ارسالها: 541
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Sep 2016
سپاس ها 958
سپاس شده 139 بار در 114 ارسال
حالت من: هیچ کدام
داشتم بادوست فابم (آیدا) تو تلگرام چت میکردیم بعد من بهش گفتم فردا میای باشگاه بعد گفت نه حالم بده گفتم خو چی شده هرکاری کردم نگف ولے با هزار بد بختی راضیش کردم که بگه اونم با گریه یه وویس گذاشت و گفت سرطان خون داره . آقا منم اسکل شدم رفتم گوگل یه اطلاعاتی درباره سرطان خون دراوردم و گڋاشتم براش خلاصه فرداش که رفتم باشگاه دیدم متن چتمونو داره با صدای بلند واسه مربی و بچه های باشگاه میخونه و منم به طور کاملا بی رحمانه اسکل شدم
خلاصه من دیگه دوست فاب ندارم
پایان
خداییاااااا درسته خیلی گناه دارم
امااا گناه دارم....
ارسالها: 143
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Apr 2017
سپاس ها 740
سپاس شده 536 بار در 300 ارسال
حالت من: هیچ کدام
19-05-2017، 3:13
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-05-2017، 22:01، توسط * MASIHA *.)
یه سه شنبه نحس تو مدرسه !
نمیدونم چرا ولی انگار هیچ سه شنبه ای با من یار نیست !
اول از همه دوستام رو معرفی میکنم چون لازمه !
من و دوستام : فرناز و ونوس .
توی مدرسه به سه تفنگ دار معروفیم .. والا نمیدونم چرا !
شاید بخاطر اینکه ونوس و فرناز همیشه وکیل مدافع منن و چوب منو میخورن !
اون روزم یه روز خدا بود که من از خواب بلند شدم و بعد از اینکه حسابی به قول فرناز " عر " زدم از خونه اومدم بیرون گه خیر سرم گورم رو گم کنم برم مدرسه !
بابام رفته بود شرکت و مامانم هم بیمارستان بود " دکتره " ..
قرار هر زور ما این بود که فرناز میومد دنبال من . بعد من و فرناز دو تایی با هم دنبال ونوس .
در خونه رو که بستم اومدم کتونی های صاب مرده ام رو پام کنم که دیدم دست بر قضا کتونی های خوشگلم نیس !
بعله دیگه !
بدبختی واقعی اینه !
اومدم با کلید درو باز کنم که .. کلید تو جا کلیدی خونه توی سالن آویزونه !
یه نصیحت بهتون میکنم که همیشه خوب بخوابید که مثله من گور به گور شده گیج ویج نزنید صبح ها !
از اون طرف هم فرناز کل کوچه رو گذاشته رو سرش که گمشو که امینی " مدیر " کله امون رو کند !
خودم کردم که لعنت بر خودم باد !
هفت صبح چه خاکی تو سرم کنم ؟؟
رفتم پایین و قضیه رو به فرناز گفتم ..
اونم اول یه ذره با دهن باز نگام کرد .. بعد گفت : یعنی اینقدر خنگی ؟
منم که اون زبون درازم حالا لال شده بود ..
فرنازم دید خودم میدونم شکر قهوه ای خوردم راهی خونه شون شد برام کفش بیاره !
منم نشستم رو پله مون و تا کفشا رو بیاره گریه کردم ..
وقتی برگشت با سرعت دو زدیم بیرون و رفتیم دنبال ونوس و زدیم مدرسه ..
وای وای وای ! حالم از سه شنبه ها بهم می خوره !
از جایی که صبحونه نخورده بودم یه کیک و ساندیس خریدم که سر کلاس بخورم ..
از شانس زنگ اول دبیر تربیت بدنی عنق مون اومد سر کلاس اسمش : محسنی .
همه ازش متنفرن چون خیلی زور گو و چاقه و بد اخلاقه ..
اونم گفت آروم به صف برید حیاط سر تور والیبال .
مام رفتیم و من کیک و ساندیسم رو چپوندم بغل ونوس و گفتم برام نگهش داره که من یه سرو بزنم !
اون بدبختم نگاه برزخی محسنی رو به جون خرید تا من عرض اندام کنم ..
منم که ایشاا.. برق می گرفتم و جو نمی گرفت گرم بازی شدن و کیک ساندیس بی نوام یادم رفت !
سر بازی یهو محسنی سوت زد : فرامرزی " ونوس " تو چرا بازی نمی کنی ؟ چرا خوراکی آوردید سر والیبال؟ کار شکم واجبه یا آخر ترم ؟
اون بدبختم به تته پته افتاده بود ..
منم با پر رویی گفدم : کیک و ساندیس واسه منه !
محسنی یه نگا به من کرد : چشمم روشن فرهمند ! مگه نمیدونی من دوس ندارم سر ورزش خوراکی بخورید ؟
کاش لال می شدم و دهنم رو باز نمیکردم .. اما کردم !
من : زنگ تفریح خریدم !!!!!
یهو دیدم چشای بچه ها گرد شد .. تازه فهمیدم چه گهی خودم ! ما گه زنگ تفریح نداشتیم ! تازه زنگ اول بود !
فرناز از پشت نیشگونم گرفت : مرده شورت رو ببرن مسیحا ! این الان قبرتو میکنه ! گمشو ماست مالیش کن !
سریع دهن وا موندم رو باز کردم : منظورم زنگ قبل از کلاس بود !
اینبار دیگه چشمای بچه ها داشت از حدقه بیرون میزد .. آخه مدرسه ما کیک و ساندیس نمی فروشه !
محسنی یه نگاه ترسناک بهم کرد : دروغم اینقدر شاخ دار آخه ؟ فرهمند من از دست تو سر به کدوم بیابون بزارم ؟
بچه ها زدن زیر خنده ..
ونوس گفت : از بیرون از مدرسه خریده خانوم !
محسنی باز سگ شد : چرا نزاشته تو کلاس ؟
منم که دهن چاک ! یهو گند زدم به همه چی ! : آخه تا خواستم بازش کنم زنگ خورد !
این در حالی بود که تقریبا نصف کیک تو شکمم بود .
فرناز از پشت کبودم کرد با نیشگون هاش !
محسنی که انگار خنده اش گرفته بود پشتش رو کرد تا ما خنده اش رو نبینیم !
فقط آروم گفت : فرهمند ؟
من : بعله خانوم ؟
محسنی : ساندیست رو بخور دختر خوب دیگه هم دروغ نگو باشه ؟؟
و اینجا بود که من دریافتم سکوت خصلتی است پسندیده !
ارسالها: 143
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Apr 2017
سپاس ها 740
سپاس شده 536 بار در 300 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یادمه نهم که بودم یه دختره تو مدرسه امون بود اسمش دیانا بود ..
من و این عین کارد و پنیر بودیم ..
لج !
یه بار با هم دعوامون شد افتضاح !
وسط دعوا بر گشت گفت : اَه ! با عجب آدم خری طرفم !
دوستم از من طرفداری کرد و گفت : حالا به نظرت ما با چی طرفیم ؟
اونم قرمز شد ! منم اومدم جو بدم گفتم : خودت با عجب آدم خری طرفی !
من : |
دیانا : )
دوستم فرناز 0-0
ارسالها: 3,461
موضوعها: 234
تاریخ عضویت: Jun 2016
سپاس ها 11421
سپاس شده 13289 بار در 6059 ارسال
حالت من: هیچ کدام
21-05-2017، 7:51
(آخرین ویرایش در این ارسال: 21-05-2017، 9:27، توسط ÆMÆշЇÑζ.)
سوتيا ما هنرستانيا همه مثبت 18هه..
معلما رو اذيت ميكرديم ..
گوشي با كلي اطلاعات لو ميرف ..!!
پشت سر معلمه فحش ميداديم از جلو رومون در ميومد .. :||
كلا زياده : )
ارسالها: 695
موضوعها: 139
تاریخ عضویت: Feb 2017
سپاس ها 2905
سپاس شده 1870 بار در 1011 ارسال
حالت من: هیچ کدام
سوتی خیلی زیاده هم تو خیابون هم تو کلاس توکلاسیا که نمیشه اینجا گفت زشته
یه سری داشتیم میرفتیم تو خیابون بعد دوستم تازه یه کیف خریده بود چندتا پسر جلو ما بودن یهو دیدم یکیشون از کیف دوستم داره یهو خوشحال شدم بلند داد زدم وای پریااا نگا از کیف توعه
منو دوستام کلا علاقه زیادی داریم که به اینو اون تیکه بندازیم یا مثلا تو چهارشنبه سوری زیر پای اینو اون ترقه بندازیم یه سری یه پسری اومد از کنارمون رد شد ماهم دیدیم این شلوارش فاقش کوتاهه گفتیم اذیتش کنیم برگشتم بش گفتم وای میگم چرا زمین تمیزه نگو تو داری همه جارو با فاق شلوارت جارو میکنی پسره هیچی نگفت پشتش به ما بود بعد دوباره گفتم بچه ها استرسم دارم الان شلوارش میوفته چیزایه بد میبینیم یهو پسره برگشت نگام کرد گفت سلام سودا خوبی وقتی دیدمش کپ کردم طرف اشنا بود خلاصه ابروم رفت
یه بارم تو خیابون دوستم از دستش خون میومد خودش نمیدونست یهو داد زدم بجا خون گفتم ک...ن چند نفر داشتن زمینو گاز میزدن
ارسالها: 1,340
موضوعها: 583
تاریخ عضویت: Dec 2014
سپاس ها 8576
سپاس شده 1516 بار در 782 ارسال
حالت من: هیچ کدام
02-06-2017، 17:48
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-06-2017، 17:50، توسط mr.destiny.)
سر کلاس داشتیم یه بنده خدایی رو مسخره میکردیم.
هر چی مس گفت یه تیکه بهش مینداختیم.
وسطای حرفاش گفت من تا دو و سه شب فیلم میبینم
منم گفتم اینقد مزاحم ننه بابات نشو بذار راحت باشن.
همه زدن زیر خنده.
بعدش دو روز بعد یکی از بچه ها ازم پرسید علی ساعت چند میخوابی گفتم نه، نه و نیم
یه دفعه همون یاروئه گفت
دیگه نگفتن اینقدر هم ننه باباتو راحت بذاری
خخخخخ