امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|-Tag Der Toten-|

#21
پیام رادیویی
بخش 4
نامه دکتر مکسیس
12
33
42
78
115
58
90
سوفیا،من میخوام این نامه سریع به پارلمان برلین برسه!
آقایون خیلی میخوام نظرتون درباره کمبود بودجه پروژه جایِنت بدونم
همونطور که من قبول دارم،ما داریم به نقشه نهایی خیلی نزدیک میشیم
ولی چندین سال توسعه نیاز داریم
خیلی احمقانه میشه که مخارج هارو همین اول کار قطع بکنیم
همانطور که میدونید تمام تست های DG-2 کاملا موفقیت آمیز بوده و
پیش بینی میشه که تا چندین سال بعد به توسعه فراوان برسه
ولی پروژه تلپورت هنوز به صورت ناکامله
مشکل اینه که ما به اندازه کافی عنصر 115 برای ادامه آزمایش نداریم
نمونه های آزمایشگاهی با موفقیت تلپورت شدن ولی متاسفانه قابل حرف شنوی نیستن
برای اینکه بخوایم به موفقیت برسیم باید حجم آزمایش هارو بیشتر بکنیم
ما علاوه بر عنصر 115 به انرژی هم نیاز داریم
از ماموران ما خبر رسیده که در نوادای آمریکا تعداد بسیار زیادی عنصر 115 یافت شده
پس زمان نقش حیاتی رو داره برای اینکه بخوایم ازشون جلو بیفتیم
همه اینها غیر قابل دسترسه اگه شما بودجه رو قطع کنید!
من همچنان با ادامه آزمایشات ادامه میدهم...
پاسخ
 سپاس شده توسط Prometheus
آگهی
#22
پیام رادیویی
صحبت های مکسیس با زامبی عنصر 115
بخش 4
مکسیس به زامبی:بلند شو،گفتم پاشو!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
.




مکسیس:خوبه،به من نگاه کن،اینجا!خوبه،حالا بیا جلو
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
زامبی جلو میاد




مکسیس:خوبه سریعتر!سریعتر!همینجا وایسا!گفتم همینجا وایسا!بکُشِش!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
.




مکسیس:نمونه 26 شکست خورد.یکی دیگه برام بیارید!...
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴀʀмɪss
#23
پیام رادیویی
هدیه مکسیس برای دخترش سامانتا
بخش 4
مکسیس به سامانتا:خب سامانتا تو باید خیلی حواست جمع باشه،داشتن سگ خیلی مسئولیت بالاییه
سامانتا:چشم پدر،من خیلی دوسش دارم
مکسیس:تو باید هر روز بهش غذا بدی و بیرون ببریش[البته با راهنمایی سرباز های من]،وقتی داری باهاش بازی میکنی باید خیلی مراقب خودت باشی،میدونی که قراره یه روز توله سگ به دنیا بیاره
سامانتا:واقعا؟میتونم بچه هاشو هم نگه دارم پدر؟
مکسیس:حتما سامانتا،تو صاحب خوبی برای اونا هستی...
پاسخ
#24
پیام رادیویی
آزمایشات مکسیس و ریکتافن در تلپورت
مکسیس:شروع آزمایش نمونه سوم،نمونه داخل محقظه تلپورته،برق رو روشن کن!
...
ریکتافن:اوه خدای من!
مکسیس:خودت رو جمع و جور کن و محفظه رو تمیز کن![آزمایش شکست خورد]نمونه شماره سه موفقیت آمیز نبود،نمونه از بین رفت و تقریبا نابود شد؛
محفظه رو تمیز کن و سیستم رو دوباره تنظیم کن!دوباره تست میکنیم!شنیدی؟!
ریکتافن:بله دکتر
.
.
.
[آزمایشات بعد که نشان میدهد دکتر مکسیس از شکست های متوالی عصبانی شده است]
[و خیلی از این شکست هارو تقصیر ریکتافن هم میندازه]
مکسیس:ادوارد اون سگ لعنتی رو یکجا ببند!نمیخوام موقع آزمایش اینجا وِل بچرخه!
ریکتافن:بستمش دکتر مکسیس
مکسیس:شروع آزمایش نمونه پنجم،نمونه داخل محفظه تلپورته،برق رو روشن کن!
...
مکسیس:ببینم جسد داخل محفظه هست یا نه؟
ریکتافن:چیزی قابل مشاهده نیست دکتر!نمونه...نمونه غیب شد!ما انجامش دادیم دکتر!
مکسیس:احمق نباش!نمونه شماره پنجم شکست خورد.اره نمونه غیب شد ولی به سر جای قبلیش برنگشت،اون دستگاه لعنتی رو تنظیم کن!حالا!
ریکتافن:چشم دکتر...
پاسخ
#25
پیام رادیویی آخر
بخش چهارم
آغاز حماسه
مکسیس:نمونه 36 داخل محفظس[سگ سامانتا]همه چیز درست تنظیم شده،برق رو روشن کن!
...
مکسیس:نه نه نه!دستگاه رو درست تنظیم کردی؟!
ریکتافن:بله دکتر،طبق دستورالعملتون بود دقیقا
مکسیس:اگه طبق دستورالعمل من بود باید کار میکرد!مگه اینطور نیست؟؟طبق معمول بی دقتی تو...
[ظاهر شدن سگ سامانتا در تلپورت به حالت زامبی]
ریکتافن:دکتر شما هم صدا رو شنیدین؟
مکسیس:ساکت شو احمق!نمونه 36،شکست خورد،وقتی نمونه یک نیروی برقی رو داخل محفظه تولید کرده!...خب درش رو باز کن!
ریکتافن:دکتر من فکر نکنم...
مکسیس:در رو باز کن همین حالا!
ریکتافن:اوه خدای من
سامانتا:پدر؟!با فلافی چیکار کردی؟
مکسیس:لعنتی سامانتا تو نباید الان اینجا باشی!ادوارد از اینجا ببرش
ریکتافن:بله دکتر
[سامانتا پس از دیدن فلافی جیغ میکشد]
سامانتا:چه بلایی سر فلافی اومده؟!بابا با فلافی چیکار کردی؟؟
[سامانتا میره توی محفظه پیش فلافی]
مکسیس:نه سامانتا اونجا نرو!!آروم!بیا بریم سامانتا!دختر خوبی باش.اون دیگه فلافی نیست.بیا از اینجا بریم بیرون
[ریکتافن دَر محفظه رو روی ستاشون میبنده]
مکسیس:ادوارد داری چیکار میکنی؟!این در رو باز کن حالا!!
سامانتا:بابایی...من میترسم!!
مکسیس:بغل من باش سامانتا!
ریکتافن:خداحافظ،دکتر مکسیس...
[پاور روشن میشه و این سه نفر تلپورت میشن...]
ریکتافن:هاهاهاهاهاهاهاها...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Samantha-The Giant



پاسخ
#26
پیام رادیویی
بخش هفتم:Kino Der Toten
داخلیه 741021
احتمالا این دستگاه هدف اصلی گروه 935 رو معلوم میکنه
من هنوز به دوستای ناخواسته ام اعتمادی ندارم
ولی خب اونا برای کارام مفیدم
ولی باید ازشون فاصله بگیریم
کی فکر میکرد تلپورت قابلیت سفر در زمان هم داشته باشه؟
این گروه چند تا پایگاه داره؟
یادمه یکیش توی تگزاس و ویرجینیا آمریکا بود...
اون دختر کوچولو کجاش غیبش زد؟
فقط زمان اینه به سوالای بی جواب ما توی تئاتر جواب داده
پاسخ
#27
فصل نهم:Roof Under Town

Ракета готова к запуску
я повторяю
Ракета готова к запуску
_
ریکتافن:همونجا وایسا!من اسلحه دارم!
دمپسی:احمق!منم تانک دمپسی!
ریکتافن:آه بلانسکی فکر کردم یه فرد مسلح اومده خِر منو بگیره
دمپسی:حالا که تو اومدی خِر ما رو گرفتی،هی...دیگه منو بلانسکی صدا نکن
ریکتافن:باشه دامپسی مشکلی نیست...
دمپسی:دمپسی!
نیکولای:ریکتافن؟!
ریکتافن:نیکولای ما اینجاییم!
دمپسی:نیکولای؟
ریکتافن:این همیشه صدای یک مرد بدبخت مسته...
نیکولای:ریکتافن؟!دمپسی؟!
دمپسی:کجا بودی مرد؟
نیکولای:زامبی...زامبیه بهم حمله کرد اومدم که با بطری بزنم تو سرش یه اینجا ظاحر شدم بطری رو زدم تو سر خودم...
ریکتافن:خفه شو ما با هم اومدیم اینجا
نیکولای:من توی آسانسور بودم
دمپسی:هه آسانسور
ریکتافن:اینجا آسانسور نداره
نییکولای:تو از کجا میدونی؟
ریکتافن:من قبلا اینجا بودم،اینجا یه سایت تحقیقاتی مربوط به روسیس
دمپسی:تو تا حالا توی زندگیت پاتو به جاهای تمیز گذاشتی؟نگاه کن،اینجا همش خونیه
نیکولای:تاکئو!
تاکئو:هی!!
نیکولای:داره با همون آسانسور میاد پایین
ریکتافن:ببینم این همون اسانسوری بود که میگفتی؟
نیکولای:مگه همون نیست
دمپسی:یعنی هر کی اینو ساخته مهندس بوده
تاکئو:شما ها اینجا چیکار میکنید؟
نیکولای:دلتو خوش نکن ما اسلحه نداریم...
دمپسی:عالی شد حالا ما وسط این ناکجا آباد باید دنبال اسلحه بگردیم:-|
ریکتافن:اسلحه لازم نیست ما با دفترچ...دفترچه...دفترچه!دفترچه من کجاس؟
دمپسی:دفترچه خاطرات؟
ریکتافن:نه یک دفترچه،یک دفترچه راهنما بود...
نیکولای:این کی بود؟
تاکئو:الان مشکل ما این دفترچه آشغالیه؟
نیکولای:گوش کنید!
[رادیو:دراگوویچ...کرانچنکوو...اشتاینر...آماده برای پخش نووا 6]
ریکتافن:لعنتی...اینجا،اینجا اونجایی که میگفتم نیست...
دمپسی:پس کجاس؟
ریکتافن:Ascension
پاسخ
#28
(05-03-2021، 15:26)SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
آزمایش میکنیم 1 2 3
آزمایش میکنیم!1-2-3
ناکت دِر توتن
یا ناکت دِر آنتوتن؟
به هر حال یعنی شب مرده
من اینو امشب یاد گرفتم،دارم سعی میکنم روی زبان آلمانیم کار کنم.
به هر حال این مکان توی یک فرودگاه و توی یک ساختمان بتنی توی نا کجا آباد رخ داده که اسمش رو حتی خودم هم نمیدونم
یادمه که خیلی مکان کوچیکی بوده و به معماری امروز خیلی مسخره و به دردنخور بوده
داره یادم میاد،مه محیط رو گرفته بود،اونها از تاریکی پرسه میزدند!
ولی مه آنچنان توی ساختمان نفوذ نمیکرد
میدونی راستی چی رو فهمیدم؟شما حتی اونجا هم نبودین!
اولش نبودین!
ولی چند نفر سرباز ناشناس که از سر بدشانسی باید زنده میموندن اونجا بودن.
شب دلهره آوری بود،هی!گوش کن!بیا ببین من دارم آلمانی حرف میزنم!!هاهاهاهاها...
فصل اول:Nacht Der Toten
November 1946
همه چیز با صدای انفجار شروع شد
هیچ کس اونجا نبود،هواپیما سقوط کرده بود
کمرم بدجور درد میکرد،یک مشت سرباز در حال راه رفتن بودن.
اونقدر سیاه بودن که انگار سوخته بودن
قیافشون رو نشناختم،انگار که اصلا آمریکایی نبودن!
یکی از اونا،لعنتی یکی از اونا!
میدوید به سمت من،نمیتونستم درست از جام بلند شم
اون نزدیک تر میشد تا زمانی چشمام به سیاهی رفت...
از جام بلند شدم،هوا هنوز مه آلود بود.
کسی اونجا نبود
یک خونه بتنی با در و پنجره های شکسته که میشه بیرون رو به خوبی دید...
لباسم خونی شده بود،بیرون توی حیاط ساختمون،یک کامیون مدل آلمانی بود.
ستون های خورد شده،روی دیوار هاش با خون چیز های نوشته شده بود!
فکر کنم الان دیگه تصورش رو بکنید!ولی،ولی...
صدای پا یک نفر میامد!
انگار یک نفر داره آهسته آهسته طرف من میاد!
همون مرد،همون مرد سیاه با چشم های نارنجی!
نزدیک که شد فهمیدم که یک سرباز آلمانیه!
دویدم به سمت پله ها...
یک مبل اونجا بود و تا خواستم بهش دست بزنم یهو از روی زمین بلند شد و رفت به آسمان!
باورم نمیشد!
انگار یک نفر داره اون رو کنترل میکنه!
خواستم دو تا پله آخر رو بگذرونم یهو اون مرد با صدای گرفته و اومد و پای من رو گرفت!
با آجر زدم به سرش...
پام رو ول کرد و من فرار کردم که یهو یک نفر دیگه با چشم های نارنجی به من حمله کرد
و میخواست دستم رو گاز بگیره که یک نفر از پشت به اون شلیک کرد.
اون دست من رو گرفت و من رو بلند کرد...
ازش پرسیدم که اون کیه؟
ولی جواب نداد.
یهو از پنجره حمله کردن،انگار صدای شلیک رو شنیده بودن.
دو نفر دیگه از پشت سر زیر بغلم رو گرفتن و کمک کردن که بلند شم
دویدیم به سمت در...
در رو باز کردیم و همه وارد یک اتاق دیگه شدیم.
نفس نفس میزدم و خیلی شوکه شده بودم.
از پشت در مشت میزدن و ناله میکردن.
من:اونا کین؟از ما چی میخوان؟
یک سرباز کلاهش رو برداشت،یک کمد رو هل داد و گذاشت جلوی در،یک صندلی چوبی گذاشت جلوی اون و همونجا نشست.
یک پارچه از جیب شلوارش برداشت و عرق روی پیشونیش رو خشک کرد.
بهم گفت:تو کی هستی؟
من:من تانک دمپسی ام سرباز گردان سوم ارتش آمریکا
گفت:من هم جان بانانا هستم،فکر نکنم تو رو قبلا دیده باشم.
تانک از سر جاش بلند شد که جان اسلحه گرفت به سمتش:
تانک:داری چیکار میکنی؟گفتم اونا کین؟!
جان:بشین تا برات توضیح بدم!
تانک:خواهش میکنم بگو اونا کین!چی میخوان؟ما اینجا چیکار میکنیم؟
اسموکی:تانک آروم باش،گوش کن من دنی اسموکی هستم،ما هممون توسط اونا محاصره شدیم!
تانک:اونا کین؟!
پکستون:ما نمیدونیم اونا کین!جان؟!همش تقصیر توعه!
جان:پکستون دهنتو ببند!
اسموکی:بسه بچه ها!لطفا بسه!
صدای نال ها هنوز از پشت در میومد تا زمانی که در باز شد...
اونا به سمت پشت بام فرار کردن.
پکستون:حالا چیکار کنیم؟اوه خدای من...
اسموکی:آرامش خودتون رو حفظ کنید،توی حیاط پشتی یک کامیونه.
جان:باید سوارش بشیم!
تانک:بنزین داره؟
اسموکی:من چه میدونم مگه سوارش شدم؟!
پکستون:یک بشکه سوخت اینجاست!
تانک:پره؟
پکستون:نه خیلی...
جان:در رو به حیاط پشتی کجاست؟
اسموکی:اون پایینه ما الان اومدیم بالا...
پکستون:اونا دارم در رو میشکنن ما باید یه کاری بکنیم!
تانک:اینجا نردبام داره!
جان:پکستون تو اول برو پایین.
پکستون:میخوای منو به کشتن بدی؟
جان:این منم که کشته میشم و قراره جلوی اون لعنتیا رو بگیرم!برو پایین!
اسموکی،پکستون و تانک با عجله از نردبام میرن پایین.
اسموکی:،پکستون سوخت رو بریز داخل باک!
پکستون:باشه!
اسموکی:روشن شو،روشن شو!روشن لعنتی زودباش!
تانک:جان؟!جان؟! تو اونجایی؟
جان:من دارم میام پایین!
اسموکی:روشن شد!بیاین بالا!
همه سوار میشن،کامیون حرکت میکنه و در افق مه و تاریکی ناکت دِر توتن،محو میشه.
پایان فصل اول
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان