نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

علی عابد بین اردوگاه معروف بود به سادگی اگر از بالای اردگاه هواپیما رد می شد شلوغ بازی در می آورد و بعد از نفرین و بد و بیراه به هواپیما.می گفت خدا یا اگه این هواپیما سقوط کنه من پنج روز روزه می گیرم چه هواپیما سقوط می کرد و چه به سلامت می گذشت علی پنج روز روزه اش رامی گرفت

می گفت اگر ایران حمله کند و پیروز شود من یک ماه روزه می گیرم در حالی که از همه جا بی خبر بود

اگه صدام بمیره من...اگه...اینجوری بود که علی عابد نه سال اسارتش را روزه گرفت و هر بار موقع نذر کلی بچه ها را می خنداند
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
 سپاس شده توسط ☭Nicola☭ ، ARMY ، ...Altair... ، در جستجوی حقیقت
آگهی
Heartدر قلاچه غوغایی بود دل کندن از هم سخت بود به خدا خیلی سخت بود اما حالا نزدیک غروب آفتاب بچه ها سخت هم دیگر را در بغل می فشردندو گریه سر می دادند عاشق بودند و کاری نمی شد کرد و با اینکه با خودشان عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند اما حسابی دلبسته ی هم شده بودند

تا ساعتی دیگر باید از موانع سخت میدان های مین و از زیر آتش دشمن رد می شدند و حماسه ای دیگر را در تاریخ دفاع مقدس رقم می زدند حسابی توجیه شده بودند که برای آزادسازی شهر مهران -برگ برنده ی صدام در جنگ که خیلی به آن می نازید-باید مردانه جنگید

با بچه های لشکر سید الشهدا همراه بودم الحق و الانصاف بچه های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند دروازه قرآنی درست کرده بودند تا بچه ها از زیر آن رد شوندحاج علی فضلی فرمانده ی لشکر هم با بیشتر بچه ها مصافحه می کردنه بچه ها از او دل می کندند نه او از بچه ها انگار برای عروسی می رفتندرسیدن به وصال عشقآذین بندی ها هم به این گمانه دامن می زد حسابی چراغانی کرده بودند روحانی جوان در حالی که لباس رزم بر تن داشت و قرآن در دستش بود بچه ها را از زیر قرآن رد می کرد

در این میان نوجوانی نشسته و برای بچه ها اسفند دود می کردسنش کم بود چون چادر ما نزدیک چادر ستاد بودبار ها و بار ها دیده بودمشخیلی اصرار کرده بود تا او را به همراه دیگر رزمندگان بفرستنداما سنش کم بود به گمانم ۱۲ سال این لحظه های آخر آن قدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود و هم بچه های ستاد شب قبل از اعزام درست پشت چادر ما صدای گریه اش را شنیدم از چادر بیرون زدم دیدم کز کرده و اشک بر چهره ی آسمان سیمایش جاری است رفتم و کنارش نشستم و با اینکه می دانستم علت چیست از او پرسیدم چرا گریه می کنی خیلی ساده و در حالی که حس می کردم بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می تواند حرف بزند گفت می خواهمبا بچه ها به خط مقدم بروم اما نمی گذارند می گویند سنم کم است

Undecided
دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم خوب اولا مرد که گریه نمی کند ثانیا تا اینجا هم که با بچه ها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانستند بیایند

گفت به مادر م گفتم نذر کند تا من به خط مقدم بروم اگر نگذارند بروم نذر مادرم ادا نمی شود

با این حرف آخر واقعا کم آوردم مانده بودم چه بگویم گفتم اگر دعای مادرت پشت سرت باشد انشاالله نذر او هم بر آورده می شود

حالا در آخرین غروب وداع قلاجه به او گفته بودند فعلا اسفتد دود کن تا ببینند بعدا چه می شود به نظرم می رسید یک جور هایی سر کارش گذاشته بودند



در مرحله ی دوم عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب دیدمش پشت تیوتا سوار بود تعجب کردم تفنگ کلاش به شانه اش بود برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد صورت زیبایش آسمانی تر شده بود لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد م را به ماشین برسانم نرسیدم دستم به دست او نرسید ...

دور شد لحظاتی بعد در غبار دود انفجار گم شد نذر مادر ادا شدHeart
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
 سپاس شده توسط ☭Nicola☭ ، ✘ றДƬДᗡØЯЄ ✘ ، ...Altair... ، best~girl
قشنگ بودBig Grin
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
روزگاری شهر ما ویران نبود
دین فروشی اینقدر ارزان نبود



صحبت از موسیقی عرفان نبود

هیچ صوتی بهتر از قران نبود



دختران را بی حجابی ننگ بود
رنگ چادر بهتراز هر رنگ بود



دختر حجب وحیـــــــا قرتی نبود

خانه فرهنگ کنســـــــــرتی نبود



مرجعیت مظـــــهر تکــــریم بود
حــــکم اورا عالمی تســـــلیم بود



یک سخن بود وهزاران مشــتری

آنهم از لوث قــــرائت هــــا بری



هدیه بر رقــــاصه ها واجب نبود
قدر عالم کمــــتر از مطرب نبود



زه که در ســـــال سیــــاه دوهزار

کار فرهنـــگی شده پخــــــش نوار



ذهن صــــــاف نوجوانان محـــــل
پرشده از فیــــــلمهای مبتـــــــذل



آدمــــیت کو؟دگر آدم کــــی است

آدم قـــــرن تمــــدن برفـــی است



پشت پا بر دین زدن آزادگی است
حرف حق گفتن عقب افتادگی است



آخر ای پرده نشــــــین فاطـــــــمه

تو برس بر داد دین فاطـــــــــــمه



بی تو منکر ها همه معروف شد


کینه ها در سینه ها معطوف شد



در به روی فتــنه جویان باز شد

دشمـــــنی با دین تو آغـــاز شد



بی تو دلهامان به جان آمد بیـــا

کاردها بر استخوان آمد بیــــــا
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
 سپاس شده توسط ☭Nicola☭ ، _VaMPiRe_ ، ...Altair...
آقا مرتضی با انگشت روی پل نوشته بود«آمدیم نبودید،وعده‌ما بهشت!»



سربازی که آن نزدیکی‌ها نگهبانی می‌داد، گفت: شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم؛ گفت: رفیقت آمد تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته. رفتم و دیدم آقا مرتضی نوشته «آمدیم نبودید، وعده ما بهشت! سید مرتضی آوینی».



به گزارش جهان به نقل از فارس یکی از فرماندهان جنگ روایت می‌کند: خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را. برایم تعریف می‌کرد خیلی دلم می‌خواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سیدمرتضی را ببینیم، خلاصه نشد. بالاخره آقا سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمون‌ها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروان‌های راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل‌هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم می‌خواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد. سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم". صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم، گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا بروم ببینم چه می‌شه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن می‌شدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکی‌ها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این‌جوری است. گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه می‌آید اینجا، به او بگو آقا مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان.

رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته «آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی».
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Altair...
استاد سلام


می دانم که در زمان عمر پر برکتتان هیچگاه شاگرد شما نبودم اصلا نامتان و خدماتتان رانیز نمی دانستم و تازه پس از عروجتان بود که فهمیدم رضنائی نژادی هم بوده است

تازه پس از شهادتتان بود که متوجه شدم چه سختی ها کشیدید تا من به ایرانی بودنم افتخار کنم و قند در دلم آب نشود

پس از پرواز خونینتان بود که فهمیدم شب ها خواب را به چشمانتان راه ندادید تا ایران را به قله ی موفقیت برسانید

اما اکنون یک سال می گذرد از روزی که برای همیشه چشمانتان رابستید تا برای همیشه استراحت نکنید

من باز هم درسم را اشتباه حاضر کردم اکنون یک سال از روزی کی گذرد که چشمانتان شاهد بر باطن و حقیقت عالم شده اند و همچین چشمانی هرگز بسته نخواهند شد

می خواهم برایتان از این یک سالی که نبوده اید بگویم گرچه خودتان بهتر از من می دانید پس از شهادتنان آماردانش مند هسته ای هایمان به هزاران رسید زیرا همه ی بسیجیان فهمیدیم که باید جای خالی استاد شهیدمان را پر کنیم و راه سرخش را ادامه دهیم فهمیدیم که انتهای راهتان می رسد به همان باب الشهدایی که همه آرزویش را داریم حتی دختر کوچک اما بزرگتان نیز می خواهد مثل پدرش شود

آنان یا همان طور که دخترتان می گوید اسرائیلی ها و اربابان آمریکاییشان بر این باورند که با به شهادت رساندن شما و دیگر همکاران آسمانیتان می توانند ما را از پیمودن راهتان منصرف کنند زهی خیال باطل زیرا با شهادتتان ما تازه عزممان را جذب می کنیم تا راهتان را ادامه دهیم و اجازه ندهیم که رهبرمان برای یک لحظه هم جای خالیاتان را احساس کنند گر چه هر چه بکنیم باز هم جایتان خالی ست

شهادتتان برای همه یمان تلخ است برای ما تلخ است که استاد و دانش مندی مانند شما را از دست بدهیم

اما برای دخترتان دگر گونه است او هنوز هم می ترسد آن روز را که شما در مقابل چشمانش پرواز کرده اید را باز گو کند آخر می ترسد که دوباره اتفاق بیفتد گر چه می داند که پدر دیگر رفته است و دیگر اسرائیلی ها نمی توانند پدر را به شهادت برسانند او می داند که پدرش را چه کسانی به شهادت رسانده اند ضاربین ضاربینی که اسرائیلی بوده اند از نظر او اسرائیل جزیره ی آدم بد هاست جزیره ای که مردمانش آدم خوب هارا دوست ندارند و آن هارا به شهادت می رسانند او می خواهد آنهارا بگیرد و بندازد در جهنم البته نه خودش بلکه پلیس ها آن هارا بگیرند و خدا بندازدشان در جهنم شاید این حرف ها برای دختری در این سن حرف های بزرگی ست اما او دختر استادی چون شماست و خود را شبیه به پدر می داند و تمام حرف های زیبا و پر معنایش نتیجه ی تربیتی هر چند کوتاه در دامان پدری چون شماست

در آخر می خواهم به شما اطمینان بدهم که حتی اگر شده با نثار خونم اجازه نخواهم داد که علم علمتان بر زمین بماند شما هم برایم دعا کنید
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
 سپاس شده توسط Tina.t.t ، ...Altair...
سلام شاگرد
فقط خدا
پاسخ
داشتم برای خط مهمات می بردم که دیدم چند نوجوان کنار جاده ایستاده اند جلوی پایشان ترمز کردم و گفتم شما که دهانتان هنوز بوی شیر می دهد اینجا چه کار می کنید خندیدند به جای کرایه صلوات فرستادند و سوار شدند کمی جلو تر دژبان گفت از اینجا به بعد جلوی دید عراقی هاست و باید با چراغ خاموش بروید من گفتم چراغ خاموش یعنی رفتن ته دره و خطّ بدون مهمات یکی از آن نوجوانان گفت برادر ناراحت نباش بعد چفیه ی سفیدش را به گردن انداخت و از ماشین پیاده شد او جلو ی ماشین می دوید تا من پشت سر او در جاده بروم ناگهان خمپاره ای آمد و نوجوان... دوستش از ماشین پیاده شد و جلوی ماشین دوید لحظاتی بعد خمپاره ای آمد و او هم به دوست شهیدش پیوست دیگری از ماشین پیاده شد او را هم زدند وقتی به خط رسیدیم همه ی آنها عقب ماشین بودند با چشمانی بسته و لبانی خندان

روحمان یا یادشان شاد
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Altair...
جلد کمپوتها
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید. او بدون مقدمه صدایش را بلند کرد و گفت: شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید
زن یک سرباز نیست ...
اما به قدر سرباز میدان جنگ شجاعت دارد و با این که جهاد در میدان های رزم بر او واجب نیست 
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا تلاش می کند و در تمام صحنه ها حضور دارد 
امام خامنه ای
کره فروش{داستان} 38
پاسخ
 سپاس شده توسط ☭Nicola☭ ، ...Altair...
آخی طفلکیاUndecided
خیلی عالی بود ممنون
Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ☭Nicola☭


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان