امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داســـتــآنـ هــای وآقعــی !

#11
اینکه می گویند فلانی «خوشی زده زیر دلش»، کاملا حقیقت دارد. من این واقعیت را با تمام وجود در زندگی ام لمس کرده ام. بگذارید همه چیز را از اول برایتان بگویم؛ ما یک خانواده چهار نفره کاملا خوشبخت بودیم. پدر و مادرم که هر دو تحصیلکرده و استاد دانشگاه بودند، برای رفاه و پیشرفت من و برادرم از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کردند. آنها همه شرایط را طوری فراهم می کردند که من و برادرم جز درس خواندن به چیز دیگری فکر نکنیم. ما یک گروه شش نفره شامل سه دختر و سه پسر از فامیل بودیم که برای کنکور و قبولی در دانشگاه درس می خواندیم. فکر بد به ذهنتان راه ندهید چون روابط ما کاملا تحت نظر خانواده هایمان بود و از علاقه و عشق و عاشقی در این رابطه ها خبری نبود. بزرگترین هدفمان زدن پوز یکدیگر و آوردن رتبه در کنکور بود. بعد از یکسال استرس و بی خوابی کشیدن و روزی پانزده ساعت درس خواندن بالاخره روز کنکور فرا رسید. بیش از همه بچه ها من به نتیجه کارم مطمئن بودم و می دانستم با رتبه ایی عالی در کنکور پذیرفته خواهم شد اما راستش خودم هم هیچ تصور نمی کردم که با رتبه ایی دو رقمی آن هم در دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شوم. قبولی من آن هم با چنین رتبه یی حسادت بچه های گروهمان را برانگیخت علی الخصوص که به جز من و یکی دو نفرشان که آن هم در دوره شبانه دانشگاههای تهران پذیرفته شده بودند، بقیه برای ادامه تحصیل باید به شهرستان های نزدیک تهران می رفتند. خوب می دانستم که بچه ها از شدت حسادت دلشان می خواهد چشم هایم را از کاسه در بیاورند. دختر عمویم می گفت: «ما همش کنار هم بودیم و با هم درس خوندیم. پس چطور شد که تو با این رتبه قبول شدی و من بیچاره باید برم شهرستان؟!» و یا پسر دایی ام می گفت: «من هم اگه پدر و مادرم جز اساتید بهترین دانشگاههای معتبر بودن حتما با این رتبه قبول می شدم!» خلاصه هر کسی چیزی می گفت من اما در مقابل این سمپاشی ها دلیلی برای دفاع کردن از خودم نمی دیدم چون خوب می دانستم که برای رسیدن به هدفم چقدر تلاش کرده ام! پدر و مادرم که از موفقتیم بسیار خوشحال بودند به مناسبت قبولی دخترشان جشن بسیار مفصلی گرفتند و همه فامیل را دعوت کردند. آن روز را هرگز فراموش نمی کنم. تا جایی که می توانستم به پشت کنکوری های فامیل و اعضای گروهمان فخر می فروختم و هیچ تصور نمی کردم که این دیو سیاه غرور و نخوت بخواهد کار دستم بدهد و پوزه ام را به خاک بمالد!

بدون اغراق می گویم که جز بهترین دانشجوهای دانشگاهمان بودم؛ نمونه و درسخوان! اگر همینگونه پیش می رفتم بطور حتم می توانستم برای تحصیل در خارج از کشور بورسیه بگیرم اما صدافسوس که همه چیز آنگونه که دوست داشتم پیش نرفت و من درست زمانی که در نقطه اوج بودم با سربه زمین خوردم! آنقدر از دانشجوی نمونه بودنم باد به غبغبم افتاده بود که به هیچ کس محل نمی گذاشتم. اگر هرکدام از اعضای گروهمان که همگی دختر خاله و پسر دایی و ... بودند تماس می گرفتند و یا می خواستند مرا ببینند با تندی جوابشان را می دادم و می گفتم:« من نمی تونم وقت با ارزشم رو برای آدمایی مثل شما هدر بدم!» آری، من که روزی دختری مهربان و فهمیده بودم حالا تبدیل به یک موجود خودخواه و مغرور شده بودم که جز پدر و مادرم همه از من فراری بودند. حتی برادر کوچکم گاهی می گفت: «خواهرجون، قبل از اینکه بری دانشگاه خیلی مهربون بودی اما الان یه جوری شدی. دیگه حتی نمی شه باهات حرف زد. آخه مگه قبولی تو دانشگاه انقدر پز و افاده داره؟!» و من در جوابش می گفتم: «می دونی بدون سهیمه با رتبه هشتاد تو کنکور قبول شدن یعنی چی؟ من یه نابغه ام، یه مغز طلایی دارم که به واسطه اون می تونم به یه نخبه جهانی تبدیل بشم. با این وجود اون وقت تو انتظار داری که با آدمای پائین تر از خودم نشست و برخاست داشته باشم؟!» آری، اینگونه بود که همه آدمهای اطرافم را به نوعی از خودم می رنجاندم. چهار ترم از تحصیلم می گذشت و من که همچنان بر اسب غرور سوار بودم، عاشق شدم! منی که حتی چند دقیقه صحبت تلفنی با کسی که به قول خودم از من پائین تر بود و از «آی کی یو» بهره ایی نبرده بود را کسر شان خودم می دانستم، هیچ گمان نمی کردم روزی عاشق کسی شوم که به مراتب از هر نظر از من پائین باشد و زندگی ام را به باد فنا دهد...


با «هادی» در مسیر دانشگاه آشنا شدم. هر روز بعد از دانشگاه برای بازگشت به خانه سوار اتوبوس های BRT می شدم و بعداز پیاده شدن در چهارراه ولیعصر به سمت تجریش می رفتم. همه کسانی که در تهران زندگی و کار می کنند می دانند که در ساعات شلوغی روز، یعنی زمانی که مدارس و اداره جات و دانشگاهها شروع به کار می کنند و یا کارشان تمام می شود، بهترین راه برای رهایی از ترافیک نفس گیر این ساعات، استفاده از وسایل نقلیه عمومی مثل مترو و یا اتوبوس های تندرو است. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یعنی با وجود داشتن اتومبیل که پدر به مناسبت قبولی ام در دانشگاه برایم خریده بود اما باز هم ترجیح می دادم که راحت تر و بی دردسرتر به دانشگاه بروم و برگردم. در همین رفت و آمدها بود که هادی را دیدم. او جوانی زیبا و جذاب بود که داخل پل عابر می استاد و فیلم های روز دنیا را می فروخت. اوایل هیچ توجهی  به او نداشتم یعنی اصلا او را نمی دیدم اما کم کم به دیدن او که به نرده های پل تکیه می زد و خیره نگاهم می کرد، عادت کردم. زودتر از آنچه فکرش را بکنم دلم پیش چشمان آبی و خوش حالت این پسرک یک لاقبا سرخورد.خب، چه می شود کرد؟ کار دل است دیگر! اولین بار این هادی بود که جسارت به خرج داد و نزدم آمد و حرف دلش را زد. او از عشقی که به من داشت می گفت، از این که در تمام این روزها با وجود سرما و گرما فقط به عشق دیدن من آنجا می ایستاده! نمی دانم چرا، اما شنیدن این حرف ها قند در دلم آب کرد. تا به خودم بجنبم دیدم که من هم به او علاقمند شده ام، خیلی راحت و به همین سادگی! در برابر هادی دیگر آن دختر مغرور و نخبه نبودم. او حالا دیگر دنیای من بود و اگر یک روز نمی دیدمش و صدایش را نمی شنیدم، دیوانه می شدم! من، دختری که توانایی های تحصیلی ام زبانزد بود و در دانشگاه یک دانشجوی ممتاز بودم و مایه مباهات خانواده ام، حالا در برابر هادی که حتی دیپلمش را هم نگرفته بود، همچون بره ایی رام و مطیع بودم که بی چون و چرا حرف هایش را می پذیرفتم. با آمدن هادی زندگی ام رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. من که پیانو می نواختم، تمام فضای خانه را به عشق او پر از نغمه های شوپن و بتهوون می کردم. هادی که پا به زندگی ام گذاشت، تازه فهمیدم که زندگی جز بیداری های شب امتحان و خرخوانی زیبایی های دیگری هم دارد؛ پارتی های مختلط، رقص و پایکوبی و سیگار و مشروب! از آنجائیکه خانواده ام به من اعتماد کامل داشتند و بعد از قبولی در دانشگاه آزادم گذاشته بودند، پرس و جو و نظارتی بر رفت و آمدهایم نداشتند و من خیلی راحت می توانستم همراه هادی باشم. اولین باری که به مخدر لب زدم در یک میهمانی بود. آن روز عصر در خانه یکی از دوستان هادی کنار هم جمع بودیم. هادی سیگار بلندی را روشن  کرد و به سمتم گرفت و گفت: «یه پک بزن، حالت رو خوب می کنه. نترس مثل شیشه و کراک و این جور آت و آشغالا نیست که اعتیادآور باشه. ما تریپ سنتی کار می کنیم، زدیم تو کار حشیش! تو این دوره و زمونه که همه از این چرت و پرتای مزخرف می کشن، حشیش حکم کیمیا رو داره. در ضمن چون گیاهی هم هست هیچ عوارضی نداره!» تا به آن روز هرگز حتی جرات حرف زدن از مواد مخدر را هم نداشتم اما آن روز به واسطه اعتماد به نفسی که هادی به وجود ریخت، شجاع شدم و سیگار را گرفتم. هادی لبخندی زد و گفت: «فقط یه پک بزن!» و سپس یادم داد که چگونه دود حشیش را در ریه هایم نگه دارم. پدر و مادرم همیشه ما را از آوردن نام مواد مخدر هم نهی کرده بودند اما آن روز وقتی پک های بیشتری به آن سیگار که پر از حشیش بود زدم، سرخوشی تمام وجودم را پر کرد و به این نتیجه رسیدم که مواد مخدر همیشه هم مضر نیستند و می توانند حس و حالی تازه به ارمغان بیاورند! خوب به خاطر دارم که آن روز پس از چند پک از سیگار حشیش، احساس سرخوشی و دگرگونی کردم. گذر زمان به شدت برام کند شده و صداها و رنگ ها را برجسته تر و قوی تر حس می کردم. احساس به وجود آمده از آن مخدر آنقدر برایم شیرین بود که با خنده به هادی گفتم: «این ماده واقعا جالبه، احساس می کنم مغز و بدنم دیگه از من پیروی نمی کنن!» آنقدر حشیش برایم لذت بخش شده بود که به محض اینکه هادی سیگاری تعارف می کرد آن را مشتاقانه می کشیدم. یکی دو ماه که گذشت دیگر نمی توانستم صبر کنم که هادی حشیش تعارفم کند. در حالیکه به او پول می دادم تا برام حشیش بیاورد می گفتم: «نمی دونم چرابزرگترا انقدر از حشیش نفرت دارن؟ دلم می خواد اونقدر حشیش بکشم که ساعت ها نشئه بمونم!» هادی هم در جواب حرف هایم می خندید. تقریبا یکسال از اولین روزی که حشیش کشیدم می گذشت. حالا دیگر مصرف مواد مخدر برایم از حالت تفریحی خارج شده بود. هر روز صبح با بدبختی خودم را از رختخواب بیرون می کشیدم و به پارک خلوتی که نزدیک خانه مان می رفتم و یک سیگار حشیش می کشیدم. حالا دیگر برای رسیدن به نشئگی نیاز به مقدار مصرف بیشتری داشتم. آنقدر مصرفم بالا رفته بود که هادی هم نگرانم شد بود و می گفت: «تو دیگه خیلی داری زیاده روی می کنی دختر!» و من در جوابش می گفتم: «می بینی که چقدر ظرفیتم بالاست. من یه دختر قدرت مند هستم و هر وقت بخوام ترک می کنم. تو هم نگرانم نباش و هر چقدر ازت حشیش خواستم بی معطلی برام بیار!» دیگر آن دانشجوی نمونه نبودم و این تعجب همه اساتید و همکلاسی هایم را برانگیخته بود. خودم اما ککم هم نمی گزید. هر بار که پدر و مادرم درباره وضعیت تحصیلی ام سوال می کردند لبخند با شکوهی نثارشان می کردم و می گفتم: «اوضاع کاملا روبراهه!» من حالا تبدیل به یک دروغگوی حرفه ایی هم شده بودم. خیلی راحت پدر و مادرم را می پیچاندم و بعد از دانشگاه همراه هادی به خانه دوستانش می رفتیم و همراه با دختران و پسران دیگری که آنجا جمع می شدن حشیش می کشیدیم و مشروب می خوردیم و می زدیم و می رقصیدیم! حالا دیگر تعداد غیبت هایم زیاد شده بود و نمراتم هر روز کمتر و کمتر می شد با این وجود اما با زرنگی تمام پدر و مادرم را می رفیفتم و هر طور شده حقیقت را از آنها مخفی می کردم و خودم را به عنوان دانشجوی ممتاز نشان می دادم. پدر و مادرم هم که حتی در خواب هم نمی دیدند دخترشان معتاد شده باشد، بی حالی و کسالت و آشفتگی ام را به پای سنگین شدن درس هایم می گذاشتند!  حالا دیگر حشیش که هر بار برای گرفتنش باید کلی پول به هادی می دادم و خواهش و تمنا می کردم،  به جزئی از زندگی ام تبدیل شده بود و توان نداشتم آن را کنار بگذارم. من که همواره از سلامتی بدنی فوق العاده ایی برخوردار بودم، حالا همیشه مریض و بدحال بودم و دست و پاهایم سرد سرد بودند. شاید باورتان نشود اما هر روز از فرط سرفه از خواب بیدار می شدم و بالش را جلوی دهانم می گرفتم تا پدر و مادرم از سرفه های وحشتناکم بیدار نشوند! با این وجود اما این تمام ماجرا نبود، من که روزی به نخبه بودنم افتخار می کردم حالا به لطف این مخدر دچار فراموشی می شدم و در یادگیری درس هایم مشکل داشتم. دیگر نمی دانستم چطور رفتارهای مشکوکم را برای پدر و مادرم توجیه کنم. می دانستم با کمی کنکاش خواهند فهمید ماجرا از چه قرار است و آبرویم نزد آنها خواهد رفت. دیگر درس و دانشگاه و هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت و اینگونه شد که قید خانواده و درس را زدم و از خانه فرار کردم و به خانه مجردی یکی از دوستان هادی پناه بردم. باورش برای خودم هم دشوار بود اما در آن لحظات به تنها چیزی که فکر می کردم آزادی برای مصرف مواد بیشتر بود. پدر و مادر و برادرم، موفقیت هایی که به دست آورده بودم را اصلا به خاطر نمی آوردم. دلم می خواست جایی را داشته باشم که بدون ترس و واهمه بتوانم حشیش بکشم و نشئه شوم. درست زمانی که تصور می کردم از تمام قید و بندها رها شده ام و می توانم هر طور که دلم می خواهد زندگی کنم، خداوند به دادم رسید و نگذاشت بیش از پیش به دره نیستی سقوط کنم...

آن شب در خانه دوست هادی غوغایی بود. هادی به افتخار فرار من از خانه میهمانی گرفته و همه دختران و پسرانی که در این مدت با هم دوست شده بودیم را دعوت کرده بود. من هم بی خیال و فارغ از اینکه چه بر سرم آمده و قرار است بیاید، تند و تند سیگار حشیش می کشیدم. نمی دانم چندمین سیگار بود اما ناگهان سرعت ضربان قلبم به شدت بالا رفت به نحوی که لباسم هم تکان می خورد! حسابی ترسیده بودم. از هادی خواستم با اورژانس تماس بگیرد اما او بی توجه به حال من گفت: «یه کم تحمل کنی بهتر می شی. اگه به اورژانس تلفن بزنم پای پلیس میاد وسط و همه مون رو می گیرن!» چند دقیقه ایی صبر کردیم اما هر لحظه بدتر می شدم. تمام بدنم گر گرفته بود و احساس می کردم که قلبم در حلقومم می تپد! هادی که خودش هم ترسیده بود فوری مرا سوار ماشین کرد و جسم نیمه جانم را جلوی در خانه مان انداخت و زنگ خانه را زد و خودش  به سرعت از آنجا دور شد. پدرم به صدای زنگ در تا جلوی در خانه آمد و مرا که دید فریاد کشید... من هم دیگر چیزی نفهمیدم...

                                    *********************

حالا که سرگذشتم را برایتان می نویسم دو سال از آن شب می گذرد. پدر و مادرم می گویند: «همش کار خدا بود که زنده موندی. اون شب وقتی جلوی در خونه پیدات کردیم فوری به اورژانس زنگ زدیم. قلبت 196 بار در هر دقیقه می زد و این یعنی فاجعه! تا به بیمارستان برسیم تو دیگه کاملا بیهوش شده بودی. بردنت اتاق I.C.U دکترا می گفتن مغزت بی حس شده. چند هفته ایی بیمارستان بودی و بعد از مرخص شدنت بردیمت به یه منطقه خوش آب و هوا تا سلامتی ت رو به دست بیاری. چند هفته گذشت و تو با بدنی ناتوان و بی حس در حال برگشت به زندگی بودی در حالیکه نمی دونستی چه زمانی باید غذا بخوری یا بخوابی. به تدریج مغز بی حس تو، شروع به کار کرد و کم کم یادت افتاد که چه اتفاقی افتاده! تو در شرایطی بودی که داشتی می مردی اما هیچ کدوم از اونایی که این بلا رو سرت اورده بودن حتی سراغی ازت نگرفتن. هر چند ما هم مقصر بودیم. ما باید آگاهتر می بودیم و رفتارای تو رو به حساب درس و دانشگاه نمی ذاشتیم و برای اینکه ثابت کنیم پدر و مادر روشنفکری هستیم آزادی بی حد و حصر رو بهت هدیه نمی دادیم!» آری، اینگونه بود که رقص با شیطان را تجربه کردم و بابت کسب این تجربه بهای گزافی هم پرداختم. زحمات پدر و مادرم را برای بازگشتم به زندگی، هرگز فراموشم نخواهد شد. با بازگشت به تهران و خانه مان، مصمم شدم که زندگی ام را همان طور که نابود کرده بودم، دوباره بازسازی کنم. با تمام توانم به مطالعه دروسی که درآنها مردود شده بودم پرداختم. صدای آثار بتهوون دوباره فضای خانه را پر کرد. با این وجود اما همیشه آثار جراحتی را که از رقص با شیطان برداشتم، با خود حمل خواهم کرد. توانایی حافظه ام هنوز اختلال دارد و گاهی پشت اشیای متحرک، صفحه های خیالی می بینم که میراث شوم مواد مخدر است. زخم های پشتم که هنوز درد می کند، داغ ابدی آتشی است که روزی با آن به آسمان می رفتم! همه کسانی که روزی بابت رتبه آوردنم به آنها فخر می فروختم به ملاقاتم می آمدند و با ترحم می گفتند: «ای کاش تو هم شهرستانی، جایی قبول می شدی تا این بلا سرت نمی اومد!» در جوابشان چیزی نداشتم که بگویم چون این خودم بودم که اجازه دادم رویاهایم بر فراز ابری از دود شیرین، پرواز کنند!
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘Nina✘
آگهی
#12
-یکی، دو ماه قبل تو فیس بوک «افسانه» رو دیدم. همون همکلاسی دوره دبیرستانم. چند سالی بود که ازش خبر نداشتم و نمی دونستم رفته آمریکا. تو دوران دبیرستان هروقت با بچه ها جمع می شدیم و من براشون می خوندم، افسانه تشویقم می کرد و می گفت حیفه که دختری با استعداد تو ایران بمونه و حروم بشه. اون روز هم که تو فیس بوک دیدمش وقتی فهمید من هنوز به خوانندگی علاقه زیادی دارم بهم قول داد که حتما یه کارایی برام انجام بده. افسانه تو این چند سالی که اونجا زندگی می کنه با خواننده های زیادی دوست شده که از خوش شانسی من خواننده مورد علاقه من هم جز اوناست. افسانه در مورد من با اون خواننده صحبت کرده و اونم گفته باید صدای منو بشنوه. منم یکی از آهنگای خودش رو خوندم و صدام رو ضبط کردم و برای افسانه فرستادم. اون خواننده وقتی صدای من رو شنیده کلی ازم تعریف کرده و قول داده به عنوان اسپانسر مراحل مربوط به خواننده شدنم رو انجام بده...
 
بس که تند تند حرف می زدم نفس کم آوردم. با هیجان خاصی این حرفها را سر میز شام برای پدر می گفتم. او با دقت حرف هایم را شنید و سپس با خونسردی گفت: «دوباره خل شدی دختر؟ آخه کی می خوای دست از این خیال پردازی ها برداری؟!» حسابی توی ذوقم خورد. انتظار نداشتم که پدر اینگونه ضایعم کند. با این حال اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «باور کن خیال پردازی نیست بابا. خواننده مورده علاقه م قول داده که همه کارهای مربوط به خواننده شدن من رو قبول کنه. اون گفته کل هزینه های سفرم رو هم تقبل می کنه!» پدر کلمه سفر را که شنید اخمی به چهره نشاند و گفت: «سفر؟ کدوم سفر؟» من و من کنان گفتم: « افسانه می گفت اول باید برم دبی و بعد هم از اونجا برم آمریکا. البته همه این کارها و مراحلش رو خواننده مورد علاقه م اون هم به صورت کاملا قانونی و با خرج خودش انجام می ده. فقط چون نمی خواد هزینه هاش بره بالا باید تنها سفر کنم. خیالتون راحت باشه چون هیچ خطری من رو تهدید نمی کنه و جای نگرانی نیست. باباجون، شما خودتون بهتر از هر کس  دیگه ایی می دونین که من چقدر به خوانندگی علاقه دارم. پس حالا که یکی پیدا شده و قول داده کمکم کنه تا یه خواننده درست و حسابی شم، ازتون خواهش می کنم این فرصت رو از من نگیرین!» پدر چشم غره ایی به من رفت و گفت: «یعنی انتظار داری بذارم تنها بری اون سر دنیا؟ اونم به خاطر یه رویای عبث و بیهوده؟! اصلا افسانه چیکاره ست که تو رو به آمریکا دعوت می کنه؟ اگه به جای اینکه بشینی کنج خونه و از صبح تا شب چرت و پرت های اون خواننده رو گوش بدی و به وعده وعیدهای اون دوستت که اصلا نمی دونم کی هست و از کجا اومده دل خوش کنی، درست رو خونده بودی تا حالا به جایی رسیده بودی. همه خواستگارات رو هم رد می کنی چون نمی تونن علاقه تو به خواننده شدن رو درک کنن! تو دیگه بچه نیستی دختر، یه کم به خودت بیا و دست از این مسخره بازی ها بردار. در ضمن درسته که من دین و ایمان درست و حسابی ندارم اما این رو بدون که هرگز حاضر نمی شم دخترم رو بفرستم اون سردنیا، اونم تنها!» بغض گلویم را گرفت. سرم را پائین انداختم و گفتم: «آخه باباجون، من که دست و پا چلفتی نیستم. اگه واقعا دوستم دارین، بذارین برم. اینطوری هم پیشرفت می کنم و هم پول خوبی نصیبم می شه!» پدر بی آنکه سرش را بلند کند، در حالیکه مشغول غذاخوردن بود گفت: «تو خیلی هم زرنگی اما گرگ زیاده. اتفاقا چون دوستت دارم دلم می خواد اسیر این خیالات نشی و با واقعیت زندگی کنی!» دیگر نمی دانستم چه بگویم. اگر پدر راضی نمی شد  همه رویاهایم نقش برآب می شد. از تصور این اتفاق بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. «بتول» که تا به این لحظه ساکت بود و به حرف هایمان گوش می داد، گریه های مرا که دید گفت: «از حرفای پدرت ناراحت نشو. اون فقط خوبی تو رو می خواد. از تو واقعا تعجب می کنم، تو یه دختر فهمیده و عاقل هستی اما نمی دونم چرا فریب این حرفها رو می خوری؟ خودت می دونی که من همیشه پیگیر اوضاع درس و مدرسه ت بودم و دوستات و افسانه رو می شناختم. پدر و مادر افسانه از هم جدا شده بودن و اون با مادربزرگش زندگی می کرد. مادربزرگش حوصله رسیدگی به افسانه رو نداشت و افسانه هر طور دلش می خواست رفتار می کرد و هرجا دلش می خواست می رفت. حتی اولیای مدرسه هم از دستش به ستوه اومده بودن. اگه یادت باشه همون روزا هم بهت می گفتم با این دختر مراوده نداشته باشی اما خب، از اونجائیکه تو همیشه فکر می کردی من دشمن تو هستم، به حرفم اهمیت نمی دادی. بعدش هم که افسانه دیگه مدرسه نیومد و معلوم شد از خونه فرار کرده. من نمی خوام گناه کسی رو بشورم و بگم خدای ناکرده افسانه دختر بدیه  و درباره ش قضاوت کنم اما به نظرم چنین دختری نمی تونه راهنمای خوبی برات باشه و کمکت کنه. بعدش مگه تو نمی گی تو فیس بوک پیداش کردی؟ خب حالا از کجا معلوم که همون دوستت باشه؟!»خدایا، بتول دوباره موعظه کردنش گل کرده بود! کفرم از او تلاشی که برای مهربان نشان دادم خود می کرد، درآمده بود. در حالیکه از جایم بلند می شدم نگاهی با غیض به بتول انداختم و گفتم: «افسانه همون همکلاسیمه. تو این مدت کلی از خاطراتمون حرف زدیم. بعدش هم کی از شما نظر خواست؟!» این را گفتم و بی آنکه منتظر عکس العمل پدر باشم از جایم بلند شدم و با عصبانیت به اتاقم رفتم و در را محکم پشت سرم بستم...
بتول نامادری ام بود. دوازده ساله بودم که مادرم در یک سانحه رانندگی فوت کرد و دوسال بعد پدرم با بتول ازدواج کرد. بتول هرچند زن مهربان و با گذشتی بود که در برابر همه رفتارهای زشت من صبوری پیشه می کرد با این وجود اما من دوستش نداشتم و دلسوزی هایش حرصم را در می آورد. او بی توجه به بدخلقی های من تلاش می کرد راه و رسم خوب زندگی کردن را به من بیاموزد و اصول یک دختر نجیب و باوقار بودن را یادم دهد من اما به حرف هایش اهمیتی نمی دادم و گاهی با او لج می کردم. هرچند آزار دادن هایم بیشتر اوقات آگاهانه و از روی عمد بود و بتول هم این را خوب می فهمید اما هرگز چقلی ام را پیش پدر نمی کرد و پنبه ام را نمی زد. او هروقت ایرادی در رفتارم می دید دوستانه تذکر می داد و آن شب هم وقتی التماس های مرا به در دید مثل همیشه کاسه داغ تر از آش شد و به میانه بحث من و پدر آمد که: «به جای این رویای بیهوده و آرزوی خواننده شدن به فکر زندگی ت باش!»
آن شب بعد از یک بحث بی فایده با پدر به اتاقم رفتم و تا صبح گریه کردم. من باید به آرزویم می رسیدم و این بار نمی توانستم به این شانس خوبی که به من روی آورده بود پشت کنم. افسانه هم از طرفی حسابی وسوسه ام می کرد. او قول داده بود به محض اینکه پایم به دبی برسد خواننده مورد علاقه ام برای گرفتن ویزا اقدام می کند و من به آمریکا خواهم رفت. دیگر بهتر از این نمی شد. همای سعادت روی شانه هایم نشسته بود و من نباید این فرصت را از دست می دادم.
هر طوری بود باید پدر را راضی می کردم اما بعد از تقریبا یک ماه سرو کله زدن با پدر نتوانستم او را راضی کنم و همان موقع بود که تصمیم گرفتم کاری که افسانه گفته بود را انجام دهم؛ خروج غیرقانونی از کشور! افسانه وقتی فهمید عزمم را برای رفتن جزم کرده ام شماره تلفن یکی از آشناهایش در تهران را برایم فرستاد. او می توانست مرا غیرقانونی از مرز خارج  و به دبی برساند. حالا که پدر عقلش را به دست بتول داده و می خواست مانع پیشرفت من شود خودم باید دست به کار می شدم و به این ترتیب بود که بار سفر بستم و از خانه فرار کردم و به سراغ آشنای افسانه رفتم.
سفر با لنج هرچند وحشتناک و زجرآور بود اما وقتی پایم به دبی رسید همه سختی های سفر را فراموش کردم. به دبی که رسیدیم «محسن» به استقبالم آمد. افسانه قبلا گفته بود که او قرار است به نمایندگی از خواننده مورد علاقه ام مقدمات سفرم به آمریکا را فراهم کند. به گفته افسانه محسن عرب بود اما مثل عرب ها لباس نپوشیده بود و با لهجه عربی فارسی حرف می زد. محسن به محض اینکه مرا دید لبخندی زد و گفت: « از آشنایی شما خوشحالم. واقعا که سلیقه افسانه حرف نداره!» از شنیدن این حرف تعجب کردم. او که آواز خواندن مرا نشنیده بود پس لابد منظورش تیپ و قیافه ام بود و از افسانه تعریفم را شنیده بود. در جواب محسن لبخندی زدم و او ادامه داد: «چند روزی باید اینجا بمونین. به ایرانی ها خیلی سخت ویزای آمریکا میدن!» حالا که برای رسیدن به هدفم قید خانواده و همه چیز را زده بودم پس باید هر سختی را به جان می خریدم. در جواب محسن گفتم: «عیبی نداره، هر چقدر طول بکشه صبر می کنم. من به خاطر خواننده شدن از خونه فرار کردم و با مکافات اومدم اینجا. هر کاری لازم باشه می کنم. فقط پول زیادی همراهم نیست. با این پول نمی تونم تا ویزام جور بشه تو هتل بمونم!» محسن در حالیکه ساک دستی کوچکم را داخل تویوتای آخرین مدلش می گذاشت گفت: « تو غصه پول رو نخور! همون خواننده مورد علاقه ت کل هزینه های تو رو تقبل کرده. در عوض وقتی مشهور شدی و پولت از پارو بالا رفت جبران می کنی!»
محسن آن روز مرا بعد از دو ساعتی چرخیدن در شهر به یک هتل برد. هر چند آن هتل درجه یک نبود اما همین که سرپناهی داشتم خوشحال بودم. راستش دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود اما با خودم می گفتم: «وقتی روزی برسه که دخترش تبدیل به یک خواننده معروف جهانی بشه اون موقع بهم افتخار می کنه!» و با این رویا دلم را خوش کردم. سه روز از آمدنم به دبی می گذشت که محسن دوباره به سراغم آمد و گفت: « کارت گره خورده. ممکنه چند روزی طول بکشه تا ویزات آماده بشه!» با نگرانی دلیلش را پرسیدم و محسن جواب داد: «به دخترای مجرد دیر ویزا می دن اما تو نگران نباش چون بالاخره راهش رو پیدا می کنم!» دلم هری ریخت.  اگر به نتیجه نمی رسیدم باید دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم و تا آخر عمر نصیحت های بتول را تحمل می کردم. با صدایی ناله مانند گفتم: «من هر طور شده باید برم آمریکا. ازتون خواهش می کنم ناامیدم نکنین. هر کاری بگین می کنم اما فقط منو بفرستین آمریکا پیش افسانه!» محسن چند دقیقه ایی سکوت کرد و سپس در حالیکه گوشه لبش را می خاراند گفت: «فکر کنم مشکلت به یه طریقی حل بشه!» با خوشحالی گفتم: «چطوری؟ خب بگین دیگه!» محسن سراپایم را برانداز کرد و گفت: «با یکی از ثروت مندای اینجا ازدواج کن! اگه این کار رو بکنی می تونی خیلی راحت همراهش به آمریکا بری و بعد ازش جدا بشی. اگه زن یکی از این شیخ های پولدار بشی نونت تو روغنه!» از پیشنهاد محسن خشکم زد. با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «من هیچ وقت این کار رو نمی کنم!» و محسن هم در حالیکه آماده رفتن می شد گفت: «پس بهتره برگردی ایران، چون من همه تلاشم رو برای گرفتن ویزا کردم و نشد. وسایلت رو جمع کن چون می خوام با هتل تسویه کنم!»

خدایا، دلم نمی خواست حالا که این همه سختی را تحمل کرده بودم به ایران بازگردم. چند لحظه ایی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که چه عیبی دارد چند روزی به عقد یک شیخ پولدار دربیایم و سپس از طریق او به سرزمین آرزوهایم برسم؟ عشق خواننده شدن چشمانم را کور و عقلم را زایل کرده بود. خودم را با این فکر فریب دادم و به این ترتیب بود که قبل از اینکه محسن از هتل بیرون برود جواب مثبتم را اعلام کردم و گفتم: «با پیشنهادت موافقم. تو کسی رو سراغ داری؟» محسن لبخندی زد و گفت: «آره عزیزم، یه خرپولش رو هم سراغ دارم. فردا غروب تو رو می برم پیشش!» غروب که شد محسن به دنبالم آمد و با هم به یک محله اعیان نشین رفتیم و وارد یک خانه ویلایی شدیم. محسن مرا به یک شیخ که حدودا شصت سال داشت معرفی کرد و سپس آرام زیرگوشم گفت: «شیخ از ثروت مندترین مردای اینجاست. دعا کن ازت خوشش بیاد البته من خیلی ازت تعریف کردم!» شیخ که نگاه از من بر نمی داشت، دعوت کرد روی مبل بنشینم. در حالیکه دست و پایم از ترس می لرزید روی مبل نشستم و به تابلوهایی که بر دیوار آویزان بود چشم دوختم. شیخ لبخندی زد و گفت: « محسن از تو خیلی تعریف می کنه. منم از تو خوشم اومده. ما همین امشب با ازدواج می کنیم و یک هفته بعد به آمریکا پرواز...»

قهقه های آن مرد عرب بر وجودم ترس انداخت. او که فارسی را به سختی صحبت می کرد موزی به من تعارف کرد و گفت: « حالا برو بیرون و منتظر باش. من و محسن باید باهم حرف بزنیم!» هر چند وجود خطر را حس کرده بودم اما دلم نمی خواست پا پس بکشم و از رویایم دست! اما خب، خدا مرا خیلی دوست داشت که به موقع آگاهم کرد...

                                            **********************

- خانم جوان من ایرانی ها را دوست دارم چون مادرم ایرانی بود برای همین می خوام به تو کمک کنم. شیخ و محسن و افسانه آدمای درستی نیستند. اونا دخترای زیادی رو بدبخت کردن. اونا دلال هستن، دلال دخترای جوون. بعضی از دخترا رو همین جا نگه می دارن و بعضیاشونو به کشورای اروپایی و آمریکایی می فرستن. من تا حالا تونستم بیش از پونزده دختر رو آگاه کنم و از این چاهی که براشون کنده شده نجاتشون بدم. به همین خاطره که همچنان پیش شیخ کار می کنم.آدرس یه ایرانی خوشنام رو برام می نویسم فورا پیش اون برو اون کمکت می کنه که برگردی ایران...
مستخدم آن خانه ویلایی که مرد مسنی بود، وقتی برایم آبمیوه آورد کاغذ تاشده ای را مخفیانه بدستم داد و گفت:« زود برو تو دستشویی و این کاغذو بخون!» آرام و بی سرو صدا به دستشویی رفتم و نامه رکه خواندم، دنیا روی سرم خراب شد.چقدر احمق بودم من که این همه لطف بی دلیل رو باور کرده بودم؛چقدر احمق بودم! باید خودم را از آن مهلکه نجات می دادم. محسن و آن مرد عرب هنوز در اتاق مشغول صحبت کردن بودند که از آن خانه بی آنکه کسی با خبر شود فرار کردم. سرم به شدت درد می کرد. باید هر چه زودتر به ایران بر می گشتم و گرنه محسن و شیخ و افرادش نمی گذاشتند سالم از اینجا خارج شوم. آنقدر در خیابان ها قدم زدم که صبح شد. سپس به سراغ آن مرد ایرانی رفتم و با کلی پرس و جو توانستم پیدایش کنم.آن مرد تاجر با دقت به حرفهایم گوش داد و گفت: «برو خدا رو شکر کن که تونستی از دامشون رها شی و گرنه تا آخر عمر بدبخت می شدی. با خونه تون تماس بگیر تا یکی از اعضای خانواده ات بیان دنبالت تا اون موقع هم می تونی پیش زن و بچه ام بمونی!» تصور می کردم پدر  به خاطر فرارم از دستم خیلی عصبانی باشد اما گمان نمی کردم وقتی صدایم را بشنود که با التماس و گریه می گفتم: « بابا، من پشیمونم. تورو خدا بیا دنبالم!» جواب بدهد: «من دیگه دختری ندارم. همونجا بمون و هر غلطی دلت می خواد بکن. تو هم دیگه خانواده نداری. دختری که بی اجازه خانواده دست به چنین کار احمقانه ای میزنه لیاقتش مرگه!» و گوشی رو با خشم بگذارد. خدایا، از اینجا مانده و از آنجا رانده شده بودم. نه تنها آرزوهایم بر باد رفته بود بلکه خانواده ام را نیز از دست داد بودم...

                                               ********************

- خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد و تونستی خودت رو نجات بدی. خدا رو شکر که از خواب غفلت بیدار شدی هر چند تجربه ی سختی رو کسب کردی...

بتول را که دیدم نزدیک بود از  خوشحالی بال در بیاورم. بتول به دبی آمده بود و با شماره ای که من چهار روز قبل با آن به خانه زنگ زده بودم تماس گرفته و آدرس را از آن مرد تاجر گرفته بود. تابه حال هیچ وقت بتول را این چنین دوست نداشتم.  او را در آغوش گرفتم و های های گریستم. من و بتول دو روز بعد به ایران بازگشتیم و با پا درمیانی او پدر مرا بخشید.

                                                ******************

وقی به تهران و به خانه مان بازگشتیم اولین کاری که کردم تمام آهنگ ها و پوستر های آن خواننده را دور ریختم و به خودم قول دادم که دیگر شیفته اینجور چیزها نباشم. سپس برای افسانه ایمیل فرستادم که: «خیلی پستی افسانه تو چرا می خواستی منو بدبخت کنی؟!» او هم با کمال پرویی جواب داد: « با آدمای ساده لوحی مثل تو جز این چیکار می شه کرد؟ فکر کردی قحطی خواننده اومده که نازتو بکشن و از ایران به  آمریکا بیارنت؟ حماقت از خودت بود که حرفای منو باور کردی. در ضمن بد نیست بدونی که من هم تو دبی هستم و هرگز آمریکا نبودم!»

حق با افسانه بود این من بودم که مرتکب حماقت شده بودم. این حماقت هر چند داشت به بهای تباه شدن زندگیم تمام می شد اما خوب ارزشش را داشت چون مرا از خواب غفلت بیدار کرد...
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥shaqayeq♥ ، پرییییییییی
#13
من هرگز نه خواستم و نه توانستم مثل خیلی های دیگر بی تفاوت ازکنار سردرگمی و پریشانی پیاده روها و چهارراه ها و پارک های شهر بگذرم. من خواستم آنها را همان که هستند ببینم و بشناسم و درک آنچه دیدم آنقدر با ارزش بود که هرگز مرا به غرور این که برتر از آنها هستم نرساند. چون تقدیر رغم نخورده بود تا امکانات من و او با هم یکی باشد و در نتیجه آن سرنوشت ما هر دو یکی قدم بخورد.

دردآورترین قسمت ماجرا این است که بعد از این همه مدت هنوز هم نفسم از دیدن چهره دخترکانی که تجربه بلوغ را در گوشه و کنار خیابانهای خاکستری جستجو می کنند بند می آید و اشکم از نگرانی آنهایی که محبت را در حراجی ها می خرند و خود را به حراج دلالان محبت می گذراند، از دیده فرو می چکد.

بعضی های دیگر از جنسی متفاوتند و «آرزو»یک از همان هاست.

او بی صبرانه می خواست مرا ببیند تا از راه پر فراز و نشیبی که طی چهار سال گذشته پشت سر گذاشته است، بگوید. در اولین دیدارمان حس کردم در آبی بی انتهای نگاهش غرق شدم.او روزی سرقرار آمد که هیچ نشانی از بی نشانی ها و سردرگمی های یک دختر فراری بر وجودش نقش نداشت. دختر خانمی ساده، ملایم و تا اندازه ای خجالتی در مقابلم نشست:

-سلام... اسم من «آرزو»ست

نام او ناگهان وجودم را تا ساحل آرام بودن و یافتنش کشاند.

-سلام... خوشبختم. من صباهستم.

بله....راستش من ترم اولم. هنوز روش تحقیق نگذرانده ام اما دوست دارم بدانم از کجا می شود شروع کرد. مدتهاست خواننده مجله تان هستم. تقریبا از همان شماره های اول که شما داستان می نوشتید. می دانم شما خانمی فهمیده اید. از طرفی تجربه دخترفراری بودن، بادختران فراری و بزهکاران سر و کار داشتن همه آن چیزی بود که دوست داشتم از شما بپرسم و بدانم.

-چه چیزی را بپرسید؟

- بعد از این چهار سال که درباره آنها نوشتید هیچ می توانید به طور قطع بگویید اصلی ترین عومول فرار دختران از خانه و بریدن از خانواده چیست؟

-خب... تقریبا غافلگیرم کردید... بعضی ها می گویند جامعه جوانها را به انواع آلودگی مبتلا می کند اما من عقیده دارم خانواده اساس همه سرافرازی ها و سرشکستگی هاست.

- و خود فرد چقدر در این میدان تصمیم گیری می تواند موثر باشد؟!

-این یک مورد استثناست. به نظرم اگر کسی از اصالت خانوادگی و آموزشی تربیت صحیح و محیط آرامی در خانه برخوردار باشد اصلا قصد فرار نخواهد کرد.

- و اگر نبود و خانواده بد درآمد، آیا یک اصل بلاتغییر است که جوان هم آلوده خواهد شد؟ و یا جایی برای نجات هست؟! در جامعه ایی که شما تصور کردید دخترانی بوده اند که خود بنا به دلایل گوناگون با تقدیر همراه و همدل شده و یا شاید به ندای دل و هوش گوش سپرده و زندگی را باخته اند. اما هستند آنهایی که برای سالم زیستن فرار کرده اند.

-آرزو...! شما... نکند شما هم...

-بله...! منم یک دختر فراری هستم. البته یک استثنای باور نکردنی!؟ خیلی دلم می خواست ببینمتان. در آن روزهای تنهایی و آوارگی این جا و آن جا شنیده بودم به تازگی مجله ای از دختران فراری می نویسد. آن روزها تازه از خانه فرار کرده بودم، هنوز کارم را باور نمی کردم. آرزو از خانه پدری و درست از پای سفره عقد فرار کرده است.

من فقط پانزده سال داشتم و هنوز در رویای عروسک هایم بودم. دنیای من خلاصه شده بود در آن «کپر» حصیری کهنه کنار دریا، شلوغی های شنبه بازار و دلشوره های گاه وبیگاه دریار رفتن پسرخاله «بهرام». دریار رفتن برای مرد جنوب، مرد نخلستانهای انبوه و شط گرمسیر و شرجی بوشهر هم کار بود هم تفنن ایام بی کاری.

اما همان دریای آرام گاه از سر بی حوصلگی و لجبازی، مهمانانش را به کام خود فرو می برد.

بهرام جوان بود و پرشور و هیاهو.. از زمانی که قوم مادر، بی تعهدی های بابا را دیدند و دخترشان را با اشک و آه به خانه پدری پذیرفتند، هرچه داشتند تلاش کردند تا دخترشان را هم از دست غریبه ای که روزی از راه رسید و دل دختر بندر را دزدید و او را پابند عشق واهی خود کرد، درآورند.

بابا اصلا رگ و ریشه اش کرمانی بود اما می گفت در شیراز بزرگ شده، کسی نمی دانست خانه و خانواده ای دارد یا نه؟ اما با دست پر از راه رسید و تا می توانست زبان ریخت و دل دختر دریایی را برد و خانواده اش را با قول و وعده های شیرین راضی کرد.

دختر تا به خود جنبید یک دو قلو دختر و پسر داشت و دو سال بعد فرزند پسر دیگری. تا آن موقع گاه با لنج اجاره ای این طرف و آن طرف می رفت. همه از او شنید بودند و باور کرده بودند که او تجارت می کند. کسی چه می دانست، «محمدرضا» جنس قاچاق و مواد مخدر خرید و فروش می کند؟! و گاهی هم خود بسط دود و دمی علم می کند؟!

مادر دیر به خود آمد. حتی دانسته هایش هم موجب رنجش بیشتر می شد.

هیچ وقت مجبور نبوده اید مثل من تحمل شنکجه های مادر و برادرنتان را کرده و سکوت کنید وقتی سیخ های کباب بر تنش کج می شد و صدایش درنمی آمد.

دو دستش را بر شقیقه هایش فشرد. انگار از یادآوری خاطرات دردناک مادرش رنج می برد.

-وقتی بابا گردنبند یادگاری مادربزرگ را بدون اطلاع مامان از گنجه او برداشت تا خرج سهمیه بالا رفته تحملش کند، مامان سعی کرد کسی از قضیه ناپدید شدن گردنبندش بویی نبرد. اما وقتی بابا را نزدیکی های لنگرگاه با مقداری جنس قاچاق و مواد مخدر گرفتند، بعد از بازجویی ها معلوم شد پول تهیه اجناس قاچاق از فروش گردنبد یادگاری مامان بزرگ فراهم آمده، فامیل مامان نگذاشتند او همچنان در آتش صبر و سکوت، بسازد و بسوزد.

بابا به زندان افتاد و مامان من ما را به خانه ی پدری برد اما آرامش ما تنها دو سال به طول انجامید. بابا از راه رسید و مرا با زور از مامان باز پس گرفت. بهانه اش این بود که دختر باید زیر بیرق پدر باشد نه کس دیگر.

از بابا بدم می آمد. یک روز بر حسب اتفاق فهمید که پسرخاله بهرام دورادور نظر التفاتی به من دارد، بعد از آن گیر داد به شوهر کردنم. هیچ نفهمیدم چرا مرا به زور از آغوش مامان و خانواده اش بیرون کشید و چرا با آن عجله خواست مرا پای سفره عقد «جاشو حیدر» برادر زاده لنگ و معتادتر از خودش که لااقل 15،14 سالی از من مسن تر بود درآورد. اما وقتی ناگهان «صادق» از راه رسید. او لقمه چرب تری از برادرزاده اش یافت، به زور دستم را گرفت و سرسفره عقد صادق نشاند. وقتی فهمیدم 14 سکه مهریه ام را پیشاپیش از خانواده داماد بابت خماری های طولانی شبانه روزش مطالبه کرده، فهیمدم ثمن این معامله تنها برباد رفتن عمر من است. همان روز بود که بدون فکر به عاقبت کار از بوشهر به قصد شیراز گریختم.

متتعجب به او نگاه کردم. او که انگار کوله باری از غم و تجربیات گوناگون بر دوش داشت و زندگی را بارها زندگی کرده بود. دلم می خواست بدانم بر سر او پس از آن فرار چه آمد اما جرات پرسیدن در خود نمی یافتم. در نگاهش آرامش موج می زد:

-چند سال است که درباره دختران فراری تحقیق می کنید؟

-چیزی نزدیک به 8،7 سال... فقط 5 سال است که درباره آنها در این مجله و یکی دو روزنامه مطلب می نویسم... چطور...؟!

-هیچ تا به حال با دختری مواجه شده اید که از ترس بدبختی، فریب و یا به امید سعادت و تعالی از خانه فرار کرده باشد؟ و یا با دختری آشنا شده اید که بعد از فرار توانسته باشد بر هواهای نفسانی غلبه کند و خود را به هر کس و ناکسی نفروشد...؟

-راستش دخترانی بوده اند که از ترس برباد رفتن آبرو از خانواده های بی بند و بارشان دل بریده اند و به امید موفقیت از خانه فرار کرده اند، البته کمتر شاهد توفیق شان بوده ام چون جامعه هنوز پذیرای آنها نیست.

- اگر بخواهند سالم بمانند اما سستی کنند و همه چیز را آسان بگیرند خیلی زود در منجلاب فرو می روند. ولی در موارد بسیار اندک گاهی نجات یافته اند. من یکی از همان نجات یافتگانم.

در اتوبوسی که مرا از بوشهر به شیراز رساند با زن جوانی آشنا شدم که 20 سال بیشتر نداشت. برایم تعریف کرده بود که پدرش سالها پیش فوت کرده بود و مادر که چهار فرزند قدو نیمقد داشته مدتی بعد ازدواج می کند. ناپدری «سودابه» از همسر اولش دو دختر داشت که پس از ازدواج دوم آن دو دختر نیز درکنا سودابه و خواهران و بردارانش زندگی می کردند و ناپدری سودابه به همین خاطر تاب دیدن دو دختر همسردومش را نداشت و در نتیجه به زور سودابه را که استعداد خوبی هم داشت و دلش می خواست درس بخواند، روانه خانه بخت می کند.

اما کاظم شوهر سودابه دله دزد از آب درمی آید و دختر جوان مجبور می شود برای تامین معاش زندگی در خانه این و آن خدمتکاری کند. با این حال هرچه سودابه با تلاش بسیار به دست می آورد کاظم خرج عملش می کرد. سودابه بر بازو و بدن خود جای سوختگی و آثار ضرب و شتم بسیار شوهرش را به من نشان داده بود.

من و او در آن سفر بسیار به یکدیگر نزدیک شدیم و از آنجا که هیچ یک پشتوانه ای نداشتیم تصمیم گرفتیم با هم باشیم و یکدیگر را حمایت کنیم.

تمام دارایی ما پلاک طلایی بود که از مادرم برایم باقی مانده بود و مقداری پول نقد که سودابه توانسته بود از دسترس کاظم دور نگاه دارد. هردوی ما آن قدر بچه و ساده بودیم که خیال می کردیم می توانیم روی پای خودمان بایستیم و بمانیم و زندگی کنیم. به محض رسیدن به مقصد در مسافرخانه ای واقع در خیابان زند اتاق گرفتیم. این اتاق گرفتن ما خود حکایتی بود. مسئول هتل بی خودی به ما گیر داد. بهانه اش این بود که سودابه متاهل است یا نه؟ و یا در این شهر ما آشنایی داریم یا نه؟

درست نفهمیدم چرا به محض آن که چشمش به ما افتاد به قول معروف اخم ها را در هم کشید و از آن دنده بلند شد. اما چند دقیقه بعد که ما نگران و متعجب پشت در شیشه ای مسافرخانه استاده بودیم و به اطراف آن بلوار چشم می انداختیم تا راهی مسافرخانه ی دیگری شویم جوانکی که موقع ورود و گفتگوی ما با مدیر مسافرخانه گوش ایستاده بود، موذیانه چندقدمی به طرف ما برداشت و پشت در مسافرخانه زیر لب چیزی زیر گوش سودابه زمزمه کرد. سودابه سر تکان داد. من که متوجه اصل ماجرا نشده بودم، خواستم راه بیفتم که سودابه زیر بازویم را گرفت و اشاره کرد که باید چند قدم آنطرف تر منتظر بمانیم. تقریبا بیست دقیق منتظر ماندیم. بعد در شیشه ای مسافرخانه باز شد و مدیر بد اخلاق آنجا با عجله خارج شد.دقایقی بعد جوانک بیرون آمدو با سر به ما اشاره کرد.تازه متوجه شدم که او با سوادبه به توافق رسیده است. من که سر در نمی آوردم منظور سودابه چیست به او اعتماد کردم.

ته دلم برای این معامله لرزید. نمی دانستم آخر و عاقبت کار ما چه خواهد شد؟!

اما این بی اطلاعی خیلی به طول نینجامید. عصر همان روز به طور اتفاقی وقتی که از اتاق به قصد خروج از مسافرخانه خواستم خارج شوم دقایقی بعد یادم آمد که شاید بتوانم از روی یک آدرس قدیمی خاله مادرم را ه سالها ساکین شیراز بوده پیدا کنم و راهی برای نجات خود بیابم. اما وقتی دوباره پای در اتاق رسیدم نجواهای سودابه و مرد جوانی که بلافاصله او را شناختم مرا از عالم خیال به واقعیت کشاند.

نمی دانستم چه کنم. جرات داخل شدن نداشتم. تنها ساک دستی ام داخل اتاق بود اما برگشتن ممکن بود به قیمت از دست رفتنم تمام شود.

همانجا تصمیم خود را گرفتم و بلافاصله راهی ترمینال شدم و با پولی که از فروش پلاک طلایم به دستم آمده بود خود را به تهران رساندم.

یک نصف روز توی خیابانهای تهران می گشتم و فکر می کردم که چطور می توانم زندگیم را نجات دهم. از من زرنگ تر و بسیار بدقیافه تر به دام افتاده بودند. از زورگرسنگی ساندویچ نصفه ای خریدم. صاحب مغازه حاضر نبود یک نصفه ساندویچ به من بفروشد، وقتی قانعش کردم پولم را دزده اند و من فقط پول یک نصفه ساندویچ را دارم بالاخره کوتاه آمد. روی پله یک ساختمان نشستم بدون آنکه به بالای سرم نگاه کنم دقایقی بعد خانم نسبتا مسن و شیک پوشی از پله ها بالا آمد و خواست در پشت سر مرا باز کند که متوجه من شد و پرسید:

-شما مریضی....؟

-اول توجه منظورش نشدم. با تعجب پرسیدم:

-بله؟!

-گفتم... شما وقت گرفتین...؟!

از جایم برخاستم. تازه متوجه پلاک روی در شدم. آنجا مطب یک خانم دکتر بود. دوباره به سرتاپای آن خانم نگاه کردم. نمی دانم چه چیزی باعث شدم که مثل برق زده ها از او بپرسم:

- ببخشین خانم شما دکتر هستین؟ اگر منشی بخواهید... من .... من... قول میدم با یه کم حقوق و یه جا واسه موندن یعنی...

نمی دانم درست چه گفتم... اما سرنوشت من این طور رقم خورده بود که آن خانم دکتر مهربان مرا به عنوان منشی خود بپذیرد و مطبش را در اختیارم قرار دهد. نزدیک به هشت ماهی شبها را در اتاق معاینه او می گذراندم و روزها نیز در همانجا با تشویق او درس می خواندم و عصرها نیز وقت برای بیماران تعیین می کردم و پرونده برایشان تشکیل می دادم. از آن روزها سه سالی می گذرد و امروز من دانشجوی ترم اول هستم. مدتی بعد خانم دکتر مثل دختر خودش مرا در خانه اش پذیرفت و تحت سرپرستی او بود که امروز توانسته ام آزاد و خوشبخت روزگار بگذرانم.
پاسخ
#14
از آن روزی که عطای خانه را به لقایش بخشیدم و تنهای تنها فقط به امید توان بازوهایم و قدرت پاهایم به دامن بی رحم آدمها آمدم سالهای زیادی می گذرد.
مادرم میدانست که من روزی خواهم رفت. ولی حتی فکرش را هم نمیکرد روزی برسد که من مجبور به بازگشت شوم. به قدرت، به نجابت و به اعتمادی که من به خود داشتم، ایمان داشتم. میدانست که من مثل «ساحل» و «ساحره» مطیع بی چون و چرای خواسته هایش نخواهم شد. میدانست که من درآن خانه ی جهنمی و در میان آن دستهای کثیف طاقت نخواهم آورد. میدانست که من از زندگی چیزی بالاتر و برتر از این خوشگذرانیهای آلوده و بعد پولهای بادآورده اش می خواهم.
ولی من در فکر فرار نبودم. دلم میخواست بمانم. میخواستم اگر نجاتی هست برای هرچهار نفرمان باشد. میخواستم نگذارم غرق شوند. ولی نشد. من همه ی تلاشم را کردم اما نشد. آنها با نجات بیگانه بودند میلی به بازگشت نداشتند. نمیدانی چه سخت است زندگی میان آدمهایی که از جنس تواند اما با تو نیستند. هم خانه اند اما نه همدرد. هم کلام اند اما نه هم صدا.
ولی من هنوز کوچکتر از آن بودم که به دوامم میان آن همه بی رحمی دنیای برهوت امیدی داشته باشم.
مادر اوایل خیلی اصرار داشت که من هم، هم پای او و ساحره و ساحل منتظر تلفن، لبخند، یا اشاره های بنشینم و بعد اسکناسهاتی ریز و درشتم را به عنوان حاصل گناه یا به قول او راهی برای نان درآوردن تقدیمش کنم. اما من مال این کارها نبودم. مال آن خانه و کوچه و خانواده هم نبودم. جای من آنجا نبود. من باید بال و پر میزدم. باید پرواز میکردم. حتی اگر بنا به قفس نشینی بود هم قفس من آنجا نبود. میدانستم و می دانستند من روزی حصارها را خواهم شکست و پاهایم را فراتر از آن همه کثافت خواهم گذاشت و به دنبال دنیای جدید خواهم رفت. اما نمیدانستم و نمی دانستند چگونه؟!
بالاخره صبر 23 ساله من هم تمام شد. یکروز صبح لباسم را پوشیدم. کیفم را برداشتم و خانه ای را که فقط برایم بوی دلتنگی و تنهایی میداد را ترک کردم. وقتی در را میبستم از پشت پنجره یک جفت چشم گریان را دیدم که رفتنم را بدرقه میکرد. ولی دیگر برای من همه چیز مرده بود حالا من بودم ووسعت بی رحمی این دنیای پهناور. من بودم و من و فقط من.
اولین جایی که به نظرم رسید خانه ی «ژاله» بود. دوست شهرستانیم که برای تحصیل به تهران آمده بود. پولهایم آن قدر نبود که کفاف خانه ای جدا را بدهد. ژاله راحت قبول کرد که هم خانه اش شوم. روز و شب کار میکردم تا چیزی دستم را بگیرد. روزهای گرسنگی تجربه ی تازه ای نبود. وقتی می آمدم فکر همه ی اینها را کرده بودم.
یک سالی بود که با ژاله زندگی میکردم، وضعم روبه راه شد، زندگی خوشی داشتم، برعکس همه ی آنهایی که از خانه میگذردند و به گرداب می افتند من مطمئن بودم که میمانم و در مقابل التماسها و نگاههای هوس آلود دوام می آورم. میدانستم که میتوانم تنهای تنها بایستم و بگویم می شود تنها زندگی کرد و آلوده نشد.


مادر انگار دلش برایم تنگ شده بود. به قول خودش یک سال گشته بود تا خانه ی ژاله را یافته بود و حالا، نمیدانم چرا، ولی دلش میخواست بازگردم. این بار اصرار داشت که با او باشم. ساحره ازدواج کرده بود و او برای پر کردن جای خالیش به من احتیاج داشت. به او گفتم حاضر نیستم برگردم. نمیخواهم مثل او و ساحل درآن گنداب بدبو زندگی کنم. گفتم که این همه سختی کشیدم که به اینجا برسم. گفتم که اگر این قدر به ساحره احتیاج داشت چرا با ازدواجش موافقت کرد و او اعتراف کرد که ساحره با میل و رضایت او ازدواج نکرده بلکه او را فروخته است.
اگر تا به حال رگه هایی از جنس محبت هم در قلبم مانده بود با حرف آخرش در سیاهی پستی هایش گم شد و از او متنفر شدم. حتی دیگر دلم نمیخواست ببینمش. درس ژاله تمام شده بود و میخواست بازگردد. این بهترین فرصت برای من بود. ساکم را بستم و بازهم فقط و فقط به امید توان بازوهایم و قدرت پاهایم قصد رفتن به ترکیه را کردم. ایران دیگر جای ماندن برای من نبود. دست بیرحم مادر فاصله نمیشناخت اسیرم میکرد و بعد مثل ساحره... و من میترسیدم. این بار با تمام وجود میترسیدم. معطل نکردم. همه ی سرمایه ی چند ساله ام را برداشتم تا خرج سفر کنم. خودم را، قدرتم را میشناختم و میدانستم به بیشتر از ترکیه نخواهد رسید. پولهایم در ولخرجی های رفتن روزبه روز کمتر میشد. یک روز باید به «آرمین» پول میدادم تا مرا به «شوآن» معرفی کند و روز دیگر به دکتر که بدون چشم داشتی برای من برگه ی عبور را امضا کند.
باید نگاهها را تحمل  میکردم. لبخندها را، ولی اگر میمردم، هم، نمیگذاشتم به دستهای کثیفشان وعده لطافت مرا بدهند. آنها میدانستند که من هرچه بخواهند می پردازم ولی در مقابل خواهش هایشان سکوت نمیکنم. چه شبهای سختی بود، وقتی تا لب چشمه می آمدند و تشنه برمیگشتند. آنقدر کینه در قلب کثیفشان رسوب میکرد که حاضر بودند مرا با دستهای خودشان خفه کنند. امروز و فردا میکردند، وعده ی سرخرمن میدادند. قیمتها را دو برابر حساب میکردند ولی من با همه اینها ایستادم، ایستادم و بالاخره به مرز ترکیه رسیدم. پاهایم که به خاکش رسید نفس راحتی کشیدم. بالاخره تمام شد ولی برای من انگار تازه شروع بود. شاید اینجا دیگر سایه ی شوم مادر را حس نمیکردم ولی یک دنیا بی رحمی انتظارم را می کشید.
چند روزی دنبال کار گشتم. کار شرافتمندانه ای نبود که جواب این همه صبوری ام باشد. من اینجا هیچکس را نمیشناختم. هیچ دلی آنقدر بزرگ نبود که جای کس دیگری غیر از خودشان را داشته باشد. نگاهها سرد، دستها رنگ هوس، چشمها مثل چشمهای مهمانان مادر. ولی من باید میماندم. آمده بودم که بمانم. در همان روزهای خستگی بود که «لیدا خانم» را دیدم. زنی بلند قد با چشمان میشی رنگ و نگاهی مهربان اما سرد. توی یک فروشگاه بزرگ کار میکرد. وقتی شنید که دنبال کار می گردم دستم را گرفت و لبخند زد و این یعنی امیدی تازه، گفت که او هم ایرانی است و اگر کمکی از دستش بربیاید کوتاهی نمیکند. لبخندش آرامش عجیبی هدیه ام کرد، به سینه اش تکیه دادم و حس کردم میتوانم اگر روزی زمین خوردم به امید قدرت پاهای او برخیزم. فکر میکردم حالا توان بازوهایم 10 برابر شده و میتوانم هنوز هم بایستم و بگویم نه!
چند روز بعد با معرفی لیدا در همان فروشگاه فروشنده شدم. لیدا خانم با پولهای باقی مانده و کمک های اهدایی خودش برایم خانه ای راحت اجاره کرد. محبت هایش آنقدر ناگهانی و صادقانه بود که من حتی لحظه ای هم به فکرم نرسید که آیا این همه ایثار فقط به خاطر ایرانی بودنم است؟
روزهایم به فروشندگی در آن فروشگاه بزرگ میگذشت. انگار دوباره آفتاب خوشبختی ام میخواست ابرها را کنار بزند.
دوباره وضعم روبه راه میشد. یک خانه، یک زندگی ساده ولی راحت. کار خوبی هم داشتم. درست همان چیزی که میخواستم. دلم میخواست جایی باشم که اگر شبها مجبورم از کنار خانه ای بگذرم که صدای فریادهای مستانه ای دارد لااقل چشمم گلدسته ی مسجدی را ببیند که در انتظار موذنش روز و شب میپیماید. میخواستم در کنار همه ی کثیفیها و آلودگی ها وجود پاکی را هم تجربه کنم ولی نمیدانستم روزهای مه آلود زندگی همه ی طراوتش به مه سنگینش بسته است. اگر ابرها کنار روند جهنم پلیدیها، آدمها را غرق میکند. یکروز بعدازظهر پاییزی مثل همه ی بعدازظهرها فروشگاه که تعطیل شد لباس پوشیدم تا برگردم. لیدا خانم را دیدم. مثل همیشه به شام دعوتش کردم و او این بار برعکس همیشه که ازآمدن سرباز میزد پذیرفت. در راه سکوت کرده بود. وقتی سرمیز شام نشست مجبور شدم که سکوت را بشکنم.




- خیلی خوش اومدین لیدا خانم.
- خواهش میکنم دخترم. ما باید بیشتر به فکر هم باشیم. آخه ما که جز همدیگه اینجا کس دیگه ای رو نداریم.
- شما خیلی به من لطف میکنین لیدا خانم، اما من نمیدونم چه جوری میتونم این همه محبتو جبران کنم.
- احتیاجی به جبران نیست. من این کار رو فقط به خاطر خودت کردم.
و من آن شب بیش  از پیش به لیدا خانم ایمان آوردم به پاکی و مهربانیش به این که اگر خدا خانه ام را پر از سیاهی کرد لااقل دستان گرم فرشته ای را به یاریم فرستاد که جبران آن همه دربدری و تنهاییم باشد.
آن شب از لیدا خانم خواستم که بماند ولی بهانه آورد که نمیتواند. گفت پسرش قرار است چند روز دیگر برگردد و باید همه چیز را برای ورود اوآماده کند.
چند روز بعد لیدا خانم از جشنی برایم گفت که به خاطر ورود پسرش گرفته بود. می خواست من بیایم و اصرار داشت که من حتما باشم. برای رفتن حتی جای تردید وجود نداشت.
این در واقع اولین مهمانی من بود. برایم مهم نبود مهمانی کجاست یا برای کیست؟ همین که لیدا خانم آنجا بود برای من کافی بود. حضورش آرامشم بود و دستهایش به اندازه ی همه ی کوههای دنیا استواری هدیه ام میداد. بهترین لباسم را پوشیدم و به مهمانی رفتم.
لیدا خانم به افتخار ورود پسرش قشنگترین جشن را گرفته بود. وقتی رسیدم به استقبالم آمد و بعد مرا به معرفی جوانی برد که گوشه ای از سالن ایستاده بود.
- ایشون «سایه» هستن. دختر بسیار خوبیه!
جوان چشمان روشنش را به چشمانم دوخت. رنگ خاکستری چشمانش چیزی را در دلم فرو ریخت. لبخند زد. حتی آن خاکستری های رنگ روشن چشمشم هم خندید.
- از آشنایی تون خوشحالم.
آرامش صدایش آرامشم را برهم زد.
- خواهش میکنم. منم خوشحالم. راستش...
جوان سرش را تکان داد منتظر جواب بود. لیدا خانم خندید و گفت:
- خب، تا شما بیشتر با هم آشنا بشین من برم به مهمونا برسم.


لیدا خانم که رفت «ایلیا» به صندلی های کنارش اشاره کرد و گفت:
- مایلید بنشینیم و بیشتر صحبت کنیم!
مثل جادوی جادوگر پیر ایستاد. با جذبه ی نگاهش نشستم. واژه هایش در سرم طوفان به پا کرد. صدایش موسیقی سالن را انگار میان ضبط خفه میکرد. گرمی دستانش، آرامش نگاهش و از همه مهمتر جذبه ی خاکستری چشمانش روحم را مسخ کرد. من گم شدم. همان شب گم شدم. وقتی نیمه های شب سالن خالی شد و من مجبور به رفتن شدم انگار قلبم میخواست  ازجا کنده شود. بلند شدم. ایلیا هم بلند شد. لیدا خانم اصرار کرد که بمانم ولی من باید میرفتم. حتی اگر خودم هم نمی خواستم.
وقتی دستانش را فشردم و آمدم، انگار گوشه های روحم را به آن خانه پیوند زده بودند و من با تلاشی بی نتیجه میخواستم رشته ها را بگسلم.
یک هفته گذشت. هفته ای که هفت روزش با ایلیا بود. لیدا خانم از روابط ما با خبر بود و شاید به خاطر همان اعتمادی که به من داشت و من هرگز از آن سوءاستفاده نکرده بودم به آمدنها و رفت هایمان فقط لبخند می زد.
ایلیا چیز زیادی از خودش نمیگفت. حرفهایمان بیشتر راجع به روزمرگی هایی بود که شاید تا به حال حتی مجال فکر کردن درباره شان را هم نیافته بودیم. روزها به این دلداگی شیرین میگذشت که یک روز بالاخره ایلیا بعد از کلی مقدمه چینی از پیشنهاد ازدواجش گفت. باورم نمیشد این پسر خوش قیافه تحصیلکرده به من فروشنده بی خانواده پیشنهاد ازدواج بدهد. بدون معطلی موضوع را به لیدا خانم گفتم و او بر عکس انتظارم خندید و گفت:
- خب تو چی گفتی؟
- من؟ گفتم باید  فکرامو بکنم.
- حالا فکراتو کردی؟
- نه، یعنی به... میخواستم نظر شما رو هم بدونم.
- این که موافقم یا نه؟
- هم این، و هم این که چرا من؟
- خب، اینو خودت باید بهتر بدونی. او سالها اروپا و آمریکا رو گشته، اون قدر سیاهی دیده که دلش برای سپیدی تنگ شده. دلش میخواد با زنی زیر یه سقف زندگی کنه که مثل اونایی که تا حالا دیده نباشه. اون انتخاب خودشو کرده. به نظر من هم انتخاب درستی بوده. من تورو میشناسم. تو همونی هستی که لیاقت ایلیای منو داری.
- من؟... آخه...
- خودتو دست کم نگیر. تو از اون خونه تو ایران؛ ازاون همه پستی تا اینجا رسیدی. به پشت سرت نگاه کن. راه کمی نبود. ساده هم نبود ولی تو اومدی. همین خودش خیلیه. نیست؟
سرم را تکان دادم. او حقیقت را میگفت، من اگر قهرمان نبودم لااقل شجاع بودم. خیلی شجاع. تا اینجا رسیدن و سالم ماندن کار هر کسی نیست.
بعد از چند روز موافقتم را به ایلیا گفتم. و بعداز مدتی لیدا خانم ترتیب برگزاری یک جشن نامزدی با شکوه برایمان را داد.
فکر میکردم روزهای خوشی که در ایران یک عمر منتظرش بودم را در ترکیه به دستم آوردم. فکر میکردم این پاداش صبر و تلاشم است. اما من خودم را دست کم گرفتم. همان روزهای اول نامزدی چنان خود را باختم که...هنوز هم مه بود. مهی که می رفت تا پلیدی جهنم را به نمایش بگذارد. ابر روزهایم کم کم آفتاب حقیقت به زندگیم ریخت. ایلیا عازم سفر بود. میگفت چند روز بیشتر طول نمیکشد. وقت بدرقه چقدر اشک ریختم. میگفت دلش برای من و مهربانی هایم تنگ خواهد شد. چهار ماه گذشت و از ایلیا خبری نشد. لیدا خانم میگفت برمی گردد نگران نباش و وقتی چهار ماه بی خبری جای خود را به یکسال داد باورم شد که ایلیا هرگز بازنخواهد گشت. لیدا خانم می گفت:
- من به تو گفته بودم. ایلیا دختر سهل الوصول نمی خواد. تو اشتباه کردی خودتو در اختیارش قرار دادی.
ایلیا رفت و انگار شبهی بود که من فقط حسش کرده بودم... سرفه  های مکرر و بیحالی و چهره ی پژمرده ام نگران کننده بود...اما وقتی ابرها کنار رفتند و آفتاب آنقدر تند و تیز به خانه ام تابید و همه خوشبختی ام در میان شعله هایش سوخت ایمان آوردم به اینکه ایلیا وقتی که مرا هم آلوده میکرده به این فکر میکرده که آلوده کردن دختری که این همه سخت را پشت سرگذاشته و خود رانباخته ، کسی که مادرم آن همه افسانه ی استقامت از او ساخته بود این قدر ساده باشد... آفتاب تیغ کشید حصار خوش باورهایم را شکست و فرو ریخت. ابرها برایم مجسمه ی ایلیایی را ساختند که شیطان انسانیتش را حراج میکرد... باید بر میگشتم. به هرقیمتی، به همان خانه، پیش مادر و ساحره و ساحل، به همان قفس سیاه. اینجا دیگر جای ماندن نبود کاش می دانستم روزهای ابری اگر خورشید را به مهمانی بخواند چه نقشه ی شومی دارد. آن وقت خورشید را در خانه ام زندانی میکردم. حتی اگر تمام روزهای زمین ابری می شد...
پاسخ
#15
دلم از گرسنگی مالش می رفت. صبح زود چند لقمه نان و پنیر و یک استکان چای پاسبان دیده ای که مادربزرگ با هزار غر و منت با خاک قند شیرین کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم. هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و همیشه زنگ های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می رفتم تا از گزند نگاههای تمسخر آمیز بچه ها دور باشم. من درس خوان ترین شاگر کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالیکه دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه مان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادر به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوایشان شده بود. حتما مثل همیشه بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش می شد را از چنگش در بیاورد و بتواند خرج چند روز موادش را تامین کند. مادرهمیشه این جور مواقع اول مقاومت می کرد اما وقتی نمی توانست در برابر کتک های پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن دستمزدش را به بابا می داد تا دست از سرش بردارد. صدای جیغ و داد مادر و ناسزاهای رکیکی که پدر نثارش می کرد همه کوچه را پر کرده بود و من خدا خدا می کردم که هیچ کدام از همکلاسی هایم از آنجا رد نشوند و دوباره آبرویم نرود. جلوی در خانه که رسیدم پدر از خانه بیرون آمد و در حالیکه با پشت دست بینی اش را می مالید و لبخندی بر لب داشت بی توجه به من راهش را گرفت و رفت. حتما باز هم موفق شده بود اندک پولی که مادر از ترس او در هزار سوراخ و سمبه مخفی می کرد را از چنگش در بیاورد و خوشحال بود که می تواند تریاک بخرد و خودش را بسازد. چند دقیقه ای جلوی در ایستادم و رفتن پدر را تماشا کردم. هیکلش خمیده بود و قدرت نداشت گامهایش را درست و حسابی بردارد. موقع راه رفتن کفش های کهنه اش را به زمین می کشید و مدام بدنش را می خاراند. ده سال بیشتر نداشتم اما خوب می دانستم که پدر تریاک را بیشتر از خانواده اش دوست دارد. او حاضر بود برای چند ساعت نشئگی دست به هر کاری بزند. از مواد فروشی گرفته تا دله دزدی و جیب بری. هیچ کدام از همسایه های روی خوش نشانمان نمی دادند. پدر سابقه اش خراب بود. به محض اینکه دزدی در کوچه های اطراف خانه مان اتفاق می افتاد پلیس سراغ پدر می آمد. هر کدام از زن های محل که فرزندانشان معتاد شده بود به محض دیدن پدر روی ترش می کردند و می گفتند: « خدا باعث و بانی بدبخت شدن جوونامون رو لعنت کنه. خدا به زمین گرمش بزنه که چنین بلایی سر بچه هامون می یاره!» و خلاصه هیچ کس، از دوست و آشنا و فامیل گرفته تا در و همسایه دل خوشی از پدر نداشتند. ما در یک خانه کوچک کلنگی درب و داغان که به ارث رسیده از پدربزرگ بود زندگی می کردیم. آن خانه فکستنی که نه حمام داشت و نه آشپزخانه، پاتوق رفیق های همپالکی پدر بود. او شب تا صبح رفیق هایش را به خانه می آورد و همگی دور منقل می نشستند و دود و دمشان همه جا را پر می کرد. راست گفته اند که آدم معتاد غیرت ندارد. پدر، مادرم را که چهره زیبایی هم داشت مجبور می کرد تا برایشان چای ببرد و اگر مادر مخالفت می کرد آن وقت بود که دستان سنگین پدر سیلی محکمی به دهان مادر می نواخت و دهان مادر پر از خون می شد. این جور مواقع مادر لابه لای گریه هایش می گفت: «بالاخره یه روز از این خراب شده می رم. جونم را برمی دارم و می رم پی زندگی م!» و من با همان کودکی ام می فهمیدم که مرا دوست ندارد و در ذهنم تجزیه و تحلیل می کردم که اگر مرا دوست می داشت می گفت: « یه روز با هم از این خونه می ریم!» یادم نمی آید که مادر دست نوازشی بر سرم کشیده باشد. همیشه این مادربزرگ- مادر پدرم- بود که با کلی فحش و کتک و غرولند به من رسیدگی می کرد و کارهایم را انجام می داد. البته به مادر حق می دادم، او دل خوشی از پدر نداشت و شاید به همین خاطر بود که سرکار می رفت و پول هایش را جمع می کرد تا روزی بتواند از پدر جدا شود و از آن خانه برود. ما هیچ وقت غذای درست و حسابی برای خوردن نداشتیم. بهترین غذایمان سیب زمینی و تخم مرغ بود که آن را هم مادربزرگ به حساب مادر از بقالی ها می خرید و سر هر ماه که مادر حقوق می گرفت پولشان را با هزار لعنت و نفرین می برد و می داد.  مادربزرگم حقوق بازنشستگی پدربزرگم را می گرفت اما حتی دلش نمی آمد یک ریال برای ما خرج کند. وقتی مادرم با دلخوری به او می گفت: « آخه این که زندگی نمی شه.  تو مگه دل نداری زن؟ این بچه گرسنه ست، لباس نو نداره. با همون کیف و کفش کهنه ش می ره مدرسه. اونوقت تو حقوقت رو می گیری و میری زیارت! می شینی بالای خونه و می بینی پسر نامردت چه بلایی سرم میاره و چند غاز پول رو چه جوری از دستم می گیره و اونوقت میری از بقالی به حساب من جنس می گیری. پسر کفتر باز و شیره ای ت رو هوار کردی سر من و عین خیالت نیست! آخ از خدا بی خبر تو چرا اینطوری هستی؟!» و مادربزرگ که زن بددهن و بدعنقی بود و من همیشه از خال گوشتی بزرگی که بالای لبش داشت می ترسیدم، جواب می داد: « به من چه مربوطه؟ خیلی هم  در حقتون لطف کردم که گذاشتم تو خونه من زندگی کنید وگرنه که حالا آواره کوچه و خیابون بودید! خرج شکم تو بچه ت به من چه ربطی داره زنیکه؟! اون شوهر گردن کلفتت از شب تا صبح وافور دستش باشه، صبح تا ظهر بخوابه و بعد بره پی کفتر بازی ش، اون وقت من این دو، سه تومنی که اون بدبخت خدا بیامرز یه عمر بابتش کار کرد رو خرج شما بکنم؟ مگه خودم بدبختی ندارم؟!» مادربزرگ هیچ وقت دلش نیامد برای ما پولی خرج کند و پدر هم که خوب می دانست اگر کمی سربه سرش بگذارد از خانه بیرونمان خواهد کرد به او چیزی نمی گفت و خرج موادش را به زور کتک از مادر می گرفت.
از وقتی که خودم را شناختم از آن زندگی متنفر بودم و همیشه در رویاهای کودکانه ام پدر را مردی قوی و مادر را مهربان به تصویر می کشیدم. پدر رویاهایم از سرکار که بر می گشت برایم خوراکی و عذاهای خوب خریده بود. لباس و کفش و اسباب بازی نو خریده بود اما در واقعیت حسرت داشتن یک عروسک به دلم مانده بود. خوب به خاطر دارم که یک روز در خیابان یکی از دوستان همکلاسی ام را دیدم. آن موقع تازه اول ابتدایی بودیم. دوستم خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت. از پدر خواستم که یکی از آن خرس ها را برایم بخرد اما چنان کتکی خوردم که به غلط کردن افتادم. حسرت داشتن یک خرس پشمالوی سفید برای همیشه در دلم ماند. سنی نداشتم اما هر شب از خدا می خواستم مرا بکشد تا از دست خانواده ام خلاص شوم. هیچ کدامشان مرا دوست نداشتند. فقط وسیله ای بودم که وقتی دلشان از همه  جا پر می شد، عقده هایشان را سر من خالی می کردند و آنقدر کتکم می زدند تا آرام شوند. همیشه خدا بدنم کبود بود و دست  و پایم درد می کرد. آن روز هم وقتی از مدرسه باز می گشتم صدای جنگ و دعوای همیشگی پدر و مادرم را شنیدم. خودم را برای کتک خوردن آماده کردم. پدر خوشحال و خندان از اینکه  برای چند روز نشئگی پول به دست آورده از خانه بیرون  رفت و من ساکت و بی سر و صدا همچون موشی ضعیف که هر آن انتظار کشیده شدن چنگال های قوی پنجه گربه را بر بدنش دارد، وارد حیاط شدم. مادربزرگ مثل همیشه روی ایوان نشسته بود و زیر لب غر می زد. صدای ناله های مادر را از اتاق می شنیدم که می گفت: «خدا پدر و مادرم رو لعنت کنه. آقام واسه اینکه یه نون خور از سفره ش کم کنه هر کی از راه رسید دختراشو شوهر داد. قسمت من بیچاره هم تحفه شما شد. خدا ازتون نگذره . شما که می دونستید پسرتون معتاد و لاابالی و بی مسئولیته، برای چی از در خونه مردم رفتید تو؟ خدا از سر تقصیراتتون نگذره. خدا عذابتون رو هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا زیاد کنه که منو به خاک سیاه نشوندید. با هزار بدبختی و جن کندن برای خودم کار پیدا کردم اما این مردک هیچی ندار هر چند روز یه بار میاد سیاه و کبودم می کنه تا خرج عملشو بدم. شما هم که عین خیالت نیست. تو قلب نداری که، آدم نیستی که! می دونی چیه؟ روزی هزار بار از خدا می خوام پسرتو مرگ بده، دعا می کنم جنازه شو گوشه و کنار خیابون پیدا کنن. دعا می کنم که خدا از روزی زمین برش داره!» و مادربزرگ با لحنی طلبکارانه غرید: «آهای، حرف دهنتو بفهم! آره دیگه، پسر من بمیره می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی، آزاد می شی و می تونی دوباره شوهر کنی! یکی ندونه فکر می کنه خانم دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی می کرده! آخه بدبخت باز صد رحمت به اینجا، خونه بابات که یازده نفر آدم باید نون خشک سق می زدید و اون بابای شیره ای تون سالی به دوازه ماه زندون بود؟ چیه؟ فکر می کردی تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگی تون شاهزاده اسب سوار میاد می گیره؟ نه جونم، برو خدا رو شکر کن که همین زندگی رو داری وگرنه تو اون خونه مثل ننه و بابات عملی می شدی!»

این وضع زندگی فلاکت بار ما بود. من در چنین محیطی رشد کردم و پا گرفتم. وجودم سرشار از عقده ها و ناکامی ها بود و من تلاش می کردم با درس خواندن روحم را آرام کنم. کلاس اول دبیرستان بودم که با «طوفان» آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش موقع تعطیلی مدرسه به خیابان می آمد. از بین دخترها نگاهش به من بود و هر روز تا سر کوچه مان می آمد. دیگر به این آمدن هایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمی دیدمش حسابی کلافه و سردرگم می شدم. او را دوست داشتم اما می ترسیدم با دانستن وضع زندگی مان از من فرار کند. یکروز طوفان از خلوتی کوچه استفاده کرد و برایم از عاشقی اش گفت. او گفت همه چیز را در باره من و خانواده ام می داند و هیچ چیز و هیچ کس جز من برایش مهم نیست. آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق طوفان شده بودم و حالا با عاشقی تحمل آن زندگی پر از مصبیت برایم آسان بود. پدر و مادر طوفان از هم جدا شده بودند و او که به سربازی نرفته و در یک مکانیکی شاگر بود، با مادرش زندگی می کرد. طوفان که می گفت دیگر تحمل دوری از من را ندارد خیلی زود به همراه مادرش به خواستگاری ام آمد. آن روز ها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و در زندان بود. مادربزرگ و مادرم و پدرم از زندان از خدا خواسته به ازدواج مان رضایت دادند و من و طوفان در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر طوفان برگزار شد، نامزد شدیم و عقد کردیم. قرار بود یک ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر طوفان برویم. آن روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. همیشه با خودم می گویم که ای کاش همان روزها می مردم و دیگر آینده را نمی دیدم. حس می کردم خداوند بعد از تحمل آن زندگی سخت دلش برایم سوخته و خوشبختی را نصیبم کرده که آن اتفاق افتاد... این که پدر سالی یکبار به زندان بیفتد و چند ماهی حبس بکشد برایمان عادی بود. این بار هم به جرم داشتن چند گرم تریاک دستگیر شده بود و شش ماه برایش زندان بریده بودند. پنج ماه از حبسش می گذشت و چند روز بیشتر به عروسی من نمانده بود که خبر فوت پدر را برایمان آوردند. او در زندان از روی تختش که بالاترین طبقه بود افتاده وسرش به شده به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود. مادر از مرگ پدر خوشحال بود و مادربزرگ چند قطره اشکی ریخت و بعد آرام شد. پدر را در حالیکه پنج، شش نفر بیشتر در مراسم تشییع جنازه اش شرکت نکرده بودند به خاک سپردیم. همه اهل محل  از فوت پدر خوشحال بودند و ما را که می دیدند می گفتند: « خدا رو شکر، شر این انگل کم شد. هیچ چیز این مرد مثل آدمیزاد نبود. اون از زندگی کردنش، اونم از مرگش! خدا رو شکر مرد و رفت دنیای حق. حالا باید انقدر تو اون دنیا آویزون بموه تا جواب تک تک جوونایی که مثل خودش بیچاره کرد رو بده!» بعد از وفت پدر، تنها کسی که گریه می کرد من بودم. راستش نمی دانم دل تنگ پدر بودم یا دلم برای خودم می سوخت که چرا یک پدر درست و حسابی نداشتم؟ طوفان که بر خلاف اسمش چهره و شخصیتی آرام داشت، درآن شرایط بهترین یار و یاورم بود. یک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصمیم گرفت از آن خانه برود. هر چه اصرار کردم بماند تا وقتی به خانه بخت می روم کنارم باشد قبول نکرد. به قول خودش آنقدر از آن زندگی خسته و دل چرکین بود که دیگر نمی خواست و نمی توانست حتی یک لحظه بیشتر دوام بیاورد. او بی آنکه حتی چند دست لباسش را با خود ببرد، در یک غروب دلگیر چادرش را به سرش انداخت و برای همیشه از خانه رفت. بعد از رفتنش مادر بزرگ می گفت: « به جهنم، بذار بره زنیکه بی آبرو! راست گفتن زن اگه خوب باشه مردش رو به عرش می رسونه و اگه بد باشه شوهرش رو نابود می کنه! این زنیکه هیچ وقت برای پسرم زن نبود که. مدام سرکوفت، مدام بی مهری، مدام تحقیر. گیس بریده فکر کرده من خرم و نمی فهمم که چشم صاحب تولیدی دنبالشه و واسه اینکه زن اون آقا بشه مدام دعا می کرد پسرم بمیره. اگه بابات زنده بود که نمی تونست خود سر باشه اما الان آزاده و هر غلطی که بخواد می تونه بکنه!» با رفتن مادر غم های عالم بر سرم هوار شد. اگر طوفان نبود نمی دانستم چه کنم؟ او مرهم زخم های دل شکسته ام بود. من و طوفان بی هیچ جشنی زندگی مشترکمان را شروع کردیم و من بی آنکه حتی یک چوب کبریت به عنوان جهیزی با خودم ببرم راهی خانه بخت شدم. هر چند مادر طوفان گاهی گذشته خانواده ام را به رخم می کشید و با زخم زبان هایش که : «عروس فلانی کلی جیهزیه اورده خونه شوهرش اونوقت عروس ما دریغ از یه آفتابه!» دلم را می شکست اما طوفان با مهربانی هایش همه چیز را جبران می کرد. او از صبح تا شب  در مکانیکی کار می کرد. هر چند درآمدش زیاد نبود اما آنقدری بود که زندگی مان می چرخید.

