01-02-2021، 19:24
روز به روز بیشتر حل میشد توو خودش
بدون اینکه چیزی حل بشه یا تغییر کنه
مدام و پشت هم روزای تکراری رو میگذروند و هیچ چیزی وجود نداشت که خوشحالش کنه
از بس خودشو گول میزد که حتی دیگه به خودشم اعتماد نداشت
میگفت دارم ولی دروغ میگفت
میگفت بیدار و هُشیارم ولی خواب ترین آدمی بود که میتونستی توو زندگیت ببینیش
همه چی بی رنگ یا مشکی
انگار هیچوقت صبح نمیشد
خورشید طلوع نمیکرد
گیر کرده بود بین دم دمای غروب و هفت و نیم هشتِ شب، دیگه قرص نمیخورد
میگفت خوب شدم پس دیگه نیازی ندارم بهشون
هرگز نفهمیدم چی از زندگیش میخواد
فکر میکردن عاشقه ولی نبود
بهتر از هرکسی میشناختمش
بهتر از خودش حتی
اینطوری بود که توو اوج دونستن ازش، میفهمیدی هیچ چیزی نمیدونی ازش
افسرده بود؟ زیادی باهوش؟ دیوونه؟ دروغگو؟ شخصیت نمایشی؟
هیچکس نمیدونست!
تنها و تنهاتر میشد و دم نمیزد.
الان دیگه نیست
میگن مُرده یا فرار کرده از دست خودش
ولی کسی نمیدونه کجاست
کاش مُرده باشه
چون اگه زنده باشه خطرناکه
زنده بودن ترسناکه
هر لحظه امکان داره بمیری
ولی مردن نه
خیالت راحته که مردی
دیگه زنده نیستی که نگران مردن باشی
میدونی مُردی و این راحت ترین بخش ماجراس
چیزی برای ترسیدن وجود نداره
چیزی برای از دست دادن نیست
جایی برای نگرانی نیست
فوق فوقش دلت واسه یه سری چیزا تنگ بشه
مثل ساندویچ ماکارونیِ پیچیده شده لای روزنامه
مثل دستای قشنگ مادرت که دیگه قرار نیست حسشون کنی
مثل چشای همیشه پر از اشک و نگران مادربزرگت که دیگه قرار نیست ببینیشون و بشکنی که اون نشکنه
مثل خودت توو آینهی حموم سیگار به لب و پر از استرس برای امتحان فردا
مثل همه اون لحظه هایی که بقیه رو بیمنت خوشحال کردی حتی اگه قرار نبود بعدش کسی خوشحالت کنه
مثل ضربان قلب شدیدت بعد هر گفتن و شنیدن جملهی دوست دارم!
میارزه مرگ با اینهمه دلتنگی بعدش؟
میارزه
واسه من میارزه
واسه منی که جز حال بد هیچ چیزی واسه کسی ندارم میارزه
تو بهش میگی خودخواهی
من میگم فداکاری
حتی به غلط!
بدون اینکه چیزی حل بشه یا تغییر کنه
مدام و پشت هم روزای تکراری رو میگذروند و هیچ چیزی وجود نداشت که خوشحالش کنه
از بس خودشو گول میزد که حتی دیگه به خودشم اعتماد نداشت
میگفت دارم ولی دروغ میگفت
میگفت بیدار و هُشیارم ولی خواب ترین آدمی بود که میتونستی توو زندگیت ببینیش
همه چی بی رنگ یا مشکی
انگار هیچوقت صبح نمیشد
خورشید طلوع نمیکرد
گیر کرده بود بین دم دمای غروب و هفت و نیم هشتِ شب، دیگه قرص نمیخورد
میگفت خوب شدم پس دیگه نیازی ندارم بهشون
هرگز نفهمیدم چی از زندگیش میخواد
فکر میکردن عاشقه ولی نبود
بهتر از هرکسی میشناختمش
بهتر از خودش حتی
اینطوری بود که توو اوج دونستن ازش، میفهمیدی هیچ چیزی نمیدونی ازش
افسرده بود؟ زیادی باهوش؟ دیوونه؟ دروغگو؟ شخصیت نمایشی؟
هیچکس نمیدونست!
تنها و تنهاتر میشد و دم نمیزد.
الان دیگه نیست
میگن مُرده یا فرار کرده از دست خودش
ولی کسی نمیدونه کجاست
کاش مُرده باشه
چون اگه زنده باشه خطرناکه
زنده بودن ترسناکه
هر لحظه امکان داره بمیری
ولی مردن نه
خیالت راحته که مردی
دیگه زنده نیستی که نگران مردن باشی
میدونی مُردی و این راحت ترین بخش ماجراس
چیزی برای ترسیدن وجود نداره
چیزی برای از دست دادن نیست
جایی برای نگرانی نیست
فوق فوقش دلت واسه یه سری چیزا تنگ بشه
مثل ساندویچ ماکارونیِ پیچیده شده لای روزنامه
مثل دستای قشنگ مادرت که دیگه قرار نیست حسشون کنی
مثل چشای همیشه پر از اشک و نگران مادربزرگت که دیگه قرار نیست ببینیشون و بشکنی که اون نشکنه
مثل خودت توو آینهی حموم سیگار به لب و پر از استرس برای امتحان فردا
مثل همه اون لحظه هایی که بقیه رو بیمنت خوشحال کردی حتی اگه قرار نبود بعدش کسی خوشحالت کنه
مثل ضربان قلب شدیدت بعد هر گفتن و شنیدن جملهی دوست دارم!
میارزه مرگ با اینهمه دلتنگی بعدش؟
میارزه
واسه من میارزه
واسه منی که جز حال بد هیچ چیزی واسه کسی ندارم میارزه
تو بهش میگی خودخواهی
من میگم فداکاری
حتی به غلط!
علیرضاآریانفر
پارت 3