امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#21
سلام گل گلیای خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
امروز 3 تا پست میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3راستی شما دوست خوبم که رمان رو می خونی برا خستگی منم بیرون بیاد حداقل یه سپاس بده.



*بباربارون*
بباربارون که این روزا دلم طاقت نداره..
دلم ازاین همه غصه ودرد درعذابه..
بباربارون که اشکام می چکن روی گونه..
بدون هیچ بهونه..
نه ازاونی که رفته دیگه برنمی گرده..
ازاین دنیای پرکینه..
بباربارون که این روزا..چشمام مهمونی داره..
که خیال پرکشیدن نداره.. نمیذاره
که یک لحظه نگم پس چرا رفته؟ مگه میشه؟..
بباربارون که دلخونم..که از این زندگی سیرم..
که ازآدمادلگیرم..
بباربارون بشوراشکو..
نگودیره...نگورفته..
نذاربشم خسته..
نذارتموم بشه قصه..
پس..
*بباربارون*
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
************************************************




**********************************
کسی توی راهرو نبود..پشت در اتاق ایستادم..لای در باز بود ولی درستش این بود که قبل از ورود در بزنم..
دست سرد و لرزونمو اوردم بالا.......با شنیدن صدای عصبانی نسترن دست ِ مشت شده م تو هوا خشک شد!!..
نسترن_ می تونستی جلومو بگیری..
آنیل_ درک کن که لجبازی.......
نسترن_ نمی تونم درک کنم آنیل..چرا پیشنهاد ندادی تو ماشینت بمونیم؟..از اون خونه ی متروکه و عجیب و غریب که بدتر نبود، بود؟!..
و صدای پر از حرص و خشونت آنیل_چون اون لعنتی داشت پشت سرمون می اومد..از جلوی ویلا تعقیبمون می کرد..بردمتون اونجا چون می دونستم سر و کله ش هرطور که باشه پیداش میشه..اگه تو ماشین مونده بودین که همون ثانیه ی اول کلکتونو میکند چرا نمی خوای بفهمی؟!..
نسترن_ من همه چیزو به پلیس میگم..
آنیل_ تو اینکارو نمی کنی.....
نسترن_ از همون اول قضیه رو شل گرفتم که شد این..اگه سرسختی به خرج داده بودم الان تو این مخمصه گیر نیافتاده بودیم..
آنیل_ با این لجبازیات همه مون و تو دردسر میندازی ..
نسترن_ پای جونم وسط بود می گفتم بی خیال ولی الان سوگل پاش کشیده شده وسط مـ .......
آنیل تقریبا داد زد: د ِ لعنتی درد ِ منم همینه..
نسترن_ پس بذار همه چیزو بگم..بگم و تمومش کنم..
آنیل_ با اینکارت زندگی سوگل و به خطر میندازی!..
نسترن- اما من......
آنیل_ بفهم نسترن، اون کثافت دنبالتونه..تا حدی که بدونم، می تونم از پسش بر بیام جلوشو می گیرم اما شماها چی؟..فکر کردی به پلیس همه چیزو بگی قضیه فیصله پیدا می کنه و میره پی کارش؟..تو فکر کردی اون عوضی از خودش وگروهش اثری به جا میذاره که پلیس بخواد دنبالشونو بگیره؟..فقط با اینکارت اوضاع رو از اینی که هست بدتر می کنی....سوگل جونش در خطره بفهم اینو نسترن!..
نسترن_ من به خاطر سوگل هر کاری می کنم..ولی چاره ی دیگه ای ندارم اگه به پلیسا نگم پس کی می خواد از جونش محافظت کنه؟..
آنیل_مــن....من ازش محافظت می کنم..اون تحت حمایت من می مونه!..
نسترن_ تا وقتی بخوای سکوت کنی نمی تونی نزدیکش باشی..سوگل بهت توجهی نمی کنه آنیل!..بذار من هـمه چیزو.........
آنیل_ نه......
نسترن_ حالا کی داره لج می کنه؟من یا تو؟..سوگل حقشه که بدونه..آنیل اگه سوگل و در جریان بذاری می تونی همیشه نزدیکش باشی..منم قول میدم به پلیسا چیزی نگم..
آنیل_ این حرفتو پای تهدید بذارم یا یه پیشنهاد دوستانه؟..
نسترن_ پای هر چی که خودت می خوای ولی همه ی حرف ِ من همینه..به سوگل همه چیزو بگو تا بتونی ازش محافظت کنی در غیر اینصورت ممکنه اون بنیامین آشغال از هر حقه ای استفاده کنه تا سوگل رو.........
آنیل_ نسترن حرفت و مزه مزه کن بعد بزن!..
سکوت نسترن..
ریتم نامنظم قلبم..
دستای سردتر از همیشه م..
همه ی وجودم می لرزید..از حرفایی که می شنیدم ..از گنگی حرفاشون..از گیج بودن خودم..اینکه مات موندم پشت در و قدرت هیچ حرکتی رو تو خودم نمی بینم..خدایا اینجا چه خبره؟..آنیل و نسترن دارن درباره ی چی حرف می زنن؟..
صدای اروم نسترن منو به خودم اورد..
نسترن_ تو که حتی طاقت شنیدنشو نداری پس چطور می خوای محافظ جونش باشی؟..بهش بگو آنیل..این حق و از سوگل نگیر.......
آنیل_ دیگه ادامه نده..دیگه نمی تونم..هیچی نگو.........
نسترن_ باشه .. باشه، تا هر چقدر که می تونی لال مونی بگیر و لب از لب باز نکن..هر روز و هر ثانیه قسمم رو به روم بیار..ولی با اینکارت داری زندگی سوگل رو ازش می گیری..سوگل با شنیدن حرفام شکست آنیل..با اینکه بنیامین رو دوست نداشت ولی خرد شدنش رو دارم می بینم..اون طاقت این همه حرفو نداره به محض بهم خوردن نامزدی..........................
اشک صورتمو خیس کرده بود..گریه ی بی صدام از چیه؟..من که از حرفای اونا چیزی نمی فهمم پس وجود این اشک های لعنتی رو صورتم به خاطر چیه؟..
نتونستم طاقت بیارم..نتونستم بمونم ومثل همیشه نسبت به اطرافم واتفاقات درش بی تفاوت باشم..
اون حق چیه که نسترن ازش حرف می زنه و اون رو به من نسبت میده؟..آنیل از چی داره فرار می کنه و دلیل ِ سکوتی که نسترن ازش حرف می زنه چیه؟....چه موضوعی این وسط وجود داره که آنیل با صراحت میگه ازم محفاظت می کنه؟......
اینا سوالاتی بودن که پشت سر هم تو ذهنم ردیف می شدند..

بی هوا میون حرفشون درو باز کردم..انقدر سریع توی درگاه ایستادم که حرف تو دهن نسترن ماسید و چشمای هردوشون از تعجب گرد شد..آنیل شاید فقط واسه 5 ثانیه نگاهش تو صورتم خیره موند که تند چشماشو بست و لباشو روی هم فشار داد و شنیدم که زیر لب گفت: لعنتی......
نسترن کنار تختش ایستاده بود .. از دیدن صورت بهت زده ی من رنگش پرید..خواست بیاد سمتم که تو همون قدم اول لب باز کردم و با صدایی که حتی به زور شنیده می شد گفتم: داشتید از چی حرف می زدید؟......
نسترن مات و مبهوت زل زد تو صورتم و من من کنان گفت: سـ ..سوگل..من.........
- همه ی حرفاتون و شنیدم..
به طرفش رفتم..ولی نگاهه خیره م فقط صورت درهم فرو رفته ی آنیل رو نشونه گرفته بود..
نسترن که بغض کرده بود نیم نگاهی به آنیل انداخت و با گفتن: همینو می خواستی؟..........به طرف در دوید..صداش زدم و پشت سرش راه افتادم....
نرسیده به در صدای آنیل درجا میخکوبم کرد..
--ســوگل......


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


باران...اي اشك هاي آسمان براي تسكين دردها و غصه هاي پايان ناپذيرم!
باران....اي دست هاي نوازشگر خداوند بر گونه هاي خيس از اشكم!
باران...اي همدم تك تك لحظه هاي سبز و خزان برگ هاي درخت زندگي ام!
ببار...باران...ببار باران...تا بازهم تو را در ثانيه هاي سخت زندگي ام احساس كنم!
تا بدانم تنها نيستم!!....تا بدانم هديه ي خداوند همراهم است!
باران...ب خداوند بگو از غم نهفته در پس لبخند هايم!!..
باران...تنهايي هايم را بشوي...ببر...پاك كن...
باران...ببار بر جانم...بر تنم!
من عشق مي خواهم!...
باران...ب خداوند بگو...ب خداوند بگو...در قطره هاي بارانش عشقي پنهان كند....بباراند بر جانم...
ببار باران...
ببار!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*****************************************




خشکم زده بود..تحکمی تو صداش بود که ناخودآگاه قدمامو سست می کرد..تا جایی که نسترن با شتاب از اتاق بیرون رفته بود و من با شنیدن اسمم، توان حرکت از پاهام سلب شده بود!..
-- برگرد منو ببین!....
برگردم تا کیو ببینم؟..
مردی که از نظر من فقط یک غریبه ست ولی لحنش کذب این حقیقت رو ثابت می کرد؟..
مردی که صداش در عین محکم بودن ارامشی رو تو خودش داره که قصد تزریقش رو به تن ِ مرتعش از هیجان ِ من داشت ولی..من عجیب در برابرش مقاومت می کردم..
--سوگل..خواهش می کنم.....
اروم برگشتم..نگام که تو نگاهه گرم ولی روشن از برق اشکش گره خورد نفسم برید..این چشما چی داشتن که با قلب کم جونم همچین معامله ای می کردن؟..این اشک از چیه؟..
-- بیا جلو..
قدمی به طرفش برداشتم..ناخواسته بود..بدون اراده..مغزم قفل کرده بود..پس این اراده از چیه؟.....

تنها 2 قدم با تختش فاصله داشتم که ایستادم..به سختی نگاهمو از تو چشمای شفاف و مسخ کننده ش گرفتم..به دستش دوختم..به سرمی که قطره قطره از طریق اون شلنگ نازک وارد رگش می شد..
لباسش یه پیرهن استین کوتاهه ابی کمرنگ بود..لباس مخصوص بیمارستان......2 تا از دکمه های بالای پیرهنش رو باز گذاشته بود..نگام واسه ثانیه ای روی باند سفید رنگی افتاد که از قسمت یقه ش مشخص بود..
سوالای بی جوابه زیادی داشتم که بخوام بپرسم و بی جواب نمونم..ولی مثل همیشه که در مقابل جنس مخالف قرار می گرفتم سکوت می کردم و قدرت بیان ازم گرفته می شد..اینبار حس می کردم می خوام حرف بزنم ولی نمی دونستم چطور و از کجا باید شروع کننده باشم..ای کاش کمی از جسارت نسترن رو من هم داشتم....

آنیل_ همه چیزو شنیدی؟......
سرمو بلند کردم..نگاهمو به یقه ی لباسش دوختم و سرمو تکون دادم.....
صدای خنده ش رو شنیدم که گفت:چرا نگاهتو می دزدی؟..
گوشه ی لبمو نامحسوس و بر حسب عادت گزیدم و همون نیم نگاه رو هم ازش گرفتم..
خندید..اینبار کمی بلندتر..حس می کردم شرمم رو به تمسخر گرفته..اخمامو کشیدم تو هم..
سکوتم رو، بعلاوه ی اخم روی پیشونیم رو دید که گفت: قصد مسخره کردنتو نداشتم..اخماتو باز کن.....
از این همه صمیمیت و ارامش کلامش حیرت زده مونده بودم ..حواسمو جمع کردم تا بتونم عکس العمل بعدیم رو در مقابلش پیش بینی کنم..
آنیل_ تا وقتی جسارت به خرج ندی و زل نزنی تو چشمام.. کنجکاویتو برطرف نمی کنم!..پس نگام کن........
سخت بود..مخصوصا حالا که به روم میاورد..نگاهمو به دستش و از اونجا به سمت یقه..چونه و لبای خندونش..ودر اخر تو نگاهه شیطون و روشنش کشیدم..
خودم خیلی راحت بی قراری چشمامو حس کردم..این که تو معذوریتن و نمی خوان نااروم بمونن..ولی مجبورن..من هم مجبورم!......
سرشو تکون داد و با اینکه نگاهش رنگی از شیطنت داشت ولی لحنش کاملا بی تفاوت بود: خواهرت توهم زده..می خواست از این قضیه با پلیس حرف بزنه که من مجبور شدم اون حرفا رو تحویلش بدم..حرفی واسه گفتن ندارم..اگه که بخوای با...............
نگاهم سرد شد..سرمایی که با اخم روی پیشونیم باعث شد جمله ش رو نیمه تموم بذاره و توی چشمام خیره بشه..منو احمق فرض کرده؟..چه حرفایی که پشت همین در نشنیدم .. مکالماتشون هنوز هم داره توی سرم تکرار میشه اون وقت دم از اجبار می زنه؟........قبل از اینکه بخواد چیزی بگه نگاهمو ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم..
آروین تازه رسیده بود پشت در که چون عجله داشتم حواسم نبود و بهش تنه زدم..بدون اینکه برگردم زیر لب معذرت خواستم و به سمت در خروجی دویدم....
چقدر ساده بودم که اطرافیانم فکر می کردن با 2 کلمه حرف خام گفته هاشون میشم و بی تفاوت از کنارشون می گذرم..یعنی تا این حد؟..تا این حد ساده لوحانه رفتار کردم که هر کس از راه رسید بتونه بازیم بده؟..چه با حرف و چه تو عمل بهم نیش بزنه و به ریشم بخنده؟..
چقدر احمقی سوگل!..چقدر کودنی!..چرا به خودت نمیای؟........

نسترن توی حیاط بیمارستان نشسته بود..کنارش نشستم..صورتش درهم و گرفته بود..
بعد از چند لحظه بدون اینکه نگام کنه گفت: چی بهت گفت؟..
نفسمو از روی حرص فوت کردم: هیچی..میگه خواهرت توهم زده و واسه اینکه به پلیسا چیزی نگه مجبور شدم اون حرفا رو بهش بزنم..
پوزخند زد..نگام کرد..واسه چند ثانیه خیره شد توی چشمام و گفت: تو هم باور کردی؟..
- معلومه که نه........
سکوت کرد..
واسه پرسیدن سوالام تردید داشتم..می ترسیدم از اون هم بپرسم و بخواد که به سکوتش ادامه بده....ترجیح دادم تو یه زمان مناسب تر قضیه رو پیش بکشم..موقعیتی که این همه تشویش دوره مون نکرده باشه و بتونیم تو ارامش با هم حرف بزنیم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داشت ولی الان زمان مناسبی برای مطرح کردنش نبود....
**********************************
بابا ساعت 11:30 رسید بیمارستان....نگران بود..نسترن همه چیزو واسه ش توضیح داد ولی حرفی از بنیامین نزد..
از دستمون عصبانی شد..اینکه چرا شبونه حرکت کردیم؟..بیشتر از اون نسترن رو سرزنش کرد..در اصل نگاهش به هردومون سرزنش بار بود و سکوتش پرمعنا..
به ملاقات آنیل رفت ولی من و نسترن بیرون ایستادیم..
هنگام خروج از بیمارستان، من و نسترن مادر آروین و نازنین رو دیدیم که تو ماشین آروین نشسته بودند و وارد حیاط بیمارستان شدند..
متوجهه ما نشدن و از همین جهت خدا رو شکر کردم..با سابقه ای که از مادر آروین و از اون بدتر نازنین سراغ داشتم کمتر از چیزی که تو ذهنم بود اتفاق نمیافتاد..
همراه بابا رفتیم اداره ی آگاهی..پدر نگار و پدر سارا هم اونجا بودند..بعد از سلام و احوال پرسی صدامون کردن داخل اتاق..
مردی چهارشونه تو لباس فرم سبزرنگ پلیس با صورتی جدی و نگاهی جستجوگرانه و تیز پشت میز نشسته بود..
نیم نگاهی به ما سه نفر انداخت و با دست به صندلی اشاره کرد: بنشینید لطفا......

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پستای امروز خداییش تپل بودا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
سپاس یادتون نره،لفطا:4chs:



برای دوست داشتن تو تموم قلب من کمه.....
این که تو عاشق منی...زیباترین باورمه..............

آخر کار حرف توه که سر به راهم میکنه........
تموم عشقم اینه که خدا نگاهم می کنه!!!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
***********************************************




با تشکری زیر لب، نشستیم..
با اولین سوال جناب سروان حرفایی که نسترن بین راه بهم زده بود رو به یاد اوردم..ازم خواسته بود هیچی از مهمونی و بنیامین به زبون نیارم....دلیلش هر چی که بود به مکالمه ی بین خودش و انیل مربوط می شد..واسه پی بردن به اصل قضایا مجبور بودم که چیزی نگم.....
جناب سروان ازمون سوالاتی رو پرسید مبنی بر اتفاقات اون شب که ما همه و هر اون چه که اون شب اتفاق افتاده بود رو تعریف کردیم..منتهی حرفی از اون خالکوبی و مهمونی به میون نیاوردیم..
بابا تموم مدت سکوت کرده بود و من و نسترن که به اخلاقش واقف بودیم خیلی خوب می دونستیم این ارامش قبل از طوفانه که بابا داره لحظه شماری می کنه تا پامون به تهران برسه..
خودم رو برای رویارویی با هر برخوردی اماده کرده بودم..بابام اصولا مرد ارومی بود ولی وقتی که عصبانی می شد به سختی می تونست جلوی عصبانیتش رو بگیره..
اگه بفهمه..اگه موضوع جدایی ِ من از بنیامین و اینکه می خوام نامزدی رو بهم بزنمو بفهمه..خدایا..اگه این قضیه رو بهش می گفتم بلوا به پا می شد..
اما چاره ی دیگه ای نداشتم..باید تمومش می کردم..یکبار برای همیشه دردسرشو به جون میخرم فقط اون شیطان رو از تو زندگیم بیرون میندازم!....
همونجا از نگار و سارا خداحافظی کردیم..بابا رفت کارای تحویل ماشین رو انجام بده..تو محوطه ایستاده بودیم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..شماره ش ناشناس بود!!..ولی با این حال پیام رو باز کردم..
« بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش»........

چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون ..با تموم شدن متن پیامش تنم یخ بست..اولین کاری که برای جلوگیری از سقوطم کردم دستمو به لوله ی سرد و آهنی گرفتم که به عنوان حصار دور اون باغچه ی تقریبا بزرگ کشیده شده بود..
نزدیک بود گوشی از دستم بیافته که نسترن بازومو چسبید..گوشی تو دستم مشت شد..
صدای نگران نسترن تو سرم پژواک عجیبی داشت: سوگل..سوگل چی شدی؟..سوگل..سوگل داری از حال میری!.....
همونجا زانو زدم..نسترن کمکم کرد نشستم سینه ی دیوار..سرمو به دیوار تکیه دادم..نفسم بالا نمی اومد..مرتب جملاتی که خونده بودم با تصویر بنیامین و اون لبخند مشمئزکننده ش پشت پلکای بسته م نقشی از حقیقت می بست.....
نسترن گوشیم و از دستم گرفت و متن پیام رو خوند..چشمامو باز کرده بودم و میون هق هقای ریزم نگاش می کردم..دیدم که با دستی لرزون گوشیشو از تو جیبش در اورد و متن رو از موبایل من فرستاد رو گوشی خودش..نمی دونم قصدش چی بود!..ولی با خوندن پیام چونه ش می لرزید..متن رو ارسال کرد..اما واسه کی؟!..
-نسترن.........
گوشیشو گذاشت تو جیبش و دستامو گرفت..حلقه ی اشک و تو چشماش دیدم..
-نسترن..اون..یعنی اون ادم بنیامینه؟!..
سرشو تکون داد: اگه تا الان شک داشتم ولی حالا مطمئن شدم....
-اما چرا؟..چرا داره اینکارو باهامون می کنه؟..ما که کاری بهش نداریم؟.....
-- احساس خطر کرده!..از همین می ترسیدم که بخواد کار احمقانه ای بکنه..برای همین گفتم چیزی به پلیس نگو..فعلا باید صبر کنیم..
هق زدم: که تهدیدشوعملی کنه؟..
میون گریه ی پر از دردم، نسترن با بغض بغلم کرد و زیر گوشم گفت: سوگل تو یه همچین شرایطی فقط باید قوی باشیم..چرا ضعف نشون میدی؟..یه کم محکم باش دختر....پاشو..پاشو الان بابا بیاد ببینه تو این حال و روز افتادی سینه ی دیوار بهمون شک می کنه.....
دستمو گرفت و بلندم کرد..
نسترن_ خطمونو عوض می کنیم..یه مدت که ببینه کاری بهش نداریم از خر شیطون میاد پایین..
هیچ کدوم از حرفاش با اطمینان نبود..انگار خودش هم به صدق گفته هاش ایمان نداشت..
و چیزی که این وسط بارز و روشنه اینه که هردوی ما می دونیم بنیامین حالا حالاها دست از سرمون بر نمی داره..
فقط امیدوار بودم به این جدایی تن بده..
از شیر ابی که کنار باغچه بود مشتی اب به صورتم پاشیدم..با دستمال صورتمو خشک کردم ..
رو به نسترن که به صفحه ی موبایلش خیره شده بود گفتم: اون موقع به کی اس دادی؟!..
گنگ نگام کرد و گفت: هوم؟!..
- دیدم که پیام منو فرستادی رو گوشی خودت بعدشم ارسال کردی..واسه کی فرستادی؟..
مکث کرد و گوشیشو گذاشت تو جیب مانتوش: واسه کسی که حتم دارم فقط اون می تونه بهمون کمک کنه!..
-کی؟!......
قبل از اینکه جوابمو بده ماشین بابا کنارمون ایستاد و گفت که سوار شیم..
***********************
تو مسیر بودیم..و من بدون اینکه حواسم باشه داشتم به آنیل فکر می کردم..به نگاهش..به وقتی که گفت برگرد و نم اشک رو تو چشماش دیدم..و همین درخشش ِ عجیب بود که اون چشمها رو با نگاهی مسخ کننده همراه می کرد..
صدای اس ام اس گوشیم منی که تو خودم و افکارم غرق بودم رو از جا پروند..حتی ترس اینو داشتم که به صفحه ش نگاه کنم..نسترن که جلو نشسته بود متوجه شد ولی به خاطر اینکه جلوی بابا تابلو نشیم عکس العملی نشون نداد..
این شماره هم ناشناس بود..
با ترس و لرز پیامشو باز کردم..
لبام از زور استرس خشک بودند..
« رسم معرفت اینه؟..به خاطرت افتادم رو تخت بیمارستان..تشکر نخواستم ولی خداحافظی هم نباید می کردی خانم پویان؟»
چشمام از تعجب گرد شد..
یعنی..
آنیل؟؟!!..
این شماره و این پیام.........
اما اون شماره ی منو از کجا اورده؟..
نگام کشیده شد سمت نسترن که از پنجره بیرون و نگاه می کرد....پوفی کشیدم و سرمو تکون دادم..ممکنه کار اون باشه؟..
ترجیح دادم جوابشو ندم..وقتی رسیدیم به آفرین زنگ می زنم ......
صدای بلند زنگ اس ام اسم سکوت ماشین رو شکست..بابا از اینه ی جلو نگاهه مشکوکی بهم انداخت .. سرمو زیر انداختم که شاهد نگاهه شَک برانگیزش نباشم........
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم..خودش بود..
« می دونم که جوابمو نمیدی، اما یه خواهشی ازت دارم..از خواهرت در مورد من چیزی نپرس..صبرکن..فقط همین.......در پناه خدا»
نگاهمو از صفحه ی گوشیم گرفتم و به پنجره دوختم..
به قطرات بارونی که شیطنت وار، نرم و ریز رو شیشه ی پنجره سُر می خوردند..
از زور کنجکاوی داشتم هلاک می شدم..
پس این مسیر چرا به انتها نمی رسه؟!............


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

بچه ها از رفتار آنیل تعجب نکنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3فکر نکنید شما الان کامل با شخصیتش اشنا شدید، نه.......رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رفتارهای انیل تو شرایط مختلف متفاوته..ولی شیطنتش تو همه ی کارهاش دخیله..ذاتا همینطوره....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
حتی اگر بخواد مغرور رفتار کنه بازم شیطنتشو حفظ می کنه..جوری هم نیست که طبیعی به نظر بیاد مثل الان که یه دفعه با سوگل صمیمی رفتار کرد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3حتی بهش اس ام اس داد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3این هم برای شما و هم برای سوگل شوکه ولی خب نه زیاد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
چون گفته بودم آنیل شخصیت پیچیده ای داره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
تو پستای آینده از زبان آنیل هم می نویسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، ♥h@di$♥ ، $hanane$ ، هیوا1 ، دختر اتش ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، س و گ ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
آگهی
#22
سلام.ممنون.من تا اینجاشو از نودهشتیا میخوندم.حالا از اینجا به بعدوتو فلشخور میخونمSmile
تااینجا که عالیه.ولی دلاشام یه چیز دیکه بودWinkاگه میشه بیشتر عکس بذارید
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin
#23
(19-09-2013، 10:54)mehraban0007 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام.ممنون.من تا اینجاشو از نودهشتیا میخوندم.حالا از اینجا به بعدوتو فلشخور میخونمSmile
تااینجا که عالیه.ولی دلاشام یه چیز دیکه بودWinkاگه میشه بیشتر عکس بذارید
سلام عزیزم، خوشحالم که یه خواننده بهمون اضافه شده. Heart
منم از نویسنده خواستم عکس بیشتری بذاره،هر وقت برام گذاشت چشم برا شما هم میذارم که ببینید.Big Grin

سلام عزیزای دلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3دوستای خوب خودمممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


صدای زوزه های باد...رقص آروم پرده های سفید اتاق....تق تق پنجره کهنه...صدای آروم آهنگ عین لالایی..بوی خاک...بوی نم...و شاید فکر های مبهم من...
درد های قلبم.. سنگینی بعض همیشگی...و ناگهان غرش اسمون ....
اشک عین همیشه تو جای همیشگی گوشه چشمم جا خوش کرده..لبخند؟خنده؟ چه واژه های غریبی...
دستم رو به بیرون میبرم...باد دستم رو نوازش میکنه..خنک...
اشک های آسمون رو حس میکنم..چه دل خسته آیی داره آسمون...
ببار تا شاید غم هامن فریاد بزنی...دلتنگی مو...سکوت دلم رو...
به جای اشک هام ببار...به جای چشم هام که هنوز میباره عین ابرا ...
ببار بارون ببار بذار از یاد برم...
ببار بارون بذار خستگی هامو داد بزنم...
با توام بارون..نم نم بریز ..بذار خیس شم..بذار فراموش کنم...
آره بارون

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
**********************************************





از همین الان استرس گرفتم..
فعلا تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که چطور درمورد بنیامین با، بابا حرف بزنم؟..چطور قانعش کنم؟..
من اهل حرمت شکنی نیستم..نمی خوام تو روی پدرم بایستم..دوست دارم اونم درکم کنه..بهم اهمیت بده..به درد ِ دلم گوش کنه و بفهمه که تو این دل وامونده م چه خبره..
اگه خوشبختی من براش مهم باشه حتما یه کاری می کنه..کاری که باعث بشه دیگه اثری از بنیامین تو مسیر نااروم زندگیم نبینم..
برام سخته..اگه بنیامین هم نباشه بازم اثرات منفیش توی هر لحظه از زندگیم حس میشه..
اون به همین اسونی کنار نمی کشه!.....
*****************************
در خونه رو همچین باز کرد که محکم خورد به دیوار و صدای لرزش بلند شیشه تن ِ منو هم با خودش لرزوند..نسترن لحظه ای چشماشو بست ..اونم ترسیده بود ولی سعی داشت به روی خودش نیاره..
بابا با صدایی که مشخص بود داره به سختی خشمش رو کنترل می کنه تا همین جلوی در حسابمون رو نرسه گفت: یالا برید تو.....
نفس نفس می زد..نسترن دستمو گرفت و رفتیم تو..قبل از اینکه بابا پشت سرمون بیاد و بهمون برسه قدمامون رو تندتر برداشتیم تا بریم تو اتاق که با شنیدن صدای بلندش از پشت سر وسط هال خشکمون زد ..دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم..
بابا_ شما دوتا با خودتون چی فکر کردید؟....
رو به نسترن داد زد: دختره ی احمق این بود نتیجه ی اون همه اعتمادی که بهت داشتم؟!..دخترای من انقدر بی سر و پا شدن که هر کار دلشون بخواد می کنن؟....و بلندتر فریاد زد: پس چرا لال مونی گرفتید؟......
من که واقعا لال شده بودم..حرف برای گفتن زیاد داشتم ولی بغض سنگینی که تو گلوم گره خورده بود بهم این اجازه رو نمی داد..
صدای نسترن می لرزید..نگاهشو از تو چشمای سرخ و عصبانی بابا دزدید و گفت: بابا به خدا..به خدا اون چیزی که شما فکر می کنید نیست..من..من و سوگل فقط........
بابا _ فقط چی؟..فقط چی نسترن؟..فقط می خواستید ابروی منو ببرید؟..گفتی فقط 3 روز میریم حال و هوامون عوض میشه و بر می گردیم..گفتم سوگل حالش خوب نیست باشه اجازه میدم ولی شرط گذاشتم..شرط گذاشتم که فقط خونه ی کاویانی می مونید..همین که رسیدین اونجا گفتید زنش نیست و نمیشه..رفتید خونه ی کسی که نه اسمی ازش می دونستم و نه حتی می دونم ادمای درستین یا نه..هی با خودم می گفتم دخترام الان کجان؟..دارن چکار می کنن؟..راهش که نزدیک نیست برم بردارم بیارمشون..به رئیسم رو انداختم بهم مرخصی ساعتی بده تا بیام ببینم بچه هام اوضاعشون چطوره؟..هر کار کردم حتی واسطه فرستادم نشد..ولی بازم گفتم شاید داره بهشون خوش می گذره و نباید سخت بگیرم.............
تو موهای پرپشت و جوگندمیش دست کشید..توی هال قدم می زد و سرشو تکون می داد..تا حالا بابا رو انقدر عصبانی ندیده بودم!..
رو کرد به هردومون و گفت: ولی بعد از 2 روز دختر بزرگم بهم زنگ می زنه و میگه ما تو یکی از بیمارستانای گیلانیم بیا دنبالمون....جون به لب شدم تا رسیدم.. پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم..به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برید..چرا جلوتونو نگرفتم..این سفر انقدر مهم بود که برم بچه هامو از تو بیمارستانا پیدا کنم؟....
پوزخند زد و نگاهشو از رو صورت ناراحت و گرفته ی ما برداشت..
مامان خیلی وقت بود که تو درگاهه اشپزخونه به تماشای این مشاجره ایستاده بود و مات و مبهوت به ما نگاه می کرد....دستکشای پلاستیکی زرد رنگشو از دستش در اورد و انداخت رو کابینت..
از اشپزخونه اومد بیرون و نگاهه نگرانش رو به بابا دوخت: چی شده نیما؟..بس که پشت سر هم داد و قال راه انداختی ادم جرئت نمی کنه بیاد سمتت چیزی بپرسه..ارومتر در و همسایه می شنون.....
بابا توی همون حالت دستشو بلند کرد و گفت: بذار بشنون به درک....چرا نباید داد و قال کنم؟..رفتم می بینم موقع برگشت به جای بنیامین یه پسر غریبه باهاشون بوده..تو جاده مشکل داشتن و با همون پسر ِ غریبه رفتن تو یه خونه ی خرابه و.........
مامان محکم با دست زد تو صورت خودش و گفت: خدا مرگم بده..چی داری میگی نیما؟.......
نسترن یه قدم رفت جلو و گفت: بابا بذار برات توضیح بدم موضوع اصلا..............
بابا با خشونت پرید وسط حرفش و خیز برداشت سمت نسترن: ببر صداتو دختره ی ..........
جمله ش و ادامه نداد و رفت سمت نسترن.. نسترن جیغ کشید و پشت مبل ایستاد و منم عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار..از ترس داشتم قبض روح می شدم..چرا بابا نمی ذاشت واسه ش توضیح بدیم؟!..
بابا_ منو چی فرض کردید شما دوتا؟..بی غیرت؟..بی ناموس؟..جفتتون کمر به بی ابرویی من بستین؟..زنده تون نمیذارم..من همچین اولادایی رو نمی خوام..اولادی که باعث ننگ خانواده ش بشه رو نمی خوام.......
نسترن پشت مبل سنگر گرفته بود و بابا به هر سمتی که می رفت نسترن به جهت مخالفش فرار می کرد..
میون اون همه تشویشو سر و صدا، صدای جیغ مامان هم بلند شد: نیما صداتو بیار پایین..الان همسایه ها می ریزن تو کوچه..تو رو خدا..غلط کردن ولشون کن..اگه کسی هم با خبر نباشه تو داری خبردارشون می کنی..نیما..
بابا که صورتش سرخ شده بود نفس زنان افتاد رو مبل..مامان در حالی که تندتند با دست بادشو می زد رو به نسترن گفت: برو داروهاشو بیار چشم سفید چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟.......
نسترن که رنگش پریده بود دوید سمت اشپزخونه..گوشه ی دیوار کز کرده بودم..صورتم خیس از اشک بود..
بابا قرصشو با اب خورد..ریتم نفساش طبیعی نبود..مامان با روسریش که افتاده بود رو مبل صورتشو باد می زد: اروم باش داری خودتو به کشتن میدی..
بابا با صدایی بی رمق و کم جون گفت: بذار بمیرم زن..بذار بمیرم و راحت شم..رفتم اگاهی جلوی جناب سروان خار و خفیف شدم..برگشته میگه چرا دخترات و تو یه همچین مسیر خطرناکی تنها راهی کردی؟......چی داشتم که بگم؟..بگم دامادمم باهاشون بوده و دلم از این قرص بوده که هواشونو داره ولی حالا معلوم نیست کجا غیبش زده؟..بگم انقدر به بچه هام اعتماد داشتم که گذاشتم تنها پاشن برن مسافرت؟..چی بگم..چی بگم که هر چی می کشم از ندونم کاری های خودمه..سوگل حالش خوب نبود..دلم سوخت گفتم شاید به این سفر احتیاج داشته باشه ولی از کجا می دونستم که همین سفر میشه خنجر بی ابرویی و قلبمو هزار تیکه می کنه؟..از کجا می دونستم؟........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

پست دوم!......رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
خداییش یه همچین چیزایی تو بیشتر خانواده ها هست..خیلی از پدر و مادرا به راحتی نمی تونن بچه هاشون رو درک کنن..و همین عدم درک اونهاست که باعث تزلزل تو رشد فکریشون میشه و نمی تونن اونطور که باید و اونطور که شایسته هست رفتار کنند!..بی برو برگرد خانواده نقش مهمی این وسط ایفا می کنه!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


هروقت پسرا فرق رنگهای
زرشکی
.
جگری
.
دونه اناری
.
لاک ناخونی
روباهم فهمیدنو به همه ی این رنگا نگن
قرمززز
بعدا پارک دوبل دخترا رو مسخره کنن......بعععععله!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
************************************************** *





صداش هر لحظه بم تر می شد..بغضشو حس می کردم..مرد بود..غیرت داشت..پدر بود..درکش می کردم ولی چرا بهمون فرصت نمیده تا حرف بزنیم؟..چرا یک طرفه به قاضی می رفت؟..یعنی به همین راحتی درحق بچه هاش قضاوت می کنه که ما بی ابروییم؟!..
نگاهه مامان چرخید روی من .. با نفرتی که اینبار به وضوح تو چشماش می دیدم و لحنی بد و زننده گفت: می دونستم هر چی اتیشه از گور این ذلیل مرده بلند میشه..دختره ی بی شرف....
و با گریه ای که مصنوعی بودنش کاملا مشهود بود نشست کنار بابا و گفت:منو بگو که همیشه می گفتم اگه نگین و نسترن سرزبون دارن سوگل بچه م خانمه..شاید از دیوار صدا در شه ولی این دختر همیشه ساکته و اروم..
با همون گریه سرشو دو دستی چسبید و خودشو تکون داد: مار تو استینم پرورش می دادم..افسردگی رو بهونه کرده تا بره و هر غلطی دلش خواست بکنه....
و با چشمای اشک الودش زل زد تو صورت رنگ پریده و چشمای سردم: این بود جواب محبتای ما؟..مگه واسه ت چی کم گذاشتیم؟..بچه های مردم احترام پدر و مادراشونو دارن جوری که پا جلوشون دراز نمی کنن که یه وقت بی احترامی نکرده باشن اونوقت دختر من با پسر مردم تو شمال قرار میذاره که......
به تخت سینه ش زد و ضجه کنان گفت: الهی کفن بپوشم و اون روزو نبینم که فردا دهن به دهن تو محل بپیچه دختر راضیه خانم ننگ بالا اورده و با پسر نامحرم رابطه داره!..الهی بمیرم واسه بنیامین..حتما دیده اونجا چه خبره غیرتش، صبر و طاقتشو ازش گرفته.........
و باز تو چشمای یخ زده م خیره شد و به منی که فقط ثانیه ای تا مرگم فاصله داشتم گفت: دکش کردی اره؟..بدبخت و چجوری دست به سر کردی که مزاحمتون نباشه؟....با بچه ی مردم چکار کردی که حتی روش نشده جواب تلفنامونو بده؟.....الهی خبر مرگتو واسه م بیارن..الهی به زمین گرم بخوری دختر..
نسترن داد زد: مــامان.....
مامان برگشت و سرش جیغ کشید: مامان و درد بی درمون..مامان و مرض ..تو هم باهاش همدست شدی اره؟..یا شاید تو هم خبر نداشتی و اینا تمومش نقشه ی خودش بوده؟........
نسترن که به گریه افتاده بود گفت: مامان چطور دلت میاد؟..سوگل از برگ گلم پاک تره..چطور دلت میاد بهش تهمت بزنی؟....هق هق می کرد..میون گریه گفت: به خدا این تهمتاتو یه جایی باید جواب بدی..چقدر اذیتش می کنی؟چرا انقدر ازارش میدی؟..مگه چکارت کرده؟......
مامان از رو مبل جهید و دست به کمر فریاد زنان رو به نسترن گفت: دیگه می خواستی چکار کنه؟..ابرومونو برده..بی حیثتمون کرده..فردا چطور سرمونو جلوی مردم بلند کنیم؟.......
نسترن_ انقدر دم از ابرو نزن مامان..تو که این همه ابرو واسه ت مهمه می دونی نگین این موقع شب کجاست؟..چطور اجازه میدی هر شب تا دیروقت بیرون بمونه و اونوقت به سوگل گیر میدی؟......
مامان_ نگین ِ من پاکه..بچه م داره با دوستاش درس می خونه پشت سر خواهرت صفحه نذار......
نسترن پوزخند زد: هه..درس؟......از کجا مطمئنی؟......مگه همه جا باهاش هستی که ببینی کجا میره؟با کیا نشست و برخاست می کنه؟..مگه روز و ازش گرفتن که شبا پا میشه میره خونه ی دوستاش؟..این بی ابرویی نیست که دختر 14 ساله ت شب بیرون از خونه بمونه و گاهی هم به بهونه ی درس خونه ی دوستاش بخوابه و تازه فردا ظهرش برگرده خونه ؟!.............
مامان گوشه ی لبشو با حرص می گزید و با چشم به بابا اشاره می کرد و از نسترن می خواست دیگه ادامه نده..
بابا از رو مبل بلند شد و در حالی که چشماشو باریک کرده بود با تردید پرسید: تو چی گفتی؟..نگین الان کجاست؟........
رو به مامان گفت: مگه تو اتاقش نیست؟!..
مامان لب باز کرد حرف بزنه که نسترن با همون پوزخند ِ خاصش گفت: شبایی که شما شیفتی نگین درسشو بهونه می کنه و خونه ی دوستاش می مونه..نمی دونم چرا مامان تا حالا باهاتون در میون نذاشته حتما واسه اینه که به نگین چیزی نگید..مامان شاید بتونه پنهون کاری کنه اما من نه!.......
بابا سر مامان که اخماشو کشیده بود تو هم داد زد: نسترن راست میگه؟..راست میگه راضیه؟......
مامان هم طبق معمول از نگین دفاع کرد و با صدای بلند گفت: خوبه خوبه حالا چیه شلوغش کردید؟..همه ی دوستاشو می شناسم..هر وقت خواسته بمونه با دوستش حرف زدم......
بابا_ چرا به من نگفتی؟..و بلندتر ادامه داد:چرا موضوعه به این مهمی رو از من پنهون کردی؟.....
مامان رو ترش کرد و گفت: چرا داد می زنی؟..اگه پدری و وظایفتو می شناسی وایسا بالا سر بچه هات واسه من داد و هوار راه ننداز.......
بابا_ وظیفه ی من اینه که برم بیرون از خونه و صبح تا شب با هزار نفر دهن به دهن بذارم و اوقاتمو بکنن اوقاته سگ تا یه لقمه نون بذارم سر سفره ی زن و بچه م..تربیت بچه ها کار تو ِ نه من..مادرشونی براشون مادری کن..
مامان داد زد: دیگه باید چکار کنم؟..از خوشیام دارم براشون مایه میذارم که یه وقت احساس ناراحتی نکنن..مردم سالی 10 بار زناشونو می برن مسافرت ولی من چی؟..هی بشور، بپز و بذار جلوی شوهر و بچه هات تهشم اینجوری جوابتو میدن......
بابا_ مگه من واسه ت کم میذارم؟..سال تا سال یه پیرهن واسه خودم نمیخرم هر چی دارم و ندارم میدم دست تو و خرج زندگیمون می کنم هر تابستون می برمتون یه وری دیگه وسعم نمی کشه تو میگی چکار کنم؟....
مامان_ مردم شوهراشون چکار می کنن؟ تو هم همون کارا رو بکن....این پول ِ بخور نمیرت کفاف زندگیمونو نمیده.......
بابا از روی حرص پوزخند زد: اگه ولخرجی های تو نبود بعد از این همه سال یه مغازه واسه خودمون داشتیم که کمک خرجمون باشه..ولی اونوقت کی هر هفته 200 هزارتومن پول آرایشگاه بده و مدل به مدل لباس بخره و دکور خونه رو عوض کنه؟.....همین حقوق به قول تو بخور نمیرمون رو تو داری صرفه چیزای بیخودی می کنی..شوهرای مردم همه شون یه شبه به مال و منال نرسیدن..کسی از تو شکم ننه ش پولدار به دنیا نمیاد..من واسه همین یه لقمه نون ِ حلال تو سفرمون عرق می ریزم..زحمت می کشم فقط واسه اینکه حلال باشه..اگه ارزوی خونه های انچنانی و شوهر ِ خرپول و زندگی های مرفه و ماشینای مدل بالا رو داشتی پس چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟..چرا دم از عشق و عاشقی می زدی؟..فقط می خواستی منو بدبخت کنی؟........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
هی روزگار..اهای پدر و مادرا همینجوری سرسری دختر ِ مثل دست گلتون رو ندید بره..کمی تحقیق..کمی حساسیت..به خدا خوشبختیشون مهمتره..
نه فقط دختر.. پسرا هم این دوره باید تحقیق کنن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3والا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3



یه روز مرد به خونش میره زنه میگه:روز زن برام چی خریدی؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
مرد میگه:اون 206 آلبالویی اون ور خیابون رو میبینی؟
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
زن میگه:آره.رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
مرد میگه: عین همون رنگ برات یه دمپایی گرفتم.رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
ضد حال یعنی این..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3زنه پوکید!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*****************************************





بابا فریاد می زد و مامان بغض ِ توی گلوش از اون نگاهه سرزنش بار سنگین تر می شد..
نمی دونم چی شد!!!!!..اصلا چرا اینکارو کرد؟!!!!..فقط به خودم که اومدم دیدم مامان داره به سرعت میاد سمتم..دستش که رفت بالا نشستم سینه ی دیوار و تو خودم مچاله شدم..صدای جیغم انقدر بلند بود که خودمم به وحشت افتادم..
منو گرفت زیر مشت و لگد و با خشم و جنون داد می زد: همه ش به خاطر اینه..به خاطر این کثافت..بدبختیای من تمومش به خاطر این بی همه چیزه..وجودش توی زندگیم نحسه..شومه........
نسترن و بابا هر کار می کردن نمی تونستن جلوشو بگیرن..مشتای مامان واقعا رو تن نحیفم سنگینی می کرد..از روی درد ناله می کردم و صدای ضجه هام تو فریاد مادرم گم می شد..دستامو گذاشته بودم رو سرم و خودمو گوشه ی دیوار جمع کرده بودم..هر مشتی که تو سر و کمرم می خورد می مردم و زنده می شدم..
نسترن گریه کنان روم خیمه زد..مثل اینکه بابا بالاخره موفق شده بود مامان رو بکشه کنار..نسترن سرمو می بوسید وهر دو با صدای بلند گریه می کردیم..میون گریه جملات نامفهومی رو زمزمه می کرد که انگار قصد داشت باهاشون ارومم کنه ولی حالم خیلی بد بود......
کمکم کرد بلند شم..زیر کتفمو گرفته بود..کمر و پهلوهام درد می کرد..چشمامو بسته بودم و فقط هق هق می کردم..
صدای نسترن و شنیدم: دست از سرش بردارید..شما دیگه چه پدر و مادری هستید؟..خوشی و زندگیشو ازش گرفتین بس نیست که حالا قصد جونشو کردید؟......
راه افتادیم سمت اتاق..پهلوم خیلی درد می کرد و با هر قدم دردش بیشتر می شد..
با گریه گفتم: نسترن.........
نسترن_ الان می برمت تو اتاقت عزیزم..فدات شم هیچی نیست..
کمکم کرد رو تخت دراز بکشم..گریه هام از روی درد بود..دردی که حالا علاوه بر قلبم، جسمم ام ازار می داد!..
نسترن تو درگاه اتاق ایستاد و رو به بابا گفت: شما که این چیزا برات مهمه تا حالا شده یه تحقیق درست و حسابی در مورد بنیامین بکنی؟..پاره ی تنت و دادی دست یه ادم روانی..کسی که کنترلی رو رفتارش نداره.......
با دست به من اشاره کرد و گفت: باهاش جوری رفتار می کنید که نتونه حرف دلشو پیش یه کدومتون بزنه..بنیامین مدتهاست داره سوگل رو اذیت می کنه.....سوگل و با خودش برده تا خونه ای که خریده نشونش بده همونجا خواسته بهش دست درازی کنه اونم به طرز وحشیانه ای که خودشم پیش سوگل اعتراف کرده تو اینجور مسائل نمی تونه خودشو کنترل کنه..وقتی با حال زار برگشت خونه تن و بدنش زخمی بود کدوم یک از شماها که حالا با افتخار دم از پدر بودن و مادر بودنش می زنه اومد دست محبت به سرش بکشه؟.........مامان تو که باید محرم دخترت باشی و بذاری باهات درد و دل کنه چرا مثل دشمنت باهاش رفتار می کنی؟....سوگل بنیامین رو پس نزد بنیامین تو شمال کارایی کرده که اگه واسه تون بگمم باور نمی کنید..اون یه کثافته به تمام معناست..اون هیچ وقت نمی تونه سوگل رو خوشبخت کنه........
بابا اومد تو درگاه و با اخم تو چشمای نسترن نگاه کرد: یعنی چی این حرفا؟..چرا چرت میگی دختر؟......
نسترن پوزخند زد: من چرت میگم بابا؟..اینایی که بهتون گفتم تمومش حقیقته نه چرت..می تونید از خود سوگل هم بپرسید..بیچاره از ترسش پیش هیچ کدومتون حرفی نزده که مبادا سرزنشش کنید..باور داره که دوسش ندارید و اگه حقیقتو بگه طردش می کنید..چون انقدر که به بنیامین اعتماد دارید به دختر خودتون ندارید......با بغض گفت:اگه حرفامو باور نمی کنی بابا خودت برو تحقیق کن..ببین این پسره چکاره ست؟....هنوز هیچی نشده هر کار که دلش بخواد می کنه دیگه وای به حال اینکه.........
نفسشو فوت کرد بیرون و صورتشو با دستاش پوشوند..شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد..دردم کمترشده بود ولی تنم همونطور خشک مونده بود و عضلاتم درد می کرد......گریه هام بی صدا بود و نگاهم به نسترن..خواهری که اگه می گفتم عاشقش بودم دروغ نگفتم..
صدای مامان نمی اومد انگار که دیگه اونجا نبود..ولی بابا رو به روی نسترن ایستاده بود و از همونجا زل زده بود به من..قدمی به داخل اتاق برداشت و همونطور که اروم به طرفم می اومد گفت:نسترن چی میگه؟..واقعا بنیامین با تو همچین کاری رو کرده؟....
لبمو گزیدم و همزمان با قطره ای که از گوشه ی چشمم چکید سرمو تکون دادم......
بابا اهی از سر کلافگی کشید و کنارم نشست: پس چرا چیزی نگفتی؟..
بغض کردم..نتونستم بگم که چون می ترسیدم دیگه همین یه ذره توجه رو هم ازم بگیرید!..نگران بودم سرزنشم کنید و برای همیشه به دست فراموشی سپرده شم!..
نسترن اومد کنارمون..صورتش هنوز از اشک خیس بود..
رو به بابا گفت: این نامزدی رو بهم می زنید دیگه درسته؟..
بابا نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: معلومه که نه....
هر دو با تعجب نگاش کردیم و نسترن گفت: یعنی چی بابا؟..مگه.........
بابا_ من با بنیامین حرف می زنم..این دوتا الان نامزدن الکی که نیست..
نسترن_ عقد که نکردن چند روزم بیشتر تا پایان محرمیتشون نمونده اون موقع نامزدی رو بهم می زنیم..
بابا بلند گفت: گفتم نه......من پیش مردم ابرو دارم دختر!..
نسترن_ یعنی فقط عقایده مردم براتون مهمه؟..پس سوگل چی میشه؟..خوشبختیش براتون مهم نیست؟..
بابا_ معلومه که مهمه وگرنه نمی ذاشتم عروس اردشیرخان بشه..من باهاش یه عمر رفیق بودم می شناسمش..
نسترن_ بابا تو این دوره و زمونه خواهر و برادر هم اونطور که باید همدیگه رو نمی شناسن اونا که هم خونن اونوقت شما تکیه کردی رو یه رفاقته چند ساله و اینجوری می خوای رو زندگی دخترت ریسک کنی؟..
بابا از کنارم بلند شد و راه افتاد سمت در: همین که گفتم..فردا میرم شرکت اردشیر باهاشون حرف می زنم..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم..
تو درگاه ایستاد..رو کرد بهمون و گفت: شب جمعه دعوتشون می کنم بیان اینجا.. ایشاالله همون موقع قرار مدارامونو می ذاریم واسه عقد و عروسی..اگه بنیامین مشکل روانی داشت من حتما می فهمیدم..بدون تحقیق که دخترمو ندادم بهشون از دو تا در و همسایه پرس و جو کردم..همه گفتن ادمای خوبین و کاری هم به کسی ندارن!.......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

پست چهارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پنجمی رو هم پشت سر این ارسال می کنم چون اماده ست!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


بهترین راه فراموش نکردن تولد زنتون اینه که رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
فقط یه بار فراموشش کنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
کاری می کنه دفعه ی بعد شماره شناسنامه شم حفظ کنید!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
****************

به یه نفر عکس تمساح نشون میدن میگن شما به این چی میگین؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
میگه ما غلط کنیم به این چیزی بگیم!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
خخخخرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
******************************************





رو به من گفت: تو هم خودتو اذیت نکن هنوز قضیه ی امشب تموم نشده فردا باید مفصل باهات حرف بزنم..خیلی چیزا هست که تو و خواهرت باید برام توضیح بدید..درضمن بهتره فکر جدایی از بنیامین و از سرت بیرون کنی چون من هیچ وقت رضایت نمیدم که با افکار بچگانه ت زندگیتو نابود کنی..همون جلسه ی اول بهش بله رو دادی پس یعنی که دوسش داری و انتخابتو کردی..ازدواج که بچه بازی نیست امروز بگی می خوام و فردا پشیمون بشی!......
نیمخیز شدم و قبل از اینکه از در بره بیرون گفتم: ولی بابا من بنیامین و دوست ندارم..
موشکوفانه نگام کرد و گفت: پس چرا انتخابش کردی؟..
به تته پته افتادم: چون..چون می خواستم...........
به نسترن نگاه کردم..ساکت بود تا من حرفمو بزنم..
شاید دیگه موقعیتی بهتر از الان پیدا نمی کردم..
بابا_ چون چی؟..بگو دلیلت چیه؟....
دلمو به دریا زدم و گفتم: چون فکر می کردم شما دوسم ندارید و می خواستم اینجوری..منظورم اینه که قصدم فقط..فقط جلب توجه بود..

در حقیقت هم جلب توجه و هم اینکه ازادی و خوشبختیم رو تو ازدواج می دیدم ولی جرئت نداشتم اینو به بابا بگم..
در کمال تعجب بابا خندید و سرشو تکون داد: دختر برای من فیلم بازی نکن می دونم الان به هر ریسمونی چنگ میندازی که بنیامین و پس بزنی ولی نگران چیزی نباش بهش یه فرصت دیگه بده منم باهاش حرف می زنم همه چیز حل میشه....
مکث کرد: این دلایل بچگانه ت و نمی تونم باور کنم..دنبال راهی نگرد که بتونی از بنیامین جدا بشی..من حوصله ی بگو مگوهای مامانت و نگاه های در و همسایه رو ندارم که هر روز یه چیزی واسه حرف زدن پیدا کنن..کاری نکن اخرش اسباب اثاثیه مونو جمع کنیم و با سرافکندگی از این خونه بریم..اون موقع دیگه اسمی ازت نمیارم..انگار که از اول دختری به اسم سوگل نداشتم..
و بدون اینکه توجهی به نگاهه خیس و غم گرفته م بکنه از اتاق بیرون رفت و درو محکم پشت سرش بست!.....
خودمو به پشت پرت کردم رو تخت و نالیدم: می دونستم..می دونستم نسترن..به خدا می دونستم اخرش همین میشه!..
نسترن مچ دستمو گرفت: الان که فکرشو می کنم می بینم یه جورایی حق داشتی سکوت کنی..اینا هیچ کدوم حرفای من و تو رو درک نمی کنن!..
- حالا چکار کنم نسترن؟..بنیامین همینجوریش به خون ما تشنه ست بابا با این کارش بیچاره مون می کنه..به نظرت بهتر نیست به بابا همه چیزو بگیم؟..
-- همین یه چیز ِ معمولی رو باور نکرد حالا بیایم بهش بگیم طرف از قضا شیطان پرست هم هست به نظرت بعدش چه عکسا العملی از خودش نشون میده؟....
پوزخند زد و جواب ِ سوال ِ خودشو داد: هیچی بهمون می خنده و میگه اونی که مشکل روانی داره شماهایین نه بنیامین ِ بیچاره!..
- به خدا وقتی داشت از بنیامین دفاع می کرد دلم می خواست برم بالای پشت بوم و از همون بالا خودمو پرت کنم پایین....باور کن حاضرم بمیرم ولی زن اون کثافت نشم..
نسترن اخم کرد: مگه خل شدی؟..هزارتا راه هست واسه خلاص شدن از دستش، فقط 1 هفته از محرمیتتون مونده..1 ماه که بیشتر صیغه نبودید......
- ولی بعد از فسخش میگی چکار کنم؟!..
-- بعدش نه ولی قبلش میشه یه کاری کرد..به نگار و سارا زنگ می زنم که حواسشونو بیشتر جمع کنن چون ممکنه بنیامین سراغ اونا هم بره..اگه تو گروهشون تحقیق کنه و بفهمه ما هم اون شب اونجا بودیم سه سوت دستمونو می خونه و اون موقع خر بیارو باقالی بار کن..قبل از اینکه دستش بهت برسه و بابا بخواد کاری کنه یه مدت کوتاهی برو پیش عزیزجون تو روستا..صیغه که فسخ بشه نامزدیتون تمومه......
- پس تو چی؟..اینجا ولت کنم و برم؟..فقط کافیه بابا بفهمه اونوقت می دونی چی میشه؟..
لباشو جمع کرد و گفت: نگران من نباش..بالاخره یکی باید اینجا باشه که بهت انتن بده یا نه؟..کسی کار به من نداره همه ی کارا رو خودت می کنی..شبونه یه نامه می نویسی که برای همیشه داری از اینجا میری ولی نمیگی کجا..فقط میگی جات امنه و از این حرفا...من از قبلش یه تاکسی خبر می کنم که پشت کوچه منتظرت باشه..از این آژانسای نزدیک خونه نه، جایی که بابا نتونه راننده ش و پیدا کنه و ادرستو گیر بیاره..بقیه ش هر چی که شد با من....
-ولی اینجوری جون تو هم به خطر میافته..
خندید: دیوونه الان جون هر 4 نفرمون تو خطره..من و تو و نگار و سارا..به اونا می سپرم هوای خودشونو داشته باشن..
- اما.......
-- اما و اگر نیار....پس فرداشب حرکت می کنی..تو این مدت زیاد بیرون نرو باشه؟..
انقدر نگام کرد که به ناچار سرمو تکون دادم..لبخند زد و خواست از کنارم بلند شه که مچ دستشو گرفتم..
نسترن_چی شده؟!..
- تو بیمارستان خواستم باهات حرف بزنم ولی موقعیتش جور نبود..بابا هم که تازه رسیده بود!..
--چه حرفی؟..
طبق عادت موقع استرس لبمو با سر زبونم تر کردم و نگاهمو لحظه ای به دستام دوختم و باز تو چشماش خیره شدم..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
اینم از پست اخر امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3 بچه ها جونم دیگه به نویسنده رسیدیم و تا نویسنده پست نذاره منم نمی تونم بذارم، پس هر روز نیاید بگید چرا پست نذاشتی.این نویسنده صبر و تحمل زیادی می خواد چون خیلی رو رمانش کار میکنه و به خاطر همین دیر پست میذاره.

بازم میگم عاشقتونم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

شب بر همه ی شما خوبان خوش!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3



ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﭘﻮﻝ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻣﯿﮕﻪ : ﻭﺟﻪ ﻧﻘﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩ
ﻧﯿﺴﺖ .رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
ﺑﻌﺪ می نوﯾﺴﻪ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3...! ﺁﺭﻩرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
۴ ﺗﺎ ﺟﻮﮎ ﺑﮕﻮ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*********
رفتم از فروشگاه یه پاکت هوا بخرم، دیدم چندتا دونه چیپس هم توشه!!!!!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*******************************************





-من حرفای تو و آنیل رو توی اتاق شنیدم..داشتین درمورد من حرف می زدین....
صورتشو برگردوند و سکوت کرد..
واسه اینکه بتونم سکوتش رو بشکنم و بفهمم در پس این خاموشی چه رازی نهفته گفتم: شما اسم منو هم بین مکالماتتون اوردین..چرا انیل می خواد از من محافظت کنه؟..اون چه رازیه که باید بهم بگه تا بتونه نزدیکم باشه و ازم مراقبت کنه؟..آنیل داشت از یه چیزی فرار می کرد..این طفره رفتناش واسه چی بود؟......
نگام نمی کرد ..با انگشتای کشیده ی دستش سرگرم بود که پرسید: بهت چی گفت؟..
- فقط گفت از خواهرت هیچی نپرس و صبر کن.......
--پس صبر کن!.....
با حرص بازوشو گرفتم و تکون دادم: نمی تونم..تو خودت جای من باشی چه حسی بهت دست میده؟..سردرگمم نسترن خودم کم تو زندگیم مشکل داشتم که حالا این موضوع شده قوز ِ بالا قوز!..
-- بذار خودش بهت میگه..من نمی تونم......
-چـــرا؟..چرا نمی تونی بهم بگی؟..
نگام کرد و اروم گفت: چون به خاطرش قسم خوردم!......
از کنارم بلند شد..فقط نگاش می کردم..کلافه بود..
رفت سمت در و گفت: یادت نره چیا بهت گفتم..
-نسترن!...
-- من همه چیزو هماهنگ می کنم فقط......
-نسترن......
جلوی در ایستاد: کسی چیزی نمی فهمه..
- نسترن خواهش می کنم......
-- برم ببینم تو اشپزخونه چیزی پیدا می کنم بخوریم..کل مسیر گشنه بودم ولی از ترسم جیکم در نیومد..بابا بدجور جوش اورده بود می ترسیدم یه چیز بگم و بپره بهم..
نگام کرد و با سر به بیرون اشاره کرد: تو هم با شکم خالی نگیر بخواب بیا تو اشپزخونه....یا نه نمی خواد بیای غذامونو میارم همینجا.........
می دونستم به خاطر مامان اینو میگه..فرصت نداد لب از لب باز کنم سریع رفت بیرون!..
با احساس سردرگمی و تشویش ِ عجیبی رو تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..میون پنجه هام انقدر فشارش دادم که انگار می خواستم بزنم و لهش کنم..
سرم درد گرفته بود..از این همه فکر و خیال!..حرفای بابام!..حرکت عجیب مامانم که نزدیک بود زیر مشت و لگداش جون بدم!..حرفایی که می زد و منو مسبب بدبختیاش می دونست!..حالا هم که بنیامین!..
این همه مشکل..واسه م مثل یه کابوس ِ ..یه کابوس ِ بد و وحشتناک که لا به لای حریر کدر و سیاهش تک تک روزای نحسم رو به نمایش گذاشته..
ولی ای کاش همه چیز واقعا یه کابوس بود که در اون صورت خیالم راحت می شد وقتی که بیدار شم دیگه اثری ازشون تو زندگی واقعیم نمی بینم..
اما حقیقت نداشت..زندگی من واقعیه..به کابوس شبیهه ولی واقعیه!..
هنوز هم زنگ صدای بنیامین، اون روز که اومد تو اتاق و بهم گفت دوستت دارم تو گوشمه..
«بنیامین_ سوگل به کی قسم بخورم که دوستت دارم؟!..من می خوامت..برای اولین بار وقتی رو به روی یه دختر قرار می گیرم دستام می لرزه..دلمو می لرزونی سوگل .. اینو می فهمی؟!..»
اون روز واقعا از شنیدن حرفاش یه حال عجیبی بهم دست داده بود..قلبم تندتر می زد..نمیگم دوسش داشتم یا علاقه ای بینمون بود..نه.....
ولی رفتارش هیجان زده م می کرد..به قدری با احساس حرف می زد که تاب و توان و ازم می گرفت.. که توی اون لحظه نخوام به درستی ِ راهی که دارم میرم فکر کنم..
اون هدیه..اون شاخه ی گل..هر دوشون رو گذاشتم توی همون ویلا و برگشتم..دیگه نمی خواستم هیچ اثری از اون شیطان صفت تو زندگیم ببینم..من بنیامین رو درست نشناختم..اون مرد زندگی من نبود..
کسی که بتونم بهش تکیه کنم و به عنوان شوهرم دوستش داشته باشم نبود..
اون ادم بنیامین نبود!..
**********************************

« آنیل »

دکمه های بلوز آستین کوتاهه سفید با چهارخونه های سرمه ای رنگش را باز کرد..شانه ی عضلانیش هنوز هم محصور ِ بانداژ بود و با همین حرکت کوچیک که بلوز را از تنش در اورد اخم هایش از درد جمع شد!..
بلوزش را با یک تیشرت مشکی جذب عوض کرد..لبه های تیشرتش را پایین کشید و همزمان نگاهش درون آینه، به طرح گیتاری افتاد که در میان شعله های اتش می سوخت..طرح زیبایی که درست وسط تیشرت ساده ش خودنمایی می کرد..
سگک کمربندش را محکم کرد..دستی به شلوار کتانش کشید..
شیشه ی شفاف ادکلنش را از روی میز برداشت و کمی از اون مایع ِ زرد رنگ با بویی سرد و تلخ به زیر گردن و سرشانه هایش زد..
نفس عمیقی کشید..بوی مدهوش کننده ای داشت..در یک همچین مواقعی لازم بود که از همین عطر استفاده کند..
قانونش همین بود..نه..این جزو قوانین گروه نبود تنها در کتاب ِ قانون ِ آنیل اهمیت داشت..برای اثبات هویتی کذب و پنهان کردن شخصیت واقعی ِ خود!..
بند چرمی قهوه ای ِ تیره ش را دور مچش محکم کرد..پلاک X را به گردنش انداخت..
از این علامت متنفر بود..دلش برای گردنبند « الله » ش تنگ شده بود..زنجیری که مادرش به عنوانه هدیه ی تولدش به گردنش اویخته بود..
با نفرت ِ خاصی به زنجیر خیره شد .. این هم یکی از نمادهای شیطان پرستی بود ..علامت x که خیلی ها بدون اگاهی از هویت و معانی ای که در پس ان نهفته به عنوان زیبایی و مد استفاده می کردند..
حتی آنیل بارها دیده بود که اکثر مردم این علامت را در ابعادی بزرگتر به اینه ی جلوی ماشین هایشان نصب می کنند..X نماد شیطان و شیطان پرستی ست..نمادی که کم کم با نااگاهی و سهل انگاری دارد جای خودش را میان مردم ساده اندیش باز می کند..


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط $hanane$ ، هیوا1 ، kimia kimia1378 ، ♥h@di$♥ ، دختر اتش ، دختر اتشی ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، Merytash ، فاطمه 84 ، یکنا ، $hanane$
#24
سلام دوستای خوب خودمممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
امشب 3 تا پست داریم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
اولی رو ویرایش کردم میذارم می مونه 2 تای دیگه که بعد از ویرایش میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
فعلا اینو داشته باشید!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


به دوستم میگم سرم درد میکنهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
میگه من دندونم درد میکرد کشیدمشرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
من:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
سرم: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
دندون دوستم:
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
دوستم:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*******************
یکــــــــی بهــــــم گفـــــت : تو عشـــــقمــــــی !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
گفتــــــــم : پـــس بیــــا خواستـــــگاریم ...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
گفــــــت : نــــــه دیگــــــه تــــا اون حـــــــد !رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
فـــکــــــر کــــــــن ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
********************************************




نگاهی سرسری به موهایش انداخت..همینطور هم آراسته و خوش حالت بود ولی به قول خودش برای جذب ِ انظار باید همرنگ جماعت شد..
با دقت و حوصله موهایش را اتو کشید و تافت زد تا حالتش بهم نریزد..از مدل موهای سیخ و زننده خوشش نمی امد..همیشه به همین حالت ِ ساده که چند تار روی پیشانیش افتاده بود بسنده می کرد..
به قول دوستانش فقط جزو آرشیو ِ فشن و مد باشد کافی ست..همین اسم ِ کوفتی برای جلب اعضای گروه بس بود..البته تا حدی!....
کارش که تمام شد دستی به صورتش کشید و نگاهی اجمالی به درون آینه انداخت..پوزخندی محو، بر لبان گوشتی و خوش فرمش نقش بست..به این همه تفاوت پوزخند زد........بین ِ آنیلی که درحال حاضر جلوی آینه ایستاده با آنیل ِ چند دقیقه قبل زمین تا اسمان فاصله بود..در ظاهر همه چیز فرق می کند اما.......
پوفی کشید و نگاهش را از عکس چشمانش درون اینه برداشت..از اتاقش بیرون رفت........صدای مادرش را شنید..مثل همیشه پای تلفن بود و طبق معمول پشت خط مادر نازنین!..
برای انکه بهانه دستش ندهد بی سر و صدا کت اسپرت مشکیش را از روی جا لباسی برداشت....خم شد تا پشت کفشش را بکشد که همان موقع صدای مادرش، از پشت سر نفسش را در سینه حبس کرد..در دل امیدوار بود که یک امروز را سر وقت برسد......
--اوغور بخیر پسرم..کجا شال و کلاه کردی با این عجله؟!..
لبش را از روی حرص گزید .. دستش را از پشت کفشش برداشت و ایستاد..
--آنیل؟!.......
دستش روی دستگیره بود که گفت: همیشه کجا میرم مادر ِ من؟..
-- هنوز حالت کامل خوب نشده باشگاه رفتنت واسه چیه؟..نمی خواد بری بمون خونه استراحت کن..
آنیل با اخم و نگاهی دلسوزانه به مادرش زل زد: به اندازه ی کافی استراحت کردم می دونی که تو فضای بسته طاقت نمیارم و خفه میشم .....و با چشمک بامزه ای ادامه داد: قول میدم تا شب نشده ور ِ دلت باشم....
دستگیره را کشید..گرمی دست مادرش را به روی بازویش احساس کرد.. و همین حرکت، توانش را برای قدم بعدی سست کرد!..
-- وایسا چند لحظه باهات کار دارم..
آنیل به ناچار برگشت..به صورت معصوم مادرش لبخند زد: الهی قربونت برم بذار برگشتم با هم حرف می زنیم کارم گیره به خدا.......
و مچ دستش را بالا اورد و به ساعتش اشاره کرد..
مادرش لبخند زد و بازوی پسرش را کشید دست انیل از روی دستگیره رها شد: بهونه نیار کار همیشه هست هر وقت خواستم دو کلمه درست و حسابی باهات حرف بزنم با یه بهونه ای میدونو خالی کردی!..
آنیل خنده ش گرفته بود..رو به رویش ایستاد و گردنش را خم کرد: این گردن از مو باریکتر شما امر کن نامردم بگم نه، ولی الان یه گُردان آدم چشم براهه من نشستن تو باشگاه.. با اونا چه کنم؟......
مادرش چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ای بشکنه این دست که نمک نداره..کارت به جایی رسیده که دوست و رفیقات و به مادرت ترجیح میدی اره؟..برو..برو به کارت برس منم...........
غرغرکنان پشتش را به انیل کرد........دلش گرفت..خندید و به سمت مادرش خیز برداشت و دستش را محکم گرفت..تا مادرش بخواهد ممانعت کند آنیل بوسه ای پشت دستش زد و سرش را بلند کرد..اشک توی چشماش حلقه بست و با محبتی مادرانه دستی بر سر پسرش کشید..
آنیل نگاهش را در چشمان مادرش دوخت و با همان لبخند گفت: فدای چشمای خوشگلت بشم، بارونیشون نکن..آنیلت غلط بکنه بخواد دلتو بشکنه....
مادرش میان اشک، لبخند زد..چین های گوشه ی لبش عمیق شد و نگاهه انیل به اون چین و چروک هایی افتاد که هرکدام گذر عمر ِ پر از درد را بر جان فریاد می زدند!..
-- خدا نکنه پسرم..برو به کارت برس خدا پشت و پناهت باشه مادر، شب که برگشتی با هم حرف می زنیم......
آنیل دستانش را به حالت تسلیم بالای سرش برد و شیطنت وار به مادرش خیره شد: من چاکر شما هم هستم دربــست، فقط بگو از کدوم وری دورت بگــردم؟..
مادرش با همان لبخند از گوشه ی چشم نگاهه تیزی به او انداخت و قبل از انکه لب باز کند و چیزی بگوید آنیل خنده کنان از در بیرون رفت و قبل از اینکه در را کامل ببندد به داخل سرک کشید و گفت: اگه این همه قربون صدقه رو خرج دختر ِ فخری خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون کرده بودم تا توی 19 سالگی انقدر واسه م عشوه نیاد الان دو جین نوه دورتو گرفته بود..ولی حالا در عوض دارم خرج شما می کنم تهش چیزی جز اخم و تخم عایدم نمیشه..اینم میذارم پای کم شانسیم!..
و صدای مادرش را در میان خنده هایش شنید: خدا بگم چکارت نکنه پسر برو دیگه..در ضمن تو که نازنین و داری خدا رو شکر کن که نذاشتم عزب بمونی........
لبخند به یکباره روی لبان آنیل سرد شد و به همان سرعت رنگ باخت..و قبل از انکه مادرش متوجهه چیزی شود زیر لب خداحافظی کرد و در را بست!....پله های بالکن را تند و پشت سر هم طی کرد و در دل بر سر خود غر می زد: خودت کردی حالا بکش..خاک تو اون سرت کنن..گاهی حتی یادت میره که نازنین نامزدته.........
سوئیچش را از جیبش بیرون اورد و اینبار کمی بلندتر زیر لب با حرص گفت : چون نیست که بخواد یادم بمونه....و به خودش تشر زد:تو نامزدی به اسم نازنین نداری..هر کی هر چی می خواد بگه..فقط تو مهمی!........
دزدگیر ماشینش را زد و قبل از انکه درش را باز کند صدای حاج آقا از پشت سر میخکوبش کرد: این موقع صبح چی زیر لب پچ پچ می کنی پسر؟.......
آنیل پوف بلندی کشید و چشمانش را لحظه ای بست و زیر لب نالید: لعنت به این شــانس...........
و سعی کرد لبخند بزند و با همان لبخند ِ زورکی برگشت!........
- به به، حاج اقا سحرخیز..مخلصیم...
حاج آقا با نگاهی جستجوگرانه، سرتا پای نوه ش را از نظر گذراند.. نتوانست منکر خوش قد و بالا بودن و جذبه ی مردانه ش بشود و در دل قربان صدقه ش نرود..
ولی با این حال اخم هایش را در هم کشید و با همان صلابت همیشگیش گفت: این چه سر و وضعیه پسر؟..حیا هم خوب چیزیه.....
آنیل که کامل پی به منظور حاج آقا برده بود از این رو سعی کرد خودش را بی توجه نشان دهد..لبه های کتش را گرفت و با همان لبخند ِ دلنشین روی لبانش چرخی زد و دستانش را از هم باز کرد: حال می کنی حاجی نوه ت چه خوش تیپه؟..جون من استایل رو نیگا..لاکردار چی ساخته....
و ضربه ی محکمی به بازوی خودش زد و لبخندش عمق گرفت..اخم های حاج آقا کمی از هم باز شد و لبخندی محو روی لبانش جای گرفت: خیلی خب میدم اختر واسه ت اسپند دود کنه ولی این لباسا در شان خانواده ی مودت نیست.....و به سرش اشاره کرد: این چه مدلشه؟ اصلا تو روت میشه با این سر و شکل پاتو از خونه میذاری بیرون؟.......
انیل لبخند زد و کاملا ریلکس دست به سینه به بدنه ی ماشینش تکیه داد: آره..تا دلت بخواد حاجی......
حاج اقا لبه ی سبیل های پرپشتش را با حرص جوید: حیا کن پسر..شرم کن..لا اله الا الله..............

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

پست دوم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
کم کم با شخصت آنیل آشنا می شین بچه ها..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3آنیل شخصیت پیچیده ای داره گاهی پر از احساس..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3گاهی شیطون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3گاهی هم بنده ای میشه خالص و پاک از بندگان ِ ناب روزگار..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3فقط صبر لازمه تا کامل بشناسیدش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3



ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﻘﻠﺐ ﻋُﻤﺮﻡ، ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﯾﺎﺿﯽ،
ﺛﻠﺚ ﺍﻭﻝرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
- ﭘﯿﺲ ﭘﯿﺲ 9 ﮐﺪﻭﻡ ﻋﺪﺩ ﺑﻮﺩ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
- ﺟﻠﻮﯾﯽ : ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﮐﻠﻪ ﺵ ﮔﺮﺩﻩرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
- ﮔِﺮﺩﺍﻟﯿﺶ ﺳﻤﺖ ﭼﭙﻪ ﯾﺎ ﺭﺍﺳﺖ ؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
- ﺟﻠﻮﯾﻢ : ﭼﭗرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
- ﻣﻦ : ﭼﭗ ﮐُﺪﻭﻡ ﻃﺮﻓﻪ؟؟؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
- ﺟﻠﻮﯾﯿﻢ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
من:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


*****************
بابام داشت به دوستش شنا یاد میداد
گفت حالا پاهای عقبتو تکون بده!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
من:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
دوست بابام:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
بابام:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاهای عقبش:رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

******************************************




آنیل دستش را بالا برد و ضربه ای به ساعت مچیش زد: حاجی دیرم شده..اگه خدایی نکرده رئیسم اخراجم کرد اونوقت من بیام یقه ی کیو بچسبم؟..از کار بیکارم کنه میرم تو خیابونا..رفقای ناباب میان سراغم.. از راه به درم می کنن..معتاد میشم..زنمو طلاق میدم..زنم بچه رو میذاره اجرا..یعنی مهریه شو میذاره اجرا.. بعد منه معتاده گِل به سر گرفته از کجا بیارم مهرشو بدم؟.. لااقل بذار برم کار کنم خرج مهریه شو در بیارم..خرج اعتیادمم هست..تازه هنوز بچه رو نگفتم.. مـ............
حاج اقا عصایش را بالا اورد و بلند گفت: بسه پسر سرم رفت..تو غلط می کنی معتاد بشی..بعدشم تو که هنوز زنتو عقد نکردی بخوای طلاقش بدی......و با عصایش ضربه ی ارومی به بازوی آنیل که شانه هایش از زور خنده می لرزیدند زد و جدی گفت: منو سیاه می کنی؟ تو که تو اون باشگاهه خراب شده همه کاره ای رئیست کجا بود؟.......و عصایش را بالا برد و گفت: بزنم با همین عصا.........
آنیل دست هایش را تسلیم وار بالا برد و تند تند گفت: غلط کردن و واسه همین موقع ها گذاشتن دیگه حاجی، جونه اخترت بی خیاله ما شو.......
حاج آقا خیز برداشت سمتش که انیل خنده کنان در ماشینش را باز کرد و نشست..استارت زد و همزمان شیشه ی ماشین را پایین کشید..
رو به حاج آقا که لبخندزنان به عصایش تکیه داده بود گفت: حاجی اسپند یادت نره!.......
حاج آقا خندید و سرش را تکان داد: برو بچه دهن منو وا نکن برو........
آنیل انگشت اشاره ش را به پیشانی زد و گفت: مخلص ِ حاجی..زت زیاد!......
و پایش را روی گاز فشرد و سرایدار در را برایش باز کرد..
انیل با تک بوقی از در بیرون رفت!.......
************************************
پشت ترافیک گیر کرده بود..
شماره ی محمد را گرفت و به محض اینکه تماس برقرار شد گفت: الو.. محمد.. امروز دیرتر می رسم بچه ها رو خودت راه بنداز..
محمد_ بـــَه داش علی خودمون..علیک....باز چی شده که داری از زیر کار در میری؟..
- پشت ترافیکم، خلاص شم یه جا کار دارم تا ظهر علافم..
محمد_ ولی امروز برنامه ی بچه ها عوض میشه خودتم باید باشی..
- بگو برنامه رو تنظیم می کنم میدم دست رسولی بهشون بده فعلا که گیرم.........
محمد_ باشه یه جوری راست و ریستش می کنم خیالت جمع..میگم بیا 3 دونگ این باشگاتو به نامم بزن جون ِ علی لااقل این خرحمالیاش یه جوری باید جبران بشه یا نه؟..
آنیل خنده ش گرفت: وظیفه تو انجام میدی .......
محمد_ بدبخت یه روز اینجا نباشم شاگردات یه لنگ در هوا می مونن نصف تمریناشون زیر نظر خودمه کم هارت و پورت کن!..
آنیل بلندتر خندید و گفت: خیلی خب برو رد کارت فقط یادت نره چی بهت گفتم به رسولی بسپر حواسش باشه منم سعی می کنم تا ظهر خودمو برسونم....یا علی!..
صدای بلند محمد تو گوشی پیچید: وایسا بینم........علیرضا........الو........ ..
- می شنوم......
محمد_ حواست هست؟.......
- محمد الان نمی تونم حرف بزنم بذار واسه بعد..
صدای نفس عمیقش را شنید: خیلی خب..می بینمت!..یاعلی.........
تماس را قطع کرد و بدون انکه چشم از پورشه ی مشکی رنگی که رو به رویش بود بردارد پایش را تا حد نرمالی روی گاز فشرد..
بدون آنکه جلب توجه کند پشت سرش حرکت کرد....
پورشه رو به روی جواهر فروشی ایستاد..آنیل نگاهی به تابلوی سردر جواهر فروشی انداخت..دستور فرامرز خان را به خاطر داشت و اون هم یکی از برنامه های امروزش بود.. و به هیچ عنوان از حضور بنیامین جلوی جواهر فروشی تعجب نکرد........
از ماشینش پیاده شد و قفل ان را زد....بنیامین بعد از دقایقی از مغازه بیرون امد و سوار ماشینش شد..
آنیل که با فاصله ی زیادی از او ایستاده بود نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و به سمت جواهرفروشی راه افتاد ....
نادر مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و تمام حواسش را به صفحه ی مانیتورش داده بود..از شنیدن صدای برخورد زنگوله ی اویز با لبه ی در، سرش را بلند کرد..
با دیدن آنیل لبخند بر لب از پشت میزش بلند شد و به طرفش رفت: به به..داش آنیل ..چه عجب کم پیدایی.......
با هم دست دادند و آنیل نگاهی کوتاه به اطرافش و جواهرات داخل ویترین انداخت: زیر سایه ت می گذرونیم..چه خبر؟......
نادر دستش را روی ویترین گذاشت و کمی به سمتش مایل شد: خبرا که پیش شماست..شنیدم میون بچه ها بودی ......
سرش را تکان داد: سفارشا حاضره؟......
نادر_ تا دونه ی اخرش..همین دیشب رسید دستم..الان می بری؟.....
- اره دستورش رسیده....
نادر گوشیش را در اورد و درحالی که متن اس ام اس را ارسال می کرد گفت: پس صبر کن بگم بچه ها بیارن..همون تعداد که خواستی ِ..استیل ِ خالص!....
آنیل خندید و با سر انگشتانش روی ویترین ضرب گرفت: قبولت داریم داداش..فرامرزخان سفارشتو کرده!......
نادر_ مخلصیم..بگو تیشرتا رو هم سفارش دادم به یکی از رفیقام..ادم مطمئنیه گفته ظرف 1 هفته می رسونه دستم..رسید خبرشو بهت میدم.....
- باشه فقط قبلش فرامرز و هم تو جریان بذار، یه وقت سه نشه مثل اون بار.....
نادر خندید: اوکی، حواسم هست!......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


اینم از پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
به قول آنیل یا علی!.........رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


اگرچه به شـب های من ، تو گریه هدیه میکنی ..
آروم نمیگیره دلم ، وقتی تـو گریه میکنی ..
( تقدیم به همه ی عاشقانی که عاشقانه عشقشون رو دوست دارند )


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*************************************************




در قهوه ای رنگی که انتهای مغازه بود باز شد و پسری ریز نقش با موهایی بلند که با کش نازکی از پشت سر بسته بود بیرون امد..یک جعبه ی مشکی رنگ توی دستاش بود..
زیر گوش نادر پچ پچی کرد و نادر سرش را تکان داد..پسرک جعبه را به دستش داد و از همان در برگشت....
نادر_ اینم از سفارش شما..دقیق 200 تا گردنبند با همون پلاکایی که فرامرز خواسته بود..
آنیل در جعبه را برداشت و به داخلش نگاهی انداخت..سرش را تکان داد: خوبه..همونایی که سفارش دادم..کارت حرف نداره.........
و دستش را به طرف نادر دراز کرد..نادر با غروری خاص و همان لبخند روی لبانش دست آنیل را فشرد و سرش را تکان داد..
- خب دیگه داداش کاری نداری؟.......
نادر_ نه، فقط سلامم و به فرامرزخان برسون و بگو اونی که تیشرتا رو می فرسته حق زحمه شو یکجا می خواد..گفتم که در جریان باشی!..
- خیلی خب بهش میگم....کاری باری؟.....
نادر_ امشب بچه ها کرج برنامه دارن سفارش کردن تو هم باشی..پایه ای؟......
- نه امشب نیستم..تا چند روز سرم شلوغه نمی رسم ولی هفته ی دیگه فرامرز خان قراره میزبان باشه، بیا همه هستن!..
نادر_ حتما....می دونی که من سرم درد می کنه واسه اینجور کارا.....
آنیل خندید و چشمکی حواله ش کرد..دستش را به نشانه ی خداحافظی بلند کرد و از مغازه بیرون رفت..
مقصد بعدی خانه ی فرامرز خان بود..
یک عمارت بزرگ تو بالاترین نقطه از شهر..
فرامرز خان مردی مستبد و سخت گیر بود..اکثر خلافکارهای شهر او را می شناختند..کسی جرئت سرپیچی از دستوراتش را نداشت..در میان سینه چاکانش تنها چند نفر را بیش از دیگر افرادش قبول داشت که آنیل هم یکی از آنها بود..
آنیل امتحان خود را پس داده بود..هنوز هم که به گذشته فکر می کند مو به تنش سیخ می شد..
چه کارهایی که انجام نداد..چه زخم هایی که بر تن و روحش نزدند..تمامی آنها به کابوسی بدل شد که تا اخر عمر گریبانگیرش باشد..
رهایی از آن........بی فایده ست!.......
**********************************
« سوگل »

نسترن_ دِ دست بجنبون دیر شد..
دسته ی ساکمو با استرس بین انگشتام گرفته بودم و فشار می دادم: نسترن می ترسم..اگه بیدار بشن چی؟..
نسترن نچی کرد و گفت: بیا برو ساعت 1 نصفه شبه 2 ساعته که خوابیدن........
دستمو کشید و اروم و پاورچین از اتاق بیرون رفتیم..تا پشت در ورودی نفسمو حبس کرده بودم..دست و پام می لرزید..تا حالا از این کارا نکرده بودم..
اسم این کارمو چی بذارم؟.. فرار؟!.....
نه..
من فرار نمی کنم..فقط واسه یه مدت دارم میرم پیش عزیزجون..پدرم نخواست به حرفام گوش کنه..بدبخت شدن من رو به ابروش ترجیح داد..راهی جز این جلوی پام نذاشت..مجبورم..جای بدی که قرار نیست برم..میرم پیش عزیزجون.. تا یه مدت ابا از اسیاب بیافته و این 5 روزم تموم بشه!.........
نسترن خیلی آروم درو باز کرد..شالمو رو سرم محکم کردم..هردومون رفتیم بیرون و نسترن به همون ارومی درو بست..همین که پامو گذاشتم تو کوچه یه نفس راحت کشیدم..
تا سر کوچه یک نفس دویدیم..یه ماشین مشکی ِ مدل بالا سرکوچه ایستاده بود و از چراغای روشنش فهمیدم منتظر ِ ماست..
با تردید دست نسترن و گرفتم و کشیدمش....
نسترن_ چیه؟.....
با سر به همون ماشین اشاره کردم و گفتم: من باید با این ماشین برم؟..
نسترن_ اره خودشه..زود باش!..
-ا..اما..تو مطمئنی این تاکسیه؟..
نسترن هولم داد طرفش و گفت: اره بابا بیا برو کم لفتش بده.....
- اخه....این ماشین.......
نسترن_ رسیدی روستا بهم زنگ بزن با عزیزجون هماهنگ کردم......
هنوز نگام به ماشین بود..راننده شو نمی تونستم ببینم..
اروم سرمو تکون دادم: باشه!.......
با بغض صورتشو بوسیدم و زیر گوشش گفتم: خواهری مدیونتم..می دونم من که برم اونا دست از سرت بر نمی دارن و اذیتت می کنن..تو رو خدا منو ببخش.....
دستمو گرفت..صدای اونم می لرزید..انگار که بغض داشت: برو بشین سوگل نگران منم نباش..کی می خواد بفهمه که من کمکت کردم؟..فقط همیشه گوشیتو روشن بذار..یادت نره همون سیم کارتی رو بذار که امروز بهت دادم اینجوری بابا و بنیامین نمی تونن ردتو بگیرن..باشه؟.....
بغض داشتم..فقط سرمو تکون دادم..صورت همو بوسیدیم و در عقب و باز کردم و نشستم..اون موقع ِ شب هوا نسبتا خنک بود و تو ماشین با وجود بوی عطری که یهو تو صورتم خورد واقعا گرم و..خاص بود........
نسترن برام دست تکون داد و درو بست تا وقتی که راننده ماشین و روشن کنه و بخواد از پیچ کوچه رد بشه نگاهه من فقط به نسترن بود..هنوز داشت برام دست تکون می داد..
خدایا با این بغض تو گلوم چکار کنم که قصد جونمو کرده و داره خفه م می کنه؟.....
سرمو که چرخوندم طاقت نیاوردم..اشک خود به خود از چشمام جاری شد و نمی تونستم روی هق هق های ریزم کنترلی داشته باشم....
به صورتم دست کشیدم..راننده یه برگ دستمال کاغذی گرفت طرفم ولی هیچی نگفت..نگام کشیده شد سمتش..یه کلاهه لبه دار ِ سفید گذاشته بود رو سرش و نگاهش هم فقط به جاده بود..
صورتش معلوم نبود ولی از پشت سر که دیدمش چهارشونه بود..با یه تیشرت استین کوتاهه سفید که جذب عضله هاش شده بود..
نسترن چطور اعتماد کرد منو این موقع شب با این مرد جوون بفرسته تو جاده؟؟!!..برام عجیب بود..انقدر که هولم می داد سمت ماشین مهلت نمی داد حرف بزنم..از طرفی نصف شب بود و نمی شد تو کوچه راحت حرف زد!...
دستمال و از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم..کلاهو از سرش برداشت و لا به لای موهاش دست کشید..ناخوداگاه و از روی ترس حرکاتشو زیر ذربین گذاشته بودم..آینه ی جلو رو، روی صورتم تنظیم کرد.... و اون موقع بود که تونستم چشماشو ببینم..چشمای عسلیش زیر نور ِ کم داخل ماشین می درخشیدند..نگاهش روی من بود..
ابروهاشو انداخت بالا و شیطنت وار گفت: سلام خانم ِ فراری..به جا اوردین؟........
از تعجب دهنم باز مونده بود..
-شـ .. شما.....!!!!!!...
و با لحن بامزه و ارومی گفت: راننده تاکسی ِ شمــا!........
خدای من..
گلوم خشک شده بود..نمی تونستم این کار نسترن رو درک کنم..
چه توجیهی براش داشت؟..
اصلا..اصلا آنیل اینجا چکار می کرد؟؟!!..............


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

بچه ها یه نکته ی مهم..خواهشا بعد از خوندن این پست در مورد شخصیتایی همچون نسترن و آنیل زود قضاوت نکنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
اتفاقا دوست دارم حدسیاتتون و بخونم..عاشق نقداتونم فقط درخواستم این بود که قضاوته عجولانه نکنید و بذارید همه چیز با دلیل براتون مشخص بشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
هیچ کدوم از کارهای شخصیتای رمان ببار بارون بی دلیل نیستن اینو مطمئن باشید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

در پناه خدا!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


(20-09-2013، 16:09)$hanane$ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(19-09-2013، 17:12)s1368 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(19-09-2013، 16:55)$hanane$ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون.چقدر از داستان مونده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تازه اولشه، این نویسنده رماناش طولانی هستن.Wink
حتی بیشتر رمان گناهکار؟؟؟؟؟؟؟Huh
اینطور که فرشته جون میگفت به اندازه رمان گناهکار طولانی نیست.حنانه جون چقدر کم طاقتی.

(21-09-2013، 10:13)z2000 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تو نود و هشتيا ادامشو كذاشته خواستين بخونين .....ممنونs1368 عالي
عزیزم من اول داستان گفتم که منبع منم سایت نودو هشتیا هست ولی به محض اینکه ببینم فرشته جون پست گذاشته منم اینجا برا شما میذارم و لازم نیست که برید سایت نود و هشتیا. ممنون از لطفتون
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، هیوا1 ، z2000 ، دختر اتش ، bela vampire ، maryamam ، پری استار ، ( DEYABLO ) ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، S.mhd ، فاطمه 84 ، neda13
#25
:bighug:سلام به دوستای گل خودم، دوستای خوبم ازم عکس خواسته بودن و منم به فرشته جون گفتم اونم این عکسا رو برام فرستاد.
 امیدوارم خوشتون بیاد و راضی شده باشید.:p318:
راستی نظر یادتون نره، عکسا به شخصیت ها میاد
؟

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، هیوا1 ، kimia kimia1378 ، z2000 ، ♥h@di$♥ ، دختر اتش ، maryamam ، پری استار ، sara mehrani ، S H A Y A N ، Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، $hanane$ ، ♥h@di$♥
#26
nkyخواهش میکنم دوستای خوب خودم.
:ngh:هنوز نویسنده پست نذاشته که براتون بذارم. این نویسنده صبر و حوصله زیادی می خواد چون خیلی روی رمانش کار میکنه و بادقت می نویسه کارش طول میکشه. شاید هفته ای 1 بار یا 2 بار پست بذاره. پس ازتون خواهش میکنم صبر و تحملتون رو زیاد کنید چون از دست منم کاری ساخته نیست. قول میدم به محض اینکه نویسنده پست بذاره منم براتون بذارم.:499:دوستون دارم خیلی زیاد.grou

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط z2000 ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin ، ♥h@di$♥ ، z2000
#27
اگه بلایی به سرش بیاری پس کی داستان رو ادامه بده؟Big Grin
بچه ها حتما یه کاری براشون پیش اومده وگرنه همیشه حداقل هفته ای یه بار پست میذاشتن.Sad


fereshteh27 :
سلام عزیزای دلم..یه مدت از نظر روحی حالم خوب نبود..بعدشم که آلرژیم عود کرد و شدیدددد ریختم بهم..ولی امروز حالم کمی بهتره..از دوستان خوب و مهربونم که مرتب حالمو می پرسیدن یه دنیا ممنونم..به خدا عاشقتونممممممممم..



بچه ها دیدید حالشون خوب نبوده، حالشون که بهتر شد حتما ادامه میدن.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk ، atrina81 ، -Demoniac- ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin ، s1368 ، z2000
#28
به خاطر اینکه عاشق فرشته جون ورماناشم.صبرمیکنم.Big Grin
واقعا نمیدونم.چرا من رمانایی که تازه شروع شدن تموم نشدن رو میخونم.از این به بعد وایمیستم تموم شن ببعد بخونمBig Grin
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، mehraneh# ، puddin ، z2000 ، Berserk
#29
صحبت نویسندهfereshteh27:
سلام عزیزای دلم ..
همینجا میگم که واقعا شرمنده م ..خیلی هاتون بهم پیام دادید و من نتونستم پاسخگوی هیچ کدوم از شما عزیزان باشم..متاسفم..
بچه ها من مدتی حالم اصلا خوب نبود..یه مدت روحا که بعد تبدیل به بیماری جسمی شد و....
بگذریم ولی الان تا حدودی بهترم خدا رو شکر دیگه هیچ مشکلی ندارم..بازم میشم همون فرشته شاد گذشته..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
سعی می کنم پستا رو اماده کنم و اخر هفته تو سایت قرار بدم..منظورم به جمعه شبه..و همون شب بهتون زمان ارسال پست های بعدی رو میگم چون به علت مشغله های کاری که جدیدا برام پیش اومده و زندگی شخصی خودمم که هست و..
خلاصه نمی تونم مثل سابق یک روز یا دو روز در میون پست بذارم..ولی در عوض مثلا 4 یا 5 روز که یه بار بیام پیشتون حسابی دست پر میام..امیدوارم که بتونید درکم کنید و اینو بدونید که من هیچ وقت شما رو رها نمی کنم برم به امان خدا..من عاشق این سایت و کاربرای نازنینش هستم..عاشق طرفدارامم..عاشق همه ی شماها که توی این مدت ابراز نگرانی می کردید و دوست داشتید از حالم باخبر بشید این برای من بالاترین چیزه و شک نکنید تو بهبودیم تاثبر زیادی داشته!..
دوستتون دارم..
یاعلی!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin ، ♥h@di$♥ ، neda13
#30
سلام دوستای خوبم، من یه چند روزی مسافرت بودم، ولی همیشه به موقع براتون میذاشتم این درست نیست به خاطر چند روز تاخیرم اینطوری با من صحبت کنید،به هر حال من مثل همه آدما زندگی و مشکلات شخصی خودم رو دارم. از نگاه های قشنگتون ممنون.

سلام عزیزای دلم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
عزیزای من که این مدت با تاخیرم اذیتشون کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
همینجا روی ماه تک تکتونو می بوسم و میگم که شرمنده م..ازم ناراحت نباشید!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
مریض بودم..آلرژی که داشتم شدید سرما هم خورده بودم دیگه فکرشو بکنید اوضام چطوری بوده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3خدا نصیبت هیچ کس نکنه!....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
بعدشم که خوب شدم برام مهمون اومد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3تازه دیروز سرم خلوت شد و از همون دیشب شروع کردم به نوشتن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
تا 7 تا پست براتون اماده کردم و امشب بعد از ویرایش میذارمشون..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3الان پست اول و ویرایش کردم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3بعدی رو با فاصله ی چند دقیقه ارسال می کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3



بیـــا بـــاران
زمین جای قشنگیست
کوچه ها دلتنگ توهستن
غباری سیاه بر دل مردم نشسته
اینجا همه چشم انتظار بوسه ی خدایند
بیـــا بـــاران
پیاله های ما خالیست
اینجا تمام حس ها مرده اند
ببر با خود این غبار گناه را
بیـــا بـــاران
من از جنس زمینم
سیاهی روی من گواه نیست
سنگی دل های مان
از طوفان وسوسه هاست
بیـــا بـــاران
تنها هوس شیرین ما
بوی نم خاکست
بوی تازگی
بوی رحمت خدا
بیـــا بـــاران

این شعر زیبا از آقای (م.آبان) هستش!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
**************************************





دوست داشتم می تونستم این سوالا رو از خودش بپرسم..باید علتش و می پرسیدم..باید می دونستم..اخه..اخه چه دلیلی می تونست داشته باشه؟..
من آنیل و نمی شناسم..جز اون چند باری که باهاش برخورد داشتم چیز زیادی ازش نمی دونم.....برخورداش..برخورداش واسه م عجیبه..اون اوایل حتی نگامم نمی کرد و..و حالا..انقدر صمیمی!......

چند بار لبای سردمو با سر زبونم خیس کردم و و اماده بودم که ازش بپرسم اما..نمی دونم..نمی دونم چرا هر بار منصرف می شدم تا جایی که حتی جمله م نوک زبونم می اومد ولی..لبام سرسختانه روی هم محکم می شدن واجازه ی بیان هیچ کلمه ای رو بهم نمی دادند..
دست خودم نبود..می ترسیدم..دلیل برای ترسم زیاد بود.........ترس از خانواده م........ترس از اینکه الان توی این جاده ی خلوت با یه مرد غریبه م.........
می دونستم که نسترن کاری رو بی دلیل انجام نمیده حتما به این قضیه فکر کرده ..اما..اما بازم.............
سرمو که خم کردم و به شیشه ی سرد ِ پنجره تکیه دادم ذهن آشفته م کشیده شد سمت پدرم و مادرم....سمت بدبختیام..سمت مصیبتایی که تمومی نداشتن..سمت بنیامین....و آهی که با یاداوری اسمش از ته دل کشیدم....بنیامین..چرا اومدی تو زندگیم؟..چرا اون شب ِ نحس زبون وامونده م چرخید و لبام به انتخابت از هم باز شد؟..چرا قبولت کردم؟..چرا خودم و از چاله تو چاه انداختم؟..
بابا راست میگه..من خودم بنیامین رو خواستم..کسی زورم نکرد..ازم نظر خواستن و منم..منم جواب مثبت دادم..همه چیز در کمال سادگی اتفاق افتاد..ولی..ولی اون شب..نمی دونستم که یه روز تا این حد از کرده م پشیمون میشم......

نگاهمو بالا کشیدم..ازپشت شیشه به چادره سیاهه شب....اسمونی که حتی با وجود این سیاهی هم پاک بود..خالص بود..کینه نداشت..زلال بود..حتی با وجود این تاریکی..بازم..بازم همه دوستش داشتن.......
ای کاش ما ادما هم مثل همین اسمون، با وجود تیرگی هایی که توی زندگیمون داریم می تونستیم ارامش و هم کنارمون داشته باشیم..از غم پر نباشیم..از نفرت لبریز نباشیم..وسط دنیایی از تشویش و دلهره با وجود اینکه حس می کنی ادمایی رو داری که مردم بهت انگ ِ بی کسی رو نبندن ولی بازم گلوتو بغض نگیره و تو دلت داد نزنی که مـــن بــــی کســــم..من تــنــــهام..خـــــدا..من هیچ کس و جز تو ندارم..همه کسم تویی....
ای کاش ..ای کاش می تونستم با صدای بلند داد بزنم..عقده های چندین و چند ساله م رو یه جوری خالی کنم..با صدای بلند گریه کنم..با صدای بلند فریاد بکشم..شِکوه کنم..شکایت کنم..گله کنم..
ای کاش می تونستم..ای کاش توانشو داشتم که تو صورت مشکلاتم سیلی بزنم..جلوشون بایستم..
ای کاش قدرتش و داشتم..

من دارم خالی میشم..دارم سبک میشم..از ارامش..از محبت......
دارم پر میشم از تاریکی..سیاهی..همون سیاهی که مامان میگه وجودمو پراز نحسی کرده..من دارم پر میشم..دارم لبریز میشم از کینه..کینه از ادمایی که هستن ولی انگار که هیچ وقت نبودن..ادمایی که تکه ای از وجودمن..قسمتی از زندگیشونم ولی منو نمی بینن..میگن که منو نمی خوان..

نگاهمو معطوف اون سیاهی کردم......دارم پر میشــــم خــــدا..خدایــی که اون بالایی..منو می بینی درسته؟..داری نگام می کنی؟..می بینی که چطور دارم نابود میشم؟..که چطور دیواره های امیدم دارن سست میشن؟..
من دیگه امید به این زندگی کوفتی ندارم..تنها راهه باقی مونده رو با ترس و لرز، با به جون خریدن رسوایی خانواده م دارم امتحان می کنم..اگه نتونم..اگه بازم برسم به بن بست..اگه برای هزارمین بار احساس پوچی کنم می بُرم..تموم میشم..نیست میشم..
اون موقع..دیگه سوگلی میون اون ادمای بی معرفت نیست که کسی بخواد بزنه تو سرش و بهش بگه نحس..بی همه چیز..کثافت..

خدایا باهات عهد می بندم..عهد می بندم که اگه ته ِ این راه قراره بازم برگردم به همون زندگی ِ مصیبت بار، نقطه ی پایان رو کنار اسمم بذارم و..پایان بدم به سرخط اخرین سطر از زندگیم.......

چشمای خسته م رو بستم..پر بودن از اشک، که با همین اشاره سرازیر شدند..پشت سرهم....صورتم خیس شد..لب پایینم و گزیدم که صدای هق هقم بلند نشه..

دست راستمو روی بازوی چپم گذاشتم و تو مشتم فشار دادم..می لرزیدم..این بغض لعنتی بهم فشار میاورد..می گفت داد بزن و خودتو خلاص کن..

هنوز چشمام بسته بود..که صدای نفسای بلند آنیل رو شنیدم و بعد از اون..صدای آهنگی که فضای سرد و مسکوت ماشین رو شکست..
صدایی که تنمو لرزوند ولی نه از سرما......
با هر کلمه..با هر واژه چشمام اروم اروم از هم باز می شدند..........

(آهنگ ساحل تنهایی هام از مازیار فلاحی و
احسان حق شناس )
من گریه تـــو می بینم احساستـــو می فهمم
دستات تو دستامه من حالتـــو می فهمم
من گریه تـــو می شناسم وقتی که چشات بسته ست
دستات تو دستامه انگار دلت خسته ست


سرمو از شیشه جدا کردم..بدون اینکه بتونم و بخوام که به صورتم دست بکشم و اشکامو از نگاهش پنهون کنم به اینه ی جلو نگاه کردم..نگاهش به جاده بود..اخماشو کشیده بود تو هم و انگارکه چیزی رو جز اون خیابون ِ تاریک نمی دید..
خواستم نگاه از اون اخمای گره خورده بگیرم که غافلگیرم کرد!..
با دیدن نگاه و چشمای پر از غم و خیس از اشکم اخماش اروم از هم باز شد....

انقد دوست دارم که حاضرم بمیرم
تـــو یه لحظه بخندی غم چشماتـــو نبینم
انقد دوست دارم که حاضرم نباشم
تـــو فکر و خیالم دل دستاتـــو بگیرم
انقد دوست دارم
انقد دوست دارم
انقد دوست دارم
انقد دوست دارم


از صدای بوق ماشین جلویی به خودش اومد و فرمون و تو مشتش فشار داد..
دیگه نگام نمی کرد..ولی من دیدم که ثانیه ای چشماش و بست و باز کرد و نفسشو عمیق بیرون داد..
دست چپشو به صورتش کشید و پشت گردنش رو ماساژ داد....
نگاهمو به پنجره دوختم..اب دهنمو قورت دادم..انگار که این بغض ِ مزاحم هم با من لج کرده بود..پایین نمی رفت..بدتر با هر فشاری که به گلوم می اوردم احساس می کردم اون سنگین تر میشه و این کشمکش ها حلقه ی اشک رو تو چشمام عمیق تر می کرد..

دستات که تو دستامه من حال خوشی دارم
وقتی که تـــو اینجایی از عشق تـــو می بارم
دستات که تو دستامه حس تـــورو می گیرم
مجنون نگات میشم بی عشق تـــو می میرم
انقد دوست دارم که حاضرم بمیرم
تـــو یه لحظه بخندی غم چشماتو نبینم
انقد دوست دارم که حاضرم نباشم
تو فکر و خیالم دل دستاتـــو بگیرم
انقد دوست دارم
انقد دوست دارم
انقد دوست دارم
انقد دوست دارم



ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

روحیه بدید خـــب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
من سپاس می خوام یالا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
من انرژی می خوام یالاااااااا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
اهان نقدم می خوام این مهمتر بود..یالا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
ایشاالله همه تون شوور کنید یالا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3یعنی ایشاالله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
اگه پسر داریم همه تون زنای خوشگل و گوگولی مگولی قسمتتون بشه ایشاالله..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
فقط اگه اینکارایی که گفتم و انجام بدین دعام اجابت میشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3گفته باشم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3شرط داره این از اون دعاها نیست..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


عشق با تموم بدیاش بازم یه حس قشنگه....
درد داره ..
زجر داره..
اما دردشم قشنگه..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
***************************************





آهنگ که تموم شد ضبط و خاموش کرد..انگار که حرصش گرفته بود..عصبی بود..لااقل من که از حرکات ِ تندش اینطور برداشت کردم!..

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ..داشت منفجر می شد..چشمامو بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم....سرفه م گرفت..حس می کردم هیچ اکسیژنی تو ماشین نیست که بتونم نفس بکشم..

لبه های شالمو گرفتم و زیر گلومو شل کردم..فایده نداشت..هر چی چشمامو بیشتر روی هم فشار می دادم و نفسامو عمیق به درون سینه م می کشیدم حالم بدتر می شد..تا جایی که به خس خس افتادم....

دیگه نفسام کشیده می شد..ماشین از حرکت ایستاد..فقط همین و حس کردم و در ماشین که با صدای بلندی کوبیده شد......
یقه ی مانتومو تو مشتم گرفتم و به جلوکشیدم و به قفسه ی سینه م مشت زدم..مشتام کم جون بود..فایده ای نداشت.......
در کنارم باز شد..چشمامو باز کردم..از ترس گریه م گرفته بود ولی صدای هق هقم در نمی اومد..
دوست داشتم جیغ بکشم..داد بزنم و گریه کنم..

استینم کشیده شد..صداش تو سرم تکرار می شد..پشت سر هم انعکاس داشت..
-- بیا بیرون دختر..داری بال بال می زنی..سوگل..سوگل چشمات..چشماتو باز کن..
عین یه تیکه سنگ، سنگین شده بودم و چسبیده بودم به صندلی..به زور منو برد بیرون..پاهام جون نداشتن..همونجا کنار ماشین پشت به جاده رو زانوهام افتادم..زانوم درد گرفت ولی نیاز داشتم که نفس بکشم..

اون تکرار می کرد که « جیغ بکش »..التماس می کرد که « داد بزن »......
ولی من نفسام عمیق و کشیده بود و چشمام چیزی نمونده بود که از کاسه بیرون بزنه ..

نفهمیدم چی شد..چشمام باز مونده بود و داشتم خم می شدم سمت زمین که بازوی چپمو میون پنجه های قوی و محکمش گرفت و شونه مو کشید بالا جوری که بدنم در اثر انقباض عضلاتم و بی رمق بودن جسمم به عقب کشیده شد و تا بخوام به خودم بیام سیلی محکمی تو صورتم خوابوند..

سیلی ای که حکم یک شوک ِ قوی رو برای من داشت..شوکی که باعث شد بلند جیغ بکشم و با همون صدایی که از گلوم بیرون اومد بغضم بشکنه و بتونم داد بزنم..
انقدر بلند که گوشم کیپ شه..ضجه بزنم..از ته دل..جوری که گلوم بسوزه..ناله کنم..از روی درد..جوری که با چند قطره اشک هم نتونم اروم بگیرم....

زانوهام خم بود..صورتمو تو دستام گرفتم و میون گریه نالیدم: دارم میمیرم..دیگه خسته شدم..من..من حق نفس کشیدن ندارم..نفسمو دارن ازم می گیرن..دارن می کُشنَم..اونا می خوان که من نباشم....
دستامو از رو صورتم برداشتم و به طرفینم باز کردم، جیغ کشیدم: می خوان که من بمیرم..اون ادما راضی به نفس کشیدنم نیستن..من میمیرم..منو می کشن..با کاراشون.. با نگاهاشون.......

حالت ادمای عصبی رو داشتم که هیچ کنترلی رو خودشون ندارن..کسایی که اون موقع اگه یه چاقو کنار دستشون باشه بی برو برگرد فرو می کنن تو شکمشون تا نفسشون ببره و راحت شن..کسایی که اون زمان هیچ دردی رو جز درد و زخمی که بر روحشون نشسته احساس نمی کنن..

نگاهمو از قامت بلندش که تو هاله ای از تاریکی محو شده بود گرفتم و تند از جام بلند شدم..آنیل که صورتش از عرق خیس شده بود با این حرکتم دستاش و برد عقب و نگام کرد..

قبل از اینکه بتونه جلومو بگیره دویدم سمت جاده..جاده ای که چند تا ماشین هم به زور ازش رد می شد..همه جا تاریک بود جز قسمتی که نور چراغای جلوی ماشین روشنش کرده بود..
وسط جاده ایستادم و دستامو ازهم باز کردم..جیغ می کشیدم و داد می زدم که می خوام بمیرم..دیگه نمی خوام نفس بکشم..دیگه نمی خوام با درد نفس بکشم.........

مانتومو از پشت گرفت و کشید..پرت شدم عقب و برای لحظه ای نگام به چشمای سرخ شده از خشمش افتاد و لبایی که روی هم فشرده می شدند..
عقب عقب رفتم و اینبار از ترس دویدم..تو تاریکی درست مسیر مخالفی که ایستاده بود..
با صدای بلند گریه می کردم..برنگشتم که پشتمو نگاه کنم..از پشت پرده ای از اشک نور ماشینی رو دیدم که از رو به رو به این طرف می اومد..سرعتم و بیشتر کردم..

صدای فریاد عصبی انیل از پشت سرم هم باعث نشد که بایستم..التماس می کرد .. ولی من قصد جونمو کرده بودم..

ماشین تو دل تاریکی با سرعت بهم نزدیک می شد و از اون طرف صدای گریه هام بلندتر.....
چیزی نمونده بود که پرت شم جلوی ماشین و چشمام وبرای همیشه روی این دنیای کثیف ببندم که یکی محکم زد پشتم درست رو کتف راستم و بعدشم پرتم کرد کنار جاده..
کنترلمو از دست دادم و خوردم زمین..کف دستام اتیش گرفت..رو شکم افتاده بودم و گریه می کردم..
بازومو گرفت و بلندم کرد و حتی فرصت نداد تو صورتش نگاه کنم همچین محکم زد تو صورتم که برق از چشمام پرید و صدای هق هقم بند اومد..
این دومین شوک بود..
بریده بریده میون نفسای نامنظمش داد زد: دختره ی احمق می خواستی چکار کنی؟..داشتی همه مونو بدبخت می کردی دیوونه.......
پر شدم از حرص...منی که سکوت یار و همدمم بود..منی که همیشه دیدم و دم نزدم فقط ریختم تو خودم......فوران کردم..مثل کوه اتشفشانی که درونش از مواد مذاب پر شده و حالا می خواد که طوغیان کنه..
وجودم پر بود از عقده های کوچیک و بزرگی که با خوردن 2 تا سیلی از آنیل و اینکه حامیم شده بود تا نتونم به اونچه که می خوام برسم، برام بهونه ای شد تا همه رو سر اون خالی کنم..

جنون امیز جیغ زدم و خودمو کشیدم عقب..تو چشماش خیره شدم و با صدایی که از بغض می لرزید داد زدم: چرا جلومو گرفتی؟..چرا نذاشتی تمومش کنم؟..تو کی هستی؟..چی می خوای از جونم؟..چرا دست از سرم بر نمی داری؟..چرا ولم نمی کنی؟..چـــرا؟......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
اورین ..اورین.. خوبه که از این دعاها دوز دالید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3اورین.. اورین..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3



دختر : دوستم داری؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پسر : نه رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
دختر: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پسر : نپرسیدی عاشقتم یا نه ؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
دختر : عاشقمی ؟ رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پسر : نه رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
و اینگونه پسملا دخملا رو ضایع می کنند..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3دِهه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*******************************************





یک قدم بهم نزدیک شد و بلندتر از من صداشو برد بالا و گفت:ساکت شو سوگل فقط ساکت شو.....
داد زدم: به من نگو سوگل..اسمم و صدا نزن..صدا نزن لعنتی!..
گوشامو گرفتم ولی صداشو می شنیدم:تو دیوونه ای ولی اون راننده ی بدبخت چه گناهی کرده که باید به خاطر حماقته تو بیافته پشت میله های زندان؟..اگه نکشیده بودمت کنار که زیر لاستیکای اون ماشین تیکه تیکه شده بودی!......
میون گریه عصبی جیغ کشیدم: به تو چه؟..تو چرا دخالت می کنی؟..این زندگی مال منه می خوام که نباشه..هرکار که دلم بخواد باهاش می کنم....
پوزخند زدم..نفس کم اورده بودم ولی با این حال گفتم: تو الان بودی و تونستی جلومو بگیری ولی بالاخره یه روز مـ ........
دستشو مشت کرد و برد بالا و همزمان با بسته شدن چشمام نعره کشید: ببند اون دهنتو تا دندوناتو توش خرد نکردم!.........
از ترس ِ صدا و چشمای وحشتناکش که از زور خشم سفیدیش به سرخی می زد و هیچی از عسلی چشماش مشخص نبود سرجام میخکوب شدم و چشمامو بستم..

نفس تو سینه م حبس شده بود..با بیرون دادنش لای پلکامو باز کردم..نگام می کرد..ازش می ترسیدم!..
لباشو روی هم فشار داد .. اینبار تن صداش پایین تر اومده بود ولی هنوزم عصبانی بود..خیلی زیاد!..........
با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین تو ماشین......
بی اختیار لبام ازهم باز شد و گفتم:مـ..من..من با تو جایی نمیام..ایـ ..این درست نیست!..
اخماش از هم باز شد..چشماشو واسه چند ثانیه بست و باز کرد..گوشه ی لبشو گزید و دیدم که لبخند زد و سرشو چند لحظه زیر انداخت..اینبار که سر بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد، با وجود اینکه چشماش هنوز هم قرمز بود ولی اثری از عصبانیت تو صورتش ندیدم..
برام عجیب بود .. یعنی به این سرعت رفتارش تغییر کرد؟؟!!..

مردونه خندید و نگاهه من ناخودآگاه به چال ِ گونه هاش کشیده شد ولی خیلی زود نگاهمو گرفتم و سرمو زیر انداختم..اب دهنمو قورت دادم..نه از ترس..از هیجان..
-- منو ببین.....
اروم سرمو بلند کردم..با همون لبخند رو لباش با سر به ماشینش اشاره کرد: برو بشین....
لب باز کردم تا بگم نمیشینم که دستشو اورد بالا و دعوت به سکوتم کرد..
نگاهش تو چشمام بود که گفت: خواهرت تو رو دست من سپرده..الان امانتی دست من بهش قول دادم و اگه فکر می کنی که آنیل اهل بدقولی کردن و نامردیه سخت در اشتباهی..گفتم می برمت پس اینکارو می کنم..حالا راه بیافت....
ابروهاشو بالا برد....حالا که ازش پرسیدم نباید خیلی زود کوتاه بیام..دلیلش قانعم نمی کرد..
- چرا نسترن باید منو دست تو بسپره؟..می دونم که اون اینکارو نمی کنه..
-- خودش تو رو سوار ماشین کرد..منو هم دید....دیگه چرا شک می کنی؟........
- چرا نباید شک کنم؟..اصلا نمی فهمم..علت این کار نسترن برام واضح نیست..

مچش و اورد بالا و رو شیشه ی ساعتش ضربه زد: بیا برو بشین دختر دیرمون شد..
موبایلمو در اوردم و شماره ی نسترن و گرفتم..امیدوار بودم که بیدار باشه..5 بار بوق خورد دیگه داشتم ناامید می شدم که جواب داد..ولی انقدر اروم که صداشو واضح نمی شنیدم..
--الو.....
-الو..نسترن..بیداری؟..
پوفی کشید و نگران گفت: تو این موقعیت می تونم بخوابم؟..یعنی اگه بتونم که از خدامه..چی شده چرا زنگ زدی؟..حالت خوبه؟..
-نمی تونی یه کم بلندتر حرف بزنی؟..صداتو ضعیف دارم..
-- سوگل نمی تونم مامان رفته تو اشپزخونه داره اب می خوره من تو اتاقم، بفهمه کارمون تمومه و...........
-باشه باشه..اگه کارم مهم نبود بهت زنگ نمی زدم........
و به انیل نگاه کردم که دست به سینه رو به روم رژه می رفت و سرشو تکون می داد..
از حالت بامزه ای که به خودش گرفته بود قبل از اینکه لبخند بزنم نگاهمو گرفتم و پشتمو بهش کردم..
-- چی شده سوگل؟..مگه آنیل پیشت نیست؟..
- اتفاقا چون پیشمه بهت زنگ زدم..نسترن چرا اینکارو کردی؟..
--سوگل یعنی فقط واسه همین زنگ زدی؟!..
- مهم نیست؟؟!!..
-- الان کجایی؟..
- کنار جاده..بیرون ماشین..
-- دیوونه تو انگار متوجهه موقعیتی که توش هستیم نیستی اره؟..برو بشین..صبح باید روستا باشی تو رو خدا آتو نده دست ِ این جماعت..
- نسترن واقعا نمی فهمم چی میگی..چطور حاضر شدی من و با یه مرد جوون........
با حرص جمله م و قطع کرد: سوگل خواهش می کنم بس کن..اگه به آنیل اعتماد نداشتم فکر می کردی به همین راحتی میذاشتم پیشش باشی؟..بهش اعتماد کن فقط اونه که می تونه کمکت کنه!..
به پیشونیم دست کشیدم و کلافه گفتم: یعنی چی؟..نسترن چرا گیجم می کنی؟..اصلا این آنیل کیه؟..تو از کجا می شناسیش؟..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


پست چهارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

اینم یه پست تپلی دیگه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
خوابم گرفته ولی بازم دارم ویرایش می کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
دست بزنید خوابم نبره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3




اگر تونستی جمله ی زیر را سه بار تکرار کن! رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

دل به دلت دله این دله دل مرده بده بده دل که بد آورده
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

زنگ زدم به دوستم، گوشي رو برداشت شروع كرد به خوندن:چينه چينه دامنت تو رو جون مادرت..
گفتم چرا داري مي خوني!؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3گفت خفه شو بذار آهنگ پيشوازم تموم شه رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3بعد از يه ساعت خوندن گفت:بييييييب بييييييب بععله بفرماييد!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3گفتم چرا داشتي مي خوندي؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3ميگه بابا آهنگ پيشوازم بود كدشو پيدا نكردم گفتم خودم بخونم رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
من در تعجبم اينا چرا ثبت جهاني نميشن....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
**********************************



-- الان نمی تونم زیاد حرف بزنم فردا تو یه موقعیت مناسب خودم بهت زنگ می زنم هر کاری داشتی بهم اس بده اگه واجب بود زنگ بزن .. هر اتفاقی که افتاد باخبرت می کنم حالا برو وقت و از دست نده هر چی آنیل گفت گوش کن باشه؟..
- اما اخه............
-- اما و اخه نداره سعی کن بفهمی سوگل.....قول بده کاری رو نسنجیده انجام نمیدی.......
سکوت کردم که گفت: سوگل..دردسر درست نکن باشه؟..
- چه دردسری؟!....
-- فقط سعی کن اروم باشی و به چیزی هم فکر نکنی من همه چیزو حل می کنم..
-........
--ســـوگل.........
-خیلی خب........
نفس راحتی کشید و گفت: کاری نداری؟..
- نه فقط............
-- سوگل باید برم از بیرون صدا میاد شاید مامان باشه..تا بعد!..
و صدای بوقی که تو گوشی پیچید و نشون می داد نسترن گوشی رو قطع کرده..

دستمو پایین اوردم..نگام به سنگریزه های کنار جاده بود که زیر نور کم موبایلم تنها سایه ای ازشون دیده می شد..
-- رخصت؟.......
گنگ نگاش کردم..به صورتم لبخند می زد..چال رو گونه هاش با همون لبخند کوچیک انقدر عمیق بود که نمی شد تو صورتش نگاه کرد و متوجهه اونها نشد.......

منگی چشمام و که دید گفت: اگه همینطور بخوای لفتش بدی کم کم سپیده می زنه..لااقل از این جاده خلاص بشیم بقیه ش مهم نیست زود می رسیم......
من من کنان گفتم: خواهرم..چرا تو رو با من..فرستاده؟.......
یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد..با همون لبخندی که از نظرم دلنشین بود!..

ولی به خودم جرئت ندادم که بیش از اون بخوام حتی تو دلمم در موردش چیزی بگم.......
متقابلا یک قدم به عقب برداشتم..پام که به اسفالت رسید ایستادم..رو به روم بود..مسخ چشمام..مسخ چشماش..برق نگاهی که توی تاریکی بهتر خودشو نشون می داد..
لبخندش کمرنگ شده بود ولی لحنش اروم بود..
-دوست نداری کنارت باشم؟.......

به قدری نرم جمله شو به زبون اورد که یه حالی بهم دست داد..حالی که تب گونه هام و بیشتر کرد و داغی ِ نگاهمو افزون.......
انگار که لبام به هم دوخته شده بودند..باز هم نجوا کرد: دوست نداری اونی که می خواد از ته دلش حامی و محافظت باشه من باشم؟....

قلبم می کوبید..تند می کوبید..با صدای بلند می کوبید..سرسام اور بود صداش..کف دستام عرق کرده بود ولی سر انگشتام سرد بود........
سرشو پایین تر اورد..بی پروا تو صورتم نگاه می کرد..ولی نگاهه خیره ی من از سر بی پروایی نبود..از مسخ نگاهش بود که میخکوب شده بودم..تاب و توانم و ازم ربوده بود.........
چشم تو چشم هم..صداش نرم تر از قبل توی گوشم پیچید: اگه که بگم..بگم که خودم می خوام..اگه که بخوام باهات باشم تا دیگه ابر بارونی نباشی..اگه بگم که حتی حاضر نیستم دست از سر سایه ت هم بردارم که مبادا تو تاریکی محو بشه و دیگه نتونم پیدات کنم..اگه خودم بخوام بمونم و کنارت باشم چی؟!..........
و قدمی که با برداشتنش فاصله ی محدود بینمون رو پر می کرد و برداشت و من ناخوداگاه تنمو منقبض کردم و به عقب مایل شدم که مبادا با سینه ی ستبرش برخورد کنم....
اینبار علاوه بر نرمشی که تو صداش بود نگاهش هم ارامش خاصی رو به همراه داشت..
خیره تو چشمام گفت: اگه تو هم بخوای، من نمی خوام که برم....
حالم یه جوری بود..یه جور عجیب..یه حس عجیب....اما پسش زدم..به همون سرعتی که تو دلم رخنه کرده بود ..
با بدبختی جرئت پیدا کردم تا بپرسم..لرزون بپرسم..با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می اومد..لب باز کردم و پرسیدم: چرا؟......
و با مکث کوتاهی جواب شنیدم: فکر کن وظیفه......
چشمام از تعجب گرد شد و تکرار کردم: وظیفه؟..
لبخند زد و سر تکون داد: کنجکاوی نکن....
با نگاهم جوابشو دادم که نمی تونم..نمی تونم ببینم و هیچی نگم..در مقابل این مرد مرموز نمی تونستم کنجکاو نباشم......
نگاهمو دید ولی معنا نکرد..یا شاید هم کرد وهیچی نگفت....

راه افتاد سمت ماشین 3 قدم که ازم فاصله گرفت بی اختیار پاهام به حرکت در اومدن و پشت سرش راه افتادم..گیج بودم..منگ بودم..سرم پر بود از افکار درهم و برهم..ذهنم قفل کرده بود..گنجایش این همه سوال رو نداشت..........
هر دو سکوت کرده بودیم....دلم می خواست حرف بزنم..می خواستم فکر کنم..به حرفای نسترن..به اوضاع ِ فعلی خودم..به حرفای آنیل که از همه بیشتر ذهنم و به خودش مشغول کرده بود..
وقتی که برق نگاهش و دیدم و حرفاشو شنیدم پیش خودم احساس کردم از روی یه حس مبهم داره این حرفا رو می زنه..حسی که برای من هم گنگ بود..برای همین ترسیدم....
ولی وقتی گفت از روی « وظیفه » داره کمکم می کنه تردید کردم که نه....حرفاش نمی تونه از روی همون حس ِ ناشناخته باشه پس....
پوووووفففففف..ای کاش ادامه می داد..اون و نسترن یه چیزی می دونن و بهم نمیگن..
واقعا آنیل کیه؟!..حضورش توی زندگیم غیرمنتظره بود..من هنوز هم با اون احساس بیگانگی می کنم..من اونو نمی شناسم....
ولی....
چرا دروغ؟..اره..گاهی حس می کنم که برام اشناست..انگار که قبلا اون نگاه رو دیدم..درونم این حس رو دارم و همین برام عجیبه..نمیگم که از نظر شخصیتی برام مجهول نیست..نه....یه جور حسه..یه حس گنگ با اینکه به هیچ وجه ازش سر در نمیارم ولی..انگار که غریبی نمی کنم..
اون هم منی که با دیدن نگاهه خیره ی یک مرد روی خودم، سریع رنگ به رنگ می شدم و سرمو زیر می انداختم حالا تو نگاهه مردی که هیچی ازش نمی دونم خیره می مونم و حتی با وجود داغی ای که سراپام رو تو خودش می گیره بازم نمی تونم بی تفاوت باشم..
در مقابل اون نگاه قلبم بی تاب میشه..ضربانش شدت می گیره.........

دستم و مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم..از پنجره بیرونو نگاه کردم..
این حس رو درک نمی کنم..
و دوست ندارم که درکش کنم..
هیچ وقت هم نمی خوام!...........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

پست پنجم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

نقد می خـــوام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


دختر:بگو ببینم چقد دوسم داری؟رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پسر:خیلی خیلی عزیزم..عین اینکه قلب من موبایله تو هم سیم کارتش..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
.
..
.
بیچاره دختره نمی دونه این موبایله دو سیم کارتسرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
دیروز رفتم مغازه هِل سـبز بخرم،
یارو گفت چند تا می خوای؟
منم گفتم: هله دان دان دان هله یدانه یدانهرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
نمی دونم چرا انداختم بیرونرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

*****************************************



*******************************
اروم لای پلکامو باز کردم..نور از پنجره ی ماشین مستقیم تو صورتم می خورد..چشمامو باریک کردم چون اذیتم می کرد..به صورتم دست کشیدم..کمرم درد می کرد .. تا خود صبح به حالت نشسته خوابم برده بود..
به ساعتم نگاه کردم..7 و نشون می داد.. چند ساعته که خوابم؟!.....

آنیل تو ماشین نبود..از پشت شیشه بیرون و نگاه کردم..نتونستم ببینمش..اونجا نبود!..
در و باز کردم و پیاده شدم..قمقمه ای که تو کیفم بود رو برداشتم و کمی اب رو دستم ریختم و پاشیدم تو صورتم..
با گوشه ی شالم صورتمو خشک کردم .. نیم نگاهی به اطرافم انداختم..پس کجاست؟!..منو تنها اینجا ول کرده و رفته؟!....
در ماشین باز بود خم شدم تا قمقمه رو بذارم تو کیفم.. زیپ کیفمو بستم و کمرمو صاف کردم و از ماشین بیرون اومدم که همون موقع صدایی از پشت سرم گفت: صبح بخیر......
جیغ خفیفی کشیدم و بی هوا برگشتم که پشتم محکم خورد به در ماشین..دردم گرفت و صدای ( آخ) م بلند شد..خندید و از خنده ش حرصی شدم ولی تنها با نگاه و اخمای درهمم حرصم و نشونش دادم..من هر وقت که بیش از حد ِ نصاب عصبانی باشم زبونم به بیان هر جمله ای کار میافته ولی فقط تا وقتی که ارومم جواب طرف مقابلم رو با سکوتم میدم.. و نگاهی که حرفام و اونجا حبس می کنم..می دونم که چیزی ازشون نمی فهمه......
یه پاکت ِ پلاستیکی گرفت جلوم و گفت: بگیر حرص نخور..بهتر از اونم واسه خوردن هست..
و با چشم به پلاستیک توی دستش اشاره کرد: بسم الله..........

اخمام در کمترین زمان ممکن از هم باز شد..
پلاستیک و از دستش گرفتم: از کجا اوردیش؟..
در سمت راننده رو باز کرد و گفت:از تو یخچال خونه مون.....
لبخند زدم ..لای در ایستاد و رو به من گفت: نکنه فکر کردی از یه جایی همین اطراف خریدم؟..
سرمو تکون دادم: پس کجا رفته بودی؟....
یه تای ابروهاشو بالا انداخت و حینی که رو صندلی می نشست گفت: داشتم با تلفن حرف می زدم این اطراف درست انتن نمی داد..بشین باید راه بیافتیم......
نشستم و آنیل حرکت کرد..تو پاکت ساندویچ نون و پنیر و گردو بود....خیلی خیلی گرسنه م بود..جوری که تا تهشو با میل خوردم و تموم مدت حواسم نبود که آنیل از جلو نگاهش به منه......
-- سیر شدی؟..
سر تکون دادم و با لبخند گفتم: ممنونم خیلی خوشمزه بود..
با لبخند سرشو تکون داد و گفت: صبحونه ی مورد علاقه ی من همینه..ولی خب فقط.....
از تو اینه نگام کرد وخندید: دست ساز مامانم بهم مزه میده.........

لبخند زدم ..ولی خیلی زود، رو لبام خشکید و جاشو به غمی عمیق تو چشمام داد..
مادر....
تو دلم بهش حسادت کردم..لحظه ای بود ولی همینم داغ دلمو تازه می کرد..خوش به حالش..من از بچگی ارزوم بود که یه بار مامانم واسه م لقمه بگیره و با محبت بهم بده و بگه که ( بخور دخترم نوش جونت..)
همیشه با اخم و تخم نون و مینداخت جلوم ومی گفت: زود سق بزن و برو مدرسه دیرت شد....
به اون حس تلخ پوزخند زدم..چونه م می لرزید و چشمام اماده بودند که ببارند......

با تکون محکمی که ماشین خورد و صدای لاستیکا و..سرعــــت زیادش....جیغ کشیدم و محکم خودمو چسبوندم به صندلی..چشمام و تا اخرین حد ممکن باز نگه داشتم..
آنیل پاشو محکم روی پدال گاز فشار می داد و ماشین با سرعت تو دل اون جاده ی مسکوت حرکت می کرد....
با ترس خم شدم و دستمو گذاشتم پشت صندلیش: تـ..تو رو خدا..یواش تر.......
بلند گفت: نمی شنوم..
بلندتر گفتم: یواش برو..خواهش می کنم..
بازم داد زد: بلندتر سوگل صداتو نمی شنوم..بلندتر بگو..
می دونستم که می شنوه ولی از کاراش سر در نمی اوردم..از طرفی سرعتش انقدر زیاد بود که اگه بگم اون لحظه رسما داشتم پشت صندلیش جون می دادم دروغ نگفتم..
صدامو بردم بالاتر و داد زدم: اروم برو الان تصادف می کنیم..
داد زد: نه..اینجوری نمیشه..جیغ بزن و بگو..بلـــند....
با اینکه ترسیده بودم اما از این حرفش تعجب کردم..چشمایی که تا چند لحظه پیش پر بودن از اشک حالا از ترس و هیجان خشک شده بودند....
به حالت نیمرخ برگشت و نگام کرد: تا وقتی صدای جیغت تو ماشین نپیچه همینه....شروع کن.........
و سرعتشو بیشتر کرد..حس می کردم ماشین داره پرواز می کنه ..سرعت ِ زیاد..صدای گوشخراش لاستیکا روی اسفالت..حرکتای مارپیچ و حرفه ای ..تکونای شدید ماشین..وای خدا قلبم داره از حلقم می زنه بیرون..
به نفس نفس افتاده بودم..از زور هیجان چیزی نمونده بود پس بیافتم....

کاملا ماهرانه فرمون و کشید سمت چپ.. ماشین دورخودش می چرخید..سرم داشت گیج می رفت..ماشین تو یه مسیر مستقیم قرار گرفت و اینبار محکم تر پاشو روی گاز فشار داد..انقدر ناگهانی که صدای جیغ لاستیکا بلند شد..
یه کامیون نارنجی رنگ مستقیم داشت به طرفمون می اومد، آنیل دقیقا رو به روش بود..وحشت زده به اون ماشین غول پیکر خیره شدم ..توی اون لحظه احساس می کردم حتی مویرگ های چشممم نبض دارند..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3

آخر این بچه رو با کاراش به کشتن نده خیلیه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
ولی خداییش کنارش که باشه عمرا دیگه گریه کنه چون می دونه بعدش آنیل به طرز وحشتناکی قبض روحش می کنه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3دیگه تا عمر داره نگاهش بارونی نمیشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
اینم یه جورشه خب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


پست ششم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
یه پست دیگه داریم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3بذارم میرم لالا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
خداییش خوب جبران کردما نه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


فرمون دادن دخترا :

بیا

بیا

بیا

افتاد تو جوب نیارمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
زیباترین یادداشت همسر روی یخچال:
قهر بسه......
وقتی اومدم خونه بغلم کن.... لطفا!!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
ساعت شش صبح تو رادیو گفت:
"با هرکی قهرین همین الان بهش زنگ بزنین و آشتی کنین."
والا با هر کی هم آشتی باشیم اون موقع صبح بهش زنگ بزنیم باهامون قهر می کنه!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
*********************************************



دیگه نتونستم بیشتر از اون جلوی خودمو بگیرم ..
دستامو گذاشتم روی گوشام و از تـــه دلم جیغ کشیدم..
فریاد زدم..
انقدر بلند که سرم تیر کشید..
انقدر جیغ کشیدم که گلوم اتیش گرفت..
دستم رو گوشام بود و چشمامو محکم بسته بودم..
هیچ صدایی از اطرافم نمی شنیدم جز صدای خودم..
و..زمانی به خودم اومدم که ماشین کنار جاده ایستاده بود..آنیل بدون اینکه برگرده و نگام کنه از ماشین پیاده شد..بی رمق و خسته به کاپوت تیکه داد..
تو موهاش دست می کشید و من از ترس قلبم هنوز تند می زد..انقدر تند که می گفتم هران سینه م رو می شکافه و می زنه بیرون....

لرزون از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش..هم عصبانی بودم و هم یه جورایی احساس آرامش عجیبی داشتم..دو حس متضاد..
عصبی بابت کاری که کرد و حالی که الان دارم..
اروم بودنم بابت هیجانی که دیگه نبود و همه رو با جیغ و فریاد خالیشون کردم..و حالا احساس سبکی می کنم..انگار که از اون بغض همیشگی خبری نیست..حتم داشتم اگه تو گلوم می موند باز هم مثل دیشب قصد جونمو می کرد تا بخواد نفسمو بند بیاره..ولی الان دیگه نبود..الان در عین حال که خشم و درونم حس می کردم ولی نمی تونستم منکر سبکی جسمم باشم..

رو به روش ایستادم..سرشو زیر انداخته بود..نگاهش از روی کفشام بالا اومد..تا روی صورتم و..توی چشمام ثابت موند..نگاهش و تاب نیاوردم و به یقه ش زل زدم..عصبی بودم....لب باز کردم تا سرش داد بزنم و گله کنم..
ولی قبل از هر حرکتی از جانب من دستاشو بالا اورد و گفت: معذرت ولی لازم بود.....
تو صورتش نگاه کردم..سرشو اورد جلو و گفت: اینو از حالا بدون تا زمانی که من محافظتم از رعد و برق و اسمون ابری و نم بارون و رگبار و تگرگ و سیل و کلا هر چی که به بارون و بارندگی مربوط میشه نه می خوام ببینم ونه می خوام ببینی..........
تو عسلی چشمام زل زد و چشماشو باریک کرد..نگاهشو بالا کشید تا توی اسمون..بازم همون حس لعنتی..اخه چرا برام گنگی؟!......
نفسشو با آه عمیقی بیرون داد و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: این اسمون همیشه باید افتابی باشه........
نمی دونم چرا و به چه علت ولی با همین یه جمله ی کوتاه یه جورایی حس کردم که دلم لرزید..
نگاهشو معطوف چشمای مبهوتم کرد..بیش از اون به مات چشمام مهلت پیشروی نداد..دستاشو همچین محکم زد بهم که با یه پرش خفیف به خودم اومدم..انگار که تا اون موقع خواب بودم و الان بیدار شدم....نه....خواب نه..انگار که هیپنوتیزمم کرده بود.......
خندید و گفت: حس الانت چیه؟..
من که اون لحظه با خودم درگیر بودم، منگ نگاش کردم و گفتم: چی؟!..
چند لحظه خیره تو چشمام موند..سرشو تکون داد و لبخندش عمق گرفت..
اروم با لحنی خاص که برام تا حدودی عجیب بود گفت: دیگه هیچی.....

و از کنارم رد شد..بوی عطری که تو نسیم حضورش پیچید و بینیم رو نوازش داد همون عطری بود که وقتی دیشب نشستم تو ماشینش با گرماش یه حس خوب وخاصی رو تو دلم نشوند.......
خواستم که نفس عمیق بکشم ولی با اولین تشری که به خودم زدم راهمو کج کردم و سریع نشستم تو ماشین..
سعی کردم به صورتش نگاه نکنم..
باز هم یه حس ِ متضاد..
هم نمی خواستم و هم..........
خدایا........
این دیگه چه بلایی ِ ؟!.....
*****************************
عزیزجون سینی استیل صبحونه رو گذاشت کنار سفره و آه و ناله کنان نشست..
نگاهه با محبتی به من انداخت و گفت: بازم خوش اومدی دخترم..دلم براتون تنگ شده بود خوب کردی اومدی..ای کاش نسترنم با خودت می اوردی....
به صورت شکسته و چروکیده ش لبخند زدم و گفتم: عزیزجون نسترن کار داشت نتونست بیاد در اولین فرصت حتما بهتون سر می زنه.....
نُچی کرد و به صورتش دست کشید: هی مادر..پسر بزرگ کردم عصای پیری و کوریم باشه ولی چی شد؟..مادر پیرش و ول کرده اینجا به امان خدا و حتی نمی کنه یه زنگ بهش بزنه..دلم خوشه به این مرغ و خروسا..یار و همدمم همینان........

استکان کمر باریک چایی رو گذاشت جلوم و گفت: تقصیر مادرته..می دونم که چشم دیدن منو نداره اما چه کنم؟..می بینم بچه م خوشبخته میگم همینجا بمونم غم تنهایی و بی کسیمو بخورم..حاضر نیستم واسه یه روز اسباب ِ عذاب ِ جیگر گوشه م و با دستام بنا کنم....
اشک گوشه ی چشماشو با سر انگشتاش پاک کرد..دلم گرفت..واسه اینکه بغضم نگیره یه قلوپ کوچیک از چاییم خوردم و گفتم: نه عزیزجون اینو نگید..بابا این روزا خیلی سرش شلوغه وگرنه حتما بهتون سر می زد..تو خونه همیشه یادتون می کنه....
لبخند زد..ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..
-- باشه مادر یه لقمه از این ماست محلی بخور جون بگیری..خسته ی راهی بعدش برو استراحت کن..
داشتم لقمه مو می جویدم که گفت: سوگلم..مادر، این پسره کیه که باهات اومده؟.....
لقمه تو دهنم موند..نگام به عزیزجون بود و حقیقتا نمی دونستم چی باید جوابشو بدم....
آنیل تو حیاط بود..همون موقع تقه ای به در خورد..عزیزجون با روی خوش گفت: بیا تو پسرم.....
آنیل در چوبی رو باز کرد و همزمان گفت: یاالله.......
و توی درگاه ایستاد.. عزیزجون رو بهش گفت: بیا تو هم یه لقمه بخور پسرم نمک نداره......
آنیل با لبخند کنارم نشست..با اینکه باهاش فاصله داشتم ولی از حضورش کنارم اون هم جلوی عزیزجون معذب شدم و ناخواسته جمع و جورتر نشستم..
که همین حرکت غیرمنتظره ی من از نگاهه تیزبین عزیزجون پنهون نموند!.......


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


اینم از پست هفتم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
تا این موقع بیدار موندم فقط به عشق شماها..فقط به خاطر اینکه بدونید چقدر دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
درمورد آنیل هم زود قضاوت نکنید..
شخصیتش پیچده ست جوری که مثل یه کلاف سردرگمه و نمیشه به راحتی سر از کاراش در اورد..
کارایی می کنه که تو باورتون هم نمی گنجه..
پس صبور باشید تا بهتر و بیشتر باهاش اشناتون کنم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
سحر خوش..
یاعلی!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3


ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :ﻣﻦ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﯼ ﺍﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻣﺎﻝ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯿﻪ؟؟؟؟
ﺷﺎﮔﺮﺩ :ﻣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ!!!!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
لیاقت داشتن وجودت را به رخ آسمان میکشم تا دیگر به مهتابش ننازد.......رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
******************************************




عزیزجون یه استکان، چای ریخت و جلوی آنیل گذاشت..آنیل با لبخند ازش تشکر کرد و لقمه ی کوچیک نون و سرشیری که تو دستش بود و به طرف لباش برد که با سوال عزیزجون دستش تو هوا خشک شد..

عزیزجون_ پسرم راننده تاکسی هستی؟.......
ابروهای من و انیل از تعجب بالا رفت..آنیل نیم نگاهی به من انداخت و رو به عزیزجون خنده ی مردونه ای کرد و گفت: چطور مگه؟..بهم میاد راننده تاکسی باشم؟.......
عزیزجون که انگار از لحن شوخ و اروم انیل خوشش اومده بود خندید و گفت: نه پسرم هزار ماشاالله به سر و شکلت نمی خوره واسه همین پرسیدم..اخه نوه م و تو اوردی روستا........

آنیل لقمه ش و کنار استکانش گذاشت و تو همون حالت که سرشو زیر انداخته بود و کمر استکان و تو دستاش محکم گرفته بود گفت: نسترن بهتون چیزی نگفته؟......
از این همه ارامش تو صداش و اینکه اسم نسترن رو خیلی راحت و صمیمی به زبون اورده بود متحیرانه نگاهش می کردم..

بی بی هم که دست کمی از من نداشت تک سرفه ای کرد و گفت: نسترن چرا باید درموردت به من بگه پسرم؟..تو اونو از کجا می شناسی؟.....
انیل لقمه ش رو برداشت و متواضعانه سر تکون داد: اگه اجازه بدید بعد براتون مفصل توضیح میدم.......
عزیزجون زد پشت دستشو گفت: ای وای پسرم..شرمنده م گرفتمت به حرف بخور بخور..اگه چاییت سرد شده بده عوضش کنم.....
انیل یه قلوپ از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه همین خوبه..زحمت نکشید......
داشتم چاییمو می خوردم که بی مقدمه رو به من گفت: سوگل صبحونه ت که تموم شد باید باهات حرف بزنم.......

همزمان با تموم شدن جمله ش چایی شیرین پرید تو گلوم و درحد مرگ به سرفه افتادم..انقدر عمیق سرفه می کردم که دیگه نفسم بالا نمی اومد..
انیل هول شده بود و عزیزجون نرم می زد پشتم..آنیل صدام می زد و ازم می خواست نفس بکشم..دستشو دیدم که لیوان اب و جلوم گرفته بود و ازم می خواست سر بکشم..
از فرط سرفه اشکام سرازیر شده بود..شیرینی چای داشت کار دستم می داد که با چند قلوپ ِ بزرگ از اب احساس کردم حالم بهتره و می تونم نفس بکشم..
میون سرفه های پی در پی صدای عزیزجون و شنیدم: دخترم یواش تر قبض روح شدم ......
صدام گرفته بود با این حال معذرت خواستم..
عزیزجون_ خوبی مادر؟....
سرمو تکون دادم..صورتم داغ کرده بود..لیوان تو دستم بود..صورتمو برگردوندم سمتش..رو زانوهاش نشسته بود .. خم شده بود سمتم..نگاهش مثل دیشب بود..شباهتش تو سرخی چشماش بود..سرخی که از عصبانیت خالی و از نگرانی پر بود....
لبامو به زور از هم باز کردم و با ارومترین لحن ممکن گفتم: ممنونم......
تشکرم بابت لیوان ابی بود که داد دستم..با اینکه باعثش خودش بود..اینکه اینطور به سرفه بیافتم و احساس خفگی کنم دلیلش حرفی بود که بهم زد..صمیمیت بیش از حدش!..
ولی..بازم ازش ممنون بودم..
چرا؟!.......

صورتش عرق کرده بود با اینکه هوای اتاق خنک بود..به نیمرخش دست کشید .. بدون اینکه نگاهی بهمون بندازه گفت: شرمنده م.......
و با سرعت از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت....
احساس می کردم نفسم حبس بوده که حالا به راحتی بازدمش رو می تونم حس کنم......اره..انگار که نفس کشیدن دیگه مثل دقایقی قبل برام سخت نیست....
عزیزجون_ دخترم این پسر کیه؟..چرا با تو و نسترن انقدر صمیمیه؟....
مچ دستمو اروم گرفت..نگاش کردم..نگاهش نگران بود..
عزیزجون_ مادر خدایی نکرده شماها که.....
ترسیدم و از ترسم دستمو از دستش بیرون کشیدم..دیگه ادامه نداد..
لبخند خشکی رو لبام نشوندم و عقب رفتم: عزیزجون دستت درد نکنه دیگه سیر شدم..من..من برم بیرون یه کم هوا بخورم گلوم هنوز می سوزه..
و نفهمیدم که چطور و با چه سرعتی بلند شدم و خودمو ازاتاق پرت کردم بیرون..انیل تو بالکن ایستاده بود که با شنیدن صدای در برگشت و نگام کرد..نگاهش کردم ولی خیلی کوتاه..خواستم از پله های اجری پایین برم که صدام زد.........
-- صبر کن سوگل......
برگشتم و نگاش کردم..و جمله ای که همون لحظه داشتم بهش فکر می کردم و به زبون اوردم: دلیل این همه صمیمیت و نمی فهمم....
صورتمو برگردوندم و نگاهم و از نگاهه خندونش گرفتم..5 تا پله رو پایین رفتم و روی تخت چوبی کنار گلدونای شمعدونی نشستم..
عاشق این گلا بودم......با اون گلبرگای سرخ و لطیفشون.....

حضورشو کنارم حس کردم..توجهی بهش نداشتم..در عین حال که در مقابلش سرد بودم ولی بیش از حد تصور مایل بودم که اون حرف بزنه و من گوش کنم..
صداشو شنیدم..تردید نداشت..اروم بود..بدون کوچکترین لرزشی..محکم و..جدی!......
-- بهت حق میدم..منم اگه جای تو بودم گیج می شدم..تو این حق و داری که تعجب کنی..حتی بگی از اینجا برم..بگی که نیازی به محافظ نداری..با اینکه خودم انتخابش کردم ولی من همون کاری رو می کنم که تو ازم بخوای!....
مکث کرد و اینبار ارومتر ادامه داد: تا نگام نکنی نمی تونم حرف بزنم.........


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط z2000 ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان