03-02-2014، 17:46
همین که دوان دوان می دوید...
|
داستان نویسی گروهی فلـشخــوریــا |
||
03-02-2014، 17:46
همین که دوان دوان می دوید...
03-02-2014، 17:52
تــا به جــایی رسـید کـه در آنـجا قــآیم شود وَلـــــــــــــی ...
03-02-2014، 17:55
پاش به سنگی گیر کرد که باعث شد...
03-02-2014، 18:06
بخور زمــین و زخــمی شــه ...
03-02-2014، 18:09
بلند شد دید نمیتونه درس راه بره. تا اینکه یه مرد اومد بالا سرش و گفت ببخشید کمک میخواید.............
03-02-2014، 18:11
(آخرین ویرایش در این ارسال: 03-02-2014، 18:12، توسط sara mehrani.)
با سر گفت اره با کمکه مرده به خونه رسید از او تشکر کرد و...
تعارف کرد که مرد بیاد تو ولی مرد قبول نکرد.در خانه کوچکش را باز کرد و وارد شد ...
صدای خش خشی شنید و بعد صدای شکسن شیشه ترشی ها باخودش گفت یعنی دزده؟؟؟...
05-06-2018، 10:59
همین فکر کافی بود که با ترس و چشمای گرد شده...
05-06-2018، 13:26
دید یه جنه
05-06-2018، 22:44
میدونست امروز میومد . امروز وقت همیشگی اومدنش بود . اوم جن همیشه ازش چیزای عجیب می خواست
| ||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|