نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

#21
هيچوقت زود قضاوت نکن
مسئولين يک مؤسسه خيريه متوجه شدند که وکيل پولداري در شهرشان زندگي مي‌کند و تا کنون حتي يک ريال هم به خيريه کمک نکرده است. پس يکي از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خيريه: آقاي وکيل ما در مورد شما تحقيق کرديم و متوجه شديم که الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد ولي تا کنون هيچ کمکي به خيريه نکرده‌ايد. نمي‌خواهيد در اين امر خير شرکت کنيد؟

وکيل: آيا شما در تحقيقاتي که در مورد من کرديد متوجه شديد...

که مادرم بعد از يک بيماري طولاني سه ساله، هفته پيش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگي‌اش کفاف مخارج سنگين درمانش را نمي‌کرد؟

مسئول خيريه: (با کمي شرمندگي) نه، نمي‌دانستم. خيلي تسليت مي‌گويم.

وکيل: آيا در تحقيقاتي که در مورد من کرديد فهميديد که برادرم در جنگ هر دو پايش را از دست داده و ديگر نمي‌تواند کار کند و زن و ? بچه دارد و سالهاست که خانه نشين است و نمي‌تواند از پس مخارج زندگيش برآيد؟

مسئول خيريه: (با شرمندگي بيشتر) نه . نمي‌دانستم. چه گرفتاري بزرگي ...

وکيل: آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد که خواهرم سالهاست که در يک بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تأمين هزينه‌هاي درمانش قرار دارد؟

مسئول خيريه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشيد. نمي‌دانستم اينهمه گرفتاري داريد ...

وکيل: خوب. حالا وقتي من به اينها يک ريال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار داريد به خيريه شما کمک کنم؟
با تشكر محمد
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، ارمين2012 ، parmidaa ، matadorrr
آگهی
#22
هدفم گم شد!
نمي‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه مي‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى ميكرد، غذا مي‏داد و او را تيمار مي‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.

پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پيرمرد تهيه مي‏كرد اسب لب به غذا نمي‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مي‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمي‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر ميشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مي‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مي‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مي‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!

پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمي‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مي‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مي‏كوبد و لب مي‏گزد!!
________________________________________________________________________________​___________________________________
با تشكر \mo@mmad
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، ارمين2012 ، parmidaa
#23
هدفم گم شد!
نمي‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه مي‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى ميكرد، غذا مي‏داد و او را تيمار مي‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.

پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پيرمرد تهيه مي‏كرد اسب لب به غذا نمي‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مي‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمي‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر ميشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مي‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مي‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مي‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!

پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمي‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مي‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مي‏كوبد و لب مي‏گزد!!
________________________________________________________________________________​___________________________________

با تشكر \mo@mmad
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، ارمين2012
#24
گفت: بله فقط یک نفر.


پرسیدند: چه كسی؟

بیل گیتس ادامه داد:

سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت:

این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!

کره فروش{داستان} 3
سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!

پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...

یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.


گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.


گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟


گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟


گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟


گفتم: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!


گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی

پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!


بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.

Big GrinTongue
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، ارمين2012 ، parmidaa ، ESSE BLACK
#25
ثروتمندتر از بيل گيتس
از بيل گيتس پرسيدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط يک نفر.
پرسيدند: چه كسي؟

بيل گيتس ادامه داد: سالها پيش زماني که از اداره اخراج شدم و به تازگي انديشه‌هاي خود و در حقيقت به طراحي مايکروسافت مي انديشيدم، روزي در فرودگاهي در نيويورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشريه ها و روزنامه ها افتاد. از تيتر يک روزنامه خيلي خوشم اومد، دست کردم توي جيبم که روزنامه رو بخرم ديدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که ديدم يک پسر بچه سياه پوست روزنامه فروش وقتي اين نگاه پر توجه مرا ديد گفت اين روزنامه مال خودت؛ بخشيدمش؛ بردار براي خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: براي خودت! بخشيدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توي همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به يك مجله خورد دست کردم تو جيبم باز ديدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت اين مجله رو بردار براي خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پيش من اومدم يه روزنامه بهم بخشيدي تو هر کسي مياد اينجا دچار اين مسئله ميشه، بهش مي‌بخشي؟!

پسره گفت: آره من دلم ميخواد ببخشم؛ از سود خودم مي‌بخشم.

به قدري اين جمله پسر و اين نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدايا اين بر مبناي چه احساسي اين را مي‌گويد؟!

بعد از 19 سال زماني که به اوج قدرت رسيدم تصميم گرفتم اين فرد رو پيدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهي را تشکيل دادم و گفتم بروند و ببينند در فلان فرودگاه کي روزنامه ميفروخته ...
يک ماه و نيم تحقيق کردند تا متوجه شدند يک فرد سياه پوست مسلمان بوده که الان دربان يک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

از او پرسيدم: منو ميشناسي؟
گفت: بله! جنابعالي آقاي بيل گيتس معروفيد که دنيا ميشناسدتون.

گفتم: سال ها قبل زماني که تو پسر بچه بودي و روزنامه مي‌فروختي دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجاني دادي، چرا اين کار را کردي؟
گفت: طبيعي است، چون اين حس و حال خودم بود.

گفتم: حالا مي‌دوني چه کارت دارم؟ مي‌خواهم اون محبتي که به من کردي را جبران کنم.
جوان پرسيد: چطوري؟
گفتم: هر چيزي که بخواهي بهت مي‌دهم.
(خود بيل‌گيتس مي‌گويد اين جوان وقتي صحبت مي‌کرد مرتب مي‌خنديد)
جوان سياه پوست گفت: هر چي بخوام بهم ميدي؟
گفتم: هرچي که بخواهي!
اون جوان دوباره پرسيد: واقعاً هر چي بخوام؟
بيل گيتس گفت: آره هر چي بخواهي بهت ميدم، من به 50 کشور آفريقايي وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو مي‌بخشم.
جوان گفت: آقاي بيل گيتس نميتوني جبران کني!
گفتم: يعني چي؟ نمي‌توانم يا نمي‌خواهم؟
گفت: مي‌خواهي اما نمي‌توني جبران کني
پرسيدم: چرا نمي‌توانم جبران کنم؟
جوان سياه پوست گفت: فرق من با تو در اينه که من در اوج نداشتنم به تو بخشيدم ولي تو در اوج داشتنت مي‌خواهي به من ببخشي و اين چيزي رو جبران نمي‌کنه. اصلا جبران نمي‌کنه. با اين کار نمي‌توني آروم بشي. تازه لطف شما از سر ما زياد هم هست!

بيل گيتس مي‌گويد: همواره احساس مي‌کنم ثروتمندتر از من کسي نيست جز اين جوان 32 ساله مسلمان سياه پوست.

________________________________________________________________________________​_____________
با تشكر \mo2mmad
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر ، ارمين2012 ، ESSE BLACK
#26
داستانم کامل شد
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر ، ارمين2012
#27
دو جزیره:

کره فروش{داستان} 3

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند.

دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند.

از آنجا که هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.

نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود.

صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد. اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود....

هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.

مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد...

روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد....

در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.


بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذاي بيشتري نمود.

در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشد همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند.

صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در قسمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود پيدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت جزيره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزيره دور افتاده بود ترك كند. با خودش فكر مي كرد كه ديگري شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چرا كه هيچ كدام از درخواستهاي او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول ندايي از آسمان شنيد:

«چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟»

مرد اول پاسخ داد:

« نعمتها تنها براي خودم است، چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم، دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست.»

آن صدا سرزنش كنان ادامه داد:

« تو اشتباه مي كني! او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي.»

مرد پرسيد:

« به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟»

جواب آمد:

«او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود.»
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، ارمين2012 ، parmidaa ، عارفه
#28
Tongue 
سنجش
پسر کوچکي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه هاي تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش مي داد.

پسرک پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟»

زن پاسخ داد: «کسي هست که اين کار را برايم انجام مي دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من اين کار را با نصف قيمتي که او مي دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار اين فرد کاملا راضي است.

پسرک بيشتر اصرار کرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي کنم. در اين صورت شما در يکشنبه زيباترين چمن را در کل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.

پسرک در حالي که لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينکه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم کاري به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را مي سنجيدم. من همان کسي هستم که براي اين خانم کار مي کند.»
______________________________________________
با تشكر \mo@mmadAngel[/size]
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، ململ جوجو ، ارمين2012 ، parmidaa
#29
عجب خوش شانسی

کره فروش{داستان} 3

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.

روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.

همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی!

و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!

و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، ارمين2012 ، matadorrr
#30
فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون پرسید: کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.

بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید!
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، امیر ، niloofar joon ، ململ جوجو ، ارمين2012 ، parmidaa ، matadorrr


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان