حتما بخونید عاشقش میشید . مطمئن باشین محشرهههههههههههه
اسمش گل های دبیرستانه
به چشم های از درد بسته شدش خیره شدم و از فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود دستام رو محکم مشت کردم و روی صندلی کشیدم ؛ وقتش بود...باید یه درس درست و حسابی به اون لعنتی ها میدادم...همون لعنتیایی که این بلا رو سر خواهرم می اوردن ! همونایی که طی این دوسال ارامش درس خوندن توی این مدرسه ی کوفتی رو ازمون گرفته بودن...کاش این زیبایی مال ما نبود...زیبایی که بخاطرش در عذاب باشیم ، به نفع هیچکدوممون نبود...
اگه معلم سرکلاس نبود دردش رو مخفی نمیکرد ، اما همین مخفی کردن دردش داشت عذابم میداد...داشتم دیوونه میشدم ! پس کی این کلاس تموم میشد؟! برای بار هزارم به ساعت مچیم نگاه کردم...این لعنتی هم داشت کفری ترم میکرد . عاجزانه برگشتم و نگاهش کردم ، نگاه پر از درد و ناراحتیش رو بهم انداخت...اون چشمای درشت کاسه ای از خون شده بودن.
بعد از بیست دقیقه بالاخره زنگ خورد و من حریصانه به طرف جینی *جین مین* دویدم
_جینیا...خوبی؟! بیا بریم...نباید بمونیم...اگه بمونی بدتر میشی ، باید بریم دکتر
دیگه نتونست تحمل کنه و شروع کرد به اشک ریختن . امروز هم مثل همیشه با پای پیاده و تنهایی در گرگ و میش صبح از روستا به مدرسه ی شهر اومده بودیم ، قطعا میتونم بگم اگه ازمون ورودی این دبیرستان رو قبول نمیشدیم به هیچ وجه حتی رنگ این مدرسه رو هم به چشم نمیدیدم ، و چه بهتر اگه نمیدیدم ! طبق روال همیشگی در ارامش درحال اومدن به مدرسه بودیم تا اینکه سرو کله ی اون روانیای مریض پیدا شد ...راه فرار نداشتیم ، تعدادشون خیلی زیاد بود ! حدودا 20 تا رزمی کار...خواستن که تسلیمشون بشیم اما زهی خیال باطل! یه دختر برای اونا انقد ارزشش پایین بود که به راحتی تنش رو وسیله ی دست دیگران کنه...؟! مدت ها بود که رزمی کار میکردیم ، اما باز هم نتونستیم...مقابله با اون همه پسر کار خیلی سختی بود ! تقریبا تسلیم شده بودن و داشتن منو با خودشون میبردن که جینی به سمتشون حمله ور شد و همینکه فاصله ش با ما کمتر از یه قدم شد یکی از اون ادمای کثیف چنان با مشت محکم داخل شکمش کوبید که چند متر اون طرف تر روی زمین افتاد...و بعد هم به سختی خودمون رو به مدرسه رسوندیم ! اون ارشدا فکرشم نمیکردن در مقابلشون مقاومت کنیم، ولی درکل از خودمون راضی بودم ! بعد از اون اتفاق انقدر خشن شدم که چند تاشون رو خونین و مالین کردم و رو زمین انداختم بعدشم دست جینی رو گرفتم و فرار...! اما بالاخره اونها دوباره مارو پیدا میکردند...قدرت و نفوذشون خیلی بیشتر از این چیزها بود...
در همین فکر بودم که چنگ جین دور دست هام کشیده شد
_نمیتونم مین کی...نمیتونم تحمل کنم ! خیلی درد دارم...خیلی خیلی...
و بعد چشم هاش رو با درد بست...باید میبردمش ، موندن جائز نبود ! بندش کردم و زیر بازوش رو گرفتم و کمکش کردم ، اخ میکشید و اشک میریخت . دیدن درد کشیدن تنها کسی که در زندگیم داشتم ، بدترین درد زندگیم بود...کاش من درد میکشیدم ، کاش!
خارج شدن از مدرسه سخت نبود ، باید از در پشتی خارج میشدیم ، اما فکر روبه رو شدن با اون عوضیا حالم رو به میزد، اونا به همه جا نفوذ داشتن...
_مین کی...
با صدای ارومی که از پشت سرم شنیدم ، سرک کشیدم تا کسی که خطابم کرده بود رو ببینم . نگاهش پر از محبت و نگرانی بود
_بله؟!
سربه زیر شد و لب پایینش رو گاز گرفت
_اتفاقی برای جینی افتاده؟
عصبانی بودم و کنترل خودم رو نداشتم ، حتی در برابر اون !
_میبینی که ! اتفاق بدتر از این؟!
چندبار از شوک پلک زد و بعد با حالت کلافه ای موهای خوش حالتش رو به طرف بالا حالت داد
_میخوای برم به چانیول بگم بیاد...؟!
خودش هم میدونست اگه خودش رو برای کمک پیشنهاد بده شدیدا مخالفت میکنم ، برای همین اون پسر چانیول رو معرفی کرد
با غیض نگاهش کردم
_نخیر ، میبینی که ، خواهرم حالش بده ، باید برم...وقتمو نگیر
این رو گفتم و با عجله جینی رو به طرف بیرون بردم ، در تمام طول راه صدای پای یه نفر رو حس میکردم اما چیزی نمیگفتم و در خودم میترسیدم و میلرزدیم ، نمیخواستم جینی متوجه بشه ، درد داشت و قطعا از درد صدای هیچ چیزی رو نمیشنید .
با کشیده شدن دست جینی توسط کسی که پشت سرمون قرار داشت *هین * بلندی کشیدم و گارد گرفتم ، اما همینکه با قد بلند چانیول و اخم روی پیشونیش مواجه شدم کنترل دهنم رو از دست دادم و شاید تقریبا فکم تا کف پام کشیده شد!
_چه اتفاقی افتاده؟!
قطعا سهون اون رو خبر کرده بود ، ولی انقد سریع؟! انقد....
_گفتم چه اتفاقی افتاده؟
اینبار با تحکم گفت و من به حالت جدی ای که بودم برگشتم، درد جینی بیشتر شده بود و چشماش سیاهی میرفت داد کشیدم
_جینیاااا....
نگاه خمارش رو بهم انداخت و بعد از حال رفت ، همینکه تعادلش رو در ایستادن از دست داد بلافاصله چانیول یه دستش رو زیر کمر جینی قرار داد و یه دستش رو زیر زانوش و در اخر اون رو بلند کرد. در برابر اون حجم از مردونگیش چکار میکردم؟ متشکرش هم بودم...اینطوری جینی رو زودتر به بیمارستان میرسوندیم، چه خوب که جینی همچین مرد مهمی رو در زندگیش داشت...! یهپشتوانه برای مواقع سختی...اون مرد انقدر ابهت و مردونگی داشت که غرور من دربرابرش حرفی برای گفتن نداشت ، همینکه اون رو در این حالت میدیدم و همینکه میدیدم غیرتش برای جینی فوران میکرد ، مهر لال بودن به دهنم میزدن و لالم میکردن ، الان هم درست مثل همیشه ..لال بودم و فقط دنبالش میدودیم ، با لباس فرم مدرسه و حالت رو به عقبی که به موهای پرپشتش داده بود و اون قد بلند ، قطعا برای جینی خواستنی تر شده بود...
هنوز در پشتی خروجی رو رد نکرده بودیم که صدای خش خش برگ ها زیر پای چند نفر هردومون رو هوشیار کرد و از دویدن بازداشت ، هر دو خیره به پشت دبیرستان که از اونجا صدارو شنیده بودیم ایستادیم ، اب دهنم رو قورت دادم و گفتم
_چ...چی...چی اونجاست؟!!!
.نگاه نگرانم رو از اطراف گرفتم و نگاهی به چهره ی نگران و با اخم عجین شده ی چان انداختم .دستش رو انقدر محکم زیر پا و گردن جین گذاشته بود که انگار کسی میخواست اون رو ازش بگیره.مطمئنا منی که تا اون لحظه فقط به وجود چان امید بسته بودم ،با دیدن چهره و اضطرابش که هرلحظه داشت نمایان تر میشد خودم رو بیشتر از قبل میباختم.اون صدا آهسته آهسته داشت نزدیک ترمیشد و ما دونفر هیچ کاری انجام نمیدادیم!آب دهنم رو به سختی قورت دادم و قیافه ی مصممی به خودم گرفتم...
_مین کی
با شنیدن اسمم از زبون چانیول ،سرم رو با خوشحالی به سمتش برگردوندم،با اطمینان صدام زده بود و این نشان از این میداد که میتونه باهاشون مقابله کنه! اما باز هم فقط مقدار کمی از حس نگرانیم از بین رفته بود...
_باید بدوی...تا میتونی...فهمیدی؟!
هاج و واج بهش نگاه کردم،چطور میتونست انقد راحت اینو بگه؟!بدویم؟ گیرم
من خوب میدویدم،اما اون چی؟میتونست درحالیکه جینی رو در بغل گرفته بدوه؟تا کجا...؟ مطمئنا تسلیم میشدیم...با تحکم گفت
_شنیدی؟؟اگه اینجا بمونیم زود گیرمیفتیم دختر!!پس بدو...
_و...و..ولی! اگه بدونن که داریم فرار میکنیم اونها هم سریع تر خودشون رو میرسونن...
صبرنکرد تا چیز دیگه ای بگه یا حتی کامل به حرفم گوش کنه،چنان سریع از جلوی چشمام ناپدید شد که خواه ناخواه منم پشت سرش دویدم.
نفس نفس میزد و صدای نفس هاش به منی که کمی با فاصله تر از اون داشتم میدویدم میرسید،اخه پسر تا کجا...؟صدای پاهاشون رو به شدت در نزدیکیمون حس میکردم!بحث یکی دونفر نبود...یه گله ادم بدذات دنبالمون بودن...وایستادم،دیگه توان نداشتم!از اون مدرسه کوفتی بیرون زده بودیم و کلی فاصله گرفته بودیم اما با این حال اونا هنوزم داشتن دنبالمون میکردن...دستامو روی زانوهام گذاشتم و تند تند نفس هامو بیرون دادم..*بسه !بسه!دیگه نمیکشم!*مطمئن بودم اگه بلند اینارو تکرار کنم چان با عصبانیت به سمتم برمیگرده،اما واقعا دیگه نمیتونستم!
چان هنوزم داشت میدوید،این پسر این حجم از توان رو از کجا آورده بود؟! داشت در انتهای کوچه ناپدید میشد بنابراین بلند شدم و همینکه خواستم بدوم بلافاصله مو هام از پشت اسیر چنگ یه نفر شد ،شنیدن صدای اون عوضی توی این موقعیت...داشت نابودم میکرد!
_عروسکا فرار کردنم بلدن؟!
نچ نچی کرد و گفت
_بهتره یادبگیری هرچی بیشتر فرار کنی،بیشتر درد میکشی!
بدنبال این حرف خودش و کسایی که همراهش بودن شروع کردن به خندیدن ،از درد چشمام بسته شد!چانیول رفته بود...انقد تند میرفت که وجودم رو اصلا احساس نمیکرد.. .کارم تموم بود!
دندان نما خندید و گفت
_بریم کوچولو؟! سونبه*ارشد* منتظره...
این رو گفت و تموم شدن حرفش و فریاد کشیدنش همانا...چیشد؟!
_بکش کنار دستای کثیفتو...
صدا،صدای آشنایی بود!صاحب این صدا، یه مخزن آرامش برای من بود...لبخند محوی روی لب هام نشست و چشم های از درد بسته شدم رو با خوشحالی باز کردم،دستای به قول سهون *کثیفه* اون عوضی از لای موهام کناررفت
_بهتره دیگه هوس نکنید دور و ور این دخترا بپلکید...چون گمونم دوست نداشته باشید خونواده هاتون از این لاس بازیاتون خبرداربشن...
با فریاد این رو گفت و بعد صدای پوزخندش لبخند روی لب هام رو عمیق کرد.اینکه چطور اون ۱۱ نفر با دیدن یک نفر اینقدر ترسیدن متعجبم کرده بود.جلو اومد و دستش رو به نرمی روی مو هام کشید ،نگاه به چشم هاش گره بستم درحالیکه اون نگاهش به موهای من بود
_درد داشت...؟!
بغض کردم...چرا من انقد عوضی بودم که با این پسر و احساساتش بازی میکردم؟لعنت به من...
سرم رو پایین انداختم،همین که این جواب رو از من گرفت ،دستش رو به آرومی زیر چونه م گذاشت و سرم رو بالا گرفت
_منو نگاه...ببخشید...میدونم دیر رسیدم....
خیلی کوچیک و آروم خندید و گفت
_من دیگه هیچوقت نباید به حرفت گوش کنم مین کی...هیچوقت!
لبخند تلخی که زدم با نگاه اشک الودم هماهنگی ایجاد کرده بود
_مین کی!!!!
صدای چان بود،خدایا...اونو فراموش کرده بودم! انتهای همون کوچه ایستاده بود و صدام میکرد،همینکه نگاهش به سهون افتاد انگار که از چیزی مطمئن شده باشه،نفس عمیقی کشید و گفت
_جینی باید زودتر برسه به بیمارستان...تب کرده!
این رو که گفت متوجه ی موهای از عرق خیس شده ش انداختم.جینی .....کاش بیدار بودی...!
_صبرکن چان...به کای گفتم ماشین رو بیاره...باید از اینطرف بریم،اونا به این راحتی ها هم ولمون نمیکنن
متعجب نگاهش کردم ،درحالیکه نگاهم روی موهای ژل زده و به عقب هدایت شده ش بود گفتم
_م...مگه قراره بازم پیداشون بشه؟!
از تاسف سری تکون داد و لبخند محوی زد
_نمیشه دست کمشون گرفت!
نزاشت بیشتر از این فکرکنم،دستمو کشید و با دو به طرف ماشین کای رفت که در انتهای خیابون پشتی پارک شده بود
همینکه رسیدیم سهون جلو نشست و من روی صندلی پشتی،نگاه نگران کای دنبالم بود
_خوبی؟!
لبخند زدم تا خیالش بابت من راحت بشه،جواب لبخندم رو داد و سرش رو تکون داد
چانیول با نگرانی خودش رو پرت کرد توی ماشین و فریاد زد
_برو کای....برووو.....حالش بده....بدددددد!!!!!!
.
.
.
چیزی طول نکشید که به بیمارستان رسیدیم ، حال چانیول حتی از حال جینی هم بدتر بنظر میرسید و داشت هممون رو نگران میکرد ، بدون توجه به سهون که دنبالم میومد دنبال چان میدویدم که هنوز جینی رو در بغل گرفته بود و توی راهروی بیمارستان قدم تند میکرد .
_حالش اورژانسیه...لطفا سریع رسیدگی کنید
صدای چان بود که به محض رسیدن به یه خانم پرستار این رو گفت و خانم پرستار به تکاپو افتاد ، کم کم من و سهون و کای هم بهش رسیدیم
_چان ، حالت خوبه پسر؟!
بدون اینکه به کای نگاه کنه گفت
_تمام بدنش داغ کرده...
سهون و کای با نگرانی به هم نگاه کردن ، جینی من !...
_اقا...سریع خانم رو بزارید روی تخت
زودتر از چیزی که فکرکردیم تخت رو اوردن و چانیول ، جینی رو روی تخت گذاشت . دو تا خانم و یه اقای پرستار تخت رو گرفتن و به سرعت به اورژانس بردن ، درحالیکه دنبال تخت میدویدیم اقای پرستار تند و تند پرسید و چانیول نفس نفس زنان و با سرعت جواب داد
_چند وقته از حال رفته؟!
_نیم ساعت یک ربع
_چرا تب کرده؟!
_نمیدونم
_مریضی ای داره؟
_نه
_اتفاقی براش افتاده؟
این رو که گفت نگاه خیره ی چان رو روی خوذم حس کردم و به طرفش برگشتم ، گفت
_اتفاقی براش افتاده؟
مگه سهون بهش نگفته بود؟! انگشت های سهون رو که لا به لای انگشت هام کشیده شد مطمئن شدم چیز اضافه تری به چان در مورد حال جینی نگفته ، اون میدونست و اینقدر خونسرد بود؟! سهون میدونست تا چه حد اونا ما رو تهدید کردن؟!
لب گزیدم و گفتم
_به شکمش ضربه خورده...
_شدید؟
_خیلی شدید...
کافی بود این رو بگم تا چان با بهت بیشتر نگاهم کنه !
_خب چیه؟! چی بگم بهت؟؟! مثلا خیلی مواظب خواهرم هستی که الان اینجوری نگاه میکنی؟ امروز صبح که اون عوضیا دورمون کردن تو کجا بودی؟؟؟! الان ادعا میکنی که هستی؟؟؟! تا همین جا هم لطف کردی...خودم بقیه ی کارهاش رو میکنم...هرسه تون بفرمایید
اروم و زیر لب گفت
_مین کیا...
_گفتم بریددد.....
تا به خودمون اومدیم تخت جینی رو وارد اتاق مخصوص کردن و اجازه ی ورود به ماهارو ندادن ، نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و اشک از چشم هام جاری شد...این چجور دوست داشتنایی بود که ما تجربه میکردیم؟! رسم دوست داشتن تنها گذاشتنه؟؟! درحالی که از شدت گریه به هق هق افتادم خودم رو روی صندلی پرت کردم و دست هام رو مقابل صورتم گرفتم
_مین کی.......گفتی...گفتی امروز چی شده؟!
سهون ! دیگه داری شورشو درمیاری.........ینی واقعا نمیدونی؟؟! با عصبانیت داد زدم
_گفتم گمشید بیرون....
دست های سهون محکم مچ دست همو گرفتن و دست هامو از جلوی صورتم کنار زدن ، من چی داشتم در مقابل این عشق بگم؟! عشقی که به واضح میشد توی چشم هاش دید...
همینکه من رو بلاتکلیف دید سرم رو با دستش گرفت و به سینه ش نزدیک کرد ، سرم رو جا به جا کردم و روی قلبش گذاشتم و چشم هام رو بستم ، قلبش چه سریع میزد...گرمای وجودش ارومم کرد و من غیر از صدای ضربان قلبش صدای دیگه ای رو نمیشنیدم تا اینکه دهنش رو نزدیک گوشم اورد و طوریکه نفس هاش روی لاله ی گوشم گرما ایجاد میکرد گفت
_خودم اون اشغالارو میکشم...اروم باش مین کی..
............................................................................................
چشم هام رو باز کردم ، نمیدونم چقد بود که خوابیده بودم؟! همینکه صحنه ی مقابل چشم هام واضح شد متوجه شدم سرم روی پای سهونه و چند لحظه ی پیش خواب بودم ، دستش رو به ارومی از روی بدنم بلند کردم و نشستم ، نشسته خوابش برده بود و ....
_بیدار شدی مین کی؟
صدای اروم گرفته ی چان بود. با خستگی سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم
-جینی....؟
پلک هاش رو یکبار باز و بسته کرد و با لبخند گفت
_بهوش اومده
دیگه صبرنکردم که ببینم چی میخواد بگه ، بلند شدم و به طرف اتاقی که مقابلمون بود رفتم ، کای کنار تخت جینی نشسته بود و باهم میخندیدن ، از دیدن خنده روی لب های جینی خنده م گرفت و بهش نزدیک شدم و سرش رو نوازش کردم
_دیگه انقد منو ناراحت نکن ...
با مهربونی نگاهش بهم نگاه کرد و گفت
_ببخشید مین کی...نگرانت کردم
کای خنده کنان از روی صندلی بلند شد و درحالیکه پشت سرش رو میخاروند و به بیرون از اتاق نگاه میکرد گفت
_پس صاحبش کو؟!
هردو متعجب به کای نگاه کردیم و باهم گفتیم
_صاحب؟؟!
متفکرانه سرش رو تکون داد و گفت
_اره...از امروز قراره صاحبتون بشن...
من و جینی با بهت به هم خیره شدیم تا اینکه چانیول و سهون وارد اتاق شدن ، چشمای سهون به واضح نشون میداد چند دقیقه ی پیش خواب بوده ، جینی پرسید
_قضیه ی صاحب چیه؟!
سهون به کای اخم کرد و گفت
_هیونگ باز سوتی دادی؟! نه ابجی صاحب نه...صاحبخونه
با تعجب اینبار به چان خیره شدیم که خودش به حرف اومد
_گل های دبیرستان قصد دارن از این به بعد صاحبخونه تون باشن...به خوابگاه اکسو خوش اومدید...
.
چان پشت فرمون نشست و سهون کنارش ، من و جینی و کای هم عقب نشستیم.هنوز توی بهت بودم که اونا ازمون چی میخواستن ! تا اینکه چان گفت
_آدرس دقیق خونتون کجاست؟؟!
نگاهی به جینی که توی حال خودش بود و سرش رو روی شونه ی کای گذاشته بود انداختم و ادرس رو که گفتم سهون با اخم برگشت و نگام کرد ، نمیخواست دعوا کنه ، نگرانی تو چشمش دیدم اما چیزی نگفتم و سرم رو برگردوندم اما متوجه مشت شدن دست هاش شدم. بایدم ناراحت میشد از اینکه ادرس خونه ی مارو نمیدونست...شاید هم بخاطر جایی که خونه مون بود.......
_خوابید؟!
به کای نگاه کردم و طوریکه انگار از همه جا بیخبر بودم گفتم
_چی؟!
_جینی رو میگم...
به جین نگاه کردم ، چشماش بسته بود ، وقتی این حالتی میشد مطمئن میشدم که خوابه ، با لبخند پلک هام رو چند بار باز و بسته کردم تا اینکه متوجه نگاه غضبناک چان از اینه به خودم شدم
_تا خونتون خیلی راهه؟
_از اینجا ..حدودا 20 دقیقه...اگه ترافیک نباشه!
_من خسته ام...کای...بیا پشت فرمون بشین!
از این حرفش جا خوردم ، چیزی طول نکشید که ماشین رو حاشیه ی اتوبان متوقف کرد و به سرعت نور پیاده شد ،این پسر چرا اینجوری شد؟ کای مات و مبهوت دنبالش کرد تا اینکه چان در ماشین رو از طرف کای باز کرد و خواست که اون پیاده شه ، سر جینی رو گرفتم رو روی شونه م گذاشتم تا کای راحت پیاده شد و چان بجای اون نشست ، بوی عطرش دیوونه میکرد ادمو...شاید هم عطر چان نبود و عطر سهون بود...ولی عطر اشنایی بود...!
منتظر نگام کرد که گفتم
_چیه؟!
سر جینی رو اروم از روی شونه م برداشت و روی شونه ی خودش گذاشت ، کای از توی اینه نگاهی بمون کرد و خندید اما سهون همچنان اخم کرده بود...چرا...؟!
...................................................................
با اخم و جدیت چنان سبد رو برد بالا و کوبید به زمین که چان سرش داد زد
_چه غلطی میکنی اوه سهون؟؟؟؟!
با اخم و با صدای بلند گفت
_اینه کیم مین کی؟؟؟× اینجا جاییه که توش زندگی میکنی؟؟؟!؟ این خرابه؟؟1 این روستا....؟ این خونه ی داغون؟؟؟!
با خونسردی سبد رو از روی زمین برداشتم و گفتم
_اینجا ننگ نداره...من دعوتتون نکردم که بیاید بدبختی مارو ببینید ، پس اگه میخواید این خونه رو خراب تز از اینی که هست کنید ، لطفا سریعتر برگردید...
سهون به حالت کلافه چنگی بین موهاش کشید و چند قدم جابه جا شد ، جینی هم به کمکم اومد و وسایلی که از داخل سبد پرت شده بودن رو مشغول جمع کردن شد تا اینکه چان اومد و گفت خودم جمع میکنم و جینی عقب کشید
چان با صدای بلند گفت
_اومدی که خراب تر از اینش کنی؟؟؟!
سهون با فریاد گفت
_نه هیونگ....چرا من نباید بدونم مین کی کجا زندگی میکنه؟؟؟! چرا نباید بدونم ........
چانیول با غیض و صدای بلند بین حرفش پرید
_مگه تو چه صنمی با مین کی داری که اینطوری حرف میزنی؟؟؟!
سهون با پوزخند و صدایی اروم گرفته گفت
_خودت چه صنمی با جینی داری؟!
چان عصبانی یقه ی سهون رو گرفت
_توی بی ناموس میدونستی امروز کیا تهدیدشون کرده بودن و چیزی نگفتی، برای من دروغ نباف مکنه....اگه عاشقشی ، باید بگم مین کی چنین عاشقی نمیخواد
دستم بی حس شد و وسایل از دستم افتاد ، راست میگفت ! اگه سهون میدونست و داشت نقش بازی میکرد عاشق نبود !
سهون داد زد
_چی فکرکردی چان؟؟! فکرکردی من کسیم که فقط بشینه و تماشا کنه که چه بلایی سر ناموسش میاد؟؟! نه هیونگ....من نمیدونستم ! نمیدونستم اشغالای دبیرستان این کارو کردن......
چان لب گزید و من خودم رو سرزنش کردم بخاطر قضاوت هایی که درموردش کرده بودم ! لعنت به من که بعد از این مدت نتونسته بودم خوب سهون رو بشناسم ...
سهون که اروم گرفت ، چان یقه ش رو ول کرد و اروم من رو از روی زمین بلند کرد
_پاشو مین کی...وسایل مورد نیازتو جمع کن ، میریم خوابگاه...دیگه اینجا برنمیگردید...
با جدیت این حرف هارو زد و رفت ، چی میتونستم بگم؟! بی توجه به نگاه غم الود سهون وارد خونه شدم و مشغول جمع کردن وسایل مورد نیاز خودم و جینی ، از اینکه کاری که میکردم درسته یا نه ، اصلا مطمئن نبودم...!
که نکنه از چاله در بیایم و وارد چاه بشیم.........
وقتی که چشم هام رو باز کردم و با این ارامش رو به رو شدم اصلا حاضر به حرف زدن نبودم ...نمیدونم چقدر طول کشید که به سقف خیره بودم ولی با صداش جیغ جینی از روی تخت پریدم...تا الان اینجور تختخوابی رو لمس هم نکرده بودم
به سرعت به طرف صدا رفتم و مقابل اشپزخونه متوقف شدم...جینی خیره به چیزایی که روی اپن اشپزخونه بود مونده بود و دستاش رو جلوی دهنش گذاشته بود...با دیدنشون تعجب کردم...این همه پلاستیک ...چه معنی میداد؟
همینکه خواستم به طرفشون برم صدای زنگ توجهم رو جلب کرد...دری که چند تا قفل خورده بود رو باز کردم و با چهره ی نسبتا اخماگین سهون رو به رو شدم، انقد دیشب رو راحت خوابیده بودم که لطفشون رو فراموش کرده بودم ! دیشب بعد از اون همه سال تنها شبی بود که اروم خوابیده بودیم...همیشه از ترس دزدا و الکلیا و خراب کارای محل تا صبح یکیمون کشیک میکشید و اونیکی میخوابید...دیشب توی این هوای تابستونی روی تخت گرم و نرمی دراز شدیم و کولر گازی رو روشن کردیم و با خیال راحت جایی خوابیدیم که چند تا نگهبان شیفت شب هم داشت...به خودم که اومدم متوجه باز شدن اخم های سهون شدم...مطمینا اون لحظه اشک توی چشم هام حلقه کرده بود . نمیدونم چیشد ولی خودم رو توی بغل سهون رها کردم و تا میتونستم گریه کردم ... حس کردم جینی بعد از دیدن این صحنه گریه کنان به طرف اتاق رفت . سهون دستش رو روی سرم کشید و گفت
_اروم...دیگه تموم شد...اینکارو کردم که دیگه ناراحتیت رو نبینم.داری ناراحت ترم میکنی دختر!
خودم رو ازش جدا کردم و اشک هام رو پاک کردم و لبخند زدم ، با دیدن لبخندم ؛ لبخند کمرنگی زد. تا اینکه یکهو توسط بکهیون کمی اونطرف تر افتاد و باعث شد جیغ بزنم! اصلا انتظارش رو نداشتم بک اینجا باشه!
با دیدن چهره ی شادش خنده م گرفت ؛ سهون که اونطرف تر پرت شده بود اخمش رو بزور نگه داشت و داد زد
_چته هیونگ!!!!
خنده م برای یه لحظه شدت گرفت . بکهیون خودش رو داخل انداخت و همینطور که اتاق رو برانداز میکرد گفت
_خب مین کیا! ببین این در و دیوار سفالی نیستا! مشت کریس هم اینارو نمیشکنه...پس هروقت با سهون دعوات شد میتونی روی دیوار خالیش کنی...ولی لطفا مواظب ظرفای داخل اشپزخونه باش پون اونارو با پول تو جیبیایی که ننه سوهو بهم میداد میخریدم...یه لطفم بکن...به گیاهام اب بده...این دستگاه بازی ها هم که روی زمین میبینی لازم نیست برشون داری چان رو میفرستم بیارشون...
با نگاه از سهون پرسیدم که اینجا اتاق بکهیون بوده؟
سهون که انگار ذهنم رو خونده بود گفت
_اینجا اتاق چانبکه ، ولی چانبک حاضر شدن مدتی رو بیان اتاق من و سوهو...نگران نباش سپردیم یه اتاق براشون خالی کنن...
خیالم راحت شد و رو به بک گفتم
_خیالت راحت بک..ازشون مواظبت میکنم...هرروز اتاقتو تمیز میکنم...
لبخند شیرینی زد و گفت
_لازم نیست دونگ سنگ...تو فقط راحت باش هرچیم لازم داشتی بهم بگو
چقدر احساس ارامش خاصی بهم دست داده بود! داشتم بال درمیاوردم از اینهمه محبت که داشتم دریافت میکردم...
سهون گفت :
_لازم نیست امروز بیاید مدرسه ، خوابگاه بمونید امروز رو استراحت کنید...
بعد اشاره ای به اون پلاستیک های روی اپن کرد و گفت
_راستی...اینا لباس فرمای جدیدن ...قدیمیا رو دیگه نپوشید...لباس هایی که ممکن بود لازم بشه رو دادم منیجر براتون خرید ، کار داشتی کافیه زنگ بزنی...
وقتی که رفت متوجه شدم بکهیون نیست! صداش کردم اما جوابی نشنیدم...وارد اتاق جینی شدم که ببینم بعد از اون لحظه چرا ناپدید شد که دیدم بکهیون اون رو در اغوش گرفته و جینی رو که نااروم داشت گریه میکرد رو نوازش میکرد...لبخند زدم و گفتم
_بک...سهون رفت!
قیافه ش یطور عجیبی شد انگار که ناراحت شد از اینکه سهون جاش گذاشته ، بعد جینی رو اروم از اغوشش جدا کرد و بعد از خدافظی تند و تند رفت...درست عین بچه ها روحیه ی لطیفی داشت! بغض کرده بود از اینکه سهون جاش گذاشته بود...
بک که رفت ، من و جینی تنها شدیم...نگاهش که کردم نگاهش پر از ارامش بود گفتم
_خوبی؟
گفت
_چطور میتونم اینهمه مهربونیشون رو جبران کنم مین کی؟ اگه این پسرا نبودن تا الان خیلی بدتر از این سرمون میومد...این رو که گفت صدای زنگ در اومد
با ترس به طرف در برگشتم...
کی بود؟ اکسو که رفته بودن................
جینی با خوشحالی به طرف درمیرفت که دستش رو کشیدم ولی با خوشحالی دستم رو جدا کرد و گفت
_خواهر چانیوله......چیزی نیست نترس!
این رو که گفت در رو باز کرد و من با دیدن خواهر چان انگار دنیارو بهم داده بودن! خواهرش یه فرشته بود و تمام! جینی رو بغل کرد و کلی خندید
_هیچ میدونید چقدر دلتنگتون بودم؟؟! نمیدونید دیوونه ها!
با خوشحالی در اغوشش کشیدم و احساس ارامش کردم! خوب شد که چانیول خواهرش رو فرستاده بود اینطور احساس بهتری داشتیم...بهش تعارف کردم که بشینه روی کاناپه
_وای دخترا ! صبحونه خوردید؟؟!
صبحونه برای ما معنی ای جز نون و خرما نمیداد . گفتم
_راستی هنوز هیچی نخوردیم...
این رو که گفتم کیفش رو از روی شونه ش روی مبل انداخت و با اشتیاق به طرف اشپزخونه رفت. سریع سه لیوان قهوه درست کرد و کیک تازه ای رو که داخل یخچال پیدا کرده بود بیرون اورد و روی میز گذاشت
_بیاید دخترا...
ما که محو سرعتش بودیم همدیگه رو یه نگاه کردیم و بعد ازش تشکر کردیم...اشک توی چشام حلقه زده بود..کاش میشد این ارامش رو توصیف کرد! رفتم و از پشت یورا رو بغل کردم .
_یدنیا ممنونم...ممنونم..
یورا برگشت و سرم رو روی شونه ش گذاشت و گفت
_ممنون؟! وظیفه ست مین کی...اینجوری نگو! کاره عشقه... کار دوست داشتنه...
نگاه یورا روبه جینی چرخید ، بهش گفت
_دیشب بعد از اینکه چان شمارو اورد اینجا برگشت خونه ، خیلی حالش بد بود! بعد از مدت ها من اشک ریختنش رو دیدم...خیلی ناراحت بود از اینکه از حالتون با خبر نبود! بزور ارومش کردیم...بعد قول داد که دیگه نزاره هیچ سختی ای بکشید...مطمین باشید دخترا......از این به بعد رو به پسرا بسپارید.....روی من حساب کنید! اگه کاری داشتید که نمیتونستید به اونا بگید , به خودم بگید...برای اینکه احساس خوبی داشته باشید و احساس تنهایی نکنید
هردو بغلش کردیم...از سختیایی که کشیده بودیم براش گفتیم...با ارامش گوش میداد و مدام میگفت از این به بعد نگران نباشید...
++++++++++++++++++++
_چطور شدم؟؟؟!
_یااااااا. این لباس من بود......
بدو بدو از اتاق بیرون رفت و منم به دنبالش...یورا تماشا میکرد و فقط میخندید
_هی جینی ! من دیدم که اول مینکی این لباس رو برداشت...
_یاااااا اونی بیخیال! حالا که من پوشیدم دیگه مال منه...اصلا میخوای تفیش کنم؟؟!بیاا..تف تف...حالاهم حاضری بپوشیش؟!
با حالت حال خرابی دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ترجیح دادم بیخیال اون لباس بشم. یورا خنده کنان لباسی رو برای من اورد و گفت
_این رو خیلی وقت پیش سهون برای تولدت گرفته بود ولی چون باهاش تلخی کرده بودی بهت نداده بودش...سهون این لباس رو خیلی دوس داره مینکی. لظفا امشب این رو بپوش...
امشب...ارامش...این لباس......یورا....سهون.......من چقدر خوشبخت بودم!!!
لباس رو که پوشیدم روبه روی اینه ایستادم...عالی بود؟ قطعا یچیزی فراتر از اون....
یورا وارد اتاق شد و وقتی من رو با اون لباس دید لبخند زیبایی روی لبهاش نشست و گفت
_حالا میفهمم چرا سهون انقدر دوست داره دختر!
جلو اومد و دستم رو گرفت
_میشه یه خواهش کنم؟
به برق چشم هاش خیره شدم
_میشه به سهون اهمیت بدی؟
پلک زدم
_وقتی نیستی اون نابوده....لطفا باهاش خوب باش...
سرم رو پایین انداختم...من...کی از دلم خبر داشت؟ دیوونه ش بودم! براش میمردم...ولی..
_لطفا......
خواهش کردنش عذابم میداد. گریه م گرفته بود. بغلش کردم و گفتم
_باور کن دوسش دارم...
لبخندش پررنگ شد و گفت
_ازت مواطبت میکنه مینکی...
چیز بیشتری نگفتم و یورا من رو روی صندلی مقابل میز ارایش گذاشت
_اونی....
_هیس! یکم خوشگل ترت کنم...
چشمام رو از اول بستم و وقتی باز کردم......این من بودم؟؟! یه فرشته بود....گفتم
_اونی یا!
خندید و گفت
_سهون امشب تا صبح دیگه نمیخوابه...
خنده م گرفت
با صدای زنگ خوردن گوشی یورا دلم لرزید , گفت
_چانیوله
..الو
...خیلی خب
...همین الان...
گوشی رو که قطع کرد گفت
_چانیول میگه دیره ؛ بیاید بریم...
وقتی از اتاق خارج شدیم یورا دنبالم اومد و یه شنل رو روی شونه هام انداخت. یادم رفته بود اصلا!
بعد سوار اسانسور شدیم و از طبقات پایین اومدیم...
وقتی وارد لابی شدیم قلبم تند تر شرروع به زدن کرد. نگاهم به پایین بود . ترس داشتم که سهون رو ببینم تا اینکه یورا گفت
_نگران نباش اون اینجا نیست ، با چان میریم...
وقتی خارج شدیم جینی با دیدن چانیول متوقف شد...چانیول کت وشلوار مشکی پوشیده بود و موهاش رو رو به بالا مدل داده بود و به جین نگاه میکرد . ددست جین رو گرفتم و با خودم کشوندم داخل ماشین. بعد که سوار شدیم متوجه شدیم شیشه ها کاملا دودیه حتی بیرون هم کامل مشخص نبود مخصوصا اینکه شب بود...
در طول راه چان هیچی نگفت ولی تا زمانی که وارد ماشین شدیم نگاهش دنبال جین کشیده شده بود
وقتی که ماشین ایستاد دست از فکرکردن کشیدم و قلبم ضربانش اوج گرفت
یورا دستم رو فشار داد و بعد پیاده شدیم...
یه ساختمون بلند مقابلمون بود ، پر از نور! وقتی وارد شدیم کلی ادم دورمون جمع شدن نمیدونستم این درسته یا نه! ولی وقتی که وارد اسانسور شیشه ای شدیم یکم احساس راحتی کردم
یورا گفت
_الان میرسیم بالا....ایدل های زیادی اونجان ...لطفا به بقیه تووجه نکنید فقط دنبال من بیاید
وقتی اسانسور ایستاد پیاده شدیم و همراه یورا راه افتادیم . کلی جمعیت اونجا بود...چه میشد کرد...راه برگشت نداشتم!
حواسم به جمعیت پرت شده بود که یهو زیر پام خالی شد و پام پیچ رفت ؛ همینکه خواستم بیفتم متوجه شدم ینفر منو بلند کرد...