امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×عشق~ ناگریز×

#11
(09-03-2020، 21:51)پایدارتاپای دار نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان

#پارت 12

پارسا-سلام بابای سحر...سعید.. ببخشید اقای مسعود

بابا با خنده ای نگاش کرد و گفت

-تورو هم خسته کردن این دوتا ظالم؟!.. هذیون میگی انگار

دستی تو موهاش کشید و گفت
- نه تعجب کردم تشریف آوردید نمیدونستم اخه
-این مادرت راحتمون نمیذاره از صبح که زن مارو گرفته به کار حالا هم مارو مجبور کرده بیایم غذاهایی که رو دستش باد کرده رو بخوریم

-اختیار دارید اصلا هم باد نکرده فقط یکم شفته شده

-همون!! تازه گربه هم رفته سراغ  خوراکا!

-جدی!؟

پارسا چشماش گرد شد و گفت مامان خوراکا خراب شده؟! برم بخرم؟!
خاله -پارسا هنوز به شوخی های ما عادت نکردی؟!

خندید و گفت
-هان !!! نه !!شما خیلی از ما جلو ترین ما هنوز کامل اموزش ندیدیم

-پس برو دستتو بشور تا میزو بچینم
.
اوف خدارو شکر شوخی های بابا وقت برانداز کردن و خیره شدن بهم رو از پارسا گرفت
***
بعد شام داشتیم ظرفا رو میبردیم تو اشپز خونه همش میومد جلوم و یه ظرف میداد دستم تا می‌گذاشتم تو اشپز خونه بعدیو میاورد
من -زحمت نشه برات اینقدر کار میکنی؟؟؟!!
ـــــــــــــــــــــــــــ
?????
رمان

#پارت13

پارسا-چکار کنیم وقتی دخترا جدیدا اینقدر تنبل شدن ما مجبوریم..
قدیما دخترا همه کارای خونه رو تو سن 9سالگی فول بودن
ولی الان با شستن دوتا ظرف دیسکشون رگ به رگ میشه

-عوضش خانم دکتر تو جامعه زیاد میشه

-همینش بده خب دکتر که زن باشه تا مریض یه هذیون بگه بهش بر میخوره یه امپول هوا مهمونش میکنه

-نه بابا .. نمونش خودت اگه راسته چرا حالا زنده ای با این همه چرت و پرتی که تو طول روز میگی!!

-چون تو هنوز مجوز امپول زدنم نداری

مامان یه ظرف شیرینی داد دستم و گفت


-ماشالا همه زبون دارن چهل و چهار گز
پاشین برین اون طرف مخ همو تیلیت کنید

پارسا-اخه خاله این دختره تربیت کردی؟؟

-نه اصلا این دختر نیست پسره ولش کن دیگه!!

-وا خاله خسته ای ها!!

-والا .. ول کن نیستین !!!

-چشم

بعد خوردن شیرینی و چای قصد رفتن کردیم از خوشحالی اینکه دوباره حرفی پیش نیومد بینمون زودی از در زدم بیرون ماشالا به مامانا از صبح با هم بودن بازم حرف دارن

تو درگاه در کوچه شون ایستاده بودم منتظر ملت غیور تا اینکه دیدم پارسا به بهونه ی پارک کردن ماشین توی حیاط اومد بیرون
تا خواست بره تو کوچه من رفتم کنار به سمت در هال که پشت سرم صدام زد

??@bahar...narang?????
رمان
#عشق_ناگزیر
#پارت13

پارسا-چکار کنیم وقتی دخترا جدیدا اینقدر تنبل شدن ما مجبوریم..
قدیما دخترا همه کارای خونه رو تو سن 9سالگی فول بودن
ولی الان با شستن دوتا ظرف دیسکشون رگ به رگ میشه

-عوضش خانم دکتر تو جامعه زیاد میشه

-همینش بده خب دکتر که زن باشه تا مریض یه هذیون بگه بهش بر میخوره یه امپول هوا مهمونش میکنه

-نه بابا .. نمونش خودت اگه راسته چرا حالا زنده ای با این همه چرت و پرتی که تو طول روز میگی!!

-چون تو هنوز مجوز امپول زدنم نداری

مامان یه ظرف شیرینی داد دستم و گفت


-ماشالا همه زبون دارن چهل و چهار گز
پاشین برین اون طرف مخ همو تیلیت کنید

پارسا-اخه خاله این دختره تربیت کردی؟؟

-نه اصلا این دختر نیست پسره ولش کن دیگه!!

-وا خاله خسته ای ها!!

-والا .. ول کن نیستین !!!

-چشم

بعد خوردن شیرینی و چای قصد رفتن کردیم از خوشحالی اینکه دوباره حرفی پیش نیومد بینمون زودی از در زدم بیرون ماشالا به مامانا از صبح با هم بودن بازم حرف دارن

تو درگاه در کوچه شون ایستاده بودم منتظر ملت غیور تا اینکه دیدم پارسا به بهونه ی پارک کردن ماشین توی حیاط اومد بیرون
تا خواست بره تو کوچه من رفتم کنار به سمت در هال که پشت سرم صدام زد

ادامه بده عاشق رمانت شدم Heart
 :....I miss myself.....:    

پاسخ
 سپاس شده توسط پایدارتاپای دار
آگهی
#12
رمان

#پارت14

-پیس  !!!... فردا ساعت نه شب زنگ می زنم منتظر باش!!


برگشتم طرفش و گفتم
- اصلا هم منتظر نیستم داری تبدیل به مزاحم میشی ها !

انگار اصلا صدامو نشنید که دوباره گفت
-فردا ساعت نه تمام..

رفتیم خونه خسته و خورد خوابیدم
***
ساعت 2 رسیدم.خونه خوراک خوردم و کمی استراحت کردم بخاطر امتحانا گوشی مو خاموش کرده بودمو گذاشته بودم کنار

میدونستم پارسا زنگ بزنه با شماره مشترک مورد نظر... مواجه میشه !!
ساعت 5از خواب بیدار شدم و نشستم پای درس خوندن فردا امتحان داشتم و خیلی عقب بودم از برنامه هام

سعید هم امشب با دوستاش قرار گشت و گذار داشت !

اصلا انگار نه انگار فصل امتحان هست!!!!!
مامان و بابا هم به خاطر امتحاناتم که محیط اروم باشه و بتونم درس بخونم با هم رفته بودن خونه مامان جون با خاله ها دور هم باشن

نفهمیدم چقدر پای درس بودم که یهو زنگ خونه بصدا در اومد !!
کلافه از تو اتاق اومدم بیرون یه نگاه گذرا به ساعت کردم خشکم زد!
ساعت نه بود و من احساس کردم ازش رو دست خوردم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت15

رفتم سمت گوشی شماره ناشناسی بود
معمولا شماره حفظ نمیکنم

-الو

-سلام خانوم خانوما

-چقدر تو بیکاری اخه چجور جرات کردی به خونه زنگ بزنی؟!

-چون میدونستم تنهایی

-چجور فهمیدی؟؟

-اخه خودم برنامه امروز مامان و خاله رو اوکی کردم که برن خونه مامان جون

-چی میخوای از جونم اخه!؟

-صداتو، گرمی نگاهتو خودتو..

-چقدر رمانتیک شدی !!!!

-بودم تو نمیدونستی!

-برو دنبال کارت پارسا من ادم رابطه نیستم

-من ادمی هستم که میتونم  تو رو مشتاق خودم کنم

-اوه اوه چقدرم از خودراضی هستی

-نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی پسری به خوبی من پیدا نمیشه به این آسونی ها

-بله

-دختر خوبی باشی منم همه چیزمو به.پات میریزم

-من ادمش نیستم این همه دختر تو خیابون ..

،-دیوونه ای تو؟؟؟ من دختر خیابونی بخوام بعد بیام دنبال تو؟!

-همین مساله داره اذیتم میکنه احساس میکن تو منو دختر بدی دیدی

-اینقدر پاکی ازت دیدم که دوستت دارم
یه لحظه مکث کرد
-چی گفتی؟!
-دوستت.دارم..........
عرق سردی بدنمو تسخیر کرد روی زمین زانو زدم و شوکه فقط گوشی دستم بود..

-الو .. الو... دختر پاستوریزه خاله جونم از اینکه تو همه چی دست اول هستی خوشم میاد
.....ساکت فقط گوشی دستم بود
-قطع کردی؟

-نه.ولی همین تصمیمو دارم

-نکن تورو خدا بذار خودمو.بهت ثابت کنم

-لازم نکرده قطع کن تا برسم به امتحاناتم خیلی عقبم

-ول کن درسو بابا

-نمیخواد بهم مشاوره تحصیلی بدی

یه دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت16
-راستی میگم تو کتاب کمک درسی لازم نداری؟!

-چطور؟!

-من چند تا کتاب کمک درسی های عمومی دارم خیلی کتابای خوبی هم هست من که نتونستم ازش استفاده کنم شاید تو بتونی

-چیا هست؟!!

-کی امتحان داری:!؟

-فردا

-برات میارم

چشمامو گرد کردم

-نه لازم نکرده

-چی شد خب مگه چیه!!!!

-نه.نه اصلا من کتاب نمیخوام

-چقدر تو سوسولی میترسی مگه؟!

-اره خب از آبروم میترسم

-مگه منو چجور شناختی

-هرجور شناخته باشم بقیه نشناختن

-برو بابا پاستوریزه

-باشه پس کاری نداری؟!
-کجا؟؟
-خودت گفتی برو
بعد سریع گوشیو قطع کردم
دوباره طولی نکشید که صدای تلفن بلند شد
-بله؟؟!!!!
-چه مسخره!!!!
-من یا تو که همه وقت مفیدمو گرفتی؟!
-تویی که این موقع وسط حرف زدن ما وقت مفید درس خوندنته

نا خود اگاه یه خنده بیصدا کردم
-پرویی خب!
- پررویی ما به گوشت تلخی تو در..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت17
-بذار برم پارسا بخدا این درسو میافتم

-باشه عزیزم گوشیتو روشن کن تا بتونم بهت تماس بگیرم

-نه نه  تا امتحان آخرم خاموشه

-باشه.بابا قبول

-خدا حافظ

با صدایی که معلوم بود دلش نمیخواد قطع کنه گفت

-خداحافظ عزیزم

قطع کردم گوشیو نگاهی به ساعت کردم .. وای خدا خیلی زمان از دست داده بودم سریع نشستم پای درس..


.......

امتحان خوبی دادم در بد بینانه ترین حالتش 18 میشدم

تا رفتم تو خیابون تا برم خونه دیدم یه ماشین جلو پام ترمز زد

-سلام

-پارسای بیکار!! اینجا چکار میکنی؟

-سلام عرض شد!

-علیک.سلام

-بیا برسونمت

-نمیام

-خودرو شخصی داری؟؟

-آره با راننده شخصی!!

-اوهوع.. بگیر منو

-نیشخندی زدمو رفتم لب خیابون برا اولین ماشین دست تکون دادم...

-دربست

سریع ترمز کرد نگاهش کردم.. هم خنده تو صورتش بود هم حرص بیخیالش سوار شدم و ادرس دادم

حواسم بهش بود داشت  دنبالمون می اومد


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت18

سری چرخوندم ندیدمش گفتم لابد بیخیال شده

تا که رسیدیم سر کوچه پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم

همین جور که به خونه بیشتر نزدیک میشدم بیشتر شک م به یقین تبدیل میشد
بللههع

ماشین مبارکشون دم در پارک بود
کلید انداختم رفتم داخل

-سلام مامان

-سلام عزیزم خسته نباشی

-ممنون

-امتحان چطور بود

-خوب بود به نظر من

-خدا روشکر

همین.جور که با مامان صحبت میکردم چشم چرخوندم تا پارسا رو پیدا کنم انگار نبود خدارو شکر

فکر کردم دم در جایی کمین کرده بوده و من از دستش در رفته بودم
یهو در دستشویی باز شد و اقا تشریف اوردن

-سلام خوبی؟!

-ممنون از این ورا

-برا کتابا اومدم فکر.کردم وقتت کمه برا درسا گفتم اون روز که گفتی کمکت کنم برا درسای عمومی رو بندازم جلو به جای فردا الان اومدم

وا!!!!!این.چی میگه اخه:!؟ کمک !!!من!!!اونم برا.درس عمومی!!!!
چهرم تو هم رفت و با غیض گفتم

- لازم نکرده!!

همون موقع مامان از آشپزخونه اومد بیرون

-پارسا جون امروز که خسته هست تازه امتحان داده بذار برا فردا .. اصلا فردا ناهار منتظرتم....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت19

-ممنون خاله... باشه چشم! راستم میگین حواسم به استراحت بین درس ها نبود پس این کتابارو میبرم نکته هاشو امشب در میارم باز فردا میارمشون

راستی... سحر خانم برید کتاب عربیتون رو بیارید لطفا

-برا چی؟!

-میخوام.یه مرور کلی بکنم

-نمیخواد خودم...

ناباور دیدم مامان کتابمو داد دستش..

-بیا پارسا جون دختر من وقتی خسته هست بگو برو آب بخور تشنگی میمیری هم بهونه میاره!!

پارسا هم عین عقاب کتابو قاپید و گفت

- آره خاله خب خسته هم شده عب نداره با اخلاق خط خطیش اشنایی دارم

بلند شد و.سمت در خروجی رفت

-پس من میرم کتابو هم میبرم نکته هاش و در میارم فردا میام

من-نه نه کتابو بذار خودم میخوامش

-تو امشب استراحت کن فردا سگ نباشی پاچمو بگیری ...

-خدا حافظ خاله جون با اجازتون رفتم

اینو گفت و سریع از در رفت بیرون
حتی نموند مامان جواب خداحافظیشو بده
با دو دویدم طرفش که دیدم کفششو انداخته جلو پاش و داره با دو خارج میشه
تا دمپایی پوشیدم رفتم دم در پا گذاشت رو گاز و رفت
رفت!!!!!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت20

خدایا!!!!!!

با کتابم کتاب عربی!!!

اصلا اون از کجا فهمیده بود کی امتحان عربی دارم؟!

با ریخت و قیافه آویزون رفتم سمت آشپزخونه خیلی داغ کرده بودم رفتم اب بخورم که دیدم بله..
برا یاد آوری مامان که چه برنامه هایی دارم یه کاغذ کوچولو چسبونده بودم به در یخچال که تاریخ امتحانا رو نوشته بودم برا مامان
ازش رو دست خوردم

تشنگیم از بین رفت..

رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم نشستم جلو تلویزیون
مامان -بیا میوه بخور تا ناهار اماده بشه

-نمیخوام میرم میخوابم برا ناهار صدام کنید لطفا

-باشه برو

رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت.. اخه این تنبل خان  رو چه به تدریس خصوصی؟!!!!
میدونم نمیذاره فردا هم درس بخونم
...
مامان-سحر .. سحر بیدار شو مامان ناهار امادست
چشمامو باز کردم انگار کوه رو جا به جا کرده باشم

-باشه مامان بیدارم

مامان از اتاق خارج شد منم به هر سختی بود. بلند شدم و رفتم برا ناهار
بعد از خوراک یه دوش گرفتم و یکم سرحال شدم
خب حالا بیکارم کاملا اماده ی درس خوندن هستم

رفتم سراغ جزوه هام یه نگاه کردم تا هرچی میشد مرور کردم ولی بازم به نظرم ناقص بود

مامان-سحر... بیا تلفن

-کیه مامان

-پارسا..
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
#13
بازم بنویس
 :....I miss myself.....:    

پاسخ
#14
عالی بود تا اینجا
پاسخ
 سپاس شده توسط پایدارتاپای دار
#15
رمان

#پارت21

شوکه گفتم

-کی؟!

با دو رفتم بیرون تلفنو برداشتم با حرص گفتم
-بله!

-سلام عزیزم

-خیلی بدجنسی کتابم بردی چکار؟!

-اگه کتابت دستم نبود تا فردا ده تا کار جور میکردی از در میرفتی بیرون

-خوبه خودتم میدونی دوس ندارم بیای

-ولی الان دوست داری که!!

-مجبورم

-گوشیتو روشن کن یه سری کلمه ها و جمله های کلیدی حفظی برات فرستادم بتونی به درستم برسی

-اخرش از دست تو سکته میکنم

-سلامت باشی عزیزم قابل نداره

دهنی کج کردم و بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتم

رفتم تواتاق و گوشی رو از کشو درآوردم روشنش کردم

تا نت رو روشن کردم پیاماش برام اومد
(سلام عشقم....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت22
(سلام عشقم
خیلی دوستت دارم
همه دنیا هست و تو
ببخشید بخاطر دیدنت دارم ناراحتت میکنم
نمیدونی چقدر بیتاب دیدنت هستم
وقتی رو ندی مجبور میشم از راه های دیگه بیام)
چند تا پیام های عاشقانه فرستاده بود و یه عالمه کلمه حفظی و جملات حفظی
بازم بهتر شد

زیر پیام ها نوشتم
-دوست داشتنت داره آزارم میده..

و نت رو خاموش کردم و  شروع کردم به خوندن مطالب
شب تقریبا تمام کلمات رو حفظ بودم
.
صبح از خواب بیدار شدم.. چقدر خسته ی خواب بودم انگار اصلا نخوابیده بودم بلند شدم  و سریع یونیفرمم رو.پوشیدم.و از در زدم بیرون
.
از دبیرستان که بیرون اومدم بازم جلو پام ایست کرد

-سلام این دفعه دیگه بیا بالا

در ماشینو باز کردم و نشستم داخل
پارسا یه نفس عمیقی از سر رضایت کشید و گفت

-ممنون

-پر رو نشی ها

-چشم عزیزم

-نه.نه پیاده میشم

-بشین دیگه بابا

و پاشو گذاشت رو گازو حرکت کرد
تو راه ساکت بودم که یهو.یه.چیزی مثه برق از سرم گذشت

-خب شما با من وارد خونه بشیم به نظرت دید مثبتی رومون هست

-معلومه که نه

-پس بزن کنار

-انگار استرس عقلتو مختل کرده خب بشین برسونمت بعد یه پری تو خیابون میخورم میام خونتون

ساکت شدم

سکوت سنگینی بود
پارسا ضبط ماشینو روشن کرد و بی وقفه گفت

-خیلی ساکت شده فکر میکردم ببینمت میتونم باهات حرف بزنم ولی خیلی سخته

-تو که خیلی پر رو تر از این حرفا بودی

-عزیزم اینقدر دوستت دارم که دوست دارم تو بغلم فشارت بدم

-ببین داری پررو میشی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت23


-نه نه ولش کن اصلا!

-اصلا کو کتابم؟!

-صندوق عقب

چشمام گرد شد !!!

-چرا اخه؟؟؟

-من ادم.محتاطی هستم

-دیوونه

-بله کاری داشتی؟!

رومو برگردوندم سمت خیابون
تا رسیدن دیگه حرفی نزدم

سر کوچه پیاده شدم و رفتم سمت خونه درو باز کردم و خسته و نالون سلام کردم

مامان -سلام دکتر اینده ام

لبخندی رو لبام نشست و رفتم طرفش بوسش کردم

-برو لوس نشو

تا دست و صورتمو شستم آیفن زنگ خورد

-بله؟!

-منم منم مادرتون

-چه لوس!

درو باز کردم تا تحفه ی خاله بیاد داخل

-سلام

من با حالت بی تفاوتی-علیک سلام

مامان -سلام خوبی خوش اومدی؟!

-سلامت باشی خاله جون

-بشین برات چایی بیارم

-نه خاله اب میخوام

مامان رفت و دوتا لیوان شربت درست کرد و اومد
سینی رو داد دستم و گفت -مامان جون سحر خوشگلم!!! شربتو بخورین تا من برنجو ریختم تو اب جوش ابکش کنم

سینی داد دستم و رفت
منم سینیرو بردم گذاشتم جلوش رو میز

من -میتونی بخوری..

-معلومه که میخورم

لیوان رو برداشت و سر کشید

بهش نگاه کردم که دیدم لیوان شربت منو هم برداشت و کم کم
شروع کرد به خوردن

من-نوش جان!!!!!!!!!!!

-ممنون

معلوم.بود اصلا نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه..

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت24
معلوم بود نمیتونه بخورتش فقط میخواست خرابش کنه
با اخم گفتم

-اگه خوردی برو کتاب های منو از تو ماشین بیار

-اوه اوه ترسیدم

-حالا ترسش مونده

بعد لبخندی زد و لیوان نیمه خورده رو گذاشت رو میز و رفت کتاب ها رو از تو ماشین بیاره

منم تو
چشم بهم زدنی کتاب و دفتر و ... رو  چیدم رو میز ناهار خوری تو سالن

تا برگشت دید من رو میز سالن نشستم !!

نگاه پر از سوالش به سمتم چرخید؟؟؟؟؟

من-چیه؟!

پارسا-اینجوریاس؟!

-نه پس اونجوریاس؟!

نشستم و گفتم شروع کنیم

-خیلی بهت زده نگاهی به بساط درس روی میز کرد و گفت

-خاله جون !!!

مامان از اشپز خونه اومد بیرون و گفت

-جانم خاله؟!!

مامان هم تعجب کرد که کتاب و..  رو میز دید

مامان-اینجا؟!

من -اره خب

-اینجا تو دست و پای من هستید

-میز اینجا جاش بهتره تا میز اتاق

-باشه، پارسا چیکارم داشتی صدام زدی؟!

پارسا-میخواستم ببینم اینجا عب نداره بشینیم؟!

-نه خاله اگه دوس دارین بشینید

-پس ببخشید نباید صدا بیاد اصلا تمرکزم بهم میریزه

-باشه سعی میکنم

مامان رفت تو اشپزخونه منم رو کردم به پارسا و گفتم

-خیط!!

اخم ریزی کرد و گفت
- باشه.. باشه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت25

شروع کرد به قواعد درس دادن
چه عجیب انگار عربی اش خوبه

دو تا قواعد که درس داد یهو مامان اب رو باز کرد تا ظرفا رو بشوره

پارسا-خالههه..!!!

مامان-بله

-خاله ظرفارو بعدا بشورین تمرکزم خراب میشه

-جدی!!!

-بله...

نگاهی به من کرد و با یه ابرو بالا انداخته گفت

-خب حلش کردی؟؟!!

نگاش کردم و گفتم -اره

یواش پچ زدم

-من تو اتاق نمیام ها

موذیانه یواش گفت

-میبرمت .. کارت دارم عزیزم

چشمامو گرد کردم و گفتم
-چکار؟؟

خندید و گفت
-نترس باهات حرف دارم

همون لحظه صدای ظرف اومد دوباره

پارسا -خالهه

-بله عزیزم

بیایید بیرون از اشپز خونه من تمرکز ندارم

مامان اومد بیرون با یه چاقو تو دستش و به صورت تهدید و با خنده گفت

-برین تو اتاق تا نکشتمتون

پارسا هم بی معطلی کتابارو جمع کرد و گفت
-چشم چشم فقط مارو نکشین

نگاه خنده دار ی کرد و خودش رفت تو اتاق
مامان هنوز ژست طلبکارانه با چاقو تو دستش داشت
نگاهی به من کرد و با چشم اشاره کرد برم تو اتاق

-برید برسید به درستون منم برسم به کارام

رمان

#پارت26

منم بلند شدم و چند تا دونه خودکار و.. رو که رو میز جا مونده بود رو برداشتم و رفتم
تا رفتم تو اتاق پارسا سریع  در رو بست

من-باز کن درو

-تمرکز ندارم

-بدرک مگه تو.مال درس دادنی اخه

-بع... اختیار داری خانم گل من عربیم بیسته

-نه بابا!!!

-بلههه..چرا اذیتم میکنی اخه دلت میاد؟؟

رومو برگردوندم و گفتم
-از ادمای هوس باز بدم میاد

-کی گفته من هوس بازم

-پس برا چکاری اومدی دنبال من؟!

-به خاطر عشق، من عاشقتم

-برو بابا

-دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم

-تو پسری هستی که تو فامیل خیلی با بقیه آزادی شناخت بیشتر معلومه چیه!!

-اصلا ولش کن بذار در کنارت اروم بشینم میتونیم بدون دعوا درس بخونیم

-برا درسام احتیاجی به تو ندارم

-ولی برای توضیح دادن به مامانت که چی شد تا حالا قرار بود با هم درس بخونید ولی الان رفت بهم احتیاج داری

-کلی بهونه میشه جور کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت27

-ولی برا دل من بهونه نمیشه جورکرد دلم هواتو میکنه

-اخمی کردم و گفتم داری پاتو از گلیم خودت دراز تر میکنی

نگاه معصومانه ای کرد و گفت

-دله دیگه تا پاشو دراز نکنه که عشق پیدا نمیکنه

بعد ناغافل دستشو گذاشت رو دستم
خواستم دستمو بکشم عقب محکم گرفتش و گفت

-بذار لمست کنم!

اخم غلیظی کردم و گفتم :

-دستمو ول کن پارسا خیلی بهت حرمت گذاشتم تا الانشم

-بذار...

(سکوت کرد و اروم دستم رو رها کرد)
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم

-بخدا فردا امتحان دارم برو تا بفهمم چی میخونم

مظلومانه سرشو پایین انداخت و گفت :

-ببخشید دست خودم نبود

-چیو ببخشم؟؟ چه فایده داره ببخشم اصلا؟! بخشش مال آدمیه که پشیمونه و در نظر نداره اشتباهش رو  تکرار کنه
تو اصلا پشیمون به نظر نمیای!!!

متعجب نگاه کرد و گفت
- مگه میشه کنار تو بود و خواستنت رو اشتباه دونست؟! دل من تو رو خواسته !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت28

محکم زدم رو میز که سه متر پرید هوا

-بسه دیگه بهت اجازه نمیدم اینقدر بی حیا بهم نگاه کنی.

سرشو پایین انداخت و گفت :

-ببخش نمیتونم بین عقل و احساسم تعادل بر قرار کنم ناراحتت میکنم

-میشه بری خونتون منم به کارام برسم

-نه تورو خدا بذار پیشت باشم

-اذیت میشم

-فقط پیشت اصلا باهات دیگه حرف نمیزنم میتونم برم یه کناری تا تو درستو بخونی

-چه.کاریه اخه...

همون لحظه مامان از در وارد شد

مامان-به به خیلی سر و صدا میکنید اصلا تمرکز ندارم ظرفا رو بشورم

بعد نگاه شیطونی کرد و خندید

پارسا -خاله جون حالا چند تا تمرین دادم بهش تا من استراحت میکنم حلشون میکنه

نگاه پر معنی بهش کردمو گفتم:

- اره خیلی خسته شده بسه زبون

مامان ظرف میوه رو گذاشت رو میز و رفت:

پارسا سریع دستموگرفت و
اروم بوسه زد و گفت:
...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رمان

#پارت29

- فقط همین امروز بخدا حرف نمیزنم دوست دارم فقط تو هوای تو نفس بکشم

دستمو عقب کشیدم و گفتم
- اگه یه کلمه حرف بزنی میزنم زیر همه چی

-چشم !! درستو بخون در ضمن من عربیم خوبه کمک خواستی هستم ..

-گفتم حرف نزن!!!

چیزی دیگه نگفت

یه ربع ساعتی طول کشید تا تمرکز کنم درست و حسابی
حواس پرتیم کمتر شده بود و داشتم از درس یه چیزایی می‌فهمیدم

که
یهو ناغافل یادم اومد به پشت سرم رومو برگردوندم دیدم داره مثله هپروتی ها نگام میکنه

ته خنده ای زدمو گفتم
-چته؟! چرا امروز شدی بلای جونم؟

یکم نگاهشو به انگشتاش انداخت و بعد یه لحظه نگام کرد و گفت کمک نخواستی؟؟؟!!!

گفتم نه !!

گفت- اخه من دوس دارم بیام بشینم کنارت

گفتم- نه جات خوبه اگه بری بیرون بهترم میشه

ملتمسانه نگام کرد و گفت :

،چقدر سخته کسی رو به دست آورد که هیچ احتیاجی بهت نداره

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت30

-خدا هیچ کسو محتاج دیگری نکنه

به خودش اشاره کرد و گفت:
-منو کرده.. محتاج نگات محتاج جواب دادنات.
محتاج محل گذاشتنات
سحر تو اغوا گری !!

چشمامو گرد کردم و گفتم :

-چرا چرت میگی تا حالا چه دلبری هایی کردم که این وصله ها رو بهم میچسبونی؟؟؟؟

-تو اگه بخوای دلبری کنی چی میشی؟؟؟!!!!!!!
من الان دیوونه نجابت و خود داریت هستم

- احساس میکنم داری خرم میکنی!!

-هنوز راهشو پیدا نکردم!! بذار برات درسا رو توضیح بدم لطفا .
بخدا عربیم خوبه

ابرو بالا انداختم و گفتم
-نوچ بیا میوه ها یی که مامان اورده بخور تا من درس بخونم

نگاه موذیانه انداخت و گفت باشه و تو یه حرکت اومد دوباره نشست کنارم
شروع کرد میوه پوست گرفتن منم مشغول شدم به درس

که یه دفعه یه تیکه سیب گذاشت دهنم و گفت بخور تا مخت راه بیافته
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
#16
رمان

#پارت3۱
گفتم-نمیخوام تمرکزم بهم میخوره

-بخور تو امروز نمیتونی تمرکز کنی

-نمیذاری!!

-بالاخره تو نتیجش تفاوتی نداره بعدم خانوم خر خون بذار برات توضیح بدم این جوری تو منو سرگرم درس کردی نه من تورو سر گرم خودم..

فکر کردم درست میگه و قبول کردم که باهم بخونیم

شروع کرد توضیح دادن منم  خوب گوش کردم خیلی خوب بلد بود تا حدودا غروب شد دیگه و همه درسا رو مرور کرده بودیم

مامان در زد و اومد داخل

مامان -خسته نباشید چشماتون درد نگرفت؟!

من-ممنون مامان چرا خسته که شدم

پارسا -خاله تمومه دیگه!!

مامان پس بیایید براتون کیک اماده کردم با چای

بعد مامان رفت و منم داشتم مطمعن نگاه به کتاب میکردم که چیزیش از قلم نیافتاده باشه

نگاهم به پارسا افتاد که داشت عاشقانه بهم نگاه میکرد

پارسا- چقدر تو خواستنی هستی!!

نگاهمو دزدیدم و گفتم
- بر عکس تو

-چه جالبه اصلا پس زدنات منو نا امید نمیکنه بیشتر م مشتاقت میشم

-چون تو دیوونه ای!

بعد اقدام کردم به بلند شدن که دستامو گرفت و گفت
- عشق تو ادمو دیوونه میکنه !!
..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت3۲

تا خواستم دستامو از دستش در بیارم دستاشو بیشتر فشرد و گفت
- بخدا دوستت دارم 

دستامو از دستش خارج کردم و گفتم حالا مثلا فکر کن خامت شدم چی میشه آخرش؟؟

-وای خدای من میشه رسیدن به آرزو

بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون پسره ی خل و چل بالا خونشو داده اجاره انگار ..

،****

امتحان که دادم رفتم تا برم خونه خسته و نالون بودم اصلا حوصله‌ی اتوبوس و نداشتم تا رفتم برا تاکسی دیدم پارسا جلو  جلو پام ترمز زد

پارسا-سلام

نگاه پر غیضی کردم.و گفتم

-اینجا چرا پلاسی؟

-یه چیزی گم کرده بودم اومدم پیداش کنم احتمال دادم پیش تو باشه

-چی مثلا؟!

-دلمو ..

بعد در ماشینش رو از داخل برام باز کردو گفت
میبرمت

-گفتم لازم نکرده

بدون معطلی رفتم لب خیابون ایستادم تا ماشین بگیرم

ولی دست جلوی هر ماشینی گرفتم نگه نداشت
ماشین بعدی
بعدی...

ماشین بعدیو هم امتحان کردم .... نخیر

نگاه به ساعت کردم.. اوف خیلی خستم

پارسا-تا حالا رسیده بودی ها!!

من -تو ساکت از قدم تو هست ماشین گیرم نیومده اصن

-بیا بالا خانم خرافاتی
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
#17
تا شب بازم بزار
پاسخ
#18
رمان

#پارت3۳

خنده ای کردم و تو فکرم گفتم راستم میگه ..

بعد رفتم سمت ماشینش و سوار شدم
نگاهم به جلو بود دیدم حرکت نمیکنه
نگاش کردم و گفتم

-چیه خب برو دیگه

خنده اش واضح تر شد و گفت

-یه امتحان دیگه میکردی!

تا اومدم پیاده بشم گفت:

-نه نه غلط کردم درو ببند بریم

-پس حرف اضافه نزن

شروع کرد به رانندگی و گفت

-اگه بخوای بد اخلاق باشی میذارمت کنار خیابون بپوسی ها

ناباور نگاش کردم و گفتم :

-خیلی پرویی

با طلبکاری گفت

-والا.... انگار نه انگار از بی ماشینی سوار ماشینم شده

-بزن کنار پیاده بشم

-لازم نکرده

بعد پاشو بیشتر رو گاز فشار داد و گفت :

-سحر!!

-بله؟!

-تو.واقعا منو دوس نداری یا داری ناز میکنی؟؟

-چرا باید دوستت داشته باشم!!؟؟

-چون من خوشتیپم .. مهربونم..با کمالاتم.. مامان خوبی دارم..

من هم ادامه دادم
-میشینه توی خونه.. میبافه دونه دونه..

یهو هر دو زدیم زیر خنده


نگاهم کرد و گفت ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت3۴
نگاهم کرد و گفت :

-دلت میاد بهم جواب منفی بدی در صورتی که بدونی دوستت دارم؟

چیزی بهش نگفتم و نگاهم و ازش گرفتم راستش خودمم نمیدونستم میتونم دوستش داشته باشم یا کلا گرفتارش شدم یا نه!!

-نمیدونم چرا الان سکوتت رو به فال نیک گرفتم

-بسکه خوش خیالی

نزدیکای خونه بودیم که گفتم :

-بقیه اش رو خودم میرم

باشه ای گفت و پیچید تو نزدیکترین کوچه مبهوت نگاش کردم و گفتم

-کجا میری؟!

-کنار خیابون ممکنه هر کسی رد بشه ببینه ما رو تو کوچه بهتره

بعد ماشینو پارک کرد و گفت
- اینجا بهتره

من -باشه ممنون تا اومدم از ماشین پیاده بشم  دست گذاشت رو شونه ام و گفت:

- خیلی با ارزشی برام

یه لحظه مسخ این صحبتش شدم دست و پاهام شل شد  دلمو قرص کردم و گفتم

-ممنون

-بذار بیشتر ببینمت باور کن وقتی هستی دلم ارامش داره

-نه

- اخه چرا  دیوونه؟!

-میدونی اگه خانواده من بفهمن چی میشه:!؟

-چرا بفهمن ؟؟

-اتفاقه دیگه ممکنه بفهمن

-نمیفهمن بعدم.مگه چیه خب؟! نسبت فامیلی داریم

-چه قشنگ بعد به نظرت این دلیل کافی ای هست ؟!

-اره خب!!

-پس اگه منو با پسر عموم تو خیابون تنها ببینی برات عادیه؟!
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
#19
رمان

#پارت3۵

چشم غره غلیظی تو چشام رفتو.گفت :

-بیخود کردی !!

نیشخندی زدم و گفتم :

-بابای منم همین نظرو داره!!

و بعد سریع پیاده شدم و با دست بای بای کردم و شروع.کردم قدم زدن به سمت خیابون

تاهر چی تو کوچه قدم میزدم حواسم به ماشینش بود اصلا از جاش تکون نخورد


**** 

مامان داشت خونه رو جمعو جور میکرد و منم میوه ها رو تو ظرف میچیدم

امشب جمعه شب بود و خاله اینا قرار بود بیان اینجا

ساعت نزدیکای هفت و.نیم بود و ما کاملا آماده بودیم

رفتم تو اتاقمو نشستم رو صندلی پشت میز و تو ذهنم اون روزی که با شیطنت اومد تو اتاقم رو.مرور کردم یعنی میشه بهش اطمینان کرد؟!

هنوز ازش دختر بازی ندیده بودم ولی به قیافش میومد که دوست دختر داشته باشه شایدم یکی از دلیل هاش گرم گرفتن و خوش مشربیش با کل دخترای فامیل بود

تو همین فکرا بودم که زنگ آیفون خونه رو شنیدم

رفتم سمت آینه اتاقم و خودمو بر انداز کردم چشمای عسلی صورت سفید و صاف دماغم به صورتم میومد موهای خرمایی قد متوسط ..

تا حالا با نگاه خواستگار به خودم نگاه نکرده  بودم
تن صدای اروم و ملیح اینا رو اگه پارسا یاد آورم نکرده بود شاید حالا حالا بهش توجه نمیکردم

صدای سلام و علیک شون از تو سالن شنیدم و از اتاق بیرون رفتم شالمو رو دوشم انداختم و سلام کردم


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت3۶

خاله -سلام خوشکل خاله خوبی عزیزم؟!

من - مرسی خوش اومدید

پارسا-سلام سحر خانوم

-سلام خوش اومدید

نگاه گذرایی بهش کردم و زود نگاهمو دزدیدم ازش و رفتم تو اشپز خونه تا چای اماده کنم

از تو اوپن اشپز خونه خوب براندازش کردم
لباس سفید و شلوار لی آبی نفتی با یه جیله لی روی پیرهنش

چهرشم: پوستش سرخو سفید  بود چشمای مشکی با قد متوسط و موهای شلال خیلی با متانت نشسته بود رو مبل و داشت گوشیشو چک میکرد

مامان- خب خواهر جونم چه خبر از اقاتون ؟!

خاله- خوبه امروز زنگ زد بهم اونجا کاراشون خیلی فشرده شروع شده
گفت ممکنه حتی عید هم نتونه بیاد
بابا رو به خاله کرد و گفت

-مواظب باشید یهو با زن و بچه بر نگرده

خاله- نگران نیستم ... اگه با زن  بیاد که  دیگه نمیشه کاریش کرد .. فقط لطفا اگه اشنا دارین تو قطعه شهدا دفنش کنیم فکر کنم جواب تمام زحماتشو تو عمر شیرینش دادیم

بابا- شهید که نمیشه عزیز من باید قسمت یادمان های مفقود الاثر ها برنامه ریزی کنیم

خاله-وای بحالش

مامان -وای تورو خدا فکرای بد ننداز تو سر خواهر من

خاله -باور کن من خودم بعضی وقتا از همین فکرا خواب ندارم تا صبح

بابا-چه عب داره هر چی با جناق کمتر... زندگی بهتر
.....
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
#20
وجدانن خیلی عاشقانه است عاشقش شدم ممنونتون
عشقمو ترک نمیکنم تا اخر عمر حتی اگه جون بدم
پاسخ
 سپاس شده توسط پایدارتاپای دار


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان