ارسالها: 2,542
موضوعها: 838
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 6951
سپاس شده 8855 بار در 3168 ارسال
حالت من: هیچ کدام
روزی دختر زیبایی بود که پدرش معتادی بود که درآمدش فروش شبانه دخترش بود
یک روز آن دختر پیش حاکم رفت و داستان را برایش تعریف کرد و حاکم آن دختر رو پیش یه ملا برد تا در امان باشد اما آن ملای ....... در همان شب به دختر تجاوز کرد
نیمه شب بود و برف سنگینی می بارید دختر برهنه از آن خانه فرار کرد و به جنگل رفت و در آنجا چهار تا پسر مست دید و از ترس اینکه آن پسر های آسیبی به او نزنند شروع به گریه کرد
پسر ها ازش پرسیدند با این وضع این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
دختر با گریه داستان را برای آنها تعریف کرد و پسر ها با کمی فکر و مکس کردن گفتند:تو برو در کلبه ی ما بخواب و ما هم میاییم
دختر به خاطر اینکه خیلی خسته بود زود خوابش برد
صبح وقتی بیدار شد دیدی که زیر او تشکی نرم و روی آن پتویی ابریشمی بود تا از سرما در امان بماند و هنگامی که آمد بیرون دید که آن چهار پسر از سرما مردند
دختر به شهر بازگشت و در کنار قصر حاکم آمد و داد زد
همه ی مردم جمع شدند و گفت
اگر روزی حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ و ملا رو به یک مست فدا میکنم
نماز و دعا را ترک میکنم
وسط خانه ی کعبه دو میخانه میسازم
تا نگویند
((مستان ز خدا بی خبرند))
ارسالها: 2,542
موضوعها: 838
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 6951
سپاس شده 8855 بار در 3168 ارسال
حالت من: هیچ کدام
طنز زیبای پلیس و مرد اصفهانی..
اصفهانیه توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر می رفته که پلیس با دوربینش شکارش
می کنه و ماشینش رو متوقف می کنه. پلیس میاد کنار ماشین
و میگه گواهینامه و کارت ماشین !
یارو با لهجه ی غلیظ اصفهانی میگه :من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست
کارتا ایناشم پیشی من نیست … راستیش من صاحب ماشینا کشتم ا جنازاشم
انداختم تو صندوق عقب. چاقوشم صندلی عقب گذاشتم. حالاوم داشتم میرفتم از مرز
فرار کونم که شوما منو گیریفتین …
مامور پلیس که حسابی گیج شده بود بی سیم می زنه به فرماندش و عین قضیه رو
گزارش میده و در خواست کمک فوری می کنه؛ فرمانده ش هم بهش می گه که کاری
نکنه تا اون خودشو برسونه
فرمانده خیلی سریع خودشو به محل می رسونه و به راننده اصفهانی می گه:
آقا گواهینامه ؟
اصفهانیه گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره و به فرمانده می ده
فرمانده می گه آقا کارت ماشین ؟
اصفهانیه کارت ماشینو در میاره و می ده به فرمانده
فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی پیدا نکرده با عصبانیت دستور می ده تا راننده در
صندوق عقب رو باز کنه
اصفهانیه در صندوق رو باز می کند و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیست!
فرمانده که حسابی گیج شده بود به اصفهانیه میگه: پس این مامور ما چی میگه ؟
اصفهانیه می گه: چه میدونم والا جناب سرهنگ. لابد الانم می خواد بگه من ۱۸۰ تا
سرعت می رفتم !!
ارسالها: 2,542
موضوعها: 838
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 6951
سپاس شده 8855 بار در 3168 ارسال
حالت من: هیچ کدام
عروس :خودت بگو خلافت چیه؟
داماد :فقط ادامس زیاد میجوم.
آدامس !!!! حالا چرا آدامس میجوی ؟
بو سیگارو از بین میبره
مگه سیگار میکشی؟
اره بعد از عرق حال میده
مگه عرق میخوری؟
اره گیرایی تریاک رو زیاد میکنه
مگه تریاک میکشی؟
اره از بیکاری بهتره
مگه بیکاری؟
اره خوب همیشه که نمیشه دزدی کرد
مگه دزدی هم میکنی ؟
نه بعد اینکه از زندان اومدم بیرون دیگه دزدی نکردم .
مگه زندان بودی ؟
الکی فرستادنم اون تو . من که نکشتم طرف رو
ارسالها: 32
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: Feb 2015
سپاس ها 9
سپاس شده 83 بار در 29 ارسال
حالت من: هیچ کدام
28-04-2015، 17:16
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-04-2015، 17:26، توسط B.o.y.f.r.i.e.n.d.)
بیمارستان روانی
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک
بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک
سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار
پنجره باشد؟
شستن لباس
ازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟
بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !
گفتند : مرتبه دوم بشوی .
بهلول گفت : باز هم چرک خواهد شد !
گفتند دوباره بشوی !
بهلول گفت :معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم .
دعـــــای کــــــوروش کبیــــــــر
روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند
که برای ایران زمین دعای خیر کند؛
و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:
خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین
بزرگ،سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.
بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند
که چرا این گونه دعا نمودید؟
فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی
انبارهای اذوقه و غلات می سازیم.
دیگری اینگونه سوال نمود:
برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟
ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم.
گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟
پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.
و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند ...
تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!
و کوروش تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم
ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد
من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم
که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...
که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.
دزد باورها
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
رمضان ماه خدا، و روزه خواري حلاج
داستان از اون جایی شروع میشه که: ظهر یکی از روزهای ماه مبارك رمضان مثل هميشه منصور حلاج برای جزامیها غذا میبرد، اون روز هم كه داشت از خرابهایی که بیماران جزامی توش زندگی میکردند میگذشت ….جزامیها داشتند ناهار میخوردند …ناهار که چه؟ ته موندهی غذاهای دیگران و، و چیزهایی که تو اشغالها پیدا کرده بودند و چند تکه نان… یکی از اونها بلند میشه به حلاج میگه: بفرما ناهار !
مزاحم نیستم؟ نه بفرمایید.
منصور حلاج میشینه پای سفره ….یکی از جزامیها بهش میگه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی …دوستای تو حتی چندششون میشه از کنار ما رد شند … ولی تو الان….
حلاج میگه: خب اونها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟ نشد امروز روزه بگیرم دیگه …
حلاج دست به غذاها میبره و چند لقمه میخوره …درست از همون غذاهایی که جزامیها بهشون دست زده بودند …چند لقمه که میخوره بلند میشه و تشکر میکنه و میره ….
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش میزاره و میگه: خدایا روزه من را قبول کن ….یکی از دوستاش میگه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی.
حلاج در جوابش میگه: اون خداست … روزهی من برای خداست …اون میدونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ….دل بندهاش را میشکستم روزهام باطل میشد یا خوردن چند چند لقمه غذا؟؟؟
رشوه هوشمندان
کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.
بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.
وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او را.
بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»
وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می کنی؟! این رشوه است!»
کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه ست، نه بیش تر.»
وکیل جواب داد: «همینه که بهت می گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!
کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی ها رو فرستادم .»
وکیل گفت: «نه؟!»
کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .»
آمادگی برای مرگ
گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید....
پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسى برنخاست.
گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست.
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید