01-06-2018، 13:41
چه جذاااااب=))
|
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) |
|||||||||||||||||||||||||||||
01-06-2018، 13:41
چه جذاااااب=))
02-06-2018، 7:34
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-06-2018، 7:35، توسط ▪ Victor ▪.)
?• در طول فیلم برداری "جنگیر " تعداد زیادی از وسایل صحنه به طرز عجیبی میشکست، صحنه یک بار آتش گرفت
•• بازیگران فیلم بارها زخمی شدند و جای دندان رو دست و قسمت هایی از بدن آنها دیده میشد ، دوربین ها قطع و وصل میشدند و ... این در حالی بود که تمام اتفاقات بی دلیل اتفاق میافتاد. ? علاوه بر این اتفاقات بازیگر نقش "jack " از آنفولانزا مشکوکی در همان سال کشته شد! چند نفر دیگه از بازیگران نیز به مدت دو سال تحت درمان روانپزشک قرار گرفتند... •• اسم من آماندا هست این اتفاق برای من حدود 1 سال ونیم پیش افتاد وقتی به آپارتمان جدیدم رفتم یه روز داشتم با دوستم چت میکردم که گوشی از دستم افتاد روی زمین و مجبور شدم خم بشم تا اونو بردارم چون زیر تختم افتاده بود وقتی خم شدم یهو متوجه این شدم که یکی زیر تختمه ... دیدم اون پشتش به منه نمیتونستم صورتشو ببینم و اون هم نمیتونست منو ببینه. با عجله خواستم جیغ بزنم و فرار کنم اما سعی کردم منطقی باشم گوشیمو برداشتم وبه دوستم گفتم ببخشید من باید برم حموم، میخوام یه دوش بگیرم بهت زنگ میزنم. حمام توی اتاق من بود آهسته رفتم توی حمام دوش رو باز کردم و قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم از پنجره داخل حمام به سمت بیرون پریدم. ➰ وقتی پلیس رسید مردی رو تو خونه پیدا کرد که یک بیخانمان بود اون با چاقو پشت در حموم منتظر من بوده تا وقتی از حمام بیرون میام منو بکشه
06-06-2018، 14:36
5 فیلم ترسناک که بر اساس داستان واقعی ساخته شدهاند
گاهی اوقات، فیلمهای ترسناک با استفاده از عبارت «بر اساس داستانی واقعی» تبلیغ و همهگیر میشوند ولی بعضی از مخاطبان خیلی به این جمله اعتقاد ندارند. گاهی اوقات استفاده از این جمله در ژانر ترسناک باعث میشود تا فیلم و داستانهای آن باورنکردنی به نظر برسند. این در حالی است که تماشای دیگر سبکها بر اساس داستانهای واقعی محتملتر و باورکردنیتر به نظر میرسند اما هستند فیلمهای ترسناکی که توانستهاند نظر بسیاری از علاقهمندان به سینما را به خود جلب کنند. البته، این همه ماجرا نیست. به طور مثال در فیلم گرگ والاستریت، ساخته مارتین اسکورسیزی، اگرچه داستان و کلیت فیلم بر اساس یک داستان واقعی و زندگینامه جوردن بلفورت بود اما تمام اتفاقات افتاده در فیلم عینا شبیه به زندگی واقعی او نبودند و کارگردان با اضافه کردن مضامینی فانتزی، سعی کرد تا اثر خود را به محصولی قابلتوجهتر و تماشاییتر تبدیل کند. با این حال، فیلمهای ترسناک ساخته شده بر اساس داستانهای واقعی یکی از دلایل اصلی کشاندن مخاطبان به سالنهای سینما محسوب میشوند. مخاطبانی که اگر قرار باشد، فیلمی بر اساس داستانی واقعی را تماشا کنند، در انتخاب بین ژانرها، سبک ترسناک را به دیگر سبکها ترجیح میدهند. قاتلین سریالی و اتفاقات ماوراالطبیعه و استفاده از آنها در فیلمهای سینمایی باعث میشوند تا کمی با احتیاط بیشتر در خیابانهای تاریک قدم بزنیم و البته بعضی شبها هنگام خوابیدن، چراغ اتاق را هم روشن نگهداریم! با وجود اینکه بسیاری از فیلمهای ساخته شده بر اساس داستانهای واقعی، المانهایی را نیز جعل و به فیلم اضافه کردهاند اما فیلمهای دیگری نیز وجود دارند که طبق ادعای سازندگان و البته شاهدین اتفاق اصلی، درست بر اساس داستان اتفاق افتاده نوشته و تهیه شدهاند و همین میتواند به کابوس شبهای بسیاری از بینندگان این نوع فیلمها تبدیل شود. با تماشا این فیلمها این فکر به ذهنتان خطور میکند که دنیا میتواند چه جای تاریک و ترسناکی باشد و چه اتفاقاتی ممکن است در گوشه و کنار آن بیفتد. در ادامه میتوانید با بخش اول۱۰ فیلم برتر ترسناک ساخته شده بر اساس داستانهای واقعی آشنا شوید. ایده بدی نیست اگر این مقاله را در روشنایی روز مطالعه کنید یا اگر قصد دارید شب به مطالعه این مقاله بپردازید، چراغهای اتاقتان را روشن بگذارید! فیلم conjuring 5. Conjuring تاریخ عرضه: ۲۰۱۳ امتیاز در ایامدیبی: ۷.۵ Conjuring یا احضار سال ۲۰۱۳ روی پرده سینماها رفت و به عنوان یک فیلم بر اساس داستانهای واقعی تبلیغ شد. احضار بر اساس تحقیقات دو محقق مسائل ماوراالطبیعه با نامهای اِد و لوراین وارِن روی یک موضوع عجیب و البته غیر قابل باور بود. پس از عرضه این فیلم، افراد زیادی روی صحت و دقت فیلم به داستان واقعی سوال کردند و اینکه چگونه ممکن است چنین اتفاق ترسناک و البته عجیبی در دنیای واقعی بیفتد. اِد و لورین وارِن در دهه ۷۰ میلادی در جزیره رود به تحقیق درباره مسائل ماوراالطبیعه میپرداختند، مسائلی که هنوز هم نمیتوان توضیح خاصی برای آنها پیدا کرد. اِد وارِن چند سال بعد از دنیا رفت و همسر او اکنون ۸۷ ساله است و هیچ وقت نظری راجع به ماجراهای اتفاق افتاده در فیلم بیان نکرد اما یکی از دوستان نزدیک به خانواده وارِن ادعا کرد که تمام اتفاقات به تصویر کشیده در فیلم واقعا اتفاق افتادهاند. یکی از اعضای خانوادهای که در خانه جنزده جزیره رود زندگی میکرد در کتاب خاطرات شخصی خود نوشت که تمام اتفاقات افتاده در ماجرای اصلی به جز چند تفاوت جزیی دقیقا در فیلم نیز نمود پیدا کردند. فیلم The Hunting in Connecticut 4. The Hunting in Connecticut تاریخ عرضه: ۲۰۰۹ امتیاز در ایامدیبی: ۵.۹ شکار در کانکتیکوت، فیلمی که سال ۲۰۰۹ روی پرده سینماها رفت، نگاهی هنرمندانه و آزاد به داستان خانوادهای بود که در دهه ۸۰ میلادی به یک مردهشورخانه قدیمی نقل مکان کردند. کارمِن رید، کسی که در این خانه زندگی میکرد اذعان داشت که داستان به منظور هالیوودیتر شدن فیلم کمی تغییر پیدا کرده بود اما باز هم نکات اذیتکنندهای در داستان واقعی اتفاق افتاده بود. البته او درباره یکی از صحنههای فیلم که پرده حمام باعث مردن یکی از اقوام آنها شد، گفت که این اتفاق واقعا افتاده بود، حادثهای که هیچگاه دلیلی منطقی برای آن پیدا نشد. یکی دیگر از اختلافهایی که فیلم با داستان واقعی داشت، سکانس ارتباط با مردگان بود که هیچگاه در داستان واقعی حاصل نشد اما صحنه جنگیری که در فیلم نشان داده شد، در داستان اصلی نیز اتفاق افتاده بود؛ البته این صحنه به علت ردهبندی سنی بالای ۱۳ سالی که فیلم دریافت کرد، کمی با شدت کمتری به تصویر کشیده شد. بعضی از اتفاقات روی داده در دنیای واقعی نیز به دلیل اینکه بسیار شدید و سخت بودند، جایی در فیلم پیدا نکردند. فیلم The Texas Chainsaw Massacre 3. The Texas Chainsaw Massacre سال عرضه: ۱۹۷۴ امتیاز در ایامدیبی: ۷.۵ فیلم کشتار ارهبرقی تگزاس به علت خشونت افسارگسیختهای که داشت، در چند کشور ممنوع اعلام شد. شخصیت اصلی در این فیلم با نام مستعار صورتپوستی شناخته میشد زیرا وقتی قربانیان خود را از بین میبرد از پوست آنها برای خود ماسک تهیه میکرد. اما داستان واقعی که فیلم از آن الهام گرفته است، پرونده فردی به نام اِدوارد گِین در دهه ۵۰ میلادی بود. اِدِ دیوانه،یک قاتل سریالی بود که به درست کردن ماسک از پوست صورت قربانیان خود علاقه داشت. او همچنین تکه تکه اعضای بدن قربانیانش رادر اطراف خانه خود قرار میداد. اگرچه هیچ مدرکی مبنی بر آدمخوار بودن گِین وجود ندارد اما بعضی از شواهد امکان آدمخوار بودن او را میدهند. وقتی پلیس او را در منزلش دستگیر کرد، درون اجاق، قلب یک انسان که درون یک مایهتابه قرار داشت پیدا کرد و وقتی از او پرسیده شد که آیا میخواست این قلب را بخورد او پاسخ داد: اگر شما فکر میکنید دیوانه هستم! این قاتل سریالی الهام بخش فیلمهای هالییودی دیگری مانند سکوت برهها (Silence of the Lambs) و روانی (Psycho) نیز شد. فیلم Nightmare of Elm Street 2. Nightmare on Elm Street سال عرضه: ۱۹۸۴ امتیاز در ایامدیبی: ۷.۵ در سال ۲۰۱۲، نشریه نیویورک تایمز این فیلم را در لیست ۱۰۰۰ فیلم برتر تاریخ قرار داد. کابوس خیابان اِلم، فیلمی خاطرهانگیز راجع به یک مرد بیریخت و جنمانند بود که در طول شب وارد خواب قربانیانش شده و آنها را با استفاده از دستکش ترسناک خود از بین میبرد. اگرچه هیچگاه ذکر نشد که کابوس خیابان اِلم بر پایه یک داستان واقعی بوده است اما نکات جالب و ریزی در فیلم وجود داشت که به مرگهای مشکوک جنوب شرق آسیا مربوط میشد. مرگهایی که در آن، قربانیان بدون هیچ دلیلی در طول خواب از دنیا میرفتند. یکی از این موارد، پسر ۲۱ ساله یک فیزیکدان بود که خوابهای غیر معمول و وحشتناکی میدید، خوابهایی که هیچکس باور نمیکرد تا اینکه طی همان شب خانوادهاش با صدای جیغ و فریاد بالای تخت او رفتند و وقتی رسیدند، او در خواب مرده بود. فیلم The girl next door 1. The Girl Next Door سال عرضه: ۲۰۰۷ امتیاز در ایامدیبی: ۶.۷ دختر همسایه، فیلمی بر اساس یک رمان با همین نام و جنایتی در دنیای واقعی بود که در سال ۱۹۶۵ و در ایالت ایندیانا اتفاق افتاده بود. داستان فیلم، حکایت شکنجههای سخت و وحشیانهای بود که توسط اقوام شخصیت اول فیلم بر او تحمیل میشد. در دنیای واقعی، سیلویا لیکِنز توسط گِرتِرود بانیزِوسکی و فرزندانش شکنجههای سختی را تحمل کرد. مامور پیگیری قضایی پرونده در دادگاه اعلام کرد که مرگ لیکِنز، بدترین جنایتی است که تاکنون در ایالت ایندیانا رخ داده ست.
07-06-2018، 23:47
«به طور میانگین، روز مرگ تون با مرگ 155.000 انسان در جهان یکي خواهد بود✖️»
یه زن و مرد صاحب دو تا بچه بودن ی روز میخواستن برن مسافرت و برای بچه هاشون ی پرستار گرفتن اون پرستار داشت خونه رو تمیز میکرد ک ی مجسمه دلقک دید روی اون ی پارچه کشید و به پدر بچه ها زنگ زد و گفت من روی اون مجسمه دلقک پارچه انداختم چون خیلی ترسناک بود پدر بچه ها گفت زود بچه ها رو ببر بیرون پرستار گفت چرا پدر بچه ها گفت چون ما مجسمه دلقک نداریم.... ' شماره صفر' به شماره تلفن ارواح معروف شده .افرادی در گوشه و كنار دنيا مدعی هستند شماره صفر باآنها تماس گرفته میشود و حتی گاهی ارواح با این شماره پیامک یا پیام صوتی هم میفرستند. بعد از 10 دقیقه نگریستن به آینه وقتی اتاق نیمه تاریک باشد، مغز شما خسته شده باعث توهم میشود. شما در آینه تصویرهای ساخته شده توسط مغزتان را رویت میکنید که گاهی بسیار ترسناک اند این موجود در حال گریه است و زمانی که شما به او نزدیک بشید شما رو تیکه تیکه میکنه یکی از بدترین اعضای بدنش دستهاش هستن که بسیار بزرگه.. به دلیل افزودن ژن حیوانات -افراد هنگام مرگ به علت ترسِ بسیار سعی میکنند فریاد بزنند اما صدایشان به گوششان نمیرسد؛ در واقع به گوش هیچ فردی نمیرسد زیرا در این لحظه تنفس قطع شده و مغز درحال از کار افتادن است! برای دفع اجنه و صرع واقعا موثر و معتبره
10-06-2018، 8:07
شآیَد دکترآ نمیتوننـ ثابتـ کُننـ کِهـ کسیـ مُردهـ ، وَلی فِکر میکنَنـ کِهـ میتونَن . برآی همینـ کَسی کهـ مُردهـ توی تآبوتِشـ بیدآر میشِه و بَعد از مُدتی بخآطر کَمبود غَذآ و اکسیژِن میمیرهـ×--×
._. شاید این دُنیاییـ که میبینیمـ سآختگیه و موآد مُخدر بآعث میشه بتونیم چِهره ی وآقعی دُنیآ رو ببینیم و برآی همینه کِه مَصرفش ممنوعه ._. شاید مآ خوآبیم و اینـ زندگی که دآریم در وآقع رویآس و دآریم خوآب میبینیم نُکته ی تَرسنآک تَر اینکه نمیشه ثآبت کَرد که اینـ تِئوریـ غلطه! ._. شآیَد مآ مُردیم و عینجآ جَهنَمِ دُنیآی قبلیِه ×× ._. -چطوری بفهمم که هیولا زیر تختمه یا نه؟ -اگه نوک دماغت به سقف برخورد کرد بدون یه هیولای کوچیک زیر تختته! :| ._. همسایه بالایی مون هر شب مبلاشو میکشه و جا به جا میکنه اون حتی بعد ازمرگشم دست از این کار برنداشته! ._. سر میز صبحانه،کریس سرش رو به من نزدیک کرد و آروم گفت: -دیشب مامان برام قصه ی ترسناکی گفت! با بی میلی پرسیدم: -چه قصه ای؟ -قصه ی پسر کوچولویی که هیولای داخل کمد اونو میکشه و تکه تکش میکنه» پوف از مامان بعید بود چیزهای ترسناک واسه کریس تعریف کنه.. مامان؟ خدای من مامان دیشب اصلا خونه نبود! ._. وارد اون رستوران کثیف و چرک شدیم ما عجله داشتیم و مجبور بودیم اونجا چیزی سرو کنیم گارسون که پیرمردی با قیافه ی خشن و کثیف بود ظرف گوشت رو جلومون گذاشت از نوشابه خبری نبود و یک پارچ آب روی میز گزاشته شده بود غذا مزه ی عجیبی میداد اما به هر صورتی بود اون رو خوردیم تقریبا لقمه ی آخر بود که چیزی زیر دندونم حس کردم یک ناخن شکسته!! حالم بهم خورد و نزدیک بود بالا بیارم. سراغ پیرمرد رفتم تا ازش راجع به غذا شکایت کنم همسرم که برای برداشتن لیوانش زیر میز خم شده بود متوجه چیزی زیر چوب های کف کلبه شد؛یک دست قطع شده! و صدای جیغش باعث شد به سمتش بدوم -چی شده؟ درحالی که دستش رو جلو ی دهنش گرفته بود با گریه گفت:یه آدم تکه تکه شده اینجا دفن شده. شوک زده به سمت عقب برگشتم پیرمرد با تبر پشت سرم ایستاده بود... ._. دخترک در سیاهی دنیایش غرق بود که خون دستانش وان حمام را سیاه تر از دنیایش کرد... "ساختمان سیاه" ._. مادر بعد از مرگ تنها دخترش تنها بود در تنهاییاش عشق به شیطان در وجودش ریشه کرد ،در نهایت طاقت نیاورد خود را به دار اویخت و با شیطان همراه شد... ._. [شیطان با چشمانی خشمگین در ایینه رو به رویم با فریاد میگفت،فهمیدی فرشته هاهم قلبی پست و سیاه دارند!؟] ._. هر روز وختی میخام برم سره کار تا نزدیک ایستگاه اتوبوس تعقیبم میکنه اگه خدم تیکه هاشو چال نکرده بودم شک میکردم ک زنده اس
17-06-2018، 13:28
با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود. ولی خدایی چطور دلتون میاد از جنی که شب تا صب وقتی خوابین عاشقانه نگاتون میکنه بترسین؟؟؟:/ این آبشار توی کرمانشاهه به آبشار مرگ معروفه از ده سال پیش تا الان هر کی توی این آب شنا کرده زنده برنگشته میگن که داخل اون آبشاریه موجودی وجود داره که نصف مرده نصف زن و این دریاچه رو برا خودش میخاد زمانی که به آینه خیره میشوید، مغز هیولاهای خیالی میسازد شبا سعی کنید به در اتاقتون خیره نشید با همچین صحنه ای روبه رو میشید^_^
20-06-2018، 13:46
در سال ۱۹۱۵ زنی که دیر به مراسم تدفین خواهرش رسیده بود، لحظاتی قبل از دفن خواست که برای اخرین بار چهره خواهرشو ببینه. وقتی تابوت رو باز کردن خواهرش تکون خوردو با لبخند به زندگی برگشت. اون زن ۴۰ سال دیگه زندگی کرد پیداش کردی؟ خیلی آدم ها رو دیدید که عاشق یک شخصیت معروف،مثل یه خواننده یا یه بازیگر هستند.خیلی چیزه طبیعی ای هستش.ولی وقتی این عشق بیش از حد بشه موجب دیوانگی میشه. ریکاردو لوپز یکی از اون آدم ها بود.اون عاشق خواننده ی معروفه اهل ایسلند یعنی Byork (بیِرک) شده بود. ریکاردو مرد تنهایی بود و غیر از یکی دو تا دوست مرد با کسه دیگه ای ارتباط نداشت.دلش میخواست نقاش بشه اما پول رفتن به دانشگاه هنر رو نداشت و همراه برادرش در animal control کار میکرد. ریکاردو بیرک رو شناخت و عاشقش شد.عشق اون بیش از حد شد و باعث شد که از خودش فیلم بگیره و خاطرات و احساساتش رو راجع به بیرک تعریف کنه. ریکاردو در ویدیوهاش میگفت که بیرک حس خوبی بهش میده و باعث خوشحالیش میشه.میگفت که چقدر دلش میخواست با بیرک باشه و راجع به فانتزی هاش با بیرک صحبت میکرد.که البته هیچ کدوم از این فانتزی ها مضمون سکسی نداشت.در واقع ریکاردو میگفت که چون عاشق بیرکه نمیخواد و نمیتونه باهاش سکس داشته باشه.چه در خیالاتش چه در واقعیت. در یکی از ویدیوهاش میگه فانتزیه من اینه که به دهه ی ۷۰ میلادی برگردم.با بیرک آشنا شم و تنها آدم زندگیش باشم. دفتر خاطرات ریکاردو که تنها راجع به بیرک درش نوشته شده بود ۸۰۰ صفحه داشت.یک روانشناس این دفتر خاطرات رو بررسی کرد و متوجه علائم روانی ای که معمولا موجب انجام قتل و خودکشی میشد رو داشت.والبته از ویدیوهاش و رفتارهاشم معلوم بودمثلا تمام ویدیوهاش رو تقریبا لخت از خودش میگرفت. در سال ۱۹۹۶ بیرک با یک آهنگساز به اسم Gold E وارد رابطه شد.این قضیه اونقدر ریکاردو رو عصبانی کرد که ریکاردو شروع کرد به نقشه کشیدن برای مجازات بیرک. او یک بمب کوچک دستساز ساخت و داخل یک کتاب جاسازی کرد. در ویدیو توضیح داد که وقتی کسی کتاب رو باز میکنه بمب میترکه و اسید در صورت بیرک ریخته میشه! هدف نهاییه ریکاردو این بود که بتونه در بهشت برای همیشه با بیرک باشه. در سال ۹۶ ریکاردو آخرین ویدیوی خود را ضبط کرد. در اون کتاب رو پست کرد برای بیرک.بعدش سر خودش رو تراشید.صورتشو رنگ کرد.در یک وب سایتی که به طور زنده پخش میکرد شروع به صحبت کرد و در آخر گفت که میخواد خودشو بکشه.اسلحشو در آورد.چند نفس عمیق کشید و گفت "this is for you" این برای تو هستش. سپس اسلحه رو توی دهنش گذاشت و شلیک کرد! مردمی که داشتند ویدیوی زنده ی اونو نگاه میکردند فکر میکردند سر کاریه برای همین کاری نکردند.اما بعد از چند روز همسایه ها به خاطر بوی بدی از آپارتمان ریکاردو میومد با پلیس تماس گرفتند و بالاخره جسدش رو بردند. خوشبختانه کتاب به دست بیرک نرسید و کلا هیچکس آسیبی از کارهای ریکاردو ندید. جالب اینجاست که تنها چند روز پس از مرگ ریکاردو،بیرک با Gold E به هم زد.اگر چند روز زود تر بهم میزد.یا ریکاردو چند روز دیرتر نقشه اش رو عملی میکرد ممکن بود همه چیز فرق کنه. خیلی داستان ناراحت کننده ای بود.حتما فکر میکنید ریکاردو حسش بیش از حد بود و شما اینطور نمیشید.ولی این دیوانگی دست خود ریکاردو نبود.شمام اگر طرفدار شدید کسی هستید سعی کنید علاقتونو کنترل کنید.ممکنه به خودتون آسیب بزنید.بدونید که شما برای اونها اهمیت خاصی ندارید.پس ارزششو نداره دروازه جهنم • در دهه ۸۰ قرن ۲۰ میلادى دانشمندان روسى در سیبرى دسته اى از آزمایشات حفارى را به سرپرستى دکتر پرفسور آزاکوف اجرا می کردند. این گودال ها معمولا به هدف تحقیقات ژئوتکنیک (مهندسی جغرافیایى) و یافتن مکانی از ذخایر نادر معدنی حفر می شدند، اما در این مورد، زمین شناسان در روسیه فقط می خواستند بدانند که چقدر مى توانند حفر کرده و در دل زمین پیش بروند. • حفارى آنها بدون هیچ مشکلى در حال پیشروى بود تا زمانى که به عمق ۹ مایلى زمین میرسند که ناگهان مته وارد یک فضاى خالى میشود. سنسورهاى دماسنج مته، دماى گودال را بالاى ۱۱۰۰ درجه سانتى گراد نشان میداد پس تیم تحقیقاتى تصمیم گرفتند یک میکروفون مقاوم در برابر دماهاى بالا براى ارزیابى به گودال بفرستند. • میکروفون فقط ۳۰ ثانیه به داخل گودال رفت و قبل از ذوب شدن از گودال خارج شد اما در همان ۳۰ ثانیه، دانشمندان به صداهاى عجیبى روى نوار برخورد کردند. این صداهاى عجیب، صداى جابجایى سنگ ها یا صداى جریان هاى گازى نبود! بلکه صداى فریادها و فغان هاى میلیون ها انسان درمانده بود! • چطور ممکن بود؟ اولین واکنش دانشمندان تعلیق کردن پروژه و ترک منطقه بود. آنها مطمئن نبودند اما صداها داستانى داشتند! آیا آنها در جهنم را باز کرده بودند؟ • نوار صوتى این اتفاق بعدها توسط Art Bell منتشر شد. بعدها دکتر آزاکوف در مصاحبه هایى این اتفاقات را رد و ترک محل را به دلیل پیدا نکردن منابع طبیعى که دنبالش بودند عنوان کرد، اما چرا ورورد به این منطقه هنوز هم ممنوع ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
30-06-2018، 8:03
در تاریخ شناسایی مسائل ماورالطبیعه زوجی وجود دارند که با هیچ کس دیگری قابل مقایسه نیستند، این دو نفر تمام عمر و انرژی خود را وقف شناسایی و بررسی مسائلی که مربوط به روح، جن و مسائل مرتبط میشود کردند نام انها اِد و لورین وارن میباشد، بسیاری از موضوعات فیلم سازی امروزی همگی حاصل کارهای این دو نفر است و هرچند تا به امروز ان طور که باید به کارهای انها ارزش داده نشده است اما به نظر میرسد قسمت بزرگی از تئوری ها و داستان های این زوج واقعیت دارند... اِد لورین متولد 7 سپتامبر 1927 بود که در سال 2006 و سن 79 سالگی از دنیا رفت، لورین اما همچنان در قید حیات است و در حال طی کردن 88 سالگی خود است این زوج در اواسط دهه ی 60 مدعی شدند که میتوانند مسائلی که علم قادر به پاسخگویی به انها نیست و به نحوی ماورالطببیعه هستند را حل کنند، در ان زمان چندمورد از پرونده هایی که انها در حل انها شرکت داشتند به دیدگاه انظار عمومی رسید و به حدی مردم به انها علاقه مند شدند که این زوج تبدیل به افرادی محبوب و مشهور شدند. اِد که بازنشسته ی نیروی دریایی امریکا بود یک پدیده شناس خود اموخته بود که همسرش را نیز در این راه یاری داده بود، هر دو انها نویسندگانی ماهر بودند و مطالب بسیار جالبی از پرونده های خود ثبت نموده اند که تعدادی از انها به شکل کتاب نیز به چاپ رسید. معروف ترین پرونده های این زوج شامل ویلای وحشت امیتیلی (این مورد بعدا به طور مفصل بررسی خواهد شد) ، عروسک انابل و احضار روح مخوف ویلی میشود، این زوج در کل چیزی نزدیک به 10 هزار پرونده از این دست را مورد بررسی قرار دادند که بسیاری از انها امروزه نیز توضیح منطقی ندارند. این عکس مرموز که در سال 1995 در جریان یک آتش سوزی در سالن شهر Wem در شروفشیر انگلستان، توسط یک عابر گرفته شده است، تصویر دختر جوانی را نشان میدهد که از بین زبانه های آتش به بیرون نگاه میکند. جالب است که در هنگام عکس برداری هیچ چیز غیر معمولی در عکس دیده نشده بود و پس از ظاهر کردن نگاتیو، تصویر این دختر در آن نمایان شد. آتش نشانان با دیدن این عکس، خاکسترهای باقی مانده را برای پیدا کردن بقایای جسد او جستجو کردند، ولی چیزی نیافتند. ساکنین شهر گفته اند که زمانی یک دختر جوان بنام Jane Churm به تصادف سالن اصلی شهر را در سال 1677 آتش زده بود و روح او از آن موقع تا به حال به این سالن رفت و آمد میکرده است. آیا دختر درون عکس، همان دختر آتش افروزی بوده که مردم از آن صحبت کرده اند؟! سلام. داستانی که میخوام بگم کاملا واقعیه و تجربه ی خودمه. ماجرا حدود برمیگرده به چهار سال پیش. خونه ی قدیمی داشتیم که سقفش چوبی بود، اون شب من داشتم فوتبال میدیدم و واسه همین جلو تلویزیون جامو انداختم، ساعت حدود ٢ نیمه شب بود که صدای خیلی بلندی از پشت بوم اومد، انگار چند تا اسب داشتن رو سقف میدوییدن. خودمو زدم به بیخیالی که صدای باده و خونه قدیمیه باد میپیچه رو پشت بوم... اما دلم طاقت نیاورد رفتم تو حیاط که بتونم سقفو ببینم، خبری نبود پس برگشتم و رفتم داخل رخت خوابم، جامو کاملا اتفاقی طوری پهن کرده بودم که وقتی به پهلوی راست برمیگشتم روبه روم پنجره آشپز خونه بود و از اونجا به دیواره حیاط دید داشتم،صدایی که شنیده بودم از رو سقف رو کاملا فراموش کرده بودم و خیلی خوابم میومد، برگشتم به پهلوی راست که چشمم افتاد به یه جسم سیاه روی دیواره حیاط نزدیک به چند ثانیه از ترس زل زدم بهش، یادمه یه قوز بزرگ پشتش داشت و مثل گربه نشسته بود صورتشم مثل گچ سفید بود و رگه های سیاه روش داشت، چن ثانیه گذشت و زل زدیم به هم بعد از اون یه لبخند کریهی زد و دندوناش که خیلی بزرگ و زشت بود رو دیدم. چشامو بستم و با همه قدرتم جیغ زدم و گریه کردم. وقتی بخودم اومدم دیدم تو بغله مامانم هستم، داستانو تعریف کردم اما پدر و مادرم گفتن حتما گربه بوده و خیالاتی شدی، اما این تازه شروع ماجرا بود و من هنوز که هنوزه میبینمشون ولی دیگه نمیترسم و برام عادی شده بعد اون شب هیچوقت اتفاقایی که برام میفته رو برای خانوادم تعریف نکردم چون مطمئنم اونا فکر میکنن من توهم میزنم. . حدود ساعت ٣ شب بود و داشتم درس میخوندم، اولش صدای زدن سنگ به پنجره اتاقمو شنیدم، سه بار این صدا رو شنیدم، من که خوب میدونستم این سنگ و صداها منبعش چیه پس خیلی عادی با این مسئله برخورد کردم و حتی زحمت بلند شدن از جامو بخودم ندادم و به درس ادامه دادم، سرم پایین بود که صدای در اتاقمو شنیدم سرمو بالا آوردم دیدم در نیمه بازه، حدود یه وجب باز شده بود. یه چیز پشت در ایستاده بود و داشت منو نگاه میکرد مثل یه شبح گنگ بود و فقط چشماشو واضح دیدم که از حدقه بیرون زده بود و از سیاهی برق میزد،با اینکه چند ماه گذشته بود از اولین باری که دیدمشون اما باز میترسیدم ولی نه مثل قبل،نزدیک به ١٥ ثانیه نگاهش کردم و همش بخودم میگفتم غزاله چیزی نیس بدتر ازینا رو گذروندی... اون چیز عجیب رفت. بلافاصله بعد اینکه رفت منم از جام بلند شدم و رفتم تو هال،اون رفته بود.خوشحال شدم از اینکه رفته اما قرار بود اتفاق بدتری بیفته... مامانم جلو تلویزیون رو مبل خوابیده بود رفتم سمتش، نمیدونم چرا اما رفتم پیشش،رفتم نزدیکش چیزی که دیدم رو برای هیچ کسی ارزو نمیکنم، مامانم چهرش عوض شده بود انگار یکی دیگه بود که شباهت به مامانم داشت،سیبیل هم داشت.دستمو رو دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد.اشک رو صورتم پر شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم.اشکامو پاک کردم و مامانمو صدا زدم،از خواب پرید به محض اینکه بیدار شد شبیه خودش شد.چیزی به مامانم نگفتم و تا صبح فکر کردم به اینکه نکنه بلایی سر خانوادم بیارن.این شد که تصمیم گرفتم برم پیش دعانویس و از شرشون راحت شم.اما هیچی اونطور که من انتظار داشتم پیش نرفت. سلام. من شغلم نگهبانی هستش. وسطای برج 12 بود که من نگهبان یه دستگاه گریدر و یک دستگاه لودر بودم. شیفت ما هم از صبح ساعت 7 امروز تا فردا صبح ساعت7 هستش. دستگاها از صبح تا ظهر نگهبان نمیخواست چون راننده ها کار میکردن نیازی نبود. سر ظهر من به راننده زنگ زدم گفت دستگاها رو کنار قبرستون پارک کردم خیالت راحت جای خوبیه. فقط قبر یه شهید هست هر چی اصرارش کردم جان خودت بذارش ی جای دیگه قبول نکرد. گفت روستا هم نزدیکه. راه افتادم تقریبا 1 ساعت تو راه بودم تا رسیدم به یه جاده پر از قلوه سنگ. دو طرف جاده گندم اومده بالا که فقط جلوتو میدیدی. خلاصه رسیدم. گوشی اصلا آنتن نمیداد. به گشتی دور و ور زدم اومدم. گفتم تا برم تو روستا یه سری بزنم و برگردم. روستا تقریبا ده کیلومتری باهام فاصله داشت. راه افتادم سمت روستا رسیدم به یه خونه قدیمی که یه پیرمرد داشت درختاشو آب میداد. سلام علیک و احوالپرسی کردم. پیرمرد یک چشمش کور شده بود یه انگشت دستشم قطع شده بود. از من پرسید چکار میکنی اینجا و من گفتم نگهبان دستگاه های کنار قبرستون پارک هستم. گفت جوان نمیخواد شب اونجا نگهبانی بدی بیا خونه من بخواب. هر چی پرسیدم چرا دلیلشو رو بهم نگفت. دو سه ساعتی با هم گپ زدیم و چایی خوردیم. من برگشتم سمت قبرستون. موکت پهن کردم کف بیل لودر یه عصرونه ای خوردم. اومدم چایی بریزم دیدم یه نفر بالا سرم ایستاده. یک آقای میانسال بود. گفتم شما از کجا اومدین من متوجه نشدم گفت من چوپان اون گله هستم. هر چی دنبال گله گشتم ندیدیم. فقط صداشون میومد. گفت امری دارین در خدمتم. گفت عشایری ما این بغل دستتون میخاستم لودر یکم برام بکنه. دستمزدشم میدم. در صورتی که تا شعاع 20 کیلومتری بجز اون روستا من عشایری ندیده بودم. گفتم راننده ها نیستن فردا صبح شما بیا باهاشون حرف بزن. خلاصه یه چایی ریختم براش خورد و خداحافظی کرد. از بین گندما زد رفت یهو غیب شد. از اونطرفی هم که آدرس عشایریشو داده بود نرفت. یکم ترسیدم. یاد حرف پیرمرده افتادم و حرکات عجیب این یارو. یکم چایی ریختم تو استکانی که یارو خورده بود که آب بکشم خودم بخورم. هوا هم دیگه داشت تاریک میشد. چایی که تو استکان بود ریختم زمین. چایی رو خوردم. یه دفعه از تو گندما صدای ناله ی بچه چند ماه میومد که همینطور گریه میکرد. احساس کردم یارو راست میگه عشایریش اینجاست ولی مگه میشه یه مادر نتونه بچشو ساکت کنه. یکم مشکوک بود. هر چی چراغ دستی زدم که چیزی ببینم متوجه نشدم. صدا نزدیک بود ولی من نمیدیدم. از ترس وسایلو جمع کردم اومدم تو ماشین. در ماشینو قفل کردم. همیطور صدای گریه ی بچه میومد. ساعت شد نه شب دیدم صدا بیشتر شد و نزدیکتر. تمرکز کردم و فهمیدم صدا از تو قبرستون میاد. قبرستون هم یه قبر شهید توش بود. بقیه قبرا متلاشی شده بودن. یه ساختمون قدیمی هم کنار قبرستون بود. ماشینو روشن کردم رفتم سمت روستا خونه پیرمرد. گفت چی شد قضیه رو براش تعریف کردم گفت بیا بریم دو تا جوان هست ببینم باهات میان اونجا یا نه. گفتم هر چقد بخوان بهشون میدم. رفتیم اون دو نفر گفتن هر چی پول بدی ما نمیایم اونجا. رفتیم یه جا دیگه گفت ما چهار نفری میایم به چهارتامون پول بده قبول کردم ولی یه چند دقیقه بعد گفتن ما نمیدونستیم پیش قبرستون نمیایم. هر چی پیرمرد گفت ولش کن نمیخواد بری بیا همینجا بخواب ترسیدم یکی بره یه وسیله ماشین بدزده. با هر زحمتی بود برگشتم. اینقد تاریک بود که تو ماشین نشسته بودم فقط کاپوت ماشین میدیدم. هنوز صدا گریه میومد. یه دفعه متوجه شدم یه صدایی از لودر میاد. انگار یکی با سنگ میزد به لودر. هر چند دقیقه یک بار یکی میزد... منم دستم رو سویئچ بود که اگه خبری شد روشن کنم برم. دقیقا تا موقع اذان صبح صدای گریه بچه میومد منم کل قرآن کریم رو تا صبح ختم کردم. دقیقا گوشی من که اذان رو گفت صدا هم قطع شد. راستی اینم یادم رفت بگم. روستا 3 تا خونه داشت که نه برق داشتن نه آب. موبایل هم آنتن نمیداد. فقط خونه پیرمرده برق خورشیدی داشت که اونم خراب شده بود و چراغ فقط روشن میکرد. ساعت 6 هوا روشن شد ماشینو روشن کردم منتظر همکارمم نموندم که بیاد. بعدا از یکی از علما پرسیدم که این جریان برام پیش اومد. گفت چون چایی داغ رو ریختی زمین بدون بسم الله بچه جن سوخته و صدای ناله هم مال اون بچه بوده. گفت باید بری همونجا ازشون مغذرت خواهی کنی وگرنه روزگارت سیاه میشه. منم نرفتم. الان بعد از هفت سال سابقه کاری اخراج شدم. هر کاری میکنم نمیتونم برگردم سر کارم. دست به هر کاری میزنم بی نتیجه میشه. همه کارام خوب پیش میره ولی تا میخواد به سرانجام برسه خراب میشه. چند جا فال قرآن گرفتم گفتن بختت بسته شده تو یه قبرستون سوخته دفن شده... سلام. ما چند سال پیش که مجرد بودیم میرفتیم خونه یکی از دوستامون. این خونه از ده بیست سال قبلش کلا خالی شده بود. میگفتن جن داشت و فقط مادر رفیقم توی یک اتاقش دعا نوشته بود که جن نتونه بیاد. خونه بغلیم همین طوری بود و صاحبش که یه پیرزن بود چند سال قبلش همونجا مرده بود و اون خونه هم متروکه بود. منم چون خیلی دنبال هیجان بودم بهش گیر میدادم بریم خونه ی شما. آقا خلاصه ما شب اولی که رفتیم اونجا درش بعد چند سال باز شده بود و انقدر هواش سنگین بود که نفست میگرفت. خونه برق نداشت و ما با چراغ قوه به زور روشنایی های خونه رو روشن کردیم تا همدیگرو ببینیم. چند دقیقه نشستیم تو خونه و بچه ها ورق آوردن که بازی کنیم که ناگهان از طبقه بالا صدای گروم گروم پا اومد. خدایی هیچکس جرات نمیکرد سرشو بچرخونه. بعد از چند دقیقه صدای پا قطع شد. بچه ها همشون میخواستن برن دستشویی ولی جرات نداشتن. من یه لحظه گفتم هرچی شد شد. پاشدم برم دستشویی ولی تا اومدم در حیاطو بازکنم یه دفه یه چیزی مثل نور از شیشه رد شد. خلاصه فریاد زنان از خونه فرار کردیم. شب دوم گفتیم بزار خونه رو بگردیم شاید چیزی پیدا کنیم. رفتیم طبقه بالا تو هر قدم انگار یه چیزی داشت بهمون نزدیک میشد. اول فکر کردم من ترسیدم و این حس بهم دست داده ولی پنج نفری که داشتیم میرفتیم همگی همین حس رو داشتن. رفتیم طبقه دوم. باورتون نمیشه گوشه گوشه اتاق دعا نوشته شده بود. دوستم قسم میخورد کسی از خودشون اینارو ننوشته. شکل حروف خیلی عجیب بود نه عربی بود نه فارسی یه سری شکل نافهمومم بود که نمیفهمیدیم چیه. غیر از نوشته ها کلی چیزای باارزش هم مثل طلا بود که فقط سه تا ساعت قدیمیشو خودم اون سال فروختم شیشصد تومن. دیگه صب شده بود بچها رفتن خونه منم همینطور. فردا شبش نرفتم اونجا ولی دوتا از بچه ها رفتن نزدیک ساعت سه صبح بود که یکی از بچه ها بهم اس ام اس داد جون مادرت بیا ما دیوونه شدیم. سریع لباس پوشیدم و رفتم همونجا. رفیقام درو باز کردن. دیدم تو اون هوای سرد با یک زیرپیرن رفتن زیر زمین خونه دارن خونه رو تمیز میکنن. قسم میخوردن که نشسته بودن یکی بهشون گفته خونه رو تمیز کنن عین دیوونه ها شده بودن هی زل میزدن بهم چشماشون عین کاسه خون بود. هرچقدر دعا و قران بلد بودم خوندم یزره آروم شدم نه جرات داشتم برم نه از جام تکون بخورم. انقدر نشستم تا دوستام کل زیرزمینو برق انداختن. دیگه طاقت نیاوردم شروع کردم به داد و بیداد و یه چک زدم تو گوش رفیقام. خداروشکر هوشیار شدن و ما از خونه رفتیم. مادر دوستم که اهل جادو و این حرفا بود فرداش زنگ زد گفت بیا ببینمت. رفتم پیشش گفت دیگه نرین تو اون خونه چون که دیشب اومدن تو خوابم و گفتن اگه یک بار دیگه بیاین ولتون نمیکنیم. ماهم از اون به بعد تصمیم گرفتیم دیگه سمت خونشون نریم. بعد ها هم دوستم خواسته بود خونه رو بکوبن بسازن بازم اومدن تو خواب همشونو تهدید کردن اگر خونه مارو خراب کنید زندگیتونو زندگیتونو خراب میکنیم . ماجرای ما بر میگرده به مدتی پیش که سن من شاید بیست و پنج بود و سن کسی که کنارم بود بیستو یک (پسر عمم بهزاد) دقت کنید دوستان سن رو برای این گفتم که احساس نکنید در بچگی اتفاق افتاده و مهمتر اینکه تنها نبودم اون شب.من اول یه توضیح بدم راجع به منطقه ای که اون دو سال اونجا زندکی میکردیم و اتفاق اونجا افتاد.این منطقه که ساکن بودیم جایی بود خیلی سر سبز پر از درخت با کوچه های به طول حدودا دویست متر که از قضا انتهای کوچه ما یک سراشیبی بود که میرفت پایین به جایی میرسید مثل دره مانند که پر از درخت بود و البته تاریکی مطلق وجود داشت داخل دره داخل کوچه ها با نور چراغ برق که ضعیف بود روشن میشد.خلاصه یکی از شبا بهزاد اومد منزل ما و شام رو خوردیم ساعت دوازده اینا دیدیم که خابمون نمیاد اومدیم داخل کوچه و به سمت انتهای کوچه رفتیم (تقریبا ده متری دره) و رو یک سکو مانند نشستیم شروع کردیم به صحبت ساعت شد یک و نیم یا بیشتر تو همین حال بودیم که از دور متوجه یک خانم شدیم وسط کوچه تقریبا پنجاه متر یا بیشتر با ما فاصله داشت با چادر رنگی و قد تقریبا بلند خدا میدونه وقتی دیدمش از دور مو به تنم سیخ شد حس افتضاحی بهم دست داد با حالت ترس گفتم بهزاد اونجارو نگاه کن بهزاد تا دید گفت وای این چرا اینطوریه!!!!گفتم نمیدونم بیخیالش و صورتمون رو کردیم رو به هم تا نگاهمون دیگه به اون سمت نیفته اما اون موجود شروع کرد به حرکت کردن به سمت ما من به بهزاد گفتم یا حسین یعنی چی اخه!با نگاه خیره رسید به بیست متری ما تمام جو اطراف ما سنگین شد من و بهزاد شروع کردیم به لرزیدن از ترس جرات نمیکردیم حتی مستقیم بهش نگاه کنیم در حالتی که سرم پایین بود یه تصویر میتونستم ازش داشته باشم ببینید چشمای خیلی درشت ابروهای خیلی کشیده با پیشانی بلند و بدون کوچکترین حرکت اضافی فقط و فقط نگاهمون میکرد.خدا شاهده کار به جایی کشید که تمام دعاهایی که به ذهنمون میرسید دو نفری با صدای بلند میخوندیم که نیاد سمتمون چون از ترس نمیتونستیم حتی تکون بخوریم رسید به پنج قدمی ما و ثابت ایستاد روبرومون با تمام وجود میگفتیم یا حسین یا امیرالمؤمنین و اون فقط نگاه میکرد بعد از چند لحظه یهو نمیدونم چی شد راحش رو کج کرد آرام وارد دره به اون تاریکی شد و دیگه هیچوقت ندیدیمش دره ای که براتون گفتم چه حالتی بود اونم ساعت دو شب.من و بهزاد از ترس حدود پنج دقیقه جم نخوردیم از جامون دیدیم که خبری نشد و از دره بیرون نیومد به سرعت برگشتیم منزل و هر وقت یادش میفتیم تا مرز جنون میریم .. یه روز از دهات زنگ زدن گفتن خاله مادرم فوت کرده و ما سریع رفتیم دهات فردا پس از مراسم خاکسپاری عمه من میخواست بیاد قم و بعدش دهات مادر و پدر من رفتن قم تا عمه ام رو بیارن ولی من موندم دهات شب شد دور ور ساعت ده بود که یک دفعه صدای خیلی بلند همراه با جیغ شنیده شد همه خونه های اطراف اون صدا رو شنیدن و اومدن بیرون (دهات کم جمعیتی بود ۷تا خونه بود که اکثرا آشنا بودن مزرعه دار بودن). خونه خاله مادر من نزدیک دره بود . همه ساکت شده بودن و صدایی از پایین دره میومد . من و پسر خالم یک سایه دیدیم شبیه یه خرس بود که روی دو تا پاش ایستاده بود . اون یکی پسر خالم میخواست بره پایین دره ولی خواهرش نگذاشت . دو تا دختر خاله هام که داشتن می آمدن خونه تو راه یه کسی رو دیدن که سم داشت و داشت زیر لب زمزمه میکرد وباسرعت رد میشد و در تاریکی ناپدید شد اون صدا ها تا چند شب میومد . پسر خالم رفت پیش یه دعا نویس و دعا نویس یه دعا بهش داد گفت بیشتر اهالی روستا موقعی که اون صدا اومد جمع شوند و اون دعا رو بخوانند و بعد از خواندن دعا یه بسم الله الرحمن الرحیم بگن . شب شد وباز صدا اومد بیشتر اهالی جمع شدند و همان کار را کردند ولی دیدن صدا قطع نشد از ته دره صدای مکالمه دونفر میومد که به زبانی نامشخص در حال مشاجره هستند همراه با جیق و فریاد که شبیه صدای حیوانات بود دوباره رفتن پیش دعا نویس و موضوع رو گفتند دعا نویس سریع گفت باید خانه های اطراف دره را خالی کنید و دعایی داد گفت هر خانه که خالی شد این دعا را بخوانید و بگذارید داخل خانه . مردم هم همین کار را کردند به جز یک نفر . بعد از یک هفته صدا قطع شد و دیگه صدا نیامد . اون پیر مرد که خانه را خالی نکرد بعد از دو سه روز دیوانه شد و هی میگفت جن وجود ندارد و بعد از چند وقت از دنیا رفت . ولی هنوز کسی جرأت نکرده به آن خانه پیر مرد نزدیک شود چون بعضی ها میگویند از آن خانه صداهایی می آید .
30-06-2018، 18:38
رابرت، عروسک نفرینشده» عروسکی است که زمانی یک نقاش و نویسنده آمریکایی به نام رابرت یوجین اتو (به انگلیسی: Robert Eugene Otto) اهل جزیره کی وست فلوریدا صاحب آن بود. به باور برخی این عروسک که شبیه ملوانان امریکایی اوایل قرن بیستم ساخته شده 《توسط نیروهای پلید ماوراالطبیعه تسخیر شده بود و گاهی از جلوی دیدگان ناپدید شده و گاه به صورت اتش در میاید مدعاها: رابرت این عروسک را در سال ۱۹۰۶ از یک خدمتکارباهامایی که خود را شعبدهباز جادوی سیاهمیدانست به عنوان هدیه گرفت. اما پس از چندی خانواده یوجین مدعی مشاهده موارد عجیبی در مورد این عروسک شدند. پدر و مادر رابرت میگفتند بعضی وقتها که رابرت هنگام بازی با عروسکش حرف میزد، عروسک جواب او را میداد! در ابتدا تصور میکردند که این خود رابرت است که صدای خود را تغییر میدهد، اما اینگونه نبود و عروسک حرف میزد. پس از آن شاهد موارد عجیبتری شدند که همسایهها قسم میخوردند هنگامی که کسی خانه نبوده عروسک را بارها دیدهاند که پشت پنجرههای اتاق ایستاده است. بعدها خود خانواده یوجین چندین بار صدای خندههایی مرموز را از عروسک شنیدند و همچنین در لحظاتی بسیار کوتاه شاهد بودند عروسک در خانه راه میرفته. در یکی از شبها پدر و مادر رابرت صدای جیغ او را میشنوند و به سرعت به اتاقش میروند، در حالی که مبلمان اتاق به هم ریخته و رابرت از ترس صورتش برانگیخته بود، از او میپرسند چه اتفاقی افتاد، رابرت پاسخ میدهد: کار عروسکم بود. پس از آن میهمانهای خانوادهٔ یوجین قسم میخوردند احساسات چهره و چشمان این عروسک تغییر میکرده. رابرت در سال ۱۹۷۴ در گذشت اما عروسک او در زیرزمین خانه ماند و خانه مجدداً به خانواده دیگری که یک دختر ۱۰ ساله داشتند فروخته شد. چندی نگذشت که دخترک شبها با جیغ و فریاد بیدار میشد و مدعی بود که عروسکی در خانه به دنبال اوست و گفته قصد کشتنش را دارد. این زن حتی هنوز در مصاحبههای خود میگوید هنوز باور دارم که این عروسک به دنبال من است. در اکتبر همان سال عروسک به موزه قدیمی اداره پست و خانه آداب و رسوم (کی غرب، فلوریدا) فرستاده شد. که کارمندان موزه هم پس از آن ادعاهای عجیبی در مورد این عروسک کردهاند. این عروسک بعدها به نام خود رابرت معروف شد. امروزه عروسک رابرت در این موزه در یک کمد شیشهای نگهداری میشود که کنار آن نوشته شده "به هیچ وجه لمس نشود" و در حالی که عکسبرداری در موزه برای عموم آزاد است: تابلوی دیگری در کنار این عروسک است که نوشته شده: "هشدار، طبق باور قدیمی ابتدا قبل از عکاسی باید مودبانه از عروسک اجازه گرفت! ما تبریز زندگی میکردیم تو یه خونه ی حیاط دار که 2 تا اتاق بود که با حیاط از هم جدا میشدن ،اون موقع برادرام نبودن 3 تا خواهر بودیم ویه اتاق دیگه ام ته باغ داشتیم که برا نون پزی بود و تنور داشتیم بعضی وقتا پدر مادرم برا خرید و یه سری کارا میرفتن تهران13 14 سالم بود که بازم طبق عادتشون منو با مادربزرگم تنها گذاشتن منم مثه همیشه 2 3 روز باید تنها میموندم با مامان بزرگ عالیه ،روز گذشتو هوا داشت تاریک میشد کم کم شامو خوردیمو مامان عالیه ام گفت که این اتاق گرمه بهتره بریم اتاق بالایی بخوابیم چون اونجا هواش خنک تره منم با اینکه خوف و ترس عجیبی از اون اتاق داشتم نه نگفتم دیگه ساعت 11 اینطورا بود که مادربزرگم خواب بود ومنم اصلا خوابم نمیبرد بلند شدم درو قفل کردم چون واقعا میترسیدم یه جو سنگینی داشت،ساعت 2 اینا بود که دیگه چشام داشت بسته میشد صدای بادهم نمیزاشت درست حسابی خوابم ببره خلاصه طرفا 3 بود منم خوابو بیدار دیدم مامانم داره صدام میزنه ،صدا کم کم نزدیک میشد منم اصلا یادم نبود که مامانم اینا نیستن چون گیج وخوابو بیدار بودم.. از پشت پنجره 2 تا چشم دیدم با صدای مامانم که صدام کرد مهری مگه صدات نمیزنم؟ گفتم مامان تازه داشت خوابم میبرد چرا صدا میکنی! بعدم رومو کردم اونطرفو پتو رو کشیدم رو سرم... 5 دقیقه بعد مامانم بالا سرم وایساده بود تو تاریکی با دستای آردی گفت دارم نون میپزم بیا کمکم کن پاشو بریم زود باش زیاد وقت ندارم باید ببرمت.. گفتم خوابم میاد نمیشه این وقت شب نون میخای چیکار.. غرغر میکردمو ولی سر اخر بلند شدم قفل درو بازکردمو دیدم مامانم تو حیاطه پشت سره مامانم تو تاریکی هوا میرفتم سمت اتاق نون پزی.اون جلوتر از من میرفت قدش خیلی بلندتر به نظر میومد و چهارشونه تر با قدمای سنگین تو تا تاریکی محوطه جلو میرفت تو همین شیشو بش سرمو بالا گرفتم یه لحظه به خودم اومدم وسط راه وایسادم دیدم دیگه مامانم غیبش زده! چراغ اتاق نون پزی ام ته باغ خاموش شده بود.. همیشه تو این فکر بودم این کی بود این ساعت چه نون پختنی در که قفل بود چطور مامانم اومد تو اتاق که بعد با جیغا من همه تو حیاطمون جمع شدن اما مطمئنم اون شب بیدار بودمو خداروشکر که باهاش نرفتم... سلام قضیه ای که میخوام براتون تعریف کنم حدود 2 ، 3 سال پیش اتفاق افتاده و من اون موقع 11 سالم بود ، ما یه خونه توی اصفهان داریم که خیلی قدیمیه و هرسال برای تفریح میریم اونجا. یه شب که توی حیاطش بزرگش خوابیدم ( مامان و بابام توی اتاق خوابیدن )یه احساس خیلی بدی داشتم ، دستام عرق کرده بود ولی سرد بودن و پاهامم میلرزید نمیدونم چرا . خلاصه با کلی مکافات خودمو خواب کردم تا اینکه یهو یه صدای خیلی خیلی بلند گربه اومد ، قلبم از جا کنده شد بلند شدم ببینم چیه دیدم بالا سرم رو درخت یه گربه ی سیاه داره با یه گربه خاکستری دعوا میکنه از وحشت داشتم میمردم سری کیششون کردم . روبرو من یه در هست که میره به سمت انباری خونه ، اون شب اصلا جرأت نداشتم بالاسرمو نگاه کنم (بخاطر گربها) . دوباره گرفتم خوابیدم که یهو یه صدای خش خش اومد انگار یکی پاهاشو رو زمین میکشید صدا از سمت انباری میومد دوباره قلبم ریخت و تا ته رفتم زیر پتو و چشامو محکم بستم اما انقد میترسیدم که وحشت داشتم چشامو باز کنم بالاخره اروم چشامو باز کردم بعد چن دیقه صدای خش خش قطع شد . روبرومو نگاه کردم توی تاریکی دیدم یه پیر زنی که قدش خیلی بلند بود با حالت چهره عصبانی رو دیدم خیلی ترسیده بودم اون پیرزن انگار داشت دنبال چیزی میگشت اونم تو اون تاریکی با حالت راه رفتن عجییب که یهو نگاش به من افتاد و ثابت ایستادو رفت عقب و عقبتر به طوری که توی تاریکی انبار غیبش زد من از فاصله دور داشتم نگاش میکردم که دیگه نتونستم ببینمش وجرات نداشتم که پی گیرش بشم برای همین گرفتم خوابیدم . وقتی نگاش به نگام افتاد چشاش یه کم برق میزد ولی اون زمان ترجیح دادم احتمال رو به خواب آلودگیم بدم اما قسم میخورم همه چیزی که تعریف کردم راسته و واقعا به چشم دیدم چون بابامم قبول داره که اون خونه جن داره چون بابام 1 بار ته حوض جن دیده یه بار توی انباری خونشون.... سلام من یاسمن هستم۱۹سالمه وکوردکرمانشاهم یه خاله همسن خودمم دارم دانشجوی تهرانه واسه تعطیلات اومدبود کرمانشاه خونه مادربزرگم منم شب رفتم خونه مادربزرگم که پیش هم بمونیم وتاصبح حرف بزنیم.چندوقتی بودکه زن دائیم طبقه بالازندگی میکردازچیزای عجیبی حرف میزدمثلاصداهای عجیب یا صدای بچه کوچیک یااینکه یکی ازدایی هام که مجرده طبقه پایین یاهمون زیرزمین خوابیده بوداونجام دوتااتاق داره تعریف میکرد که بیدارشدم رفتم زیرراه پله روشویی صورت بشورم ک یه پیره زنه روپله نشسته وبهم زل زده حتی ازترس چندبارصورتشومیشوره که خیاله امابازمیبینتشوفرارمیکنه.ازهمه ترسوترمادربزرگم ازپله هام ردنمیشدحتی داخل حیاطم نمیرفت طوری بودکه همه متوجه وجوداون جن.یاروح نمیدونم دقیق شده بودن.بریم سراصل مطلب ما اونشب پیش هم بودیم گرم حرف زدن بودیم که همش صدای گریه بچه نوزادمیشنیدم درموردشم شنیده بودم زن دائیم گفته بودهزاران بارم گفته همچین صدایی شنیده بود .بیخیال شدیم دراتاق یخورده بازبود طوری که سایه دری که میخورد به راه پله قشنگ میخوردتوی اتاق متوجه شدیم ک یکی دروبازکردواومدتوساکت شدیم که اگه کسی بیداره ازصدامون شاکی نشه ونفهمه بیداریم.یهواومدتواتاق مادربزرگم بوداسراااار پشت اسرررراررر که بیاین بریم از زیرزمین صدای بچه میادماهم میگفتیم که بیخیال بچه کوچیک نداریم لابت همسایس کوتاه نمیومدتایه ربعی باهامون جروبحث کردو از پشت در. وبیخیال شدازدم دراتاقم جلوترنیومد.ازاتاق که رفت بیرون من گفتم به خالم این میترسیداززیرزمین چطورشده ساعت ۳شب گیرداده درراه پله روکه بازکردماهم پشتش ازاتاق رفتیم بیرون اما ندیدیمش ترسیدیم نکنه که بلایی به سرش بیاد خدایی نکرده سکته نکنه.که دیدم مادربزرگم تواتاق خوابه خوابه منم همونجاسکته کردم. بعدش راجب دیشب مرسیدیم قسم پشت قسم که من اونشب نبودم! این داستان کاملاواقعی بودبخدااگه میدونستم ازاول الان وجودنداشتم چون ازترس دق میکردم بعداونم یه اتفاقای دیگه ای افتادولی همش یه مدت بودتموم شد. سلام. خیلی سال پیش من و خواهرم و دامادمون با رفیقم علی رفتیم مشهد زیارت. من و علی یه اتاق گرفتیم و خواهر و دامادمون یه اتاق. شب بعد از شام رفتیم اتاق خودمون تو مسافرخونه که طبقه اول بود وپنجره ـش رو به یک باغ متروکه وبی صاحب و قدیمی باز میشد. توی باغ کسی زندگی نمیکرد چون یه اتاقک چوبی و قدیمی با یه پنجره بزرگ با شیشه شکسته بود و توی باغ کلی آشغال از رو دیوار ریخته بودن. من پرده اتاق رو کشیدم و روی تخت دراز کشیدم و مشغول صحبت با علی بودم که چشمام سنگین شد. گفتم علی چراغ رو خاموش کن بعد حرف بزن گوش میکنم. علی چراغ رو خاموش کرد و من دیگه فقط چشماشو میدیدم و الکی به حرفش گوش میدادم که خوابم برد. نفهمیدم چقدر طول کشید که علی بلند صدام کرد و گفت بهزاد خوابیدی؟! گفتم هــی، کم وبیش ولی صداتومیشنوم. گفت یک نفر دیگه تو اتاق هست، من یه صدایی میشنوم. منم چون خوابم میومد، نیشخند زدم و گفتم خوابت میاد توهم زدی! بگیر بخواب. ولی کنجکاو شدم وگوشم رو تیز کردم. شایدراست بگه چون اصلاً چیزی دیده نمیشد. خوب که گوش کردم یه صدایی مثل نفس کشیدن خیلی نزدیک به گوشم خورد، اول فکرکردم علی ـه. صدا بیشتر و بیشتر شد تا اینکه حس کردم انگار یکی پشتم خوابیده... ملافه روم یه تکونی خورد و من از جام پریدم و چراغ رو روشن کردم. یک دفعه دیدم یه چیزی به شکل دود کمرنگ از پنجره و گوشه پرده بیرون رفت. خیلی ترسیدم. علی هم از ترس خشکش زده بود ورو تخت با چشمای پرخون به من زل زده بود. ازجاش بلندشد و پرید بیرون. منم رفتم کنار پنجره دیدم چراغ ضعیفی توی اتاقک باغ روشن شده ولی کسی تو اتاق نبود. رفتیم خواهر و دامادمون رو صدا زدیم و جریان رو تعریف کردیم ولی اونام خندیدن. چقدر حال بدی داشتیم، ما تعریف میکردیم و اونا باور نمیکردن. تا اینکه صاحب مسافرخونه اومد و یه اتاق سمت کوچه به ما داد و وقتی خارج میشد گفت اون باغ مال یه پیرمردی بود که ورثه نداشت و چند سال پیش جنازش تو باغ پیدا شد و الان کسی توباغ زندگی نمیکنه، ولی تو این چندسال از این اتفاق ها افتاده ولی اگه کسی بدونه دیگه به مسافرخونه ما نمیاد و به ماگفت لطفاً به کسی این دور و ور چیزی نگیم. خلاصه دو روز با ترس تو اون مسافرخونه قدیمی موندیم وبعد اومدیم تهران. هنوزم بعد بیست سال ازجای خلوت میترسم...
01-07-2018، 9:35
ونگ زن" نوعی جن که در مازندران به ونگ زن معروف است.افراد کمی تا به حال دیدنش با این حال بعضی ها میگند که نامرئی! .معمولا توی جنگل و سر جاده ها میشینه و افراد رو تنها گیر میاره و به اسم کوچیک صدا میزنهشون، میگفتن وقتی تنها بریم تو باغ شبیه صدای یه اشنا صدات میکنه و با خودش میبره.. "ونگ زن" نوعی از دوال پا که توی ایرانه (مخصوصا توی مازندران) اسمش ونگ ِ زن هست.البته توی خراسان میگن که این پیرزن ها معمولا نوزاد ها رو می دزدن و برای همین هم باید تا 40 روز یه دعای مخصوص رو به لباس نوزاد وصل کرد که به تبع اون نوزاد رو نزدن. سلام. سال 75 بود و من بعد از دانشگاه و گرفتن مدرک فوق دیپلم حدودا 21 سالم بود و سرباز بودم. بعد از اتمام مراحل اموزشی در کرج به یکی از شهرهای کردستان اعزام شدم. یه روز که توی شهر اومده بودم رفتم جلوی مغازه پدر بزرگم راستی یادم رفت بگم خونه پدر مادرم یکی از روستاهای اون شهر بود و پدر بزرگم توی اون شهر مغازه داشت وغروبا بعد پایان کار روزمره اش به روستا بر می گشت. اون روز پدر بزرگم با اصرار من رو به روستا برد پدر و مادر بزرگم اونوقتها تنها زندگی می کردن تمام پسر و دختراشون ازدواج کرده ورفته بودن پی زندگی خودشون. شب موقع خواب من که تنها توی یکی از اتاقها خوابیده بودم نصفه شب چیز وحشتناکی رو دیدم که الان بعد سالها هنوز که به ان فکر می کنم مو بر اندامم سیخ میشه. ساعت حدود 2شب بود که حس خفگی به من دست داد وقتی چشمم رو باز کردم صحنه وحشتناکی رو دیدم یه پیرمرد با قیافه ای بسیار وحشتناک زانوهاش رو روی سینه من گذاشته بود وبه طرز وحشتناکی به چشمهای من زل زده بود. چون شنیده بودم خوندن ایت الکرسی باعث فرار اونا می شه شروع به خوندن کردم اما هرچی می خوندم تکان نمی خورد واقعا لحظات ناراحت کننده و ترسناکی بود. الان که بعضی وقتها فکرش رو می کنم می گن مثلا فلانی جوان بوده تو خواب سکته کرده، حتما اینجور چیزایی اتفاق می افته که جوانا تو سن پایین بعضی هاشون تو خواب سکته مغزی و قلبی می کنن. واقعا نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی من همیشه تو دوستام و فامیل به ادم نترسی مشهورم بازهم می ترسیدم ولی خودم و جمع و جور کردم . این اتفاقها حدودا 10 دقیقه ای طول کشید. اول خواستم با مشت تو صورتش بزنم پیش خودم گفتم نکنه به من ضربه بزنه چون شنیده بودم خیلیها بر اثر ضربه جنها دیوانه شدن. پیش خودم تصمیمی گرفتم و مچ دست اون رو گرفتم. من که ورزشکار و قوی بنیه بودم در همون حالتی که دستش رو گرفته بودم با تمام زورم اونو به دیواری که کنارش خوابیده بودم کوباندم. از کوبیدن اون به دیوار صدای محکمی برخواست و دیدم که مثل یه حیوان چهاردست و پا از روی من پرید وبه طرف در ورودی فرار کرد. دقیقا تا حدود 10-15 دقیقه از اتفاقی که برام افتاده بود شوکه شده بودم و حتی جرات بلند شدن از جام رو نداشتم. بعدا بلند شدم وبه حیاط خونه رفتم و برق حیاط رو روشن کردم و با ترس اطراف رو نگاه کردم اما چیزی ندیدم برگشتم ولی تا صبح خوابم نبرد همه ش اون صحنه جلوی چشمام راه می رفت و به اون فکر می کردم. حدودا یکسالی این مسئله رو برای کسی بازگو نکردم چون می دانستم که کسی باور نمی کنه تا اینکه بعد از یکسال یه شب مهمان زیادی خونه ما مهمان بودن که سر صحبت فامیلها در مورد جن باز شد هرکی چیزی می گفت منم اون داستان خودم رو باز گو کردم. چند تایی از فامیلا همه ش انکار می کردن می گفتن غذا زیاد خوردی اون شب یا خواب دیدی تا اینکه پدرم به حرف اومد و گفت 30 سال پیش همین اتفاق برای برادرش، یعنی عموم توی همون خونه پدربزرگم اتفاق افتاده که عموم با مشت توی دماغش کوبانده بود که فرار کرده بود اون موجود. چون پدرم می گفت که قدیمیها می گن جن دماغ نداره برای اینکه کسی نفهمه از خمیر برای خودشون دماغ درست می کنن و به همین خاطر عموم به اونجاش زده بود. عموم انسان شجاع ونترسی بود همه اون رو می شناختن، اون شبی که ما این حرفهارو میزدیم سال 76 بود. عموم سال 65 مرده بود واین داستان عموم مال جوانیهاش بود که اتفاق افتاده بود. بعدا یکی از داییهام نیز که تو مهمانی بود گفت من هم این موجود رو دیدم موقع بچگی و حتی چند روز شدیدا مریض شدم. حتی مادرم از مادرش نقل می کرد که حتی یه بار که مادرش حامله بوده همون موجود با عصایی که دستش بود، عصا رو رو گوش مادر بزرگم قرار داده بود و فشار داده بود که پدربزرگم در همون لحظه وارد شده بود و اون موجود فرار کرده بود. همه متفق القول عقیده دارن که اون موجود توی اون خونه هست اما معلوم نیست جنه یا چیزی دیگه س. الان که سالهاست پدربزرگ ومادر بزرگم فوت کردن اون خانه حالت مخروبه بخودش گرفته. ولی واقعا جرات می خواد کسی اونجا بره چون اون خانه الان مخروبه و خالیه... سلام. من و رفیقم علی میان دوره رفتیم تا به شوهرخالش که دعانویس بزرگی تو قوچان بود سر بزنیم. اسم شوهرخالش اقا میرزا بود و خیلیا از سراسر ایران واسه نوشتن دعا پیشش میرفتن. خونشون تو یکی از روستاهای قوچان به اسم کواکی بود که کلاً پنج خانوار بودن و همه فامیل. علی واسم تعریف کرده بود که شوهرخالش علاوه بردعانویسی احضا رروح و جن هم میکنه، ولی من اصلاً به این حرفا اعتقادی نداشتم. اون خیلی کتاب قدیمی و خطی چندصدساله داشت که بیشتر به همین موضوعات مربوط میشد. یه کتابش هم فقط در مورد جن و اسامی اونها و چگونگی احضار اونا بود که قپنهانش میکرد و به همه توصیه میکرد اصلاً سمتش نرن، حتی پسر خودش سمت اون کتاب نمیرفت، تا اینکه علی که کنجکاو شده بود رفت سراغ کتاب... اونا چند تا اتاق داشتن و ما همه تو یکی از اتاقها درحال صحبت بودیم. شب بود و نه برق نه تلفن نه تلویزیون داشتن. میرزا هم چون سن و سالش بال ابود درحال چرت زدن بود که یه دفعه در اتاق با شدت بسته شد! همه بهم خیره شدیم و ترسیده بودیم. میرزا هم از همه جا بیخبر از خواب پرید و گفت علی کووو؟! گفتم ندیدمش. تابلند بشه یه دفعه انگار یه اسب با جفت پا روی پشت بام فرود اومد. حتی سقف هم لرزید و یکم خاک ریخت چون خونه کاه گلی بود، راحت صدای پشت بام شنیده میشد. دوباره همون صدا تکرار شد و میرزا خودشو به علی رسوند و دید عین گچ سفیدشده و کتاب هم دستشه. سریع کتاب خطی رو از دستش گرفت و شروع به ورق زدن کرد. تو همین حین دعای خاصی هم میخوند که اسم شعب ابی دجاجه توش چند بار تکرار شده بود و یه دعا هم از کتاب خوند و علی انگار از خواب پرید و تندتند نفس میزد. بعد نفس عمیقی کشید و گریه کرد و گفت میرزاغلط کردم. منو داشتن میکشتن به دادم رسیدی! بعداً تعریف میکرد که بعد خوندن دعا چیزی با سر و سم اسب جلوش ظاهر شده بود و قصد اذیت و خفه کردنش رو داشته و نمیتونسته همونطور که احضارش کرده دعای رفتن و ترخیص اونو بخونه. خلاصه الان به دنیای ارواح واجنه اعتقاد دارم و اصلاً باهاش شوخی نمیکنم. مخصوصاً وقتی تخصصی توش ندارم. چند سال پیش هروقت میخوابیدم تو خواب صدای پا میشنیدم، انگار کسی یا چیزی داره تو اتاق راه میره. فکر میکردم مادرم یا زن برادرمه که تو اتاق اومدن و دارن راه میرن ولی هر وقت بیدار میشدم کسی تو اتاق نبود و در اتاقم بسته بود. گاهیم تو خواب حس میکردم کسی میاد و کنارم دراز میکشه و موهامو نوازش میکنه و گاهی هم محکم بغلم میکرد و انقدر فشارم میداد که از خواب بیدار میشدم ولی هنوز فشارشو رو بدنم حس میکردم. همش میگفتم دچار توهم شدم. تا یک شب خواهرم اومده بود تو اتاق من و درست روبروم رو زمین خوابیده بود. نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم یک سایه بالای سر خواهرمه و خودش و جمع کرده ونشسته. باتعحب داشتم نگاه میکردم که یکدفعه انگار سمتم خیز برداشت وحمله کرد! ناخداگاه جیغ زدم و سرمو عقب بردم ولی غیب شده بود. گفتم حتما خیالاتی شدم تا چند ماه بعد که دوباره نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم دقیقا همون سایه روبروی تختم نشسته و انگار داره منو میبینه. نمیدونم چطور از اتاقم فرار کردم. انقدر ترسیده بودم که جرات نداشتم برگردم تو اتاق. بعد چند دقیقه باترس و لرز برق اتاقم رو روشن کردم کسی نبود. وقتی رفتم دعانویس بهم گفت جوشن کبیر رو بنویس بزار تو بالشت منم اینکارو کردم و دیگه چیزی نه دیدم نه دیگه تو خواب صدای پا شنیدم. حالا نمیدونم اینا توهم بود یا واقعی، خواهرمم که تازه عقد کرده بود یک شب تو خواب بلند داد زد و مامانم رو صدا کرد، وقتی رفتیم تو اتاقش چشاش باز بود و خیره به دیوار بود و تکون نمیخورد. بعد چند دقیقه گفت یک دست اومد سمت صورتم. مامانم گفت خواب دیدی ولی باز که خوابید نیم ساعت نشده بود که باز داد زد. وقتی رفتیم بالا سرش باز با چشای باز خیره شده بود به دیوار و میگفت یک دست میاد سمت صورتم. نمیدونم واقعا این اتفاقها چرا میفتاد. البته چند سال قبل برادرم همراه دوستاش احضار روح تو خانه انجام داده بودن به ادعای خودشون نمیدونم حالا این ماجراها بهم ربطی داشتن یا فقط یک نوع توهم به خاطر مشغله های زندگی بوده. یه بار که کارم گیر کرده بود رفتم دنبال دعا نویس که یکی از دوستانم خانوم پاکستانی ای رو معرفی کرد. منو با خودش برد پیشش، اول عصبانی شد که چرا آدرسش رو داده بمن اما قانعش کردم. باهام صحبت کرد و من مات و مبهوت که حتی کوچکترین مسئله زندگیم رو میدونست و مشکلم رو باز کرد و با من دوست شد و حتی ازم پول نگرفت. ازش قول گرفتم یک بار احضار جنش رو جلوی چشمم انجام بده که چند روز پیش زنگ زد و گفت بیا که موردی عالی سراغم اومده. منم گازه ماشین رو گرفتم و نفهمیدم چجوری رسیدم. وقتی وارد خونه شدم دیدم دو تا مرد جوان یه زن که معلوم بود مادر دو مرده و یک دختر بسیارررر زشت و ژولیده داخل خونه ن. جن گیر از من خواست که تلفن همراهم رو خاموش کنم. اتاق رو تاریک کردن و از دختر پرسید چی شده، دختره شروع کرد جیغ زدن و جن گیر شروع کرد به دعا خوندن. دعا که تموم شد دختره ساکت شد و گفت من تو بدنم جن وجود داره. بعد من رو نگاه کرد و گفت میدونم میخوای کمکم کنی. منم یه پوز خند تصنعی زدم. مادر دختره گفت: هر روز تشنج میکنه دخترم جوری که وقتی بهوش میاد حدود نیم ساعت با ما صحبت میکنه اما صحبتی که ما معنیش رو نمیفهمیم و کلماتی نامفهوم میگه. شب ها مورد آزار جنسی قرار میگیره در حالی که هیچ کس نزدیکش نیست بطوری که تمام لباسش غرق خون میشود و بعدش هم بالا می آورد. خانوم جن گیر این رو که شنید یه گردن بند انداخت گردنم و گفت: تو خیلی جوانی و این گردن بند ازت محافظت میکنه. دختر گفت: بعضی اوقات من رو محاصره میکنند و میخواهند به عقد یکی از پسران خود در آورند و بعد زن جنگیر شروع کرد اورادی را خوندن که اتصال رو برقرار کرد وهمه را از اتاق بیرون کرد و من رو نگه داشت و گفت نرو جنیان تو را میشناسند و منم داشتم از ترس سکته میکردم. گفتم منو من رو از کجا میشناسن؟ من صدای اجنه رو نمیشنیدم اما دختر کاملا میشنید. جن گیر پرسید تو چرا آزارش میدی و گفت: این دختر ازماست و ذات جنی دارد. البته من نمیشنیدما جن گیر برام میگفت و گفت چه کنیم که دست از او بردارید و گفتند سیدی را که گرفته اند را پس دهند. جن گیر با خشم از دختر پرسید سید پیامبر را چه کرده اید؟ دختر گفت از من نپرسید از مادرم بپرسید. جن گیر مقاربه را قطع کرد و مادر دختر رو صدا کرد و پرسید و زن جواب داد: همسرم شیعه نبود و شدیداً اهل جن گیری بود. روزی سیدی که بسیار در محل مشهور بود از او خواست که دست از سر جن ها بردارد و به آزار و اذییتشون نپردازد. بحث بالا میگیرد و شوهرم با چاقو سید را میکشد و بعد از آن هم اعدامش میکنند و من آن زمان دختر را باردار بودم. بعد از اتصال دوباره مقاربه جن گیر به اجنه گفت حال چه کنیم و جنیان خواستند که ۱۴ گوسفند قربانی کنند و مسجدی در محل بنا کنند بنام آن سید و دختر نیز اهانتش را پس گیرد به آل پیامبر. جن گیر از دختر خواست ابتدا مسلمان شود و به مدت ۴۰ روز در اتاقی دور از هیاهو روزه بگیرد وبا شیر و خرما افطار کند و بعد دعایی به آن ها داد که هر شب بالای سرش آب کشیده و آب آن را به دختر بخورانند و دختر تمام ۴۰ روز را استغفار کند و رفتند. بعد زن جن گیر در رابست و گفت: خب اجنه با این دختر چکار دارید؟ آیا او را اذیت میکنید؟ ابتدا جنیان هیچ نگفتند و بعد هم گفتند که ما او را سپاس داریم. او از ۳ تن از ما که در شکل انسان و حیوان بودیم نگه داری کرده ومشکلات ما را گشوده ولی به ما بی توجه است و ما فقط میخواهیم او را متوجه خود سازیم تا هر چه بخواهد به او بدهیم. جن گیر به من گفت دختر جان تو از آن ها چیزی نخواه و فقط به خدایت توکل کن. جنیان خود را در قالب حیوان در آورده اند و تو نیز کمکشان کرده ای، تنها چیزی که از آنان میخواهی این باشد که تو را نترسانند. من خونه اومدم، دیروز زن جن گیر بمن زنگ زد و با خوش حالی گفت دختر شفا گرفته است، من هم خیلی خوشحال شدم. همش حقیقتی بود که اگه منم به چشم خودم ندیده بودم و از زبان دیگری شنیده بودم باور نمیکردم.
| |||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|