11-04-2013، 10:36
|
امتیاز موضوع:
داستان عاشقانه دخترشانزده ساله |
|||||||||||
11-04-2013، 18:23
(آخرین ویرایش در این ارسال: 20-05-2013، 12:26، توسط samin joon.)
(04-04-2013، 13:37)☻امیرحسین☻ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. امیرحسین جان شما حرف نزنی سنگین تری........ واقعا قشنگ بود...... چه مغرورانه از هم گریختیم،چه مغرورانه التماس کردیم و چه مغرورانه اشک ریختیم.....
غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند..... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را از هم پنهان .....
13-04-2013، 23:40
قابل نداشت
15-04-2013، 11:58
خیلی قشنگ بود اول گفتم چه چیز مسخره ای اما اون قدر منو تحت تاثیر قرار داد که سر جام میخکوب شدم خیلیییییییی قشنگ بود
15-04-2013، 12:15
آخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
15-04-2013، 12:18
من تا حالا از این داستانا زیاد شنیدم ممنونم
15-04-2013، 12:54
دمت گرم خیلی جالب بود
15-04-2013، 13:30
تخمه هام مونده هنوز چرا تموم شد ؟
15-04-2013، 17:53
(04-04-2013، 13:37)☻امیرحسین☻ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. کی گفته از نظر پسرا دخترا هم جذابن
16-04-2013، 12:41
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم... معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
| |||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان