نام کتاب : ببار بارون
نویسنده : فرشته 27
ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانه
خلاصه:
موضوع اصلی رمان در خصوص دختریه به اسم سوگل..دختری مهربون با نگاهی مملو از غم.. سوگل ِ قصه ی ما دلش پر از غصه ست..سراسر زندگیش پر شده از دروغ..دروغ اون هم از جانب ادمایی که یک روزی فکر می کرد دوستش دارند.. ولی حقایق گاها اونطور نیستند که ما می بینیم و هر روز با نگاهی بی تفاوت از کنارشون می گذریم..
بارون تو این رمان نماد پاکی و ارامشه..نماد برکت و نعمت از جانب پروردگار..توی هر قطره از بارون وجود پاک خداوند احساس میشه..بارونی که بر سر گناهکاران می باره تا وجودشون رو از سیاهی پاک کنه.. سوگل هنوز اول راهه ولی تو همین اولین گام طعم خیانت رو می چشه..با چشم هر اونچه که نباید ببینه رو می بینه..شاهد حوادثیه که در عین واقعی بودن تلخ ترین لحظات رو براش رقم می زنند..تلخی هایی رو که می تونه تا مدتها زندگی ساده ش رو تحت شعاع قرار بده.. دختر ِ ساده و بی الایش قصه ی ما کم کم می فهمه که برای ادامه ی زندگی باید محکم بود..می خواد که بمونه و بجنگه..در برابر مشکلات سد بشه و نذاره سیاهی به درون قلب مهربونش نفوذ کنه.. سوگل نمی خواد که از جنس سنگ باشه..می خواد که از جنس نسیم باشه..از جنس گلبرگ..از جنس آرامش..از جنس باران….عاری از هر بدی که اطرافش رو پر کرده..و زمانی که از دنیا بریده..درست تو یه شب بارونی..تو مسیری نامعلوم..اتفاقی براش میافته که سرنوشتش رو به کل تغییر میده..سرنوشتی که خواسته یا ناخواسته رقم خورده و آبستن ِ اتفاقاتیه که قراره قلب دو دلداده رو به بازی بگیره..دو نفر که محکوم به چیدن میوه ی ممنوعه ی زندگیشون هستند..و این آغاز ماجراست….
**************************
قسمتی از رمان:
ببار بارون
بزن بارون
ببار نم نم
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار آروم
ببار آروم
ببار از فرط غم امشب
همین امشب
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار نم نم
میان کوچه چشمان من یک دم
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
شاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشه
فقط یک شب
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
برای من
برای من که تکرارم همه عمرم
همین حالا همین امشب
ببار بارون
ببار بارون
***********************
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..
به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته..
چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..
اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..
بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..
حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..
نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..
تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..
– تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..
– نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..
– چرا خودت نمیگی؟..
نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..
— سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..
– تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟..
— بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..
از روی صندلی بلند شدم..
– دیگه واسه این حرفا دیر شده..
— ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..
با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت..
باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..
به زور مامان آرایش کرده بودم ..
تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..
دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفم و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..
مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد..
— داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته..
– مامان حالم خوب نیست..
— واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلش و به چیه تو خوش کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ولی کو گوش شنوا، بازم کار خودش و کرد..پس چرا وایسادی بِر و بِر منو نگاه می کنی بیا برو ..
نگین مثل همیشه برام پشت چشم نازک کرد و از کنارم رد شد..
با بغض تا دم در رفتم ..
مادرم کسی که منو به دنیا اورده بود جوری باهام رفتار می کرد که همیشه احساس می کردم توی این خونه زیادی ام..
نگین خواهر کوچکترم که فقط ۱۴ سالش بود هر وقت به من نگاه می کرد نفرت خاصی تو چشماش موج می زد..
پدرم مرد زحمت کشی بود..کارمند یه شرکت دولتی..
زندگی ساده ای داشتیم..البته اگه بریز و بپاش های بیخودی مامان نبود میشه گفت حقوق کارمندی بابا کفاف یه زندگی متوسط رو می داد..
و خواهرم نسترن..دختری خوش قلب ولی شیطون..۲ سال ازم بزرگتر بود و توی این خونه اون تنها کسی ِ که منو درک می کنه و با حرفاش ارامش بخش روح خسته ی منه..
شبهایی که سر رو شونه های مهربونش می ذاشتم و از این همه ظلمی که در حقم شده بود گریه و شکایت می کردم..
اینکه هیچ کس تو این خونه جز پدرم و نسترن دوستم نداشت..اگه نگین خطایی می کرد به پای من نوشته می شد..اگه مشکلی تو خانواده به وجود می اومد منو مقصر می دونستند..
و حالا با وجود نامزدم..
کسی که قلبا علاقه ای بهش نداشتم ولی به زور هم زنش نشده بودم، خودم خواستم..
فکر می کردم ازدواج کنم و از اینجا برم راحت میشم ولی همه چیز برعکس شد..نامزدم از طبقه ی ثروتمندان بود و با من کوچکترین وجه اشتراکی نداشت..
اون تو یک خانواده ی ازاد رشد کرده بود و من تو خانواده ای که چنین کارهایی رو گناه می دونستند..
افکارمون با هم جور نبود و همین مسبب مشکلات زیادی شده بود..بنیامین اصرار داشت باهاش تو مهمونی ها و مجالس انچنانی شرکت کنم و همپای دیگر مهمانان خودم رو ازاد و رها نشون بدم..و اخر شب به خونه ش برم و یک شب رویایی رو تا صبح باهاش بگذرونم……..
خانواده م از این موضوع با خبر نبودند..
بینمون صیغه ی عقد موقت خونده شد تا توی این ۱ ماهه دوران نامزدی مشکلی پیش نیاد و همین امر سبب شد که تو ذهن بنیامین افکاری روشنفکرانه تداعی بشه..
اینکه هر کار خواست بکنه و مشکلی نداشته باشه..ولی از دید من بزرگترین مشکل همین بود..اینکه بذارم اینکار تا قبل از ازدواج انجام بشه..
عاشقش نیستم ولی قبولش کردم..اونم شده بود جزوی از زندگی من..
و …