در قلاچه غوغایی بود دل کندن از هم سخت بود به خدا خیلی سخت بود اما حالا نزدیک غروب آفتاب بچه ها سخت هم دیگر را در بغل می فشردندو گریه سر می دادند عاشق بودند و کاری نمی شد کرد و با اینکه با خودشان عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند اما حسابی دلبسته ی هم شده بودند
تا ساعتی دیگر باید از موانع سخت میدان های مین و از زیر آتش دشمن رد می شدند و حماسه ای دیگر را در تاریخ دفاع مقدس رقم می زدند حسابی توجیه شده بودند که برای آزادسازی شهر مهران -برگ برنده ی صدام در جنگ که خیلی به آن می نازید-باید مردانه جنگید
با بچه های لشکر سید الشهدا همراه بودم الحق و الانصاف بچه های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند دروازه قرآنی درست کرده بودند تا بچه ها از زیر آن رد شوندحاج علی فضلی فرمانده ی لشکر هم با بیشتر بچه ها مصافحه می کردنه بچه ها از او دل می کندند نه او از بچه ها انگار برای عروسی می رفتندرسیدن به وصال عشقآذین بندی ها هم به این گمانه دامن می زد حسابی چراغانی کرده بودند روحانی جوان در حالی که لباس رزم بر تن داشت و قرآن در دستش بود بچه ها را از زیر قرآن رد می کرد
در این میان نوجوانی نشسته و برای بچه ها اسفند دود می کردسنش کم بود چون چادر ما نزدیک چادر ستاد بودبار ها و بار ها دیده بودمشخیلی اصرار کرده بود تا او را به همراه دیگر رزمندگان بفرستنداما سنش کم بود به گمانم ۱۲ سال این لحظه های آخر آن قدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود و هم بچه های ستاد شب قبل از اعزام درست پشت چادر ما صدای گریه اش را شنیدم از چادر بیرون زدم دیدم کز کرده و اشک بر چهره ی آسمان سیمایش جاری است رفتم و کنارش نشستم و با اینکه می دانستم علت چیست از او پرسیدم چرا گریه می کنی خیلی ساده و در حالی که حس می کردم بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می تواند حرف بزند گفت می خواهمبا بچه ها به خط مقدم بروم اما نمی گذارند می گویند سنم کم است
دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم خوب اولا مرد که گریه نمی کند ثانیا تا اینجا هم که با بچه ها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانستند بیایند
گفت به مادر م گفتم نذر کند تا من به خط مقدم بروم اگر نگذارند بروم نذر مادرم ادا نمی شود
با این حرف آخر واقعا کم آوردم مانده بودم چه بگویم گفتم اگر دعای مادرت پشت سرت باشد انشاالله نذر او هم بر آورده می شود
حالا در آخرین غروب وداع قلاجه به او گفته بودند فعلا اسفتد دود کن تا ببینند بعدا چه می شود به نظرم می رسید یک جور هایی سر کارش گذاشته بودند
در مرحله ی دوم عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب دیدمش پشت تیوتا سوار بود تعجب کردم تفنگ کلاش به شانه اش بود برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد صورت زیبایش آسمانی تر شده بود لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد م را به ماشین برسانم نرسیدم دستم به دست او نرسید ...
دور شد لحظاتی بعد در غبار دود انفجار گم شد نذر مادر ادا شد