امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!!

#11
نسیم دلنشین و دلپذیری میوزید.با مادرم به ساحل رفته بودیم.میدانستم او از این نسیم لذتی نمیبرد چون به یاد تلخ گذشته می افتاد!ان طرف ساحل یک خانه ی قدیمی وجود داشت که مادر به ان زل زده بود.کنجکاو شدم که ارتباط ما با ان خانه چیست؟!؟!؟باید میفهمیدم!!!!نزدیک خانه شدم وتصمیم گرفتم وارد خانه شوم.هنگامی که وارد خانه شدم احساس کردم سایه ای در مقابل سایه ی من ایستاده.وقتس فهمید من متوجه ی حضورش شده ام با عجله به اتاق زیر شیرونی رفت!!به دنبالش رفتم.هنگامی که به انجا رسیدم قاب عکسی زیر نور خورشید می درخشید.نزدیک شدم و عکس خانواده ام را در ان مشاهده کردم.وقتی با دقت بیشتری به ان نگاه میکردم متوجه ی همان سایه شدم که مرا به این اتاق کشوند.ان در عکس بود!!!یکدفعه از خواب پریدم............
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
آگهی
#12
درست یادم نمیاد ......... آره 2 - 3 سالی داشتم که فراری بودم .............. به خاطر قتل رفیقم نقی ............ زیاد نتونستم دووم بیارم ........... بالاخره در سن 10 سالگی دستگیر شدم و بعد از یه سال رفتم پای دار ....... منو دار زدن ...... و این الان روحه منه که داره این داستان رو تعریف میکنه ............. حالا جایزه چی میدین .............. ؟؟؟
bethowen ...
پاسخ
 سپاس شده توسط لامیا ، مانلي ناز
#13
(23-05-2013، 12:36)x boy نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
درست یادم نمیاد ......... آره 2 - 3 سالی داشتم که فراری بودم .............. به خاطر قتل رفیقم نقی ............ زیاد نتونستم دووم بیارم ........... بالاخره در سن 10 سالگی دستگیر شدم و بعد از یه سال رفتم پای دار ....... منو دار زدن ...... و این الان روحه منه که داره این داستان رو تعریف میکنه ............. حالا جایزه چی میدین .............. ؟؟؟

اولا اصلا معلوم نبود داستانت کیه چیه قضیه چیه مگه بچه دو سه ساله میتونه آدم بکشه دی در ضمن بگو که ایرانسلی یا همراه اول جایزش شارژه که به پیام خصوصیت فرستاده میشه
پاسخ
#14
سالها پیش در مدرسه ای كوچك در دهكده هالیرز در حوالی شهر نیویورک

پسر بچه ی كوچكی با حالتی آشفته در محوطه حیات مدرسه

با عصبانیت به پاره سنگهای جلو پایش لگد می انداخت

نگاه مایوسش را به پنجره كوچك كلاس انداخت

كه دختری با موهای طلایی در چهارچوبش خودنمایی میكرد

دخترك كه انگار نگاه پسر را حس كرده بود مسیر نگاهش

از روبرو را بطرف پسر برگرداند و لبخندی نثارش كرد دوباره صورتش رو برگردوند

پسر بچه بغضی كرد و پشتش را به پنجره كرد

همان لحظه صدای زینگ زنگ مدرسه سكوت محوطه را شكست

و بلافاصله صدای فریاد و هیاهوی بچه ها حسابی جو را عوض كرد

پسری درشت هیكل همراه دونفر كه گویا نوچه اش بودند با عجله

بسمت پسر آمدند پسر درشت هیكل كه دنیل نام داشت فریاد زد:

هوی چارلی به چه جراتی پشتت رو بمن میكنی

مثلینكه تنت میخاره چارلی با ترس رویش رو برگرداند

و با خشم دنیل روبرو شد دنیل مشتی سنگین به سمت

صورت چارلی پرت كرد كه باعث شد چارلی با دماغی خونین

روی زمین بیافتد از پشت سرشان صدای نازك دخترك بگوش رسید:

ولش كنید چیكارش دارید!

دنیل لبخندی زد و گفت: میبینید بچه ها نگران چا چا جونش شده

بعد بروی چارلی نیم خیز شد و گفت:

میخوای پول امروزتو بدی یا نه؟

چارلی با سرعت و ترس دست در جیبش كرد

و اسكناس كهنه ای بیرون كشید هنوز از جیبش درست بیرون نیاورده بود

كه دنیل رو هوا قاپید.و دور شد دخترك بدو بدو بكنار چارلی اومد

و زانو زد و با مهربانی به چارلی نگاه كرد.

بیست سال بعد در دل یك شب صدای هیاهو

خیابان آلتین رو پر كرده بود دنیل با همان صورت خوك مانند و عبوس

خودش دركت شلوار دامادی خیلی خنده دار بنظر میرسید

ولی برعكس دخترجوانی كه كنارش بود مثل یك عروسك

كه اسیر یك دیو شده باشه بغض كرده و بی صدا اشك میریخت

چند متر آنطرف تر چارلی با ناراحتی گوشه پیادرو مخفی شده بود

و با حسرت و عصیانبت به آن صحنه نگاه میكرد.

صبح فردای آن روز وقتی دنیل میخواست

از خانه حارج بشه جلوی در خانه یك نامه پیدا كرد

آن را با تردید باز كرد و زوع به خواندنش كرد:

سلام دنیل عزیز
خیلی وقته كه همدیگه رو ندیدیم اگر مایلی كه
پس از سالها یك دوست قدیمی رو ملاقت كنی به آدرس
زیر مراجعه كن:
خیابان كانتر آپارتمان شماره سیزده طبقه‌آخر

دنیل ابروهاشو در هم كشید و گفت:

خیلی جالبه حتما آلبرت یا فلیپ باید باشه و دوباره به خانه برگشت و درو بست.

بعد از ظهر آن روز دنیل شال و کلاه کرد و بسمت خانه دوست ناشناسش رهسپار شد

وارد آپارتمان شماره سیزده و سوار آسانسور شد چند لحظه بعد به آخرین طبقه رسید

و در زد چند لحظه بعد در باز شد ولی کسی پشتش نبود!

دنیل نیشخندی زد و گفت: قایم موشک بازی دیگه بسه

وارد خانه شد و در را بست درودیوار خانه پوشیده از فلش بود که بسمت اتاقی تاریک

راهنمایی میکرد. دنیل گفت: سورپرایز هان؟!

و وارد اتاق شد بلافاصله تا وارد شد در پشت سرش محکم بسته و قفل شد.

دنیل برای اولین بار احساس دلهره عجیبی کرد و سریع چراغ اتاقو روشن کرد.

درو دیوار خونه غرق خون بود و با عکسهایی تزیین شده بود

عکسی که همان دخترک در کودکی با پاکی کودکانه لبخند میزد

و عکسی دسته جمعی از بچه ها ی مدرسه که دور صورت سه نفر دایره قرمز رنگی

کشیده شده بود یکی از آنها خود دنیل بود که ضربدری هم روی صورتش بود

همان لحظه صدای خنده شیطانی یک عروسک سخنگو که درب و داغون شده بود

سکوتو شکست دنیل بسمت تلویزیونی که در گوشه اتاق بود رفت و روشنش کرد

یک مرد شنل پوش با ماسکی شیطانی و وحشتناک شروع به صحبت کرد

سلام دوست و رفیق دیرینه!

تا یک ساعت دیگه یا میری جهنم یا تقاص پس میدی و بعد آزاد میشی

انتخاب با خودته پس اگه میخوای نجات پیدا کنی

باید کلید اتاقو پیدا کنی وقتت خیلی کمه!

صبر کن یه راهنمایی کلید داخل دستگاه چرخ گوشته که تا ۱ دقیقه دیگه روشن میشه

حالا هم قبل از اینکه یخ بزنی بگرد پیداش کن و برفک صفحه را پر کرد.

همان لحظه از لوله های دوش مانند سقف آب یخ مثل باران ریخت و دنیل را خیس کرد

هنوز چیز ینگذشته بود که از ۴ دریچه کولر سرد ترین باد ممکن مثل فریزر فضای اتاقو

یخ آلود کرد دنیل با سرعت برق بسمت چمدان گوشه اتاق پرید و درش را باز کرد.

شیشه ای اکواریم مانند پر از سوسک و هزارپا و جونورهای دیگه چندش آور بود

که ته شیشه بحدی که فقط مچ دست بهش میرسید دهانه چرخ گوشت بود

که کلید ته آن بود دنیل با ناچاری دستشو داخل آن کرد تا کلید و بردارد همین که

دستش به کلید خورد چرخ گوشت روشن شد و خون شیشه رو گرفت انگشتش

قطع شده بود و آستینش چند سوسک را بهمراه داشت با دست دیگرش سعی کرد

کلید رو در بیاره و موفق شد اما ۲ انگشت دیگرش هم پرید از شدت درد جیغ های

گوشخراش میکشید با بدبختی کلید رو در قفل در چرخوند ولی خبری نشد

بار دیگر صدای خنده عروسک کهنه شروع شد دنیل فهمید رو دست خورده و

کلید قلابی بوده در سمت دیگر اتاق یک کمد خاک گرفته بود

سریع در کمدو باز کرد داخلش یک شیشه بود که بدلیل تاریکی هیچ چیز معلوم نبود

دستش را داخلش کرد و بعد از شد درد چند برابر در حد بیهوشی فریاد کشید و افتاد

داخل شیشه پر از عقرب های سمی بود.

کف اتاق افتاد و شدت سرما و درد مرد.

فردای آنروز برای آلبرت و فلیپ دو دوست و نوچه دنیل هم نامه ای رسید.

و اما آلبرت چند دقیقه زودتر از فلیپ آمد و مثل دنیل وارد اتاق اسرار شد

بعد از روشن کردن تلویزیون همان مرد در کنار جسد وحشتناک دنیل

شروع به صحبت کرد : سلام رفیق

خوب به حرفام گوش کن وگرنه تا چند دقیقه دیگر بسرنوشت دوستت دنیل دچار میشی

توی این اتاق هزاران خطر هست در اتاق بغلی تو یک نفر دیگه هست که کلید درست در

شکمش قرار داره برای رهایی تنها راهت یافتن اون کلیده برای راحتتر شدن کارت

یک ساطور بغل دستت هست مطمئنم بدردت میخوره

عجله کن زیاد وقت نداری برفک تلویزیون رو گرفت.

باران یخی مثل دفعه قبل شروع شد و آلبرت با سرعت در کدو باز کرد و با شیشه عقرب

روبرو شد دریچه ی کوچکی پشت شیشه بود که برای رسیدن بهش باید شیشه را

میشکست . چاره ای نداشت شیشه را شکست و عقربها کف اتاق را گرفتند

با سرعت داخل کمد پرید و شروع به شکستن دریچه چوبی کرد یک عقرب درست زیر

پایش بود و میخواست نیشش بزند اما آلبرت سریع لگدی بهش زد و پرتش کرد.

ب چند تنه و ضربه دریچه کهنه چوبی شکست و وارد اتاق بغلی شد اتاقی که سرمایش

طاقت فرسا تر بود فردی کف اتاق افتاده بود و فریاد میزد من کجام

آلبرت با سرعت ساطور را بلند کرد و همین که خواست بکشدش دید اون فرد کسی

نیست جز دوستش فلیپ!

عقربها داشتند از دریچه به سمتشان میآمدند آلبرت به شانسش لعنت گفت

چاره ای نداشت مجبور بود فلیپو بکشد وگرنه هردو میمردند با ساطور درجا شکم

فلیپ رو زنده زنده پاره کرد و فلیپ را کشت اما اثری از کلید نبود و رودست خورد بود

همان لحظه صدای خنده عروسکی از آن اتاق بگوشش رسید بدو بدو

از دریجه رد شد و همین که خواست بسراغ عروسک بره یکی از عقربها نیشش زد

و از شدت درد درست جلوی عروسک بزمین افتادعروسک بار دیگر خندید داخل دهانش

چیزی خودنمایی میکرد

با ناامیدی آلبرت دست در دهانش کرد و یک کلید بیرون کشید امیدی تازه وجودش

را فرا گرفت و بدو بدو بسمت در رفت و کلید و چرخاند و در باز شد

از شادی حنده ای دیوانه وار کرد و در راباز کرد اما انگار این هم یک تله بود

روبروی در جسد دنیل افتاده بود و پشتش روی دیوار با خون نوشته بود:

از چارلی بترس

و بعد درست در کنار جسد یک بمب ساعتی ثانیه شماریشو شروع کرد:

۵-۴-۳-۲-۱...

و بعد خانه منفجر شد و هر سه دوست تبهکار سوختند

همان لحظه چند خیابان پایین تر چارلی با لبخندی از رضایت در حال قدم زدن بود

و لبه ی پالتواش را بالا کشید و کلاهش رو پایین داد و بسمت خانه دنیل و عشق کودکی

رهسپار شد.....

مال من دامی نمی تونی بهم شار بدیcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƒαкє ѕмιƖє ، مانلي ناز
#15
شعر هم میتونم بذارم؟
زندگی کوتاه است ؛ تازمانیکه دندان دارید لبخند بزنید !!




پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
#16
(23-05-2013، 17:11)ستاره ی دنباله دار نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
شعر هم میتونم بذارم؟
بزار اگه داری فقط ایرانسل یا همراه اول بودنتم بگو
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
#17
من میخواستم بگم جایزه نمیخوام فقط برای سرگرمی اومدمBig GrinBig GrinHeart
  Do ɴoт dαre тo ѕтop мe jυѕт ιɴ cαѕe ѕoмeoɴe ѕтopped мe داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!! 2
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز
#18
(23-05-2013، 17:24)نی نی شیطونه نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من میخواستم بگم جایزه نمیخوام فقط برای سرگرمی اومدمBig GrinBig GrinHeart
نگران نباش اصلا قرار نیست تو جایزه بگیری
.
.
.
تا اینجا نادیا جان و داش اس اس اولن مهمترین دلیل بهتر بودن داستاناشون وجود دیالوگ و تخیل قوی است.
پاسخ
 سپاس شده توسط ناديا ، مانلي ناز
#19
داستانش طولانیه
اکنون گور او را بس است




آنکه جهان اورا کافی نبود
پاسخ
 سپاس شده توسط مانلي ناز ، sub fc
#20
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.



یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.



روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.





پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.



پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟



کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
پاسخ
 سپاس شده توسط لامیا ، مانلي ناز


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان