امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#21
بنظرم پدر هستی نباید اینقدر کینه ای باشه.مخصوصا وقتی از حقیقت خبر نداره و نوه و صورت دخترشو دیده.اونم بعد این همه سال.
خیلی از ماها...
تو دل خیلی از آدما...
همزمان با "خاموش شدن نت"...
"خاموش میشیم"...
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
آگهی
#22
(01-09-2013، 15:51)jinger نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عزیزم من قسمتی از رمانتو خوندم.خییییییییییییییییلی از رمان غزال تقلید کردی سعی کن توی رمانای بعدیت یه چیز نو ارائه بدی.
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عاشقتم
یعنی منتظر بودم یکی اینو بگه از اول رمان
خیلی نه من رمان غزال رو پیاده کردم چرا؟ چون عاشق غزال بودم و هستم
می خواستم داستان غزال رو یه بار دیگه طوری که مقصر جا به جا بشه بنویسم
در ضمن این اولین رمانیه که نوشتم ، پر از تقلید
اولین کار همه ی نویسنده ها فکر کنم به این صورت باشه ، حدالقل نیمی از اونها.
مرسی از نظرتHeart

وارد خیابان شدم ، بی هدف قدم زدم ، راه می رفتم و اشک می ریختم ، نفهمیدم کجا می رم ، فقط اطرافم برام آشنا بود ، ساعت یک و نیم شب بود ، تقریبا کوچه ها خلوت بودن ، نزدیک خونه ی امیر بودم ، رفتم تو یه کوچه ، باید با صبح بیدار می موندم ، کار سختی هم نبود ، به بی خوابی عادت داشتم. تو کوچه ی بن بست قدم می زدم که یه زانتیای مشکی رنگ جلوی پام ترمز کرد ، چهار تا پسر ازش بیرون ریختن ، تو تاریکی خوب نمی شد قیافه هاشون رو دید ، راهم رو به سمت سر کوچه کج کردم ، یکیشون از پشت داد زد:
- خانمی تنهایی؟ بیا خودم بهت جا میدم.
هیچی نگفتم ، فقط سرعتم رو بیشتر کردم ، یکی دیگشون گفت:
- نترس زیاد اذیتت نمی کنیم ، یه شب که هزار شب نمیشه.
- چرا گریه می کنی حالا؟ کسی اذیتت کرده؟ خودم جبران می کنم.
داشتم می دویدم ، یکی از اونها از پشت بازوم رو گرفت ، حس خیلی بدی داشتم ، جیغ زدم:
- ولم کن عوضی.
- زبونم داری؟ فکر کردم موش خوردتش.
- دستت رو بکش.
- بداخلاق نباش دیگه.
دستم رو توی کیفم کردم تا یه چیزی پیدا کنم ، بلکه بزنم تو سرش ، دستم به اسپری تو کیفم خورد ، بهترین فکر بود ، اسپری رو دراوردم ، رو به پسره کردم و اسپری رو زدم تو چشمش ، با این کارم دستش رو ول کرد و چشمش رو گرفت ، بقیه دوستاش دویدم سمتمون اسپری رو پرت کردم زمین و دویدم ، از کوچه بیرون اومدم ، چهارتایی دنبالم میومدن ، با بالاترین سرعتم می دویدم ، همونی که بازوم رو گرفته بود داد زد:
- قسم می خورم ، نمی ذارم تا صبح راحت بمونی.
به کوچه ی خونه رسیدم ، سریع رفتم تو کوچه ، رسیدم به خونه ، کلید تو جیبم بود ، سریع در خونه رو باز کردم ، پشت در حیاط وایستاده بودم ، یه نفس راحت کشیدم ، خدا به خیر گذروند ، قلبم رو گرفتم و به سمت خونه رفتم ، در باز بود ، داخل شدم ، امیر روی کاناپه نشسته بود و گریه می کرد ، برای چی؟ برای من؟ این تو بودی که باعث این اتفاقا شدی ، شایدم برای تبسم ، نمی دونم ، از پشت بهش نزدیک شدم ، یه شعری رو زمزمه می کرد:
همه ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده
در نمی یاری اشک منه احساسی رو
بغل نمی کنی اونکه نمی شناسی رو...
- سلام.
برگشت و نگام کرد ، زمزمه وار گفت:
- سلام ، اینجا چی کار می کنی؟
نشستم مقابلش و گفتم:
- معذرت می خوام ولی مجبور شدم بیام...
- تبسم کجاس؟
- خونه ی بابام ، تو راست گفتی منو بیرون کرد ولی تبسم اونجاس ، خیالم راحته.
- چرا گذاشتی بمونه؟
- اونا خانوادمن.
- چه خانواده ای؟ خانواده ای که بیرونت کردن؟
- حق نداری راجب خانوادم اینطوری حرف بزنی ، اون اگه بدترین پدر دنیا هم باشه ولی بازم پدرمه ، بعدشم اون به خاطر چیزی که نمی دونه منو طرد کرد ، اگه بفهمه اصل موضوع چی بوده ، بدون شک اوضاع تغییر می کنه.
- من گفتم تبسم پیشت باشه ، چون می خوام فقط پیش تو باشه ، می خوام فقط پیش مادرش بزرگ شه.
- پس چرا خونه ی شما می تونست بره؟ فقط می خوای الکی ایراد بگیری؟ من خودم می دونم چی درسته و چی غلط.
- هرطور خودت می دونی.
کمی که گذشت دوباره گفت:
- چون بیرونت کردن اومدی اینجا؟
آروم گفتم: بیرونم کردن ، می خواستم تا صبح راه برم ولی مزاحم پیدا شد.
- خوابت میاد؟
با تعجب نگاش کردم و چند ثانیه بعد گفتم:
- نه ، اصلا.
- میشه یه چیزی بذارم گوش بدیم؟
لبخند کوچکی زدم ، امیر تو نمی تونی منو داشته باشی ، چون تو خودت خواستی ، درسته که هنوز سال های دور از تو ، سال های تنهاییم رو فراموش نکردم اما الان دیگه تو باید عذاب بکشی ، DVD رو روشن کرد ، سی دی توش بود ، چند ثانیه بعد صدای آهنگ بلند شد ، رو به روی تلویزیون بودم ، نشست کنارم ، خواننده شروع به خوندن کرد:
اگه بدونی من چه قدر دلم تنگ شده
همه ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده
در نمی یاری اشک منه احساسی رو
بغل نمی کنی اونکه نمی شناسی رو
اگه بدونی این روزا چه قدر داغوتم
چه قدر مراقب وسایل این خونم
دعا کن اون روزای خوبمون برگرده
ببین ندیدنت چه قدر شکستم کرده .... خستم کرده
اگه بدونی از این خونه می رم چـــی؟
اگه بدونی من از غصه پیرم چـــی؟
اگه بدونی عکساتو بغل کردم ؟
اگه بدونی من دارم می میرم چی؟
اگه بدونی...
قطره های اشک رو صورت امیر مهمان شد و چند ثانیه بعد در پهنای صورت من. برای خلاصی از اون شرایط ، بلند شدم ، تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم:
- خوابم میاد.
لبخندی تلخ زد که دهنم رو پر از تلخی کرد ، بلند شد ، دستم رو گرفت و به طبقه ی بالا برد ، با تعجب اطرافم رو میدیدم ، هیچ چیزی تغییر نکرده بود ، رو به من گفت:
- اگه دوست داری تو اتاق تبسم بخواب.
- اوهوم.
رفتم سمت اتاق تبسم ، امیر هم به اتاق من رفت ، یعنی اتاقی که قبلا توش می خوابیدم کنار اتاق تبسم ، رفتم به اتاق تبسم و روی تختش دراز کشیدم ، دخترم بهترین اتفاق زندگیم بود ، بهترین هدیه از طرف خدا ، شاید اولش می خواستم از دستش بدم اما الان به هیچ عنوان ، یه ساعت غلط زدم اما خوابم نبرد ، فکر اتاقمون افتاد تو سرم ، اتاقی که مال من و امیر بود ، می خواستم ببینم هنوزم درش قفله یا نه ، به سمت اتاق رفتم ، دستگیره رو تکون دادم اما در باز نشد ، یه لبخند گوشه ی لبم ظاهر شد ، داشتم می رفتم تا با آرامش بخوابم که یه صدا منو از آرامش بیرون آورد:
- بابا جون غلط کردم ، اشتباه کردم ، مثه قدیما بهم چاره بده ، بهم راهو نشون بده ، چی کار کنم بابا؟ می دونم می خواستی خوش بختیه تنها پسرت رو ببینی ولی من نتونستم آرزوت رو برآورده کنم ، رو سیاهم بابا ، حلال کن ، یدونه پسرتو حلال کن ، بابا هستیم داره از دستم میره ، یه چیزی بگو ، تو که به اون بالا مالا ها نزدیکی بهشون بگو عشق منو دوباره تو قلب هستیم زنده کنن ، بابا فقط دعای تو چارمه ، برام دعا کن ، برام دعا کن.
از پشت در به سختی این صداهارو می شنیدم ، یکم لای در رو باز کردم ، امیر روی سجاده نشسته بود و دعا می کرد ، امیر از کی نماز می خوند؟ اون که نماز نمی خوند ، چشمام رو ریز کردم ، صدای هق هقش منو یاد سال های دوری انداخت ، سال هایی که از دوری امیر چشمام می باریدن ، تا خواستم برم منو قافلگیر کرد و گفت:
- می دونم اونجایی ، بیا تو یکم صحبت کنیم.
رفتم تو اتاق ، می خواستم روی تخت بشینم که متوجه قاب عکس خودم روی تخت شدم ، یکی از عکسای تکی خودم تو نامزدیمون بود ، با یادآوری اون سال ها ، سالهایی که یه دختر بچه ی شیطون هیجده ساله بودم ، با یادآوری اینکه چقدر از اینکه پدرام رو از دست می دم ناراحت شدم اما بعد یه عشق بزرگ نسیبم شد ، عشق نوجوانی ، مثل هوس ، نشستم رو تخت ، امیر شروع کرد:
- هستی بیا برگرد ، خسته شدم از بس حرفای تکراری زدم ، به خدا به خاطر تو این کارو کردم ، اگه می دونستم ناراحت میشی ، صد سال نمی رفتم ، چرا منو نمی بخشی؟ چرا هستی؟
- اگه دست خودم بود می بخشیدمت ، ولی موضوع من نیستم ، تو به خاطر عشقت به من رفتی ، من عشقت رو درک می کنم ، منم عاشقم ، اما امیر دلیل دست رد زدنام به سینت تبسمه ، باید انتقام تبسم رو پس بدی ، به همین راحتی هم نیست ، دیگه نمی ذارم چشمت بهش بیفته ، کاری می کنم که بیچاره شی.
گریم گرفت ، با چشم های متورم نگام می کرد ، ادامه دادم:
- من تو اون شلوغی بزرگ شدم ، می خواستم بچمم مثل خودم باشه ، یدونه فامیل نداشتم ، مهم نیست اما می دونی چی مهمه؟ وقتی می بردمش پارک ، وقتی بچه های دیگه با پدر و مادرشون میومدن پارک و تبسمم با حسرت نگاشون می کرد ، اون موقع بود که تصمیم گرفتم ازت خیلی بد انتقام بگیرم ، نه من و نه تبسم تو رو نمی خوایم ، تبسم پیش من می مونه ، خودش گفت ، البته شاید یه روزی ، همه چیز تغییر کنه.
- اگه دوسش داری بیشتر از این اذیتش نکن ، نذار دوری...
بلند شدم به اتاق تبسم رفتم و خوابیدم

هوا روشن بود ، چند ساعت بعد با صدای گنجشک ها چشم گشودم ، روز شنبه بود ، سریع آماده شدم ، امیر خونه نبود ، از خونه بیرون رفتم و راه خونه ی بابا رو در پیش گرفتم ، رسیدم خونشون ، زنگ زدم ، مامان جواب داد:
- کیه؟
- مگه نمی بینی؟ مامان بگو تبسم بیاد پایین زود باش.
- بیا بالا بابات خونه نیست.
درو باز کرد ، رفتم بالا ، از مامان پرسیدم:
- تبسم کجاس؟
- از وقتی رفتی دائم گریه کرد تا بخوابه ، الانم خوابه.
- مگه این بچه مدرسه نمیره؟ یعنی چی که خوابه؟
- نه هستی واسه آلودگی هوا شنبه ، یکشنبه رو تعطیل شده.
- آها ، خدارو شکر اینبار شانس داشتیم. بابام کجاست؟
- واسه خطم زودتر رفت.
- من تبسم رو بغل می کنم می برم ، ما خودمون میایم.
- حالا بودی.
- ندیدی دیشب چیکار کرد؟
- کجا رفتی دیشب؟
- خونه ی امیر.
- تو غلط کردی ، اونجا چرا؟
- چیکار می کردم؟ من که جایی رو ندارم ، وقتی پدرم منو اون وقت شب تو این شهر پرت می کنه بیرون من چیکار کنم؟
- راست میگی.
رفتم به اتاق شقایق ، تبسم روی تخت خواب بود ، بغلش کردم و از خونه بیرون رفتم ، مامان گفت:
- کجا میرین؟
- میریم خونه ی خودمون.
- پیش اون؟
- اون خونه نبود.
بیرون رفتم ، تبسم تو راه بیدار شد ، رو به من کرد و گفت:
- مامان کجاییم؟
- داریم میریم خونه عزیزم.
- مامان چرا رفتی دیشب؟ بابایی چرا دعوات کرد؟
- هیچ وقت کار بدی نکن که من یا بابات دعوات کنیم ، خوب؟ من کار بدی انجام داده بودم.
- مامان من خیلی گریه کردم.
- دیگه نباید از دوری من گریه کنی ، شاید یه زمانی من پیشت نباشم ، اون موقع باید بتونی خودت گلیمت رو از آب بیرون بکشی ، دارم نصیحتت می کنم تبسم ، هیچ وقت به کسی وابسته نشو حتی من.
- چرا مامان؟
- چون ممکنه یه زمانی من نتونم کنارت باشم ، مثل این یک سال.
- خیلی سخت بود مامان ، همه ی جلسه های مادران رو خاله المیرا میرفت ، همیشه کنار من بود ، کی گفت که تو برمی گردی ، خاله تو درسام کمکم کرد.
- دست خاله المیرا درد نکنه.
من تمام زندگیم رو مدیون المیرا بودم ، یه دوست چقدر می تونه خوب باشه که به پای المیرا برسه؟ هیشکی مثل اون نیست ، هیشکی. رسیدیم خونه سریع به خونه رفتیم ، چمدان هام تو اتاق تبسم بود ، یکی از چمدان هارو باز کردم وگفتم:
- تبسم اینا رو واسه تو آوردم.
با لبخند به سمت چمدان اومد ، کلی لباس و کیف و دفتر و لوازم تحریر و کفش و عروسک براش خریده بودم ، دونه دونه نگاشون کرد ، چمدان خودم رو باز کردم ، شلوار لی مشکی رنگی پام کردم ، بعدش هم یه بلوز مشکی آستین بلند پوشیدم ، مانتوی مشکی رنگ که تا پایین زانوم بود ، به سمت چمدان سوغاتی های تبسم رفتم ، یه پیراهن سفید و مشکی دراوردم و تنش کردم ، بعد هم جوراب شلواری سفید رنگش رو پاش کردم ، از تو کمد لباس هاش گشتم و یه کاپشن سفید رنگ خوشکل دراوردم و براش آماده کردم ، یه چکمه ست لباسش آورده بودم اون رو پاش کردم ، تو آینه نگاهی به قیافه آشفته ام کردم ، باور اینکه عمو سعید رفته خیلی سخت بود ، از طرفی رو به رو شدن با فامیل های امیر و خاله و آناهید موضوع رو سخت تر می کرد. کیف کوچک لوازم آرایشم رو برداشتم ، از توش ریمل رو برداشتم و یه کم به مژه هام حالت دادم ، کرم رو برداشتم و به صورتم مالیدم ، بعد یه برق لب صورتی کمرنگ به لبم زدم ، موهام رو دمب اسبی بستم و از جلو به بالا دادم ، شال مشکی رنگم رو اتو زدم و سر کردم ، سریع کاپشن تبسم رو تنش کردم و به آژانس زنگ زدیم ، تو راه آدرس دقیق رو از مامان گرفتم ، بین راه وایستادیم تا برا عمو گل بخرم ، بعد هم برای تبسم یه چیزی گرفتم تا بخوره ، به بهشت زهرا رسیدیم ، از ماشین پیاده شدم ، خاله سوگند و آناهیتا و عمه سمیه و پریا و پریچهر و چندتا دیگه از فامیلاشون اونجا بودن ، خاله و آناهیتا داشتن گریه می کردن ، دست تبسم رو گرفتم و به سمتشون رفتم ، خاله سوگند با دیدنم به سمتم اومد ، تبسم داد زد:
- عمه آناهید.
نگاه ها برگشت به سمت ما ، همه با تعجب نگام می کردند ، به روی خودم نیاوردم ، نتونستم دست تبسم رو سفت بگیرم ، دوید و رفت پیش آناهید ، عینک آفتابی ای رو که همیشه به چشمام می زدم دراوردم ، خاله سوگند رو به روم وایستاد ، با دیدن خاله گریم گرفت و اشک از چشمم ریخت ، بغلش کردم و گفتم:
- خاله متاسفم.
منو از بغلش بیرون آورد و با چشمای اشکی طوسی رنگش نگام کرد ، آروم گفت:
- بالاخره اومدی هستی؟ اومدی دخترم؟ اومدی عروسم.
با گفتن عروسم ، اشکام شدت گرفت ، دستی بر چشمام کشید و گفت:
- چه بلایی سر چشمات اومده؟
چشمام رو بستم و گفتم:
- تصادف کردم.
تبسم تو بغل آناهید بود ، خاله نگاهی بهشون کرد و گفت:
- ممنونم.
- شرمندم ، چرا اینو میگید.
- به خاطر فرشته ای که بهمون دادی ممنونم ، پدربزرگش خیلی دوسش داشت ، می گفت هروقت تبسم رو می بینم انگار هستی رو به رومه.
هردو در حال گریه بودیم ، گفتم:
- چی شد؟ چرا اینطوری شد؟
- سکته بوده ، دیر رسوندنش بیمارستان.
- حتما به خاطر ما بوده.
دستی به صورتم کشید ، عینک رو به چشمم زدم و رفتیم پیش بقیه ، با همه سلام کردم ، همه به طور عجیبی نگام می کردن ، رو به روی پریچهر وایستادم ، با کینه نگاش می کردم ، چندین ماه موجب عذابم شده بود ، دست دادیم ، گفت:
- هستی شرمندم ، به خدا امیر ازم خواست...
- تو هم که منتظر بودی امیر یه چیزی ازت بخواد ، فکر کردی من احمقم؟
- نه...
رو به پریا کردم و گفتم:
- از تو دیگه انتظار نداشتم.
- به خدا تقصیر من نبود...
- باشه.
رفتم سمت آناهید ، هنوز هم با مزه بود ، قیافه اش تغییر نکرده بود ، تبسم کنارش وایستاده بود ، بهم نگاه کرد ، دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
- سلام.
با همون لهجه ی شیرین و زیباش ، گفت:
- سلام ، اومدی بالاخره؟
- معلومه ، مگه میشد نیام؟
- اومدی ولی بابام دیگه نیست.
و گریه کرد ، مدتی بعد مامان و شقایق هم رسیدن ، با اومدن مردها و جنازه به کلی منقلب شدم ، تبسم رو به دست شقایق سپردم تا جنازه رو نبینه ، به محض اینکه عمو سعید رو آوردن یه حس عجیب درونم رعشه ور شد و مثل خاله سوگند و آناهید ، همونجا نشستم و شروع به گریه کردم ، یعنی ضجه زدم ، امیر هم بالاسر جنازه ی پدرش هق هق اشک می ریخت ، سایرین هم گریه می کردند ، اما شدت گریه ی ما غیر قابل توصیف بود ، نمی دونم چی شد که یهو داد زدم:
- عمو پاشو ، غلط کردم ، می دونم به خاطر ما سکته کردی ، عمو اگه بلند شی جبران می کنم.
بعد از دفن جنازه و خواندن نماز ، همه آماده ی رستوران رفتن شدن ، ما هم همین طور ، بابا حتی نگاهم هم نکرد ، سوار ماشین آناهید شدیم ، امیر رانندگی می کرد ، از بس گریه کرده بودم ، صدام گرفته بود ، به رستوران رسیدیم همه پیاده شدن ، تبسم اومد کنارم ، واقعا مثل عروس اون خانواده برخورد می کردم و به سر همه ی میزها سر می زدم تا چیزی کم نداشته باشن و این باعث تعجب همه می شد. تبسم غذا خورد اما من فقط چند تیکه جوجه کباب خوردم و بقیه غذام رو باقی گذاشتم ، بعد از پایان مراسم ، مامان به سمتم اومد و خدافظی کرد ، خاله کنارم اومد و گفت:
- تو و تبسم بیاین خونه ی ما.
انقدر محکم گفت که جرعت مخالفت نکردم ، دوباره سوار ماشین شدیم و اینبار امیر راه خونشون رو در پیش گرفت ، بعد از پارک کردن ، همه پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم ، جلوی در داشتیم وارد میشدیم ، امیر هم داشت میومد تو که خاله جلوش رو گرفت و گفت:
- تو کجا میای دیگه؟
- مامان.
- مگه پدرت نگفت حق نداری پاتو تو این خونه بذاری؟
- مامان.
تبسم دوباره فوضولی بیجا کرد و گفت:
- مامانی چرا شما نمی زاری بابا بیاد تو خونه؟
آناهید- بیا ما بریم تو عزیزم.
- آخه بابایی هم مامان رو از خونه بیرون کرد ، نمیشه که نذارین بیاد تو.هی مامان بابا رو از خونه هاشون بیرون می کنن.
خاله- خوشکلم ، نمیشه باباییت گفته نباید بیاد تو ، اگه می خوای بابات بیاد اینجا و مامانتم خونش راه بدن ، یه کاری کن مامان ، بابا آشتی کنن.
تبسم به ما دوتا نگاه کرد ، خاله از قصد جلوی ما این حرف رو زد که مثلا به خودمون بیایم. یه لحظه دلم سوخت ، برای همه ، برای تبسم ، برای خاله ، برای مامان ، برای بابا ، برای امیر ، برای خودم ، برای خودم...حالا که امیر برگشته ، تو هم برگشتی ، با خودم گفتم: هستی چه دلیلی داره که انقدر لجباز باشی؟ چه دلیلی داره که نخوای با امیر باشی؟ تو همون عاشقی؟ همون عاشقی که رنگ چشماش رو برای عشقش باخت؟ همونی که شش سال به پای عشقش نشست؟ پس چرا با برگشتنش اینطوری شدی؟ هستی تو همون مادری؟ همون مادری که زندگیش به دخترش بسته بود ، همونی که تنها داراییش دخترش بود و اما تو مثل یه بی عاطفه یک سال دخترت رو رها کردی ، حالا که می تونی هم دل خودتو ، هم دخترت رو ، هم عشقت رو شاد کنی چرا این کارو انجام نمیدی؟ به خاله نگاه کردم ، بدون هیچ حرفی تبسم رو بغل کردم و به داخل رفتم ، صدای خاله اومد:
- حقته.
این رو گفت و درو پشت سرش بست
پاسخ
 سپاس شده توسط MAHTA .S ، aida 2 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، s1368 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#23
من رمان غزال رو نخوندم واسه همین در این رابطه نمیتونم چیزی بگم.
ولی امیدوارم هستی امیرو ببخشه.حتی شده ب خاطر تبسم.بازم ممنون.
خیلی از ماها...
تو دل خیلی از آدما...
همزمان با "خاموش شدن نت"...
"خاموش میشیم"...
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، عاشق جانگ گیون سوک ، *رونيكا* ، Berserk ، ♥Shokooh♥ ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#24
با آناهید به سمت خانه اومدن ، بعد از باز کردن در ، همه وارد شدیم ، یه سری تغییرات تو خونشون ایجاد شده بود ، تبسم دوید و رفت تو اتاق آناهید ، آناهید هم پشت سرش رفت ، خاله به اتاق خواب خودش رفت ، من هم مانتو و شالم رو دراوردم و روی کاناپه نشستم ، برای چند لحظه دوباره به فکر فرو رفتم ، به احمقی هام فکر کردم ، چقدر بچه بودم ، سه بار جونم رو به حراج گذاشته بودم ، سه بار قصد جان خودم رو کرده بودم ، از ته دل از خدا طلب آمرزش خواستم ، بعد از پلکی طولانی خاله مقابلم نشسته بود ، با لبخند به من کفت:
- هستی جان خیلی خسته شدی ، برو تو اتاق یکم بخواب.
منظورش از اتاق ، اتاقی بود که مال امیر بود ، با یه لبخند کمرنگ گفتم:
- ممنون ، همینجا دراز می کشم.
و بعد با صدای بلند تبسم رو صدا زدم ، در عرض چند ثانیه وایستاد رو به روم ، کاپشنش رو دراوردم و دستی به موهای لخت و قهوه ای رنگش کشیدم ، خندید ، منم به اون لبخند زدم ، گفتم:
- خوابت نمیاد دخترم؟
- نه زیاد.
- مگه شما بعداز ظهر ها نمی خوابی؟
- چرا می خوابم ولی الان خوابم نمیاد.
- پس می خوای چی کار کنی؟
خودم هروقت به مامانم می گفتم خوابم نمیاد ، می گفت دراز بکش خوابت می بره اما نمی خواستم حرفایی رو که باعث اذیت شدنم می شد رو به تبسم هم بگم ، با یه لبخند شیطنت آمیز گفت:
- مامان؟
- جان مامان؟
- میشه برم اینترنت؟
- که چی بشه؟
- برم بازی کنم.
- با چی می خوای بری؟ لب تاب من که نیست.
- با لب تاب عمه آناهید.
- ببین عمت اجازه میده.
- بله میده.
- خیل خوب برو.
صدام رو آروم کردم و گفتم:
- سرصدا نکنیا ، آبروی من بره ، تازه بابایی فوت شده ، همه ناراحتن.
- چشم.
- آفرین ، برو.
دوید تو اتاق آناهیتا ، خاله برای استراحت به اتاق خودش رفت ، من هم روی مبل دراز کشیدم و به خواب رفتم ، وقتی چشم باز کردم ، خاله و آناهیتا و تبسم اطرافم نشسته بودن و تلویزیون نگاه می کردن ، سریع نشستم ، از پنجره به بیرون نگاه کردم ، هوا تاریک شده بود ، خاله با لبخند گفت:
- بیدار شدی؟
- وای چرا بیدارم نکردین؟ شب شده.
- ساعت هفته ، خیلی خسته بودی.
- آخه از وقتی برگشتم درست نخوابیدم.
آناهیتا تلویزیون رو خاموش کرد ، خاله حالت جدی به خودش گرفت و من آماده ی شنیدن حرفاش شدم ، تبسم اومد به سمتم و کنارم نشست ، خاله شروع کرد:
- سعید وصیت نامه نوشته ، تبسم هم ارث داره.
با یه لبخند کوچک گفتم:
- عمو همیشه لطف داشتن.
- اما وصیت نامه ، بعد چهلم خوانده میشه.
با همون لبخند کوچک گفتم:
- اما ، ما اون موقع نیستیم ، من فقط دو هفته مرخصی گرفتم.
- یعنی نمی خوای تا چهلم سعید بمونی؟
- معلومه که می خوام ولی مجبورم ، باید برم.
- اونجا کسی منتظرته؟
گوشه لبم رو جویدم ، یک لحظه به پائول فکر کردم ، بدون شک وقتی ببینه نیستم منو فراموش می کنه ، می دونم دوسم داره اما این کافی نیست ، حتما دخترهای دیگه ای هم هستن که اونو خوش بخت کنن ، اون بدون من باز هم می تونه زندگی کنه. به آرامی گفتم:
- شاید.
- کی؟
- خاله ، این حرفا چه سودی داره؟
- نوه من هم داره همراه تو میاد.
- اما پدرش اجازه داده.
- اون بی لیاقت اگه می تونست زنش رو نگه می داشت. بچه پیش کشش.
سرم رو پایین انداختم ، که گفت:
- اما شما باید تا چهلم بمونید.
- خاله اینطوری کارم رو از دست میدم.
- تو دیگه بر نمی گردی.
- همه ی زندگیم اونجاس.
- هستی ، دخترم ، من الان چهل و نه سالمه ، دوست دارم پسرم خوش بخت باشه اما وقتی می بینم با کسی جر تو نمی تونه خوش بخت باشه ، می خوام با تو باشه ، خودت می دونی که چقدر دوست دارم ، امیر اشتباه کرد اما تاوانش رو دید ، یکم تو کوتاه بیا.
- نمی تونم.
- چرا؟ دخترم غرورت رو به خاطر این بچه کنار بذار.
- اگه... جای من بودید ، می موندید؟ شش سال عمرم مثل باد گذشت ، بدون هیچ سودی برام ، حالا که دارم زندگی می کنم ، دارم موفق می شم ، چرا باید بمونم اینجا؟
- تو دیگه امیر رو دوست نداری؟
سرم رو بالا گرفتم و تو چشم های خاله خیره شدم ، با صدای متوسطی گفتم:
- چرا دوسش دارم ، خیلی دوسش دارم ، همون جوری که خیلی وقت پیش به خاطرش خودکشی کردم دوسش دارم ، اما چه تضمینی وجود داره که دوباره منو تنها نذاره؟ اگه اینبار نه تنها با احساسات من ، بلکه با احساسات تبسم بازی کنه و دوباره تنهامون بذاره چی؟ کی حاظره ضمانت بده که از پیشم نمیره؟ شما میدین؟ کی میده؟
- هستی اگه دوسش داری کینه هاتو دور بریز.
- پس عمر من چی؟ یعنی انقدر از نظرتون بی ارزشه؟ من هیچی ، شش سال بی پدری تبسم چی میشه؟ نباید تاوان پس بده؟
- تو اگه نگران تبسم بودی ، بازم دلت نمی خواست که اونو از پدرش جدا کنی.
- جدا می کنم چون مجبورم ، ببخشید اما پسرتون خطرناکه ، نمی خوام باره دیگه به ما نزدیک شه.
- تو که شش سال به پای عشقت نشستی ، تا اومد یاد شش سال عمرت افتادی؟ تا قبلش که واسه اومدنش پر پر می زدی ، وقتی اومد یادت افتاد که باید تاوان پس بده؟
- نه... وقتی اومد یه لحظه به تبسم فکر کردم ، به تمام چیزهایی که بهتون گفتم ، منم مادر کاملی نیستم ، پر عیبم ، منم تنها دخترم رو یک سال رها کردم اما به نسبت اون ، زود به فکر جبران افتادم.
- یعنی می خوای لجبازی کنی؟
- هروقت تونست قلب شکسته ی منو ، احساس فراموش شده ی منو ، اشک های جاری شده ی منو ، غرور له شده ی منو تسکین بده ، اون موقع تا آخرش باهاش می مونم.
- می تونه ، فقط تو بمون ، تازه پدرش رو از دست داده...
- یه بار غرورم رو زیر پا گذاشتم و احساسم رو بهش گفتم اما حالا دیگه اون دختر بچه ی احمق نیستم.
با گفتن این حرف بلند شدم ، مانتوم رو تنم کردم و کاپشن تبسم هم تنش کردم ، شالم رو به سر انداختم ، رو به خاله کردم:
- ما بریم دیگه خیلی زحمت دادیم.
رو به آناهیتا کردم و گفتم:
- آناهید ، خیلی بامزه تر شدی ، ایشالا با این غم کنار بیاین ، خدافظ.
دست تبسم رو گرفتم و به سمت در رفتم که یه لحظه صدای آناهیتا اومد:
- کجا می خوای بری؟
مکث کردم و از حرکت وایستادم ، از این جمله متنفر بودم ، چون جایی نداشتم اما دوباره به سمت در رفتم ، با اینکه باید جوابش رو میدادم اما به روی خودم نیاوردم ، چکمه های تبسم رو پاش کردم و خودم هم کفش هام رو پوشیدم ، از در بیرون رفتیم ، توی خیابان دست تبسم رو گرفتم و با یه آژانش به خونه ی المیرا رفتیم ، المیرا و ساشا با روی باز از ما استقبال کردن ، پیام خیلی هم بزرگتر شده بود ، شب رو اونجا خوابیدیم ، فردا صبحش بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ، بعد از رفتن ساشا ، تبسم کنار پیام نشست تا باهاش حرف بزنه ، پیام هم دست و پا شکسته حرف می زد ، من و المیرا رو مبل نشسته بودیم و حرف می زدیم ، گفتم:
- المیرا تو این یه سالی که نبودم ، همه جوره کمکم کردی ، خیلی هوای تبسم رو داشتی ، المیرا چیکار کنم تا لطف های شما رو جبران کنم؟ چی کار کنم؟
- این چه حرفیه دیوونه؟ پس دوست به چه دردی می خوره؟
- واقعا دوست مثله تو خوبه.
- هستی ، واقعا نمی خوای دوباره با امیر ازدواج کنی؟
- نمی دونم ، شاید.
تقریبا جیغ کشید:
- واقعا؟
- خفه شو المیرا ، آره واقعا.
- پس چرا داری همه رو حرص میدی؟ دیشب آناهیتا زنگ زد گفت چیا گفتی.
- اونم شده بی بی سیه تو.
- اگه می خوای باهاش ازدواج کنی پس چرا داری همه رو اذیت می کنی؟
- نگفتم صد در صد که گفتم شاید ، اما... المیرا باید برگردم.
- واقعا می خوای برگردی؟
- آره.
- پس امیر چی؟
- اون باید تنبیه شه.
- این یه سالی که نبودی کافی نبود؟
- معلومه که نه ، می خوام یکم غرورش له شه ، مثه من.
- هستی فقط مراقب باش کاری نکنی که پشیمان شی.

چند ثانیه به فکر فرو رفتم و بعد گفتم:
- یعنی چی؟
- هیچی ، فقط هرکاری می کنی ، فکر کن.
- چرا نگرانی؟
- چون می ترسم به خاطر همین غروری که میگی امیر لهش کرده ، عشقت رو از دست بدی.
- المیرا؟
- بله؟
- تو با ساشا خوش بختی؟
- اِی ، خوب هرکس تو زندگیش مشکلاتی داره.
- مثلا شماها باهم چه مشکلی دارین؟
- هستی تو رو خدا هرچی که بهت میگم مثه راز پیش خودت نگه دار و هیچ وقت زبون باز نکن.
- بگو تو رو خدا ، دارم می ترسم. اتفاقی افتاده؟
- هستی ، ساشا دیگه نمی تونه بچه دار شه.
- یعنی چی مگه میشه؟
- حالا که شده.
- خوب شما که یه بچه دارین ، مهم نیست که.
- منم همینو میگم ولی ساشا قبول نمیکنه.
- خوب قبول نکنه ، آخرش همینه که هست.
- سر همین همیشه بحث می کنیم ، هی میگه تو به خاطر من نمی تونی بچه دار شی ، اگه می خوای طلاق بگیر.
- حرفش بچه گونس.
- همین دیگه ، زندگیم داره می پاشه.
- نه تورو خدا اینجوری نگو ، المیرا من وقتی لندن بودم ، درمان کردم.
با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت:
- یعنی الان دیگه می تونی بچه دار شی؟
- آره ، اما فقط تو میدونی ، شاید اگه ساشا بره اونجا بتونن درمانش کنن.
- شاید باهاش حرف زدم.
- وقتی رفتم پرس و جو می کنم براش.
- کی می خوای بری؟
- دو هفته دیگه.
- تو نمیری ، من مطمئنم.
- از کجا؟
- به هر حال تا آخر مدرسه ی تبسم که باید بمونی.
- نه ، دیگه مدرسه نمیره ، همونجا می فرستمش مدرسه.
- هستی مگه نگفتی شاید بمونی؟
- شاید... شاید.
- هِــــــــی.
- از امشب باید بریم خونه ی امیر.
- راست میگی ، تبسم باید بره مدرسه.
- یا من نباید اونجا باشم یا اون.
- باز تو کوچولو شدی؟ یعنی چی؟ به خاطر تبسمم که شده باید بری.
شانه بالا انداختم ، برای پایان دادن به این موضوع گفتم:
- سایه ازدواج کرد؟
- سایه ازدواج کرد ، کمند ازدواج کرد ، تو هنوز تو خوابی.
- خیلی حیف شد ، من فقط تو عروسیه تو بودم.
- حالا آناهیتا هم مونده.
- راستی اون قصد ازدواج نداره؟
- چرا می خواست با یکی ازدواج کنه ولی باباش سکته کرد دیگه ، حتما به هم خورده.
بلند شدیم و نهار درست کردیم ، بعد از خوردن غذا و یکم خوابیدن ، بلند شدم ، تبسم رو هم حاضر کردم ، از المیرا خدافظی کردیم و به خونه امیر رفتیم ، امیر خونه بود ، سلام کردم و همراه تبسم به طبقه ی بالا رفتم ، لباس هامون رو عوض کردیم ، یه شلوار ورزشی صورتی با یه بلوز آستین بلند سفید پوشیدم و بعد کاپشن شلوار ورزشی رو روش تنم کردم ، تبسم هم لباس تو خونه پوشید و دوتایی از پله ها پایین رفتیم ، تبسم سریع دوید جلوی تلویزیون ، من هم به سمت دیگه ی سالن که امیر اونجا نشسته بود رفتم ، تقریبا رو به روش نشستم ، متوجه شدم داره با گوشیش آهنگ گوش میده ، گوشام رو تیز کردم:
در نمی یاری اشک منه احساسی رو
بغل نمی کنی اونکه نمی شناسی رو
اگه بدونی این روزا چه قدر داغوتم
چه قدر مراقب وسایل این خونم
دعا کن اون روزای خوبمون برگرده
ببین ندیدنت چه قدر شکستم کرده .... خستم کرده
اگه بدونی از این خونه می رم چـــی؟
اگه بدونی من از غصه پیرم چـــی؟
اگه بدونی عکساتو بغل کردم ؟
اگه بدونی من دارم می میرم چی؟
اگه بدونی...
دوباره داشت اینو گوش میداد ، تو ذهنم گفتم ، اگه بدونم واقعا خوشحال میشم و بعد به فکرم خندیدم ، صدای آهنگ رو قطع کرد و گفت:
- تا آخر مدرسه ی تبسم بمون ، خواهش می کنم.
- نمیشه ، شغلم از دستم میره.
- راستی... درس خوندی؟
- نه ، فکر کردی انقدر احمق بودم که به خاطر تو ترک تحصیل کنم؟
- فقط یه سوال پرسیدم.
- منم فقط یه سوال پرسیدم.
- معذرت می خوام.
- براچی؟
- بهت قول داده بودم کمکت کنم مدرکت رو بگیری ولی نشد.
- قولای دیگه ای هم داده بودی.
- فکر می کردم بعد از صحبتمون همه ی گذشته رو فراموش کنی.
- از اون گذشته هنوز دوتا اثر فراموش نشدنی و پاک نشدنی مونده ، یکی تبسم ، یکی هم غرور من.
- آدم برای عشقش غرور نداره هستی.
- گفتی برای عشقش؟
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
- لیلی مجنون خیلی وقته از بین رفتن ، دیگه عشق واقعی وجود نداره.
- باید چیکار کنم تا دوباره برگردی؟
- به مادرت هم گفتم...
و دوباره مثل شعری که حفظ شده باشم ، تکرار کردم:
- باید قلب شکسته ی منو ، احساس فراموش شده ی منو ، اشک های جاری شده ی منو ، غرور له شده ی منو تسکین بدی ، تا دوباره برگردم.
- همش که تو شدی ، پس تبسم چی؟ یکم به دخترمون فکر کن.
- وقتی رفتی احتمال ندادی که چه غلطی ممکن بوده قبلش کرده باشی؟ فکر نمی کردی من حاملم نه؟ تو نمی دونستی؟
- فکر می کردم برای طلاق آزمایش دادی.
- چون می دونستم بچه ندارم ، آزمایشگاهیه هم آشنای وکیلم بود ، منم حوصله ی هیچی رو نداشتم...
- اگه می دونستم بچه داری ، محال بود تنهات بذارم.
- من نمی خواستم و نمی خوام به خاطر بچه کنار من باشی.
- معلومه که به خاطر بچه نیست. مگه وقتی عاشقت شدم ، بچه ای وجود داشت که الان اینطوری میگی؟
- اون موقع من خودم بچه بودم ، احمق بودم ، کوچک بودم ، هیچی نمی فهمیدم ، اما الان تازه ، کم کم دارم عاقل میشم. حیف من که تو هجده سالگی ازدواج کردم.
- منم بیست و سه سالم بود ، منم بچه بودم ، کوچک بودم ، احمق بودم ، اما عشقم واقعیت داشت.
- چه فایده؟ حسرت خوردن فایده ای نداره.
کم کم شب شد ، بلند شدم و سری به فریزر زدم ، یه بسته گوشت چرخ کرده و یه بسته لوبیا دراوردم ، هر دو رو توی مکروفر گذاشتم تا یخشون آب بشه ، برنج دراوردم و خیس کردم ، لوبیا پلو رو همیشه مثل زن عمو سهیلا درست می کردم ، لوبیاهارو سرخ می کردم و تو غذا هویج هم می ریخت ولی تو خونه هویج نبود ، برا همین گوشت هارو هم با لوبیا و پیاز سرخ کردم ، در یخچال رو باز کردم و دیدم که رب گوجه نداریم ، منه احمق اصلا یادم نبود اول ببینم چی داریم ، چی نداریم ، با صدای بلند امیر رو که داشت با تبسم بازی می کرد ، صدا زدم:
- امیر؟
- جانم؟
- بیا.
اومد تو آشپزخانه و گفت:
- چی شده؟
- اگه زحمت نمیشه برو رب گوجه بگیر ، از تبسمم بپرس چی می خواد ، براش بگیر.
- چشم.
- برو دیگه انقدر نگاه نکن.
رفت طبقه ی بالا تا لباس عوض کنه ، من هم شعله هارو خاموش کردم و منتظر شدم تا رب بیاد ، رفتم کنار تبسم ، نشسته بود رو مبل ، امیر از پله ها پایین اومد و به تبسم گفت:
- تبسم ، شما چیزی نمی خوای از بیرون؟ این مامانت دستور داده حتما ببینم شما چی می خوی برات بخرم.
- میشه منم بیام؟
امیر چیزی نگفت ، تبسم بلافاصله بعد از گفتن جملش ، سرش رو به سمت من چرخوند و گفت:
- میشه منم برم؟
- تا لباسات رو عوض کنی طول می کشه ، غذا بد مزه میشه.
- مامان تورو خدا.
- همین یه بارا تبسم.
- باشه.
- یه کاپشن بپوش ، همین جوری برو.
سریع دوید بالا و با کاپشن برگشت.
امیر- هستی دیگه چیزی نمی خوای؟
- لطفا یه کارت تلفن هم برا من بگیر.
- می خوای به پائول زنگ بزنی؟
- آره ، از کجا فهمیدی؟
چیزی نگفت ، هردو رفتن...

بچه ها رمان تا آخر این هفته نه تا آخر هفته ی دیگه تمام میشه ، شایدم زودتر.
شمارش معکوس...

11...Big GrinHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، aida 2 ، elnaz-s ، RєƖαx gнσѕт ، fatima1378 ، s1368 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، SOGOL.NM ، فاطمه 84 ، _leιтo_
#25
چرا رومانت اینقدر قاتی پاتی شد ؟رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 3
باید همه رو با هم می گزاشتی من کلی عقب افتادمSad
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 3

چرا رومانت اینقدر قاتی پاتی شد ؟رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 3
باید همه رو با هم می گزاشتی من کلی عقب افتادمSad
[img]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم 3 [/img]
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، ارش2 ، SOGOL.NM
#26
غر نزنید گفتم که کی تموم میشه.
منم از اون یه دنده هام.
تمام.
10...

HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart

چقدر تبسم کنار ما خوشبخت بود ولی حیف که غرور لعنتیم همیشه مایه ی عذابم بود. برگشتن ، تو دست تبسم یه نایلون پر از تخم مرغ شانسی و شکلات و شیرکاکائو بود ، با دیدن اون نایلون سر امیر داد کشیدم:
- واسه چرا انقدر براش خرید کردی؟
- خودت گفتی.
- منظورم این همه نبود ، الان هرچی بگه براش بخری ، همین جوری بار میاد ، یدونه بس بود.
- باشه... ببخشید.
- اَه.
خوراکی های تبسم رو گرفتم و بهش گفتم:
- هروقت بهت گفتم اینا رو می خوری و باز می کنی ، همشو تو یه روز نمی ذارم بخوری.
- چشم.
نایلون رب گوجه رو از دست امیر گرفتم و به آشپزخانه رفتم ، کارت تلفن رو بردم و گذاشتم رو میز تبسم ، غذا رو درست کردم ، بعد از آماده شدن غذا اون دوتا رو صدا زدم تا بیان و نهار بخوریم ، از یخچال ماست و آب برداشتم و میز رو چیدم ، امیر رو به روم نشست و تبسم کنارم ، شروع به خوردن کردیم ، مثل همیشه سر غذا خوردن تبسم حرص خوردم ، بس که کم می خورد ، همین جوری سرش غر می زدم که بیشتر بخوره که متوجه شدم امیر با یه لبخند کوچک داره نگام می کنه ، گفتم:
- چیه؟
- آخه یکی باید به بچه این حرفو بزنه که خودش بهش عمل کنه.
- شما لطفا تو روش تربیتی من دخالت نکن.
با اخم به تبسم نگاه کردم ، قاشق غذایی رو که سعی داشتم بذارم تو دهنش رو محکم رو بشقابش کوبیدم و گفتم:
- اصلا نخور.
تبسم بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت ، دوباره شروع به غذا خوردن کردم ، که متوجه شدم داره نگام می کنه ، وقتی با نگاهم قافلگیرش کردم ، گفت:
- چقدر خوبه که تو هستی.
- حیف که زیاد نمی مونم ، نه؟
- از کجا می دونی؟ شاید یه بار دیگه مهر من به دلت بشینه و عاشق بشی.
- نمی دونم.
بلند شدم و به اتاق تبسم رفتم ، موبایلم رو برداشتم ، با کارت تلفن شماره ی موبایل ویانا رو گرفتم ، بعد از چند بوق جواب داد:
- Hi?
- سلام ویلا.
- ببشید ، نشناختم.
- من هستیم ، همکار ملودی.
- اوه ، ساری نشناختم ، حالت خوبه؟
- من ایرانم ، ویانا؟
- بله؟
- یکی از دوستام اینجا مثل من مشکل بچه دار نشدن داره ، البته اون مرده ، میشه یه پرس و جویی بکنی ، ببینی میشه درمانش کرد یا نه؟
- حتما دکتر پدرو استایور متخصصه ، می خوای شمارش بدم؟
- اگه لطف کنی.
- پس صب کن.
- مرسی.
- اوکی رایت...
شماره رو تو موبایلم سیو کردم و منتظر شدم تا المیرا رو ببینم و بهش بدم ، دو هفته گذشت ، دو هفته رو در کنار تبسم و امیر گذروندم ، تصمیمم رو گرفتم ، باید قید کار رو می زدم ، باید ایران می موندم تا مدرسه ی تبسم تمام شه ، مراسم سه و هفت عمو هم گذشت ، تبسم به مدرسه می رفت و امیرهم به سرکار ، من هم تو خونه می موندم و به تبسم تو درساش کمک می کردم ، شب ها هم کنار تبسم می خوابیدم ، روزها گذشتن و چهلم عمو سعید شد ، دوباره لباس مشکی پوشیدیم و به مراسم رفتیم ، همه باز همون نگاه های عجیب رو به من داشتن و بابا هنوز هم به من بی محلی می کرد ، عمو قسمت زیادی از اموالش رو به تبسم داده بود ، واسه امیر هم شرط کرده بود تا با من ازدواج نکنه نمی تونه از ارث سهم ببره ، خاله و آناهیتا و امیر لباس های مشکیشون رو دراوردند ، بالاخره عید داشت می رسید ، تصمیم داشتم تبسم رو به شمال ببرم ، یه روز وقتی از مدرسه برگشت و لباساش رو عوض کرد و غذا خورد و بعد هم رفت نشست جلوی تلویزیون ، من هم غذا رو روی گاز گذاشتم ، شعله اش رو کم کردم و رفتم پیش تبسم ، بهش گفتم:
- تبسم ، پس فردا عیده قراره باهم بریم شمال.
- واقعا؟
- معلومه.
- یعنی بابا هم میاد؟
- من و تو میریم.
- ولی مامان ، بابا نیاد که خوش نمی گذره.
- تبسم بخوای اینجوری کنی نمی برمتا.
با اخم به تلویزیون خیره شد و دقیقه ای بعد خوابید ، من هم همونجا خوابم برد ، می خواستم بیدار شم اما خواب مانع میشد...
با چند پلک متوالی بلند شدم ، فضای اطرافم شبیه به خونه نبود ، انگار تو بیمارستان بودم ، اتاق خالی بود ، به دور و برم نگاه کردم ، تبسم روی یه تخت کنار تخت من خواب بود ، با دیدنش رو تخت بیمارستان ، فریاد زدم:
- تبسم.
بلند تر جیغ زدم:
- تبسم.
تو دستم سِرم بود و نمی تونستم درش بیارم ، در اتاق باز شد و امیر و یه پرستار از در داخل شدن ، با ترس از امیر پرسیدم:
- چی شده امیر؟
گریم گرفت و با جیغ گفتم:
- چرا تبسم رو اون تخت خوابیده ، چی شده؟
امیر نزدیک شد و دستام رو گرفت ، احساس آرامش کردم ، واقعا آروم شدم ، بینیم رو بالا کشیدم ، پرستاره با لبخند گفت:
- نگران نباش ، دخترت خوابیده ، خطر رفع شده ، سرمتون تمام شه ، مرخصین.
از اتاق بیرون رفت و من رو به امیر گفتم:
- بگو چی شده؟ تبسم چی شده؟
- شما رو گاز گرفته بود.
- یعنی چی؟
- شما زیر گاز رو خاموش نکرده بودی ، گاز گرفتتون.
- یعنی تبسم داشت میمرد؟
- خدارو شکر دوتاتون سالمید ، نمیدونی تو این دو روز چقدر ناراحت بودیم.
- دو روز؟
- بله ، شما دوتاتون خواب بودید ، هر دو هم قوی هستید برا همین.
- یعنی فردا عیده؟
- آره.
- می خواستم تبسم رو ببرم شمال.
- بدون من؟
- نه پس با تو.
- همین میشه دیگه ، می خواستی بدون من بری.
- الان اصلا موقع مناسبی برا شوخی نیست.
- نصفه شب عیده ، اگه بخوای می رسین بری.
- دیگه نمیشه من هیچی آماده نکردم.
- با اجازت من کردم.
- کِی؟ مگه همش بیمارستان نبودی؟
- منم می خواستم شما رو ببرم شمال.
- واسه چی تو باید منو ببری شمال؟
- حدالقل چون مادر بچمی.
- اما یادت...
صدای تبسم اومد:
- مامان؟
از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم:
- جان مامان؟ خوبی عزیزم؟
- مامان کجاییم؟
- دیگه حالت خوبه عزیزم ناراحت نباش ، سریع میریم خونه.
- باشه.
امیر به سمت تخت تبسم رفت ، دستی به موهاش کشید و گفت:
- بخواب دخترم ، بعد میریم خونه.
- بابا ، کجایم الان؟ مامان کوش؟
- مامانتم خوابه ، توهم بخواب.

دیگه صدایی از تبسم در نیومد و خوابید ، امیر با لبخند به سمتم اومد و گفت:
- اگه شما می رفتین من چیکار می کردم؟
با پوزخند گفتم:
- فوقش همون جور که خودت گفته بودی ، می رفتی با پریچهر ازدواج می کردی ، بچه دار هم میشدین.
حالت نگاش عوض شد ، خیلی بد نگام کرد و گفت:
- من غلط کردم ، بیجا کردم ، اشتباه کردم اون حرفو زدم.
- چند ماه با اعصاب من بازی کردی ، بعد میگی اشتباه کردم؟
- به خاطر من اعصابت خورد بود؟ نمی خواستی با پریچهر باشم؟
- مگه بیکارم به خاطر تو اعصابم رو خورد کنم؟ شماها به درد همدیگه می خورین ، من اعصابم به خاطر دخترم خورد بود که پیش پریچهر بزرگ نشه.
- چرا انقدر لجبازی؟
- حالا چه وقت این حرفاس؟
- پس تو هم بخواب.
روم رو برگردوندم و به خواب رفتم ، تمام تنم احساس خستگی می کرد ، با دردی که تو دستم پیچید بیدار شدم ، سوزن رو داشتن از دستم بیرون میاوردن ، بلند شدم ، تبسم هم بیدار شده بود ، امیر مانتو و شالی رو کنار تختم گذاشت و بیرون رفت ، بعد از عوض کردن لباسام به سمت تبسم رفتم و بغلش کردم ، گفتم:
- تبسم ببخشید دخترم ، به خاطر بی احتیاطی من ، داشتی می مردی.
- مامان چی شده؟ چرا تو بیمارستانیم؟
- خدارو شکر کن ، از مرگ نجات پیدا کردیم.
بغلش کردم و از در بیرون رفتیم ، امیر پشت در منتظر بود ، تبسم رو از بغلم گرفت و رفتیم بیرون ، هوای بیرون هنوز روشن بود ، سوار ماشین امیر شدیم ، من جلو نشستم ، تبسم هم عقب نشست ، وقتی راه افتاد ، گفت:
- از اینجا یه سره میریم شمال.
تبسم- بابا ، مامان می خواست منو ببره شمال ، گفت توهم نباید بیای.
امیر- حالا برنامه عوض شد دخترم ، همه با هم میریم.
تبسم خوشحال خندید ، به دوتاشون چشم غره رفتم و گفتم:
- چجوری می خوایم بریم؟ ما که هیچی نیاوردیم.
- تا سِرُماتون تمام شه ، من رفتم از خونه آوردم.
به خاطر تبسم سکوت کردم و هیچی نگفتم ، تبسم خوابش گرفت اما من هنوز هم بیدار بودم ، به جاده رسیدیم ، حرف نمی زدیم ، جاده ی هراز برام غریبه بود ، خیلی وقت بود که شمال رو ندیده بودم ، دلم هوای دریا کرد ، خواستم خودم رو به امواج دریا بسپارم و داد بزنم:
- هرچه بادا ، باد.
اینکه بیرون از خونه بدون عینک اومده بودم آزارم میداد ، چشمام رو بستم و خوابیدم ، با تکون های دست های کوچولوی تبسم بیدار شدم ، به اطرافم نگاه کردم و خودم رو مقابل یه ویلا دیدم ، ویلای بابا و عمو سعید ، از ماشین پیاده شدم و به امیر گفتم:
- امیر؟ تو کلید اینجا رو از کجا آوردی؟
- خدا خواهر خوب رو از کسی نگیره.
- نکنه خودشون بخوان بیان اینجا.
- دیگه نمیان ، مامانت اینا هم اگه بخوان برن ، میرن ویلای خودشون.
یه لحظه یاد ویلای خودمون افتادم ، ویلایی که از بچگی تقریبا هرسال به اونجا می رفتم ، اما سریع از افکارم بیرون اومدم و گفتم:
- آهان.
سه تایی وارد ویلا شدیم ، چون می دونستم مستخدم هر هفته میاد اونجا از تمیزی ویلا تعجب نکردم ، وسایلمون رو جمع و جور کردیم و داخل اتاق ها چیدیم ، من و تبسم به یک اتاق رفتیم و امیر هم به یه اتاق دیگه ، فردا شب عید بود ، بعد از خوردن شام ، خوابیدیم تا فردا صبح بتونیم بیدار شیم. هوای شمال همیشه باعث میشد صبح زود بلند شم ، پاشدم و صبحانه درست کردم ، امیر دیشبش همه ی وسایل رو خریده بود ، خودم یه چای خوردم و نشستم رو مبل ، امیر هم بیدار شد ، صبح بخیر گفت ، من هم جوابش رو دادم ، هر ثانیه که از بودنم تو اون ویلا می گذشت خاطرات بیشتری یادم میومد ، فکر اینکه تو شمال چقدر زیاد به امیر دلبسته بودم ، همه چی آزارم میداد حتی خودم ، رو به امیر که داشت صبحانه می خورد کردم و گفتم:
- من برا تبسم عیدی نخریدم.
- من خریدم.
- خوب تو چه ربطی به من داری؟
- از طرف تو خریدم.
متوجه بودم که هر لحظه با زبونم دارم اذیتش می کنم ، اما دست خودم نبود ، با یه لبخند تشکر کردم ، منگ بودم زیاد صحبت نمی کردم ، فقط نگاه می کردم ، تبسم هم بیدار شد ، وقتی صبحانه خورد ، امیر رو به ما کرد و گفت:
- می خواین بریم ساحل؟
تبسم با خنده گفت:
- یعنی میریم دریا.
امیر-آره عزیزم.
- وای من تا حالا دریا رو ندیدم.
با ناراحتی بلند شدم ، دست تبسم رو گرفتم و به اتاق بردم ، لباساش رو عوض کردم ، هوا سرد بود هنوز ، خودم هم مانتو شلوار پوشیدم و بعد هم روسری آبی رنگ بزرگ رو سرم کردم ، بیرون رفتیم ، امیر هم آماده بود ، یه سوئی شرت تو دستش بود ، به سمتم اومد و اون رو به دستم داد و گفت:
- هوای بیرون خیلی سرده.
با یه لبخند غمگین سوئی شرت رو گرفتم ، نمی دونم چم شده بود ، حالم اصلا خوب نبود ، خیلی کم حرف می زدم ، انگار اون خاطره ها باعث عذابم می شدن ، نه فقط اونا ، تمام لحظاتی که کنار امیر بودم ، انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی به دریا رسیدیم ، موج ها پشت سر هم به ساحل پناه میاوردن ، اما ساحل دست هیچ کدومشون رو نمی گرفت ، چشمام رو بستم ، ساحل خلوت بود ، درست روی همون نیمکتی که خیلی وقت پیش نشستم و دفتر خاطرات امیر رو روش خوندم نشستم ، آرامش دریا بی نظیر بود ، تبسم گفت:
- میشه بازی کنم؟
- همین رو به روی من ، سمت دریاهم نمیری باشه؟
- چشم.
دوید رو به روم و هی تو یه محوطه می دوید و به سختی صدف جمع می کرد ، به امیر نگاه کردم ، یه لرزش تمام بدنم رو فرا گرفت ، سوئی شرت رو پوشیدم ، امیرهم مات به دریا نگاه می کرد و یه چیزی زیر لب زمزمه می کرد ، به دریا و تبسم چشم دوختم و گفتم:
- بلند تر بگو ، چی میگی؟
صداش رو یکم بالا برد:
به نام خدایی که عشق را آفرید
چشمام رو درشت کردم ، حس کردم یه قطره اشک داره از چشمام می باره ، امیر ادامه داد:
با من چه کردی ، چه حکمتی داشت که به اینجا بیام و تو را ببینم؟ آخر دختر تو چی داشتی که از همون لحظه اول عاشقت شدم؟ عاشق اون چشات ، عاشق لبخندت ، عاشق بی محلیات ، تو تمام زندگی منی و فکر نفس کشیدن بدون تو آزارم میده ، می خوام تا آخر عمرم باهات بمونم و فقط با تو نفس بکشم ، اگه بهت برسم قول میدم تمام زندگیم رو به پات بریزم ، می دونم توام دوسم داری اینو از اون چشای افسانه ایت فهمیدم ، از زمانی که دستم رو گرفتی و محکم فشردی فهمیدم ، اولش می خواستم چند روزی که در ایران هستم با تو باشم ، فکر کردم تو ام مثل بقیه ای ، بقیه دخترای هم سن و سال خودت که تا یه پسر خوش تیپ و پولدار می بینن ، ابراز عشق می کنن و الکی خودشونو می چسبونن به آدم ، اول فکر می کردم تو برام حکم یه رهگذر رو داری ولی حالا فکر می کنم تو تمام وجودمی ، زمانی که برام خاطره تعریف می کردی داشتم می مردم از سختی هایی که کشیدی ، اگه تو مال من شی تمام زندگیم رو بهت هدیه می دم ، نمی ذارم روزی طعم غم را بچشی تو فقط مال من باش ، دارم دیوونه می شم از اینکه نمی تونم بگم دوست دارم ، نمی دانم چشمانت مرا جادو کرد یا لبخندت یا اخلاقت فقط می دونم ای هستی ی من تو تمام هستیمی.
اشک از چشماش می بارید ، هنوز هم اون خاطره رو حفظ بود ، من هم گریه می کردم ، امیر گفت:
- ولی الان می تونم.
با چشم های اشکی بهش نگاه کردم ، با صدای تقریبا آرومی گفت:
- هستی... دوست دارم ، دوست دارم ، دوست دارم ، دوست...
محکم بغلش کردم ، تمام احساسم رو با فشردنش بهش ثابت کردم ، عشقم ، امیدم ، نفسم ، مرد رویاهام کنارم بود و من چه ساده از کنارش رد میشدم ، اون تب تند و داغ هنوز هم می سوزاند و من در آتیش عشق هنوز هم می سوختم ، امیر کنارم بود ، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و اون هم منو سفت بغل کرد ، داشتیم گریه می کردیم ، نمی دونم از خوشحال بود یا هیجان ، از دوری بود یا یادآوری خاطرات ، خودم رو ازش جدا کردم ، خیره بهم نگاه می کرد ، با صدای لرزانم گفتم:
- امیر به من نگاه کن.
همون جوری ثابت روم نگاه می کرد ، گفتم:
- تو می تونی تا آخر عمر به این چشم ها نگاه کنی؟ می تونی منو با این چشم کنار خودت تحمل کنی؟ من بچه دار نمیشم می تونی کنار من باشی؟ فقط کنار من ، می تونی با این شرایطم پیشم باشی و بهم خیانت نکنی؟
نگام می کرد ، هیچی نمی گفت ، بعد از سکوتی طولانی گفت:
- حاضرم تا آخر عمرم ، همینجا بشینم و نگات کنم ، فقط اینکه بدونم دوسم داری و دلت باهامه کافیه ، تو چی هستی؟ تو می تونی گذشته رو فراموش کنی و برگردی پیش من؟
لب بالائیم رو جویدم ، نگاهم رو به تبسم انداختم که هنوز داشت صدف جمع می کرد ، به امیر نگاه کردم و گفتم:
- اگه بتونم... چی میشه؟
- باهم ازدواج می کنیم.
- ازدواج؟ چقدر برام غریبه بود تا الان...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، RєƖαx gнσѕт ، gisoo.6 ، ارش2 ، elnaz-s ، lili st ، s1368 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#27
خندید ، خنده اش رو ، خنده ی شادیش رو مدت زیادی بود که ندیده بودم ، قلبم شاد بود اما یه حسی درونم به دوران افتاده بود ، یه حس غلط اما اون احساسم رو دوست داشتم ، بهم چیزهایی می گفت که مطمئنا باعث نابودی عشقمون میشد اما مطمئن نبودم که نمی خوام انجامشون بدم. بلند شدیم ، تبسم رو صدا زدم به سمتم اومد ، سه تایی به ویلا برگشتیم ، توی ویلا اصلا احساس خوبی نداشتم ، بعد از عوض کردن لباس هامون ، سه تایی به سالن ویلا رفتیم ، تبسم کنارم نشسته بود ، یه دفعه گفت:
- مامان ، با بابا آشتی کردی؟
- من که قهر نبودم.
- الان دیگه باهم دعوا نمی کنید؟
امیر- نه عزیزم ، تموم شد.
تلویزیون رو روشن کردم و گفتم:
- حالا زیادم مطمئن نباش.
این رو گفتم و چشم به تلویزیون دوختم ، مدتی بعد سنگینی نگاه امیر باعث شد سرم رو بچرخونم و بهش نگاه کنم ، گفت:
- جدی گفتی؟
- امیر چقدر به یه چیزی گیر میدی ، الکی که نیست ، باید یکم بگذره.
- دوباره؟ یه جوری صحبت می کنی ، انگار ما همدیگه رو نمی شناسیم.
- اول باید یه سر برم لندن ، کار و خونه و زندگیم اونجاس.
- آره... پائولم اونجاس.
- تو اسم پائولو از کجا میدونی؟
- خودت گفته بودی...
- به هر حال من باید یه سر برم لندن ، نمیشه که همه چی رو ول کنم.
- هستی می ترسم بری و برنگردی ، میشه با هم بریم؟
- واقعا که ، متاسفم برات امیر ، خواهشا تمامش کن.
- می ترسم از دستت بدم ، بیا بعد عید ازدواج کنیم.
- ما دیگه اون آدمای قبلی نیستیم ، خیلی فرق کردیم.
- من فرق نکردم...
- اما من کردم ، من احساسم رو کشتم اما با وجود تو دوباره شعله ور شد.
- پس مشکل تو چیه؟
- نمی دونم ، احساس حقارت دارم ، نمی تونم بهت طعنه نزنم ، یه چیزی مشکل داره.
- مهم نیست به مرور زمان درست میشه ، اگه شب و روز هم بهم نیش و کنایه بزنی برام مهم نیست.
- پس چی برا تو مهمه؟ قیافه ی من که مهم نیست ، نازایی من که مهم نیست ، طعنه های من که مهم نیست.
- هستی ، اولا قیافت هیچ عیبی نداره ، دوما تو یه طوری صحبت می کنی انگار تبسم دختر ما نیست ، ما یه دختر داریم ، باید از خدا ممنون باشیم ، اگه تو از قیافه ی من بدت میاد...
- چرا حرفای بچه گونه میزنی دیوونه؟ من کی از قیافه ی تو بدم اومده؟
این رو گفتم و خندیدم ، امیر هم خندید ، رو بهش گفتم:
- حالا که مهرت یه بار دیگه به دلم نشست ، ازت یه سری سوال دارم.
- بپرس.
- تو از کجا میدونستی که من می رم لندن که دخترخاطراتت رو گذاشتی تو چمدانم؟
- تو خوندیش؟
- آره.
- خوندیش و بر نگشتی؟ چه سنگدلی هستی تو.
- خوب بگو دیگه.
- نمی دونستم می خوای بری لندن اما می دونستم دیر یا زود از خونه ی المیرا میری بیرون ، برا همین وقتی اومد وسایلت رو جمع کنه ، گفتم دفترم رو هم ببره خونش ، وقتی هم گفت که داری چمدان جمع می کنی گفتم بذاره تو چمدان که بخونیش ، چیکارش کردی؟
- با خودم آوردم ایران ، می خواستم بیارم پرت کنم تو صورتت.
- پس چرا نکردی؟
- یادم رفت ، حالا سوال بعدیم رو بپرسم؟
- بپرس.
- چرا به پریچهر گفتی زنگ بزنه به من؟ چرا به کس دیگه نگفتی؟ من واقعا ازش بدم میاد حتی هنوز.
- هستی ، پریچهر ازدواج کرده با یه ایتالیایی ، قبل از طلاق ما...
- چطور یهو عوض شد؟
- نمی دونم اما مطمئنم که عوض شده ، اومده بودن ایران که یه مدت بمونن ، منم ازش خواستم به تو زنگ بزنه ، اولش کلی دعوا کرد که هستی گناه داره اما بالاخره قبول کرد.
- پس چرا پریا بهم دروغ گفت؟
- اونم من ازش خواستم.
- می دونی چقدر تو این یه سال اذیت شدم؟
- منم می خواستم بهت بگم که هنوزم منو دوست داری.
- اینو خودمم می دونستم ولی نمی تونستم...
- مهم نیست ، ولش کن.
- باشه.
نهار درست کردم و نهار خوردیم ، یکم خوابیدیم تا بتونیم تا ساعت دو و بیست دقیقه و سی و دو ثانیه بیدار بمونیم ، نزدیکای ساعت نه و نیم بود که بلند شدم ، به تبسم که کنارم خوابیده بود نگاه کردم ، عاشقش بودم ، دخترم رو از همه چیز بیشتر دوست داشتم ، شاید از امیر هم بیشتر ، رفتم بیرون از اتاق ، امیر توی سالن نشسته بود و تلویزیون می دید ، رفتم و کنارش نشستم ، حوصلم واقعا سر رفته بود ، گفت:
- سلام ، وقت خواب.
- خوب قراره تا صبح بیدار بمونیما.
- شوخی کردم.
- امیر من حوصلم سر رفته ، به المیرا و ساشا هم بگیم بیان؟
- آره حتما ، اگه می خوای زنگ بزن.
- نمی خواستم ازت اجازه بگیرم ، فقط می خواستم بهت اطلاع بدم که اگه می خوای بری.
بهم نگاه کرد ، دوباره متوجه نیشم شدم ولی به روی خودم نیاوردم ، به سمت تلفن ویلا رفتم و شماره ی خونشون رو گرفتم ، المیرا جواب داد:
- بله؟
- سلام المیرا.
- سلام هستی ، خوبی؟
- خوبم ، تو خوبی؟
- آره.
- مسافرت نمی رین؟
- نه ، امسال تهرانیم.
- من و تبسم و امیر شمالیم.
- کی به سلامتی رفتین؟
- دیروز ، یادم نمیاد ولی گاز گرفتمون من و تبسم رو بعد که به هوش اومدم و مرخص شدیم امیر یه راست آوردمون شمال.
- آشتی کردین؟
- آره.
- واقعا؟
- آره ، ولی حس خوبی ندارم.
- خفه شو بابا.
- حالا ول کن ، می خواستم بگم شما هم بیاین اینجا.
- اونجا کجاس دیگه؟
- ببین ویلای ما ، همونی که قبلا با پدرام و نسترن اومدی.
- آهان ، همون جایی که ساشا رو دیدم؟
- آره همونجا ، حالا میاین؟
- به ساشا میگم ، اگه خواستیم بیایم فردا میایم.
- تو رو خدا بیاینا ، من حوصلم سر رفته ، به همین شماره زنگ بزن ، خبر بده.
- باشه ، فعلا کاری نداری؟
- نه ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، صدای در اتاق اومد و به دنبالش تبسم از اتاق خارج شد و گفت:
- مامان عید شد؟
- نه عزیزم ، می خوایم سفره هفت سین بچینیم ، خوب امیر وسایل که آوردی؟
امیر- سبزه و سیب و سیر و ساعت و سنبل و سمنو آوردم ولی یه سین کم دارم.
- باشه ، من تو جیب مانتوم سکه دارم.
سفره رو چیدیم ، من هم سوسیس سرخ کردم و شام خوردیم ، دقیقه ها و ساعت ها گذشتن و فقط چند دقیقه به عید مونده بود ، اون سال اولین سالی بود که واقعا حس می کردم عیده و بوی بهار رو از ته ریه هام استشمام می کردم ، از ته قلبم دعا کردم:
- خدایا ، خواهش می کنم دخترم رو موفق کن ، کاری کن که تو زندگیش هیچ سختی ای نکشه ، خدایا امیر رو به زندگی برگردون ، کاری کن که هیچ وقت ناراحت نباشه ، خدایا خانوادم ، مامانم ، بابام و شقایق رو همیشه حفظ کن و سلامت نگهشون دار ، گناهای همشون رو بیامرز ، خدایا تمام خانواده و فامیل ها و آشنا ها و دوستام رو عاقبت به خیر کن ، همشون سالم باشن ، خدایای همه ی مریض هارو شفا بده ، گناه همه ی مردم دنیا ، چه خوب و چه بد رو بیامرز و اون ها که بدن رو به راه راست هدایت کن و خدایا آرزوم هام رو مستجاب کن و بذار که کنار امیر خوشبخت باشم و یک زندگی نو رو بسازم ، خدایا تو سال جدید خوشبختی رو برای خودم و همه آرزو می کنم.
ثانیه های آخر هم گذشتن و بمب به صدا درومد ، عید از راه رسید ، سال نو شد ، تبسم رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم ، امیر هم تبسم رو بغل کرد ، بعد هم به من تبریک گفت و من هم متقابلا بهش تبریک گفتم ، خوشحال بودم ، خیلی شاد بودم ، یکی از بهترین عید های زندگیم بود ، از خوشحالی گریم گرفت ، به خاطر تبسم واقعا خوشحال بودم ، اون هم خیلی خوشحال بود ، امیر به اتاق رفت و با چندتا کادو برگشت ، جلوی تبسم زانو زد و گفت:
- دخترم عیدت مبارک.
و بعد هم یکی از کادو هارو بهش داد ، تبسم تشکر کرد ، امیر رو به من کرد و گفت:
- تو نمی خوای کادوش رو بهش بدی؟
خواستم خودم رو لو بدم و بگم که یادم رفته اما امیر یه بسته جلوی من گرفت و بهم داد ، من هم بسته رو به تبسم دادم و گفتم:
- عیدت مبارک تبسمم ، ایشالا همیشه شاد باشی.
- مرسی مامان.

کادو هاش رو باز کرد ، از طرف خودش یه گردنبند قشنگ واسه تبسم گرفته بود که عکس خود تبسم روش بود ، تبسم از دیدنش خوشحال شد ، یه ساعت هم گرفته بود ، دیگه خیلی خوشحال شده بود ، تبسم کادوی من رو باز کرد ، امیر از طرف من چهار دست پیراهن خیلی ناز برا تبسم خریده بود ، تبسم ذوق زده شده بود و همش بالا پایین می پرید ، امیر به سمت من بود ، یه جعبه ی کوچک دستش بود ، به سمت من گرفت و گفت:
- هستیم ، عیدت مبارک.
- برا من عیدی گرفتی؟
- چرا نگیرم؟
- دستت درد نکنه.
جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم ، یه دستبند طلا سفید بود ، خیلی ناز بود ، رو به امیر کردم و گفتم:
- ممنون ، خیلی قشنگه.
- قابل تو رو نداره.
- عیدی تو رو بعدا میدم ، باشه؟
دستبند رو تو جعبه اش گذاشتم ، خندید و گفت:
- اگه الان دستت کنی بهترین عیدی رو بهم دادی.
نگاهی به جعبه انداختم و گفتم:
- باشه.
دستبند رو دستم کردم ، تا نزدیک های صبح بیدار بودیم و بعد سه تایی توی سالن خوابمون برد ، روی کاناپه دراز کشیده بودیم ، صبح با صدای تلفن ویلا چشم باز کردم ، سریع به سمت تلفن رفتم و با صدای خواب آلود جواب دادم:
- بفرمایید؟
- کجا بفریمایم؟
- المیرا تویی؟
- با اجازه.
- خوبی؟
- خواب بودی؟
- آره ، ساعت چنده؟
- صبر کن... یه ربع به یازده.
- چقدر دیر ، راستی چی شد؟ میاین؟
- فردا صبح حرکت می کنیم ، امروز بریم به مامان اینای خودم و مامان اینای ساشا سر بزنیم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- پس فردا میاین دیگه؟
- اگه خدا بخواد. راسنی عیدت مبارک.
- مرسی عزیزم ، عید تو هم مبارک.
- مرسی.
- باشه ، پیام رو ببوس ، سلام هم برسون.
- سلامت باشی ، تو هم سلام برسون.
- باشه ، فعلا؟
- خدافظ.
قطع کردم ، خدارو شکر که المیرا و ساشا و پیام هم میومدن ، وقتی برگشتم امیر روی مبل نشسته بود و این باعث ترسم شد و ناخودآگاه یه جیغ بلند کشیدم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم و تو دلم بهش فحش دادم ، یکم که آروم شدم گفتم:
- ترسیدم.
- نترس مگه روح دیدی؟
- اَه.
- المیرا بود؟
- آره ، فردا میان اینجا.
- چه خوب.
- آره خیلی خوبه.
رفتم توی آشپزخانه و پای دم کردم ، تبسم هم بیدار شد ، اومد توی آشپزخانه پیشم و گفت:
- سلام مامان.
- سلام مامانم ، خوب خوابیدی؟
- آره.
- برو صورتت رو بشور بیا صبحانه بخوریم.
رفت دستشویی ، امیر اومد تو آشپزخانه و وسایل صبحانه رو حاضر کرد ، من هم سه تا چایی ریختم ، یکیش رو برا تبسم سرد کردم و بعد گذاشتم سر میز ، تبسم هم اومد و نشست ، صبحانه تنها وعده ای بود که تبسم کامل می خورد و از این بابت همیشه خیلی خوشحال بودم ، بعد از خوردن صبحانه تبسم گفت:
- میشه بریم دریا دوباره؟
امیر- میریم ، تازه می خوایم سوار قایق و اسب هم بشیم.
تبسم- آخ جون.
گفت اسب ، یادمه خیلی وقت پیش سوارکار خوبی بودم ، با تبسم به اتاق رفتیم ، سریع از تو چمدانم گشتم و یه شلوار ورزشی مشکی پیدا کردم و پام کردم ، بعد مانتوی بافتنی مشکی رنگم رو روی بلوز یقه اسکی سفید رنگ پوشیدم و یه شال سفید سرم کردم ، عینکم رو از چمدان پیدا کردم و به چشمم زدم ، تن تبسم هم یه شلوار کشی راحت و یه بلوز آستین بلند کردم ، بعد هم پالتوی صورتی رنگش رو تنش کردم ، رفتیم بیرون ، امیر با کاپشن و شلوار مشکی رنگ ورزشی منتظرمون بود ، لبخند زدم ، از ویلا بیرون رفتیم ، کفش های کتونی مشکی رنگم رو پام کردم و تبسم هم چکمه های سفید رنگش رو پوشید ، امیر هم یه کتونی سرمه ای پاش کرد ، پیاده راه ساحل رو در پیش گرفتیم ، رسیدیم به ساحل ، یه پیرمرد با اسب داشت راه می رفت ، تبسم رو به من کرد و گفت:
- مامان میشه ما هم سوار شیم؟
- معلومه که میشه.
رفتیم پیش پیرمرده ، پول سه دور رو بهش دادیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- تو سوار نمیشی؟
- نه ، از اسب خوشم نمیاد
- واقعا؟ اسب که خیلی حیوون خوبیه.
- آره ولی من سوار کاری بلد نیستم.
- باشه ، هرطور دلت می خواد.
به پیرمرده گفتم که خودم اسب سواری بلدم و لازم نیست افسار اسب رو بگیره ، سوار اسب شدم ، بعد امیر تبسم رو بغل کرد و رو اسب گذاشت ، تبسم جلوم نشسته بود ، به تبسم گفتم:
- نمی ترسی که؟
- نه.
- پس بریم.
با پام ضربه ای به شکم اسبه زدم و حرکت کرد ، سرعتش رو چون تبسم بود زیاد نکردم ، یه دور که زدیم ، تبسم رو پیاده کردم ، با پاهام ضربه ی محکمی به شکم اسب زدم که باعث شد با سرعت زیادی شروع به حرکت کنه ، هرکی که از دور منو می دید سریع کنار می رفت ، انگار که در حال پرواز بودم ، با سرعت خیلی بالایی داشتم اسب سواری می کردم ، وقتی دو دور زدم و خسته شدم از اسب پایین اومدم ، واقعا خیلی خوب بود ، امیر رو به تبسم کرد و گفت:
- حالا بریم قایق سوار شیم؟
- بریم.
رفتیم سمت قایق ها ، بعد از مدتی معطلی بالاخره نوبتمون شد ، سوار شدیم ، امیر رفت نوک قایق نشست ، من هم تبسم رو بغل کردم و نشستیم رو به روش ، پشت سر ماهم یه خانواده ی پنج نفره اومدن و نشستن تو قایق ، قایق حرکت کرد و جلو رفت ، تبسم با کلی اصرار رفت کنار قایق و دستش رو زد تو آب دریا ، کلی هم خوشحال بود و همش جیغ می کشید ، بالاخره برگشتیم به ساحل و پیاده شدیم ، ساحل شلوغ بود ، از جمعیت همیشه خوشم میومد ، یکم قدم زدیم و با تبسم بازی کردیم ، بعد هم برگشتیم ویلا ، فردا رسید و ساعت یک و ربع المیرا اینا رسیدن با ماشینشون بوق زدن من هم سریع به حیاط ویلا رفتم و در رو براشون باز کردم ، اومدن تو و از ماشین پیاده شدن ، به سمت المیرا رفتم و بغلش کردم ، گفتم:
- وای المیرا داشتم می مردم از تنهایی. خوب شد اومدین.
- ما هم خوشحالیم.
به سمت ساشا رفتم و دست دادم:
- سلام ساشا ، روشن کردین اینجارو.
- اختیار داری هستی خانم ، همیشه سرباریم.
- از اون یه ماهی که من خونتون تلپ بودم کاملا مشخصه.
- ای بابا ، برکت بودی.
امیر و تبسم هم از در ویلا بیرون اومدن ، المیرا رفت پیش امیر و گفت:
- سلام ، امیر خوبی؟
- مرسی ، تو خوبی؟
- خوبم ممنون.
رفتم در ماشینشون رو باز کردم و پیام رو بیرون آوردم ، گفت:
- سلام ، خاله.
- سلام قربونت برم ، چه خشنگ حرف می زنه ، ماشالا ، به مامانش رفته سر یه سال زبون باز کرده.
المیرا- هوی ، بچمو چشم نزن.
اومدن تو ، تبسم هم باهاشون سلام کرد و گرم صحبت با پیام شد. به المیرا و ساشاکمک کردیم تا وسایلشون رو بیارن و بذارن تو یه اتاق ، المیرا اومد تو اتاق من و تبسم و گفت که می خواد پیش ما باشه ، ساشا هم رفت پیش امیر ، بعد از اینکه وسایلشون رو گذاشتن و لباس عوض کردن ، هممون اومدیم و نشستیم تو سالن ، برا همه چای ریختم ، المیرا چاییش رو برداشت و با شیرینی هایی که خودشون آورده بودن شروع به خوردن کرد ، ساشا روبه المیرا کرد و گفت:
- چقدر زود گذشت المیرا انگار همین دیروز بود.
- آره واقعا.
- انگار دیروز بود که همدیگه رو دیدیم.
المیرا به سرفه افتاد ، زدم پشتش ، وقتی حالش جا اومد گفتم:
- همدیگه رو دیدین؟ یعنی چی؟
ساشا- یعنی تا حالا...
المیرا- اِ ساشا ساکت شو خودم بگم ، هستی ، من که بهت گفته بودم از یکی خوشم اومده.
- واقعا ساشا رو گفتی؟
- آره دیگه ، این دختره اسمش چی بود؟ آهان کژال خرمگس اومد نذاشت برات تعریف کنم ، بعدشم یادم رفت.
- چی رو تعریف کنی ، بیشعور.
- هیچی دیگه ، یه روز همتون مثه خرس خواب بودین ، چند نفرم که بیدار بودن رفتنلب ساحل ، منم چون با فامیلات رودروایسی داشتم ، موندم تو ویلا تا تلویزیون ببینم ، بلند شدم برا خودم چایی بریزم که یهو یکی گفت ، برا منم بریز ، برگشتم دیدم دوست امیر خانه ، یعنی همین ساشا ، بعد منم گفتم: مگه خودت دست نداری؟ ساشا هم گفت ، آخه می خوام از دستای تو بخورم...
امیر قش قش می خندید و ساشا به المیرا می گفت:
- حالا عزیزم ولش کن ، گذشته ها گذشته ، من احمق بودم.
- خوب المیرا؟ بعدش چی شد؟
المیرا- منم دیدم خیلی داره پرو میشه ، لیوان چایی داغم رو ریختم رو دستش ، دستش سوخت.
امیر میزان قه قهش بیشتر شد ، رو به ساشا کرد و گفت:
- پس اونشب می گفتی چایی از دستم افتاد ریخت رو این یکی دستم خالی بسته بودی؟
ساشا- امیر ، حالا تو هم دست از زایه کردن من بردار دیگه داداش.
من هم خندم گرفت ، المیرا ادامه داد:
- وقتی دستش رو سوزوندم ، سریع گرفت زیر شیر آب ، منم یه چایی دیگه ریختم رفتم نشستم جلو تلویزیون ، شماره ی منم خودش رفته بود با گوشی من ، زنگ زده بود به گوشی خودش ، پیدا کرده بود ، دیگه باهم کاری نداشتیم تا برگشتیم ایران ، یه مدت دوست بودیم ، بعد هم ، همون روزی که بهت خبر دادم ، خواستگاری و این حرفا شد.
- همین؟
- آره دیگه ، به همین سادگی.
- چه خوب.
ساشا- آره ، اون موقع ها خیلی خوب بود.
المیرا- برو برا پدر و مادر نسترن و پدرام دعا کن که منو آوردن.
- راستی چی شد تو رو آوردن؟ اینم یادم رفته بود ازت بپرسم.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، aida 2 ، neginsetare1999 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، elnaz-s ، s1368 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، SOGOL.NM ، فاطمه 84 ، _leιтo_
#28
المیرا- مامان و بابام با الهام رفته بودن مسافرت ، منم تنها مونده بودم ، نسترن و پدرام اومده بودن یه چیزی بهم بدن ، یادم نمیاد چی بود ، همون موقع تو زنگ زدی به نسترن ، نسترنم که دید من تنهام ازت پرسید بیام یا نه ، بعدشم زنگ زد کلی با مامان و بابای من حرف زد تا راضی شدن ، منم اومدم دیگه.
امیر- خوب دیگه چه خبر؟
ساشا شروع کرد به حرف زدن راجب کارش ، یهو یاد ویانا افتادم ، رو به المیرا کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق ، کارت دارم.
- بریم.
بلند شدیم ، المیرا نگاهی به تبسم و پیام انداخت و بعد رفتیم تو اتاق ، نشستیم ، گوشیم رو دراوردم و گفتم:
- المیرا واسه مشکل ساشا سوال کردم ، شماره ی یه دکتر رو گیر آوردم ، بگیر ضرر نداره.
- وای یادت بود؟ فکر کردم یادت رفته.
- مگه میشه یادم بره؟ بعد صد سالتو کارت به من گیر کرده.
- دستت درد نکنه ، پس اس ام اسش کن.
- باشه.
شماره رو براش اس ام اس کردم ، اونشب ساشا و امیر برامون کباب درست کردن و بعد هم خوابیدیم.
روز های عید به پایان رسیدن و ما برگشتیم خونه ی خودمون ، یک هفته گذشت ، در مورد ازدواج با امیر تصمیمم رو گرفته بودم اما اون افکار دائما تو ذهنم می پیچید ، سعی بر مهار کردنشون داشتم اما ، به طور کامل متقاعد نمی شدم.
از خونه ی المیرا بیرون اومدم و رو بهش که دم در وایستاده بود کردم و گفتم:
- ببخشید ، افتادی تو زحمت.
- چه زحمتی؟ برو گمشو.
- پس فعلا.
- خدافظ.
سریع رفتم پایین و سوار ماشین امیر شدم ، به راه افتاد ، سرعتش خیلی بالا بود ، گفتم:
- امیر الان تا قبل از اینکه برسیم ، میمیریما.
- اگه با تو بمیرمم خوبه ، اما الان انگار رو ابرام ، واقعا خوشحالم.
- اصلا شاید رامون ندن.
- دیوونه.
- امیر ، اگه قبول نکنن چی؟
- چیزی عوض نمیشه.
- آره ، پس من و تبسم بر می گردیم انگلیس.
- هستی ، دوست داری اذیتم کنی؟
- خیلی.
رسیدیم دم گل فروشی ، دو تا گل خریدیم و بعد هم دو جعبه شیرینی ، چند دقیقه بعد جلوی خونه ی ما بودیم ، امیر ماشین رو پارک کرد ، حس خیلی عجیبی داشتم ، یه چیزی که باعث حالت تهوم می شد ، رفتیم جلوی در خونه ، گل و شیرینی رو دستم گرفته بودم ، رو به امیر کردم و با لبخند گفتم:
- انگار داریم میریم خواستگاریشون.
امیر هم لبخند زد ، نگاهی به سرتاپای خودم کردم تا همه چیز مرتب باشه ، آرایش کامل داشتم ، مانتوی خاکستری رنگ با شلوار مشکی و شال طوسی ، کفش های پاشنه بلند سفید و کیف ست با کفش هام ، دوباره به امیر گفتم:
- تو زنگ بزن.
- چرا خودت نمی زنی.
- لوس نشو دیگه ، زنگ بزن ، دل تو دلم نیست.
- باشه
زنگ رو زد ، چند دقیقه بعد بدون اینکه صدایی از اون طرف آیفون بیاد ، در باز شد ، سوار آسانسور شدیم ، با رفتن به سمت بالا شدت تپش قلب من هم بالا رفت ، رسیدیم از آسانسور پیاده شدیم ، مامان و بابا جلوی در خونه وایستاده بودن ، به امیر نگاهی انداختم و بعد دوتایی به سمت خونه رفتیم ، امیر سلام کرد ، من هم همین طور ، جلوی در بابا نگاهی بهم انداخت و بعد جواب سلامم رو داد ، گل و شیرینی رو به دستش دادم ، چیزی نگفت ، فقط در رو پشت سرش بست ، رفتیم و تو سالن نشستیم ، مامان و بابا هم نشستن تو سالن ، مامان با تعجب به ما نگاه می کرد ، با صدای تقریبا بلندی گفت:
- شقایق ، عزیزم چایی بیار.
با فکر اینکه اومدیم خواستگاری خندم گرفت اما فقط یک لبخند کوچک زدم ، تا شقایق چایی ها رو آورد ، هیچی نگفتیم ، چایی رو جلوم گرفت ، چای رو برداشتم و گفتم:
- دستت درد نکنه ، کدبانو دختر.
- خوب دیگه ، نبود خواهر اینجوری بارم آورده.
چای رو جلوی امیر گرفت ، امیر با تعجب به شقایق نگاه می کرد ، حق هم داشت ، اون شقایق رو تو چهارده سالگی دیده بود و الان شقایق بیست و یک سال سن داشت ، چایی رو برداشت ، سینی چای رو روی میز گذاشت ، شقایق آخر به حرف اومد:
- چیزی شده امیر؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
- شقایق خیلی عوض شدی.
- زود می گذره دیگه. تو هم خیلی عوض شدی.
- باورم نمیشه اصلا.
خندید ، رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا جون؟
- ........
- بابا؟
- ........
- هنوزم منو به عنوان دخترت قبول نداری؟
- برا چی اومدین؟ دوباره یه تصمیم تازه گرفتید؟
مامان- منصور.
- مامان مهم نیست ، بابا حق دارن ، ما... غلط کردیم ، اشتباه کردیم ، جوون بودیم ، زود تصمیم گرفتیم ، اصلا ازدواج کردنمون تو سن کم اشتباه بود ، اما الان پشیمونیم ، اگه می خواین من خوشبخت شم بذارید دوباره با امیر ازدواج کنم ، بابا منو ببخش ، مگه نگفتی با امیر باشم؟ حالا می خوام باهاش ازدواج کنم ، اگه اجازه بدین ، میشه؟
بابا- هستی ، برا خودت هفت سال رفتی پشت سرتم نگاه نکردی ، برا خودت پاشدی رفتی تو یه مملکت غریب ، تک و تنها ، بچه دار شدی به ما نگفتی ، این چه وضعیه هستی؟
- بابا به خدا من مقصر نیستم اما ، شما منو طرد کردین ، بابا به اندازه ی کافی سختی کشیدم ، اگه می خوام با امیر ازدواج کنم ، به خاطر تبسم هم هست ، اون خیلی به مادوتا نیاز داره ، الان اومدم ازتون اجازه بگیرم ، اجازه میدین؟
- تو دیگه یه مطلقه ای ، احتیاجی به اجازه ی پدر نداری ، مثل وقتی که طلاق گرفتی ، پس چرا اومدی نظر من رو می پرسی؟
- چون نظر شما مهمه ، مهم تر از همه چیز.
- اگه قبول نکنم چی؟
یه نفس عمیق کشیدم ، چشمام رو باز و بسته کردم ، تو چشم های بابا نگاه کردم و گفتم:
- قید همه چی رو می زنم ، امیر از زندگیم پاک میشه و فراموشش می کنم ، همینجا پیش شما می مونم.
- واقعا؟
- به جون تنها دخترم قسم می خورم.
- پس من قبول نمی کنم.
- هرطور صلاح می دونین.
سپس رو به امیر کردم ، با ناباوری نگام می کرد ، سری تکون دادم و گفتم:
- اینم از من ولی دیگه دست من نیست ، مثله اینکه نمیشه ، خدافظ ، راجب تبسمم بهتره دادگاه تصمیم بگیره.
- هستی...
- امیر ، برو بیرون.
امیر رو به مامان بابام کرد و خدافظی کرد ، سپس به سمت در رفت ، شقایق رو به بابا کرد و گفت:
- بابا ، انقدر هستی رو اذیت نکنید ، به خاطر تبسم کوتاه بیاین.
بابا با صدای بلند فریاد زد:
- امیر؟
امیر برگشت و گفت:
- با من کار دارین؟
بابا- فقط همین قدر دخترم رو دوست داری؟ به این زودی جا زدی؟
امیر- اگه خودش نخواد ، هیچی درست نمیشه.
بابا- برگرد ، بشین سرجات.
امیر برگشت و نشست ، بابا رو به هردومون کرد و گفت:
- اگه می خواستم طلاق نگیرید به خاطر خودتون بود که بعد هفت سال اینطوری با التماس سعی نکنید به هم برسید ، متوجه شدید؟ هستی دخترم من تو رو طرد نکردم فقط خواستم متوجه بشی که چه اشتباهی می کنی اما خیلی دیر متوجه شدی ، دخترم خیلی عوض شدی ، چشمای خوش رنگت دیگه کامل نیستن ، جفت نیستن ، دخترم نگفتم بری که اینطوری برگردی ، نمی خواستم شکستت رو ببینم ، هستی بابا ، دختر بابا ، نمی خواستم شکسته بشی ، نمی خواستم اینطوری ببینمت برات آرزو داشتم دخترم ولی حیف که دنیا خیلی کثیفه ، پر از آدمای بد ، پر از تصمیم های غلط ، هستی به خودت فکر کن ، فکر می کنی می تونی کنار امیر خوشبخت شی؟
- می تونم بابا ، مطمئن باشید ، این بار سربلندتون می کنم.
بابا- امیر ، می بینی که دخترم دیگه اون دختر هجده ساله ای که به خاطر صورتش کلی خواستگار داشت نیست ، اون فقط همون هستیه با همون اخلاق ، تو دخترم رو دوست داری؟ می تونی خوشبختش کنی؟
امیر- جونم رو براش میدم ، قیافه ی هستی هیچ مشکلی نداره ، به ارواح خاک پدرم قسم ، خوشبختش می کنم.

مامان که گریش گرفته بود و در بین گریه می خندید ، گفت:
- پس مبارک باشه.
با شتاب به سمت بابا رفتم و بغلش کردم ، عطر تنش همون بود ، بابای دوست داشتنی من مثل قبلا بود ، فقط یکم شکسته شده بود ، سفت بغلش کرده بودم ، واقعا دوسش داشتم ، از ته ته قلبم ، دستش رو گرفتم تا ببوسم ، متوجه لرزش دست بابا شدم ، اشک از چشمام بارید ، بابا گفت:
- چی شد بابا؟
- بابا دستات می لرزه.
- روزگاره دیگه بد بازی هاییی سرمون در میاره/
بعد مامان رو بغل کردم ، بعد از خوردن چایی و شیرینی ، شقایق گفت:
- پس عشق خاله کجاس؟
- خونه ی المیرائه.
- المیرا؟ دوستت رو میگی؟
- آره ، تنها کسی که تمام این هفت سال کنارم بود و مثل کوه پشتم بود و هیچ وقت تنهام نذاشت.
بابا- پس باید ازش تشکر کنم.
- حتما.
شقایق- از نسترن شنیدم با دوست امیر ازدواج کرده ، با ساشا ، راستی بچه دارن؟
- آره ، یه پسر یه ساله دارن ، اسمش پیامه.
شقایق- اینجا هم همه چی فرق کرده ، خیلی اتفاقای جالبی افتاده ، باید ببینی...
مامان- اتفاقا خوب موقعی هم اومدی ، پس فردا خونه ی عمو حمیدت مهمونیه ، چند هفته دیگه هم خونه ی مارال.
- وا ، خاله مارال چرا مهمونی گرفته؟ به چه مناسبت؟
- می خواد بهادر و زنش رو پا گشا کنه.
- مگه بهادر جقله ازدواج کرد؟
- بله عقدن هنوز ، عروسی نگرفتن ، اسم زنش محبوبه اس.
- عمو حمید چی؟ اونکه مهمونیش این موقع نبود.
- نامزدیه مینوئه.
- وای دیگه چه اتفاقایی افتاده تو این مدت؟
بابا- نمیشه ، خودت باید بیای ببینی.
- حتما.
من و امیر بلند شدیم ، مامان گفت:
- الان کجا می خواین برین؟
- میریم خونه ی امیر اینا ، با تبسم بر می گردم.
- باشه ، به سلامت.
رو به بابا کردم و گفتم:
- بابا ممنون ، واقعا میگم.
- خواهش می کنم دخترم.
از آسانسور پیاده شدیم و بعد هم سوار ماشین شدیم ، امیر حرکت کرد و گفت:
- هستی وقتی گفتی برو بیرون قلبم داشت از کار میوفتاد.
- من می دونستم بابا قبول می کنه.
- به مامان سوگند چی بگیم حالا؟
- خاله خودش می فهمه ، نیازی نیست ما توضیح بدیم.
چون فاصله ی دو تا خونه باهم کم بود ، خیلی زود رسیدیم دم خونه ی خاله اینا ، دوباره گل و شیرینی رو دستم گرفتم و زنگ زدم ، صدی آناهید تو گوشم پیچید:
- بله؟
- باز می کنی خانم؟
- بفرمایید.
در رو باز کرد ، رفتیم تو ، خاله جلوی درب خونشون منتظر وایستاده بود ، با دیدن ما برق شوق در لب ها و چشماش جرقه زد و با لبخند بزرگی گفت:
- خوش اومدین.
- ممنون خاله.
امیر- مرسی مامان.
خاله یه چشم غره به امیر رفت ، داخل شدیم گل و شیرینی رو به دست خاله دادم ، آناهید رفت تو آشپزخانه ، داد زدم:
- آناهید چیزی نیار الان از خونه ی ما برمی گردیم.
آناهیتا سریع اومد و نشست تو سالن ، رو به خاله کردم و گفتم:
- خاله ، فکرامو کردم ، منم امیر رو دوست دارم ، تبسم هم اینطوری خوشبخت تره ، اگه شما اجازه بدین...
خاله- من که از خدامه عزیزدلم.
بلند شد به سمتم اومد و گفت:
- مبارک باشه ، ایشالا که خوش بخت میشین.
و بعد محکم بغلم کرد ، امیر رو هم بغل کرد و گفت:
- حالا که هستی رو برگردوندی دیگه ازت راضیم ، بابای خدا بیاورزتم الان حتما خیلی خوش حاله ، فقط کی می خواین عقد کنین؟
امیر- ایشالا ماه دیگه اگه اجازه بدید.
آناهید- چقدر خوش حال شدم ، هستی دوباره عروس خودمون شد ، آخ جون دوباره خواهر شوهر میشم.
خندیدیم و بعد هم آناهید رو بغل کردم ، نشستیم و مدتی صحبت کردیم ، رو به امیر کردم و گفتم:
- امیر من میرم دیگه.
خاله- کجا؟
- برم خونه ی خودمون دیگه.
امیر- خودم می رسونمت.
- نه ، راهی نیست که پیاده میرم.
بلند شدم ، از همه خدافظی کردم ، امیرهم باهام تا دم ماشینش اومد و وسایل تبسم و خودم رو به دستم داد ، رفتم به سمت خونه ، گوشیم رو دراوردم و به المیرا زنگ زدم ، جواب داد:
- الو سلام.
- سلام ، خوبی؟
- خوبم ، چه خبر؟ چی شد؟
- هر دوطرف قبول کردن.
- خدارو شکر ، هستی با این دکتره هم صحبت کردم ، اگه کارامون درست شه ایشالا سه ماه دیگه میریم انگلیس واسه درمان ، گفت شاید چند ماه طول بکشه.
- المیرا ، اگه یه خواهشی ازت بکنم قول میدی قبول کنی؟
- آره خوب ، بگو.
- الان قول دادی؟
- بگو دیگه ، آره ، قول دادم.
- این چند ماهه رو برید خونه ی من تو لندن ، کوچیکه اما چند ماه میشه توش زندگی کرد.
- هستی چی میگی؟
- به خدا اگه قبول نکنی تا آخر عمر باهات حرف نمی زنم ، تو این همه لطف به من کردی مگه من حتی گفتم چرا؟ پس قبول کن.
- اما شاید ساشا قبول نکنه.
- المیرا... تو رو خدا ، تو رو به جان پیام ، باشه؟
- خیل خوب انقدر قسم نخور.
- راستی زنگ زدم بگم تبسم رو با آژانس بفرستی خونه ی بابام.
- اِ اونجا رفتی؟
- آره دیگه ، تا دوباره بیان خواستگاری.
- چقدر جالب ، الان زنگ بزنم آژانس؟
- اگه می تونی.
- پس خدافظ.
- باااااااای.
تلفن رو قطع کردم ، با شادی و آرامش به سوی خانه ی بابا به راه افتادم ، وقتی رسیدم ، تبسم از آژانس پیاده شده بود و می خواست زنگ بزنه ، به سمتش رفتم و گفتم:
- سلام مامانی.
- سلام مامان ، چرا اومدیم اینجا؟
- یه ماه اینجا می مونیم ، بعد سه تایی میریم خونه ی خودمون.
- واقعا؟
- معلومه.
- مامان حالا که با بابا آشتی کردین ، قول میدی دیگه باهم دعوا نکنید؟
- باشه ، چشم.
زنگ زدم و رفتیم تو ، شقایق جلوی در وایستاده بود ، سریع تبسم رو بغل کرد ، خیلی دوسش داشت ، تبسم با شقایق به اتاقش رفتن و منم به اتاق خودم ، اتاقی که سال ها پیش اتاق من بود ، اتاق هستی ، چقدر عمر بی ارزشه ، وقتی فکر می کنم عمو سعید من مرده ، و اینکه یه روزی من هم میمیرم خیلی بده ، خیلی حس بدیه ، وسایلمون رو جا به جا کردم ، لباس راحت پوشیدم بعدش هم رفتم به سالن ، بابا خونه نبود ، مامان فقط نشسته بود و تلویزیون میدید ، رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- مامان ، خونه نشین شدی ، اتفاقی افتاده؟
- یه سالی میشه خیلی کمتر میرم.
- چرا؟
- حوصله ی کار ندارم ، دیگه داریم پیر میشیم ، یه پسرم نداریم ، کارای شرکت و کارخانه رو انجام بده.
شقایق که داشت از تو اتاق بیرون میومد ، خودش لباس تبسم رو عوض کرده بود ، همین طور که میومد گفت:
- مامان مگه من خودم نگفتم نوکرتم هستم ، خودم کارای شرکت رو انجام میدم؟ خودم میرم شرکت؟ پس چرا هی غصه می خوری؟
- آره تو بیای شرکت که سیوان رو ببینی.
با تعجب به مامان نگاه کردم ، بعد هم به شقایق و گفتم:
- سیوان؟ سیوان کیه دیگه؟ شوهر خواهره؟
شقایق خیلی کم قرمز شد ، مامان گفت:
- پسره پسر یکی از شرکای شرکته ، از شقایق خواستگاری کرده ، ولی خیلی پروئه.
شقایق خشم و ناراحتی گفت:
- اِ مامان ، مگه قبلا حرف نزده بودیم؟ حالا بزار بیان.
مامان خندید و شقایق هم همون جور حرص خورد ، به شقایق نگاه کردم و گفتم:
- بیا بریم تو اتاق کارت دارم.
- بریم.
رفتیم تو اتاق شقایق ، نشستم رو تختش ، اونم نشست رو تخت و گفت:
- هوم؟
- دوسش داری؟
- کیو؟
- سیوان رو.
- خیلی هستی ، خیلی دوسش دارم.
- خدا رو شکر ، خواهرم با عشق ازدواج می کنه.
- والله بعد اون کاری که تو کردی ، من از هرچی عشق و عاشقیه متنفر شدم ، تا سیوان رو دیدم ، خیلی خوبه ، نمی دونی چی میگم.
- چرا نمی دونم؟ می فهمم. مامان راضی نیست؟
- چرا بابا ، می خواد اذیت کنه.
- میشه ببینمش؟
- یعنی بهش زنگ بزنم؟
- اگه میشه واسه نهار یه قرار بزارین.
- باشه.
گوشیش رو برداشت و یه شماره رو گرفت ، با لبخند گفتم:
- بزار رو آیفون منم گوش بدم...
- هستی...
- جون من.
- باشه.
گذاشت رو آیفون ، پسره جواب داد:
- جانم؟ چه عجب شما صفحه ی گوشی مارو نورانی کردین خانم.
- سلام ، خوبی؟
- بله ، تو که زنگ زدی حالمم خوب شد.
- سیوان نهار کجایی؟
- برنامه ای ندارم ، شما بالاخره دلت تنگ شد برا ما؟
- خواهرم برگشته.
- واقعا؟
- آره ، خیلی هم دوست داره تو رو ببینه.
- ای به چشم ، خواهر زن عزیز هرچی بگن ما گوش میدیم. بیام دنبالتون؟
- آره.
- پس تا یه ساعت دیگه اونجام.
- منتظرم.
قطع کرد ، گفتم:
- نه بابا ، صداشم خوبه ها ، خودمونیم.
خندید و گفت:
- پس فکر کردی بی عرضم؟
- راستی چند سالش هست حالا؟
- هم سن توئه ، بیست و پنج.
نیم ساعت به صحبت گذشت و زمانی که سیوان زنگ زد که داره راه میفته ما هم بلند شدیم تا آماده شیم ، من مانتوی کرم رنگ ، شلوار لی طوسی و شال کرم رنگم رو پوشیدم ، موهام رو کج گرفتم ، یه رژگونه ی کمرنگ و رژلب آلبالویی زدم ، شقایق هم آماده شد ، اول نشست جلوی آینه ، کرم پودر زد ، بعد هم رژگونه ی صورتی ، بعد من براش خط چشم کشیدم و ریمل زد ، رژلب صورتی کمرنگ رو به لب هاش زد و لب هاش رو بهم مالید ، مانتوی صورتی رنگی رو دراورد و پوشید که تا زانوش بود ، شلوار لی سرمه ای و شال سرمه ای که چشماش رو نازتر می کرد ، کیف هامون رو برداشتیم ، عینکم رو به چشم زدم و رفتم تو سالن ، تبسم داشت با مامان حرف می زد ، رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان ، من و شقایق میریم بیرون نهار ، شما می تونی تبسم رو نگه داری؟
- آره می تونم ولی من نهار درست کردم.
- حالا شام می خوریمش.
- باشه ، به سلامت.
- خدافظ.
رفتیم و سر کوچه وایستادیم ، خیلی دوست داشتم قیافه ی سیوان رو ببینم ، چند دقیقه بعد یه دویست و شش بژ رنگ اومد رو به رومون ، به قیافه ی راننده نگاه کردم اما عینک آفتابی رو چشمش بود ، پیاده شد ، نگاهی به سرتاپاش انداختم ، خوش تیپ بود ، شلوار لی مشکی رنگ با بلوز آستین بلند مشکی موهاش رو بالا داده بود ، موهای مشکی و چشم های مشکی داشت ، پسر بامزه ای بود ، قیافشم خوب بود ، گفت:
- سلام.
شقایق- سلام ، سیوان خواهرم هستی ، هستی سیوان.
سیوان- پس هستی خانم معروف شمائید؟
- معروف؟
- خیلی شقایق ازتون پیشم تعریف کرده.
- اختیار دارین ، تعریف شمارم کم نشنیدیم.
باهم دست دادیم ، گفت:
- خیلی دوست داشتم ببینمتون.
- من ازت بزرگتر نیستم که شما میگی بهم ، راحت باش.
- آره می دونم ولی فکر کردم بگی پسره چقدر پروئه.
شقایق- میگم من میرم نهار می خورم ، شما حرفاتون تمام شد خودتون بیاین خوب؟
سیوان گفت:
- سر پا نگهتون داشتم ، بشینید تو ماشین ، هستی خانم بفرمایید جلو.
- ممنون ، شقایق تو بشین جلو.
شقایق- نه هستی بشین.
رفتم عقب نشستم و به روی خودم نیاوردم ، شقایق نشست و حرکت کردیم. جلوی یه رستوران نگه داشت و بعد از پارک پیاده شدیم ، به داخل رستوران رفتیم و پشت یه میز نشستیم ، من و شقایق کنار هم نشستیم و سیوان هم رو به روی شقایق ، سیوان رو به من کرد و گفت:
- کاش امیرآقا هم میومد.
- ایشالله دفعه ی بعد.
پاسخ
 سپاس شده توسط RєƖαx gнσѕт ، gisoo.6 ، aida 2 ، elnaz-s ، s1368 ، lili st ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، السا 82 ، *رونيكا* ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#29
میدونم چرا ولی کم کم داره از هستی بدم میاد دیگه اون دختر مظلوم نیس  بیچاره امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
MADE IN AM
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، Berserk ، SOGOL.NM ، _leιтo_
#30
اگه شقایق هم مثله هستی شد فک نکنم کسی بتونه بهتر از نوشیکا ادم ها رو بد بخت کنه
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، RєƖαx gнσѕт ، Berserk ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان