نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

HeartHeartHeartHeartHeartcryingcrying
ILOVE YOU JBHeartAngel
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
آگهی
كاش هيچ كدوممون خجالتي نباشيم تانتونيم به داداشيمون بگيم كه عاشقشيمSad
بخند اما سرمايه ي خنده ات گريه ي ديگري نباشد...
پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe ، ارمين2012
cryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying

خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی باحال بودcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying

رودها در جاری شدن
و علف ها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوه ها با قله ها
و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
وانسان ها
همه ي انسان ها
با عشق، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
اما نباشد، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد، هرگز نباشد

پاسخ
 سپاس شده توسط AmItiSe ، ارمين2012
خوب دلم برات نسوخت چون خودم يه ادم خجالتي نيستم پس براي امثال تو هم دلي نمي سوزه مي خواستي بهش بگي !Dodgy
روزت رو با سخت ترين كار اغاز كن .كاري كه مي تونه بزرگ ترين تاثير رو بر خودت و حرفه ات بگذاره و تا وقتي تمومش نكردي دست از كار نكش kaffe2
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000 ، AmItiSe ، ارمين2012

موضوع : تحقیقات محلی برای بررسی شرایط داماد !
مکان: یکی از محلات قدیمی اصفهان
زمان : صلات ظهر
خ.ع = خانواده عروس
ه = همسایه داماد
________________________________________
خ . ع : ببخشید ما در موردی یه امری خیری خِدمِت رسیدیم میخواستیم یه اطلاعاتی در موردی
این همسایه بغلیدون بیگیریم بیبینیم چه جور آدمایی هستن؟
ه : والا خیلی آدمهای محترمین! پِسِرشونم بِچهِ ای خوبیِس اما اِگه این سیگاره رَم نیمیکشید دیگه
نوری علی نور بود!
خ . ع : ببخشید!! مگه دوماد سیگارم میکشن؟!!
ه : سیگار که نه! اما خوب شوما حَساب کون بعدی یه بس تِریاک، خوب یه نخ سیگارم میچِسبِد!!
خ . ع : اِ !!! مگه دوماد تریاکیند ؟!!
ه : تریاکی که نه اما خوب وقتی آدم صپی اولی وخ (صبح اول وقت) بعدی یه شب بیداری خسته
و هلاک اِز دزدی میاد خونه خوب یه بس تریاکم میچسبد!!!
خ . ع : دزدی؟!!! دوماد دزدم تشریف دارن؟!!
ه :دزد که نه! اما خوب خرجی خانوم بازی و عرق خوری و اینا باید از یه جایی در بیاد دیگه!!!
خ . ع : خانوم باز ؟!! عرق خور؟!!!
ه : نه به اون صورِتی که شوما فکر میکونین!! اما خوب این آقا دوماد اِز وقتی که رَف حبس تو
زندان با یه سری لات و لوت و دزد و چاقو کش آشنا شد خوب اونام زیری پاش نیشستن!
والا خودش بچه یی خوبیِس!!!
خ . ع : زندان؟!!!!
ه : زندان که نه!! اما خوب جوونند و جاهل دیگه شانس اُورد خونواده مقتول رضایت دادن اِگِه نه
حالا حالا تو حبس بود شایدم دارش میزدن!!
خ . ع : مقتول؟!!!! قتل هم کردن ایشون؟!!
ه : قتل که نه .....اصن ولش کون به ما چه!! آدم خوب نیس پش سری مردوم صفه بزارِد.
بخصوص در امری خیر!! این یخده (یه خورده) ایرادو دارِد اما رو هم رفته بچه ای خوبیس!!!
................................................................................​............................................
همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از
شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود
چندين بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا
به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای مخالفت می کند...
زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای
گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته
وی اهمیتی نمی دهد او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای
رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد :
جناب ..... فرمانده محترم .... اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندين ماه است پس از
ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم ، حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری
فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به
مدت ... برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائيد...
" با احترام ..... همسر شما "
و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد. چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش
میرسد: " سرکار خانم... عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام
با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود." فرمانده !!!
................................................................................​............................................
- سلام عزيزم، من بابا هستم ... ماماني نزديک تلفن هست؟
- نه بابا. او با عمو فرانک طبقه بالا است !
- اما عزيزم تو که عمو فرانک نداري!
- چرا دارم الان هم با مامان طبقه بالا است !
- بيا يه بازي کنيم. گوشي را بذار بعد برو در اتاق خواب را بزن و به مامان بگو بابا خونه است!
- باشه بابايي ...
چند دقيقه بعد دختر کوچولو برگشت.
- بابا همين کاري که گفتي کردم !
- خوب بعدش چي شد؟!
- مامان از روي تخت پريد پايين و با جيغ و داد اين طرف و اون طرف مي دويد که يکدفعه
قاليچه از زير پاش در رفت و از پله ها افتاد پايين الان هم هيچ تکوني نميخوره !!!
- آخ آخ عزيزم عمو فرانک چي شد؟
- عمو فرانک از پنجره پريد تو استخر ... اما يادش رفته بود که تو بخاطر زمستون آب استخر
را خالي کرده بودي، محکم خورد کف استخر و اون هم الان تکون نميخوره !!!
- بابا پرسيد: استخر؟! ببينم مگه اونجا پلاک ۲۵۴ نــیست؟!!
- نه !!!!!!!
................................................................................​............................................

زن وشوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص
مراجعه کردند.
پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها
راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است...
زن : منظورتان از پدر جایگزین چیست؟!
پزشک : مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند!
زن تردید نشان داد اما شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان
تجویز پزشک بپذیرد...
چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند!
روز موعود فرا رسید، همسایه هم عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود خبر کرده و
منتظر او بودند.
از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد.
زن در را باز کردو مرد جوان را به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد :
- خب ، من برای موضوع بچه اومدم .
- خوش اومدین، بفرمائید. مشروب میل دارید؟
- نه، متشکرم. الکل با کار من سازگاری نداره. علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم!
- باشه! بریم اتاق خواب؟
- حرفی نیست، هرچند سالن مناسبتره؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط!!!
- چند تا فرمــــودیــــن ؟!!!
- حداقل پنج تا. البته اگر بیشتر بخواین حرفی نیست ، من در خدمتم !
سپس عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:
- مایلم چند تا از نمونه کارام را نشونتون بدم. روشی بکار می برم که مشتریام خیلی دوست
دارند ! مثلا ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم...!!!
وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن. اون خانم خیلی پر توقع بود ومرتباً بهانه می گرفت.
در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم !!!
علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و هی دم و دستگاه رو گاز می گرفت !!!
زن بیچاره حیرت زده به حرفهای جوان عکاس گوش می کرد :
- حالا این دوقلوها را نگاه کنین. اینبار خودی نشون دادم. مامانه همکاری تاپی کرد وظرف پنچ
دقیقه کارمون رو تموم کردیم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد !!!
حیرت زن به سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:
- در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من
کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و بعدش همه چیز بخوبی و خوشی پایان یافت ...!
چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود که طرف آلبوم را جمع کرده و گفت :
- اوکی ! هروقت آماده هستین شروع کنیم !
- هر وقت شما بگین!
- عالیه! پس من میرم که سه پایه رو بیارم !
- سه پایه ؟!! اون دیگه واســـه چــــــــی؟!!
- آخه وسیله کار خیلی بزرگه ! نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و ...
خانم.... خانووووووم.... کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟!!!
Big Grin
................................................................................​............................................
ببخشید اگه یکم بی ادبانه بودShy


یه نظری، یه سپاسی، چیزی...
انگشتام تاول زد تا اینا رو نوشتم
Blush
کره فروش{داستان} 24کره فروش{داستان} 24
پاسخ
 سپاس شده توسط nafas1 ، mohsenniceboy ، Lordlas ، palang ، ارمين2012 ، ...Altair...
اجازه ...
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد.

کشی؟ مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی
همان طور مودبانه و متین ادامه داد و واکنشی نشان دهد، جوان
خیلی آرام، امّا بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود ،.

خیلی عذر میخوام، فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.

مرد خشکش زد... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...
کره فروش{داستان} 24
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
خواهششششششششششششششششش
بامزه بودSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileSmileval
مغز داشتن دلیلی برای انسان بودن نیست:| پسته و بادام هم مغز دارند
برای انسان بودن باید شعور داشتHeart

خیلی سخته
تو چشمای کسی که تمام عشقتو دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو بهت هدیه داد
زل بزنی و بجای اینکه لبریز کینه و نفرت شی حس کنی هنوزم دوسش داری!!!!!!Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
Confused5B:Confused5B:Confused5B:
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !
کمی حوصله کنید تا براتون تعریف کنم :
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!
زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم
یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!
اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و....
دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم !
نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد!
البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ، اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره...
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!
کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ، توان بیان رو ازم گرفته بود!
و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ...
اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!
حتی بهم آدامس هم نفروخت!
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبم مونده ! چه قدرتمند بود!!!
مواظب باشید با کی درگیر میشید!
ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید!
. ҉ مـے روے !!!

.::هَـوایـتـ نـیـسـت::.

و بـہـ هـمـیـטּ راحـتـے .:: احـسـاسـات ِ مـטּ خَـفـه ::. مـے شَـونـב...

.::آبـے کـہــ روز آخـر پـشتـ سـرتـ ::. ریـخـتـمـ ؟!

.::آبـروے בلـمـ ::. بـوב... ҉
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000 ، Lordlas ، ali1112 ، palang ، darya1 ، ارمين2012
عاااااااااااااااااااالی بوووووود
بدترین شکل دلتنگی اونه که کنار یکی باشی و بدونی هرگز بهش نخواهی رسید...
:Laie_23:
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان