشون موجوده! از مدل لباس عروسش خوشم نمیاد!! ماه عسل هم جای گرمی رفتند! از دست و پای آفتابسوختهشون فهمیدم! چه کاریه خب؟ میرفتید یه جای خوشآبوهوا! حالا خارج هم نبود، نبود. والا! راستی، مهتاب این مدلی نبودآ… باد فیسبوکی داره حیاها رو میبره یعنی؟!
۲. آخ جون! سارا زندهست. برام پیام فرستاده. غروب بهش SMS دادم، جواب نداد. گفتم نکنه مُرده. تو رو خدا دوستای ما رو ببین! گوشیش رو نگاه نمیکنه، ولی فیسبوکش یکسره بازه. به قول ITچیها «دائمُالـآنه» (همون دائمُالـآنلاین یعنی!).
۳. یکی از آقایان همکلاسی توی یکی از عکساش منو برچسب زده… پناه بر خدا! اینجا خانواده زندگی میکنهها! چرا فکر کرده دیدن عکس لب ساحلش، با یه خُرده لباس، برای من جالبه؟! اصلا آدم وقتی لباس زیادی تنش نیست عکس میگیره مگه؟ «غیورمردِ وطن»ه داریم؟
۴. یه نفر درخواست دوستی داده. قبل از Confirm میرم توی پروفایلش ببینم چه جور موجودیه. با ۲۱ سال سن، تحصیلات دکتری؟! به برکت شبکههای اجتماعی کلی به تحصیلکردههامون اضافه شدهها. ما قدر نمیدونیم!
۵. فرهود هم که سر شب خونهشون بودیم، پیام نوشته: «بابا پاستوریزه!». گویا خودم باید از این جمله عمق فاجعهی خجالتآور حاکم بر پروفایلم رو درک کنم.
۶. …
تا صبح هم بشینم، Notificationها تموم نمیشن. اینکه کی برای کی کامنت گذاشته، کی با کی دوست شده، کی چه عکسی رو لایک زده و… اخبار خالهزنکی و بهدرنخوری هستند که انتشارش فقط در شأن اقدس خانومای تلویزیونیه! اما حالا این وظیفهی خطیر رو زوکربرگ و دار و دستهش به عهده گرفتند، که از همینجا بهشون «خدا قوت» میگم. رسالت عظیمی رو به دوش میکشند! از خیر این اخبار مهم میگذرم.
اسم آقاههی خواستگار رو سرچ میکنم. چند مورد پیدا میشند که با تطبیق اطلاعات واصله از دایی، میفهمم کدومشون آقای مربوطهست. ماشالا لیست دوستان! چه خانومای خوشتیپی! آفرین، آفرین… به به! چقدرم مهربونه با همهی خانوما: «عزیزم»، «گلم»، «فدات بشم»، «خانوم قشنگم» و… راحت باش شما! نامحرم کیلو چنده؟ زندگی فستفودی، رفاقت فیسبوکی هم میطلبه! آقا «ما برای وصل کردن آمدیم»، اما این آدم فقط روبوسی نمیکنه توی نوشتههاش! ای بمیری زوکربرگ! حالا من جواب دایی رو چی بدم؟…
به خودم که میام ساعت ۲ نصفه شبه. خوب شد؟ خوب شد الکیالکی ساعات خوابم از دست رفت؟…
صبح که سیستم رو روشن میکنم میبینم از فیسبوک ایمیل اومده که «سارا برات پیام فرستاده». بهش SMS میزنم میگم «سلام. دیگه نه من، نه فیسبوک! امری بود؟!»…
ارسالها: 1,241
موضوعها: 225
تاریخ عضویت: Dec 2011
سپاس ها 1966
سپاس شده 8674 بار در 3514 ارسال
حالت من: هیچ کدام
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه! خلاصه
مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
مهربانم اگر این متن را میخوانی ؛ بدان و آگاه باش که تو شایسته آنی و از نیک ترین مهربانان هستی پس تو هم آن را برای نیک ترین مهربانانت بفرست و زنجیره مهربانی را ادامه بده
تو در پناه خدایی و خدا هرگز دیر نمی کند
ارسالها: 3,918
موضوعها: 325
تاریخ عضویت: Jan 2012
سپاس ها 6360
سپاس شده 15381 بار در 6331 ارسال
حالت من: هیچ کدام
هدیه ....
مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تورا بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال ودارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت وخانواده ای فوق العاده . یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل ازاینكه اقدامی بكند ، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از اینبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد . در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .