فصل سيزدهم :
دو سه روز ي از مهموني گذشت و توي اين چند روز سعي كردم هچ برخورد مستقيمي با مجد نداشته باشم البته احساس ميكنم
اونم همين نيت رو داشت چون يه روز توي شركت تا از در اتاقم اومدم بيرون ..توي راهرو عقب گرد كرد و رفت به هر حال
اونروز از دانشگاه يه راست رفته بودم شركت و ساعت نزديكاي هفت بود كه خيس از بارون رسيدم خونه بعد از اينكه يه دوش
گرفتم رفتم سمت يخچال تا آبي بخورم كه با ديدن تقويم روش يه فكري به ذهنم رسيد هفته ي بعد يك شنبه يكي از اعياد بود و
تعطيل بود امروزم از بچه هاي شركت شنيده بودم كه شنبه رو هم دولت تعطيل كرده بود بدم نميومد يه سر برم شيراز يعني
حقيقتش دلم براي مامان و بابا و كتي يه ذره شده بود با اين فكر بلافاصله تلفن رو برداشتم و شماره ي خونرو گرفتم با دومين
زنگ كتي تلفن رو برداشت و با خنده گفت :
- كيانا عجب حلال زاده اي هستي ميخواستم همين الان بهت زنگ بزنم..
- اوي!!اول سلام!!!
- با صداي پر انرژي گفت :
- سلام به روي ماهت به چشمون سياهت ..چطوري خره؟؟
- خر خودتي ديوونه .. تو چطوري؟ مامان اينا چطورن؟
- همه خوبن شكر! يه خبر دست اول واست دارم.. حدس بزن ؟
يكم فكر كردم و گفتم :
- كتي جون من بگو حدسم نمياد!!!
- فريبا دختر خاله نيره داره عروسي ميكنه ... همين پنج شنبه!!!
با خوشحالي گفتم :
- آخي به سلامتي ...منم يه خبر دست اول دارم
خنده ي شيطوني كرد و گفت :
- نكنه توام تو تهرون بببببببععععللله!!!
خنده اي كردم و گفتم :
- كتي كوفت نگيري توام كه ذهنت فقط رو يه چيزي ميچرخه ..نه بابا ميخوام پس فردا چهارشنبه ت...ا يكشبه بيام خونه!!!
يهو بر خلاف انتظارم كه كتي خوشحال ميشه پشت تلفن سكوت شد !!! جوري كه فكر كردم قطع شده ..
- الو كتي؟
- جانم ...
- چي شدي ؟!!
- با لحن متعجبي گفت :
- هيچي .. يعني ميخواي عروسي فريبام بياي؟
- خوب آره مگه چيه ؟؟؟
با ناراحتي گفت :
- آخه چيزه ؟؟؟!
- عصباني شدم و با لحن رنجيده اي گفتم :
- چيه كتي ؟.. خوب بگو ديگه ..يعني اينقدر از اومدنم ناراحت ميشي؟؟؟
- كتي كه تازه انگار دوزاريش افتاده گفت :
- نه بابا ديووونه اونكه از خدامه بياي راستش حرفم سر قضيه ي عروسيه .. آخه راستش داماد .. چجوري بگم .. گويا تو نامزديه
تو .... آخه .....داماد نوه خاله ي محمده!!!
تازه فهميدم كتي چرا به تته پته افتاده بود ... با بي خيالي گفتم:
- خوب باشه ..به من چه ؟؟؟!! مهم اينه همديگرو ديدن و پسنديدن!! ايشاا.. خوشبخت بشن..
كتي با لحن پر از ابهامي گفت :
- يعني تو ناراحت نميشي اگه محمد رو ببيني؟؟؟!!
فكر اينجاشو نكرده بودم!!! از طرفيم برام جالب بود كه خالم اينا كه اينقدر با مذهبي بودن خانواده ي محمد مخالف بودم و ميگفتن
به سبك خانوادگي ما نميخورن چجوري حاضر شدن دختر بدن بهشون .. بعدشم مگه محمد منو نذاشته بود كنار بخاطر دل من بد
بختم شده بود نميتونستن كاري ديگه اي كنن؟؟؟...
توي همين افكار بودم كه با صداي كتي به خودم اومدم..
- كيانا ميدونم به چي فكر ميكني ...منو مامانم به همين فكر كرديم ولي ديديم اگه حرفي بزنيم ميذارن پاي حسادت .. ميدوني
جالبش چيه اينه كه اينا از بعد از نامزدي تو با هم دوست بودن و اون موقع كه بابا در به در دنبال محمد ميگشته اينا با نوه خالش
مراوده داشتن البته فريبا ميگفت اميررضام نميدونسته محمد چرا اينكارو كرده به هر حال دروغ يا راستش پاي خودشون .. توام بيا
قدم سر چشم .. ولي اگه ديدي نميتوني بري عروسي منم نميرن باهم ميشينيم غيبت ميكنيم ...
بعدم خنديد تا مثلا من روحيم عوض شه ...
منم خنديدم .. نميدونم فهميد مصنوعيه يا نه ..بعدم گفتم :
- نه اتفاقا ميام عروسي .. دليلي نداره من خودمو قايم كنم .. اگه اينكارو كنم فقط به شايعه ها دامن زدم ... ديگه خودم كه ميدونم
من مشكلي نداشتم...
كتيم حرفمو تاييد كرد و قرار شد به مامان بابا نگه كه دارم ميام تا سورپريزي باشه واسشون و بعد از اينكه يكم ديگه از اين در
اون در حرف زديم با يه اميد ديدار گفتن گوشي رو گذاشتم...اين وسط ميموند شركت و مجد كه چهارشنبه پنج شنبرو بهم
مرخصي ميده يا نه .. با خودم فكر كردم ..كارمند از من پرروتر نيست هنوز يه ماه نشده رسمي شدم نصفشو مرخصي گرفتم .. با
اين فكر با ودم ري ريز خنديدم و بعدم فكرم رفت سمت عروسي و محمد ... احساس خاصي نداشتم از ديدنش .. نميگم هيچي
ولي بيشتر حس كنجكاوي بود و اينكه شايد با ديدنش دليل كارشو بهم بگه .. ولي خوب ناخودآگاه استرسم داشتم .. استرس نگاه
هاي مردم و حرفاشون ... بايد توكل به خدا ميكردم .. از صدقه سر مجد و مهمونيه جذابش كلي نماز قضا رو دستم مونده بود
تصميم گرفتم اوشب يكم با خداي خودم خلوت كنم ... كه ابته خيلي موثر بود چون واقعا بهم آرامش عجيبي داد...
صبح روز سه شنبه از شكت به يه آژانس مسافرتي زنگ زدم و يه بليط رفت و برگشت واسه ي شيراز گرفتم و پولشم به صورت
اينترنتي پرداخت كردم و فرار بود پيك ساعت 12 بليطارو به آدرس شركت بياره...
قدم بعدي دادن برگه درخواست مرخصي بود و امضاي مجد .. بعد از اينكه يه برگه در خواست از كارگزيني گرفتم و پر كردم
رفتم پيش شمس تا برگه درخواستمو ديد يه دونه ازون لبخنداي نايابشو زد و گفت :
- مشفق واقعا فكر ميكني بعد از اون يه هفته مرخصي مجد بهت مرخصي بده ؟؟؟
- وا.. چميدونم
بعدم خنديدم و ادامه دادم :
- توكل به خدا!!!
- شمسم خنديد نميدونم از اعتماد به نفس من خوشش اومد يا اينكه به خيال باطلم خنديد!!!
- خلاصه يه نفس عميق كشيدم و تقه اي به در اتاق مجد زدم .. با صداي گيراش كه گفت :
- - بفرماييد .. داخل شدم بر خلاف دفعه هاي پيش برام بلند نشد و نگاه گذرايي بهم كرد و بعدم سرشو انداخت رو پرونده ي
زير دستش ..
به آرومي سلام كردم و رفتم سمتش و كاغذ در خواست مرخصي رو گذاشتم روي ميز...
كاغذ رو برداشت و نگاهي انداخت با اخم رو كرد سمتم و گفت :
- واقعا بازم مرخصي ميخواين ؟؟؟
نميدونم چرا از اينكه لحنش ديگه مثل قديم صميمي نبود دلم گرفت ولي به روي خودم نياوردم و با جديت گفتم :
- بله .. بايد برم شيراز!!
ابروهاشو داد بالا و يه لحظه نگاهش نگران شد و گفت :
- اتفاقي افتاده ؟
شيطنتم گل كرد واسه ي همين يه لبخند با چاشني خجالت زدم و گفتم :
- نه امر خيره ايشاا...
ابرو هاشو داد بالا و گفت :
- ا؟ به سلامتي حتما براي خواهرتون؟؟؟!!
خيلي پليد بود .. با اخم گفتم :
- نه ... چرا اينجوري فكر ميكنيد ؟؟
تك خنده ي مردونه اي كرد و گفت :
- آخه اين روزا پوست سفيد و چشم روشن تو بورسه
دلم ميخواست سرشو بكوبم به تيزي ديوار ..حرفش يعني كه يعني !!!! لبخندي زدم و با آرامش ساختگي گفتم :
- اتفاقا نشنيدين ميگن سفيد سفيد 100 تومن سفيد و سرخ سيصد تومن .. حالا كه رسيد به سبزه هرچي بگن ميارزه ؟؟؟!!
نگاه شيطوني كرد و گفت :
- بله شنيدم ... ولي اون سبزست... نه سياه سوخته ...
يعني گيوتينم كمش بود!!!!!! با عصبانيتي كه سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :
- حالا بهم مرخصي ميدين ؟؟
در حاليكه از پيروزيش غرق لذت بود و لبخند موذييم رو لبش بود برگه رو امضا كرد و رو كرد بهم و گفت :
- اگه به همه ي كارمندا اينجوري مرخصي ميدادم شركت تا الان ورشكسته بود .. ايندفعه رم بخاطر ديني كه هنوز احساس
ميكينم به گردنمه دادم ولي ديگه مرخصي خبري نيست!! روشنه ؟؟؟!!!
سري تكون دادم و بدون تشكر رفتم سمت در كه با لحني كه توش شيطنت موج ميزد ...گفت :
- حسابم باهات صافه دفعه ي بعدي تشكر يادت نره!!!!!!
چپ چپ نگاش كردم و زدم بيرون .. در رو كه بستم صداي قهقهشم اومد اين بشر كلا از رو نميره خداي اعتماد به نفسه .. داشتم
زير لب غر غر ميكردم كه شمس رو كرد بهم و گفت :
- نداد؟؟؟!
- چرا ولي با كلي غر غر ...
متعجب نگام كرد و بعدم شونشو انداخت بالا و گفت :
- چه خوش شانس!!
منم ديگه حرفي نزدم ..
ساعت 12.5 بود و وقت ناهار طبق قول آژانس هواپيمايي تا ساعت 12 بايستي پيك ميومد واسه ي همين قبل از اينكه برم
آشپزخونه يه سر رفتم پيش شمس ..
- ببين براي من پيك چيزي نياورد ؟؟!!
يه ابروشو داد بالا و گفت :
- وا.. يه پيك اومد .. مجدم اينجا بود اون پولشو حساب كرد و بسته رو گرفت منم ديگه دخالت نكردم!!!
نفسمو با عصبانيت دادم بيرون و گفتم :
دو سه روز ي از مهموني گذشت و توي اين چند روز سعي كردم هچ برخورد مستقيمي با مجد نداشته باشم البته احساس ميكنم
اونم همين نيت رو داشت چون يه روز توي شركت تا از در اتاقم اومدم بيرون ..توي راهرو عقب گرد كرد و رفت به هر حال
اونروز از دانشگاه يه راست رفته بودم شركت و ساعت نزديكاي هفت بود كه خيس از بارون رسيدم خونه بعد از اينكه يه دوش
گرفتم رفتم سمت يخچال تا آبي بخورم كه با ديدن تقويم روش يه فكري به ذهنم رسيد هفته ي بعد يك شنبه يكي از اعياد بود و
تعطيل بود امروزم از بچه هاي شركت شنيده بودم كه شنبه رو هم دولت تعطيل كرده بود بدم نميومد يه سر برم شيراز يعني
حقيقتش دلم براي مامان و بابا و كتي يه ذره شده بود با اين فكر بلافاصله تلفن رو برداشتم و شماره ي خونرو گرفتم با دومين
زنگ كتي تلفن رو برداشت و با خنده گفت :
- كيانا عجب حلال زاده اي هستي ميخواستم همين الان بهت زنگ بزنم..
- اوي!!اول سلام!!!
- با صداي پر انرژي گفت :
- سلام به روي ماهت به چشمون سياهت ..چطوري خره؟؟
- خر خودتي ديوونه .. تو چطوري؟ مامان اينا چطورن؟
- همه خوبن شكر! يه خبر دست اول واست دارم.. حدس بزن ؟
يكم فكر كردم و گفتم :
- كتي جون من بگو حدسم نمياد!!!
- فريبا دختر خاله نيره داره عروسي ميكنه ... همين پنج شنبه!!!
با خوشحالي گفتم :
- آخي به سلامتي ...منم يه خبر دست اول دارم
خنده ي شيطوني كرد و گفت :
- نكنه توام تو تهرون بببببببععععللله!!!
خنده اي كردم و گفتم :
- كتي كوفت نگيري توام كه ذهنت فقط رو يه چيزي ميچرخه ..نه بابا ميخوام پس فردا چهارشنبه ت...ا يكشبه بيام خونه!!!
يهو بر خلاف انتظارم كه كتي خوشحال ميشه پشت تلفن سكوت شد !!! جوري كه فكر كردم قطع شده ..
- الو كتي؟
- جانم ...
- چي شدي ؟!!
- با لحن متعجبي گفت :
- هيچي .. يعني ميخواي عروسي فريبام بياي؟
- خوب آره مگه چيه ؟؟؟
با ناراحتي گفت :
- آخه چيزه ؟؟؟!
- عصباني شدم و با لحن رنجيده اي گفتم :
- چيه كتي ؟.. خوب بگو ديگه ..يعني اينقدر از اومدنم ناراحت ميشي؟؟؟
- كتي كه تازه انگار دوزاريش افتاده گفت :
- نه بابا ديووونه اونكه از خدامه بياي راستش حرفم سر قضيه ي عروسيه .. آخه راستش داماد .. چجوري بگم .. گويا تو نامزديه
تو .... آخه .....داماد نوه خاله ي محمده!!!
تازه فهميدم كتي چرا به تته پته افتاده بود ... با بي خيالي گفتم:
- خوب باشه ..به من چه ؟؟؟!! مهم اينه همديگرو ديدن و پسنديدن!! ايشاا.. خوشبخت بشن..
كتي با لحن پر از ابهامي گفت :
- يعني تو ناراحت نميشي اگه محمد رو ببيني؟؟؟!!
فكر اينجاشو نكرده بودم!!! از طرفيم برام جالب بود كه خالم اينا كه اينقدر با مذهبي بودن خانواده ي محمد مخالف بودم و ميگفتن
به سبك خانوادگي ما نميخورن چجوري حاضر شدن دختر بدن بهشون .. بعدشم مگه محمد منو نذاشته بود كنار بخاطر دل من بد
بختم شده بود نميتونستن كاري ديگه اي كنن؟؟؟...
توي همين افكار بودم كه با صداي كتي به خودم اومدم..
- كيانا ميدونم به چي فكر ميكني ...منو مامانم به همين فكر كرديم ولي ديديم اگه حرفي بزنيم ميذارن پاي حسادت .. ميدوني
جالبش چيه اينه كه اينا از بعد از نامزدي تو با هم دوست بودن و اون موقع كه بابا در به در دنبال محمد ميگشته اينا با نوه خالش
مراوده داشتن البته فريبا ميگفت اميررضام نميدونسته محمد چرا اينكارو كرده به هر حال دروغ يا راستش پاي خودشون .. توام بيا
قدم سر چشم .. ولي اگه ديدي نميتوني بري عروسي منم نميرن باهم ميشينيم غيبت ميكنيم ...
بعدم خنديد تا مثلا من روحيم عوض شه ...
منم خنديدم .. نميدونم فهميد مصنوعيه يا نه ..بعدم گفتم :
- نه اتفاقا ميام عروسي .. دليلي نداره من خودمو قايم كنم .. اگه اينكارو كنم فقط به شايعه ها دامن زدم ... ديگه خودم كه ميدونم
من مشكلي نداشتم...
كتيم حرفمو تاييد كرد و قرار شد به مامان بابا نگه كه دارم ميام تا سورپريزي باشه واسشون و بعد از اينكه يكم ديگه از اين در
اون در حرف زديم با يه اميد ديدار گفتن گوشي رو گذاشتم...اين وسط ميموند شركت و مجد كه چهارشنبه پنج شنبرو بهم
مرخصي ميده يا نه .. با خودم فكر كردم ..كارمند از من پرروتر نيست هنوز يه ماه نشده رسمي شدم نصفشو مرخصي گرفتم .. با
اين فكر با ودم ري ريز خنديدم و بعدم فكرم رفت سمت عروسي و محمد ... احساس خاصي نداشتم از ديدنش .. نميگم هيچي
ولي بيشتر حس كنجكاوي بود و اينكه شايد با ديدنش دليل كارشو بهم بگه .. ولي خوب ناخودآگاه استرسم داشتم .. استرس نگاه
هاي مردم و حرفاشون ... بايد توكل به خدا ميكردم .. از صدقه سر مجد و مهمونيه جذابش كلي نماز قضا رو دستم مونده بود
تصميم گرفتم اوشب يكم با خداي خودم خلوت كنم ... كه ابته خيلي موثر بود چون واقعا بهم آرامش عجيبي داد...
صبح روز سه شنبه از شكت به يه آژانس مسافرتي زنگ زدم و يه بليط رفت و برگشت واسه ي شيراز گرفتم و پولشم به صورت
اينترنتي پرداخت كردم و فرار بود پيك ساعت 12 بليطارو به آدرس شركت بياره...
قدم بعدي دادن برگه درخواست مرخصي بود و امضاي مجد .. بعد از اينكه يه برگه در خواست از كارگزيني گرفتم و پر كردم
رفتم پيش شمس تا برگه درخواستمو ديد يه دونه ازون لبخنداي نايابشو زد و گفت :
- مشفق واقعا فكر ميكني بعد از اون يه هفته مرخصي مجد بهت مرخصي بده ؟؟؟
- وا.. چميدونم
بعدم خنديدم و ادامه دادم :
- توكل به خدا!!!
- شمسم خنديد نميدونم از اعتماد به نفس من خوشش اومد يا اينكه به خيال باطلم خنديد!!!
- خلاصه يه نفس عميق كشيدم و تقه اي به در اتاق مجد زدم .. با صداي گيراش كه گفت :
- - بفرماييد .. داخل شدم بر خلاف دفعه هاي پيش برام بلند نشد و نگاه گذرايي بهم كرد و بعدم سرشو انداخت رو پرونده ي
زير دستش ..
به آرومي سلام كردم و رفتم سمتش و كاغذ در خواست مرخصي رو گذاشتم روي ميز...
كاغذ رو برداشت و نگاهي انداخت با اخم رو كرد سمتم و گفت :
- واقعا بازم مرخصي ميخواين ؟؟؟
نميدونم چرا از اينكه لحنش ديگه مثل قديم صميمي نبود دلم گرفت ولي به روي خودم نياوردم و با جديت گفتم :
- بله .. بايد برم شيراز!!
ابروهاشو داد بالا و يه لحظه نگاهش نگران شد و گفت :
- اتفاقي افتاده ؟
شيطنتم گل كرد واسه ي همين يه لبخند با چاشني خجالت زدم و گفتم :
- نه امر خيره ايشاا...
ابرو هاشو داد بالا و گفت :
- ا؟ به سلامتي حتما براي خواهرتون؟؟؟!!
خيلي پليد بود .. با اخم گفتم :
- نه ... چرا اينجوري فكر ميكنيد ؟؟
تك خنده ي مردونه اي كرد و گفت :
- آخه اين روزا پوست سفيد و چشم روشن تو بورسه
دلم ميخواست سرشو بكوبم به تيزي ديوار ..حرفش يعني كه يعني !!!! لبخندي زدم و با آرامش ساختگي گفتم :
- اتفاقا نشنيدين ميگن سفيد سفيد 100 تومن سفيد و سرخ سيصد تومن .. حالا كه رسيد به سبزه هرچي بگن ميارزه ؟؟؟!!
نگاه شيطوني كرد و گفت :
- بله شنيدم ... ولي اون سبزست... نه سياه سوخته ...
يعني گيوتينم كمش بود!!!!!! با عصبانيتي كه سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :
- حالا بهم مرخصي ميدين ؟؟
در حاليكه از پيروزيش غرق لذت بود و لبخند موذييم رو لبش بود برگه رو امضا كرد و رو كرد بهم و گفت :
- اگه به همه ي كارمندا اينجوري مرخصي ميدادم شركت تا الان ورشكسته بود .. ايندفعه رم بخاطر ديني كه هنوز احساس
ميكينم به گردنمه دادم ولي ديگه مرخصي خبري نيست!! روشنه ؟؟؟!!!
سري تكون دادم و بدون تشكر رفتم سمت در كه با لحني كه توش شيطنت موج ميزد ...گفت :
- حسابم باهات صافه دفعه ي بعدي تشكر يادت نره!!!!!!
چپ چپ نگاش كردم و زدم بيرون .. در رو كه بستم صداي قهقهشم اومد اين بشر كلا از رو نميره خداي اعتماد به نفسه .. داشتم
زير لب غر غر ميكردم كه شمس رو كرد بهم و گفت :
- نداد؟؟؟!
- چرا ولي با كلي غر غر ...
متعجب نگام كرد و بعدم شونشو انداخت بالا و گفت :
- چه خوش شانس!!
منم ديگه حرفي نزدم ..
ساعت 12.5 بود و وقت ناهار طبق قول آژانس هواپيمايي تا ساعت 12 بايستي پيك ميومد واسه ي همين قبل از اينكه برم
آشپزخونه يه سر رفتم پيش شمس ..
- ببين براي من پيك چيزي نياورد ؟؟!!
يه ابروشو داد بالا و گفت :
- وا.. يه پيك اومد .. مجدم اينجا بود اون پولشو حساب كرد و بسته رو گرفت منم ديگه دخالت نكردم!!!
نفسمو با عصبانيت دادم بيرون و گفتم :