راست گفته اند از قدیم که گلیم بخت هر که را سیاه بافته باشند حتی با آب زمزم هم شسته شود باز سفید نخواهد شد. تازه داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم که فهمیدم طوفان اعتیاد دارد. او کراک مصرف می کرد. یک شب وقتی به خانه آمد و رفت دوش بگیرد، لباس هایش را که سیاه و روغنی شده بود برداشتم تا بشویم اما همین که دستم را داخل جیبش کردم تا محتویاتش را خالی کنم، با لمس آن گرد لعنتی دنیا دور سرم چرخید. خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟ طوفان اعتیادش را انکار نکرد اما وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند گفت: «نمی تونم، دیگه نمی تونم بذارم کنار!» چاره ای جز سوختن و ساختن نداشتم. مادرش وقتی از اعتیاد پسرش باخبر شد قشقرق به پا کرد. او مرا مقصر می دانست. مصرف طوفان روزبه روز بیشتر می شد. او آنقدر لاغر و نحیف شده بود که اوستای کارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی بیچاره اش کرده بود. روی بدنش زخم افتاده بود و روزبه روز بدتر می شد. طوفان اندک وسایلی که مادرش برایمان خریده بود را می فروخت تا کراک بخرد. با هزار امید و آرزو با طوفان ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردی بود که می خواست با آمدنش به غصه هایم پایان دهد و من هیچ فکر نمی کردم با ازدواج با طوفان از چاله در بیایم و به چاه بیفتم. انگار روزگار می خواست چشمان من همیشه گریان باشد. کودکی که در قاموس هر انسانی بهترین دوران زندگی اش است آنطور به کامم زهر شد و بختم اینگونه سیاه از آب درآمد. باز صد رحمت به تریاک! آن کراک لعنتی علاوه بر روح، زخم های چندش آوری بر جسم مرد رویاهایم انداخته بود. زخم های بدن طوفان آنقدر مشمئز کننده بود که هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت.

دو، سه روزی بود که از طوفان خبری نداشتیم. او مواد می خواست و دیگر چیزی در خانه برای فروش نبود. طوفان دعوای سختی با مادرش کرد و وقتی دید نمی تواند از او پول بگیرد از خانه بیرون رفت و حالا چند روزی بود که بازنگشته بود. به سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم اما هیچ کدامشان خبری از او نداشتند. نزدیکی خانه، یک خانه مخروبه و قدیمی بود. ده روز از ناپدید شدن طوفان می گذشت که همسایه ها از بوی تعفنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه آمدند و پلیس را خبر کردند. جسم متعفن و متلاشی شده ای که از آن خرابه بیرون آمد، جسم طوفان بود؛ همان مرد رویاهای من! همان که قرار بود تکیه گاه و پشت و پناهم باشد. خدایا، این سرنوشت، این تقدیر نصیب هیچ کدام از بنده هایت نشود. آخر چرا روزگار من چنین سیاه بود؟ جسم طوفان را در حالیکه همسایه ها بینی شان را محکم گرفته بودند به خاک سپردیم. من دیگر حتی توان گریه کردن را هم نداشتم. حال خودم را نمی فهمیدم. اصلا نمی دانستم مرده ام یا زنده؟ قلبم و روحم چنان به درد آمده بود که احساس خفقان می کردم. مادر طوفان بعد از خاکسپاری پسرش با کتک مرا از خانه بیرون کرد. او با فریاد می گفت: « پسرمو تو معتاد کردی. اون ساکت و بی آزار بود سروقت می رفت سرکار و برمی گشت. از وقتی تو زنش شدی به این حال و روز افتاد. تو دختر یه مواد فروش مافنگی بودی. بابات خیلی ها رو بدبخت کرد، تو هم پسر منو! گمشو از این خونه برو بیرون دختره بی سرو پا!» جایی را نداشتم بروم. باید باز هم می رفتم به خانه قدیمی مان و متلک های معناد دار مادربزرگ را تحمل می کردم.  قبول آنچه در این سالها بر سرم آمده بود برایم سخت و ناگوار بود. دلم می خواست این همه غم و حقارت را در خواب دیده باشم. غم درونم آنقدر سنگین و بی رحم بود که دیگر رفتارهای زننده و ابرو در هم کشیدن های مادربزرگ آزارم نمی داد. او می گفت: « زودتر مثل ننه ت یکی رو پیدا کن  و آویزونش شو! تازه از دستت خلاص شده بودم. من نون اضافی ندارم بریزم تو حلقوم تو. زود شرتو از سرم کم کن و برو به درک!» زبان مادربزرگ انگار در غر زدن و فحش دادن خستگی ناپذیر بود. او مرا به باد ناسزا می گرفت. نفرینم می کرد اما  هیچ کدام از رفتارهایش دیگر قلبم را نمی شکست. زخمی که بر قلب من وارد آمده بود کاری تر از این حرفها بود. حس می کردم قلبم همچون مومی داغ کش و قوس می آید. تنها، رها شده و بی هدف بودم. احساس عروسکی را داشتم که عروسک گردان بندهای آن را رها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی هایی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصور می کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که همسر یکی از دوستان طوفان که باهم رفت و آمد داشتیم به دادم رسید. او گاهی می آمد و به من سر می زد. او تلاش می کرد دردم را بفهمد و سعی داشت مرا از کابوس تنهایی نجات بخشد و در مسیر عادی زندگی قرار دهد. راهی که او پیش پایم گذاشت همان راهی بود که پدر و طوفان برای یافتن آرامش انتخاب کرده بودند اما فقط نامش متفاوت بود. من در آن وانفسا خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم به شیشه وابسته شدم. خنده دار است، هر چه در زندگی بدبختی کشیدم از مواد بود و حالا مصرف خودم چنان بالا رفته بود که برای تامین خرج اعتیادم دست به هر کاری می زدم. آنقدر اوضاعم بهم ریخته و خراب بود که گاهی حتی  اسم خودم را هم به یاد نمی آوردم. زیر پاهایم خالی شده بود. احتیاج به کمک داشتم. کسی که صدایم را بشنود و به فریاد برسد اما هیچ کس دور و برم نبود... حالا بعد از تحمل سالها رنج و عذاب به نقطه ای رسیده ام که همه درها به رویم بسته شده. تصور من از آینده به انتهای روز هم نمی رسد. مخارج خورد و خوراکم از یک مرغ هم کمتر است اما به خاطر هزینه مواد لعنتی ناچارم این جسم بی ارزش و ضعیفم را به هر کس و ناکسی بفروشم. کاش همان روزهایی که حسرت داشتن خرس پشمالویی که دست دوستم بود را در دل خوردم و از پدر به خاطر اینکه می خواستم یکی از شبیه همان عروسک را داشته باشم کتک؛ می مردم و چنین عاقبتی را نمی دیدم. خدایا کار من به کجاها که نرسید؟!
اولین بار «ستاره» را در پارک طالقانی دیدم. او چند بار با دفتر مجله تماس گرفته بود و می خواست نویسنده سرگذشت های واقعی را ببیند. به شماره ایرانسلی که داده بود زنگ زدم و با او در پارک طالقانی قرار گذاشتم. او مختصری از زندگی اش  را پشت تلفن با صدایی لرزان برایم گفت و خدا می داند تا وقتی سرقرار بیاید دعا می کردم همه حرف هایش دروغ باشد. دعا می کردم بیاید و یا زنگ بزند و بگوید که «صباادیب» را سرکار گذاشته اما دعایم مستجاب نشد. من و ستاره در بعدازظهر یکی از روزهای آغازین خرداد ماه با هم قرار گذاشته بودیم. او سرساعت آمد. آنقدر لاغر و درهم شکسته بود که از دیدنش جا خوردم. رنگ چهره اش زرد زرد بود و وقتی کنارم راه می رفت هرآن احتمال می دادم از فرط لاغری استخوان هایش بشکند. او از زندگی اش برایم گفت. بغضی سنگین هرازگاهی گلویش را می فشرد و چهره اش را رنگ به رنگ می کرد.

- می دونی صبا، درسته که زندگی سخت و زجرآوری داشتم اما خودم هم مقصر بودم. من راهی رو که قبلا پدرم و طوفان تجربه کرده بودن رو رفتم. مسیری رو برای زندگی انتخاب کردم که هیچ راه برگشتی نداره. سرم پر از افکار مغشوشه. همه چیز منو می ترسونه. انگار که در یک بیابون تاریک راه گم کردم. به خاطر این مخدر لعنتی  کارهای غیر عادی زیادی انجام می دم. گاهی که خیلی حالم بده وقتی تو خیابون راه میرم به در و دیوار می خورم. خیلی وقتها ناخودآگاه با صدای بلند با خودم حرف می زنم. مادربزرگ هم که هنوز کما فی سابق غر می زنه و نفرین می کنه... این شیشه لعنتی همه عقل و شعورم رو ازم گرفت...

ستاره همچنان می گفت و من حسم می کردم پاهایم سست شده. قلبم تند  و ناآرام می زد. نمی دانستم با چه کلمه و چه جمله ای کمی درد درون ستاره را تسکین ببخشم. اشک گونه هایم را نوازش می کرد. دختر بچه ای زیبا در حالیکه خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت خنده کنان از کنارمان گذشت. ستاره مات او شده بود. با لبخندی که از شدت پژمردگی معلوم نبود لبخند است یا ته مانده یک بغض گفت: « همیشه دلم می خواست یکی از این خرسها را داشته باشم...

آن روز ستاره رفت و من آدرس خانه مادربزرگش را گرفتم. بلافاصله بعد از این که حقوقم ر ا گرفتم یک خرس سفید پشمالوی بزرگ خریدم و به سمت خانه مادربزرگ ستاره راه افتادم. دلم می خواست خوشحالش کنم. دلم می خواست با دیدن آن عروسکی که همیشه حسرت داشتنش را می خورد کمی از آن حال و هوا دربیاید و غصه هایش را شاید برای لحظاتی فراموش کند.  خانه مادربزرگ ستاره در یکی از خیابانهای دورافتاده جنوب پایتخت بود. وقتی برای لحظاتی پشت در ایستادم تا تمرکز کنم، یاد آن لحظه ای افتادم که ستاره از آنجا رفتن پدرش را تماش کرده بود. در خانه نیمه باز بود. چند ضربه کوتاه به آن در کوچک کرم قهوه ای که چهارچوبش پوسیده و هر آن احتمال داشت بیفتد، زدم. صدای بم زنی را شنیدم که با لحنی تند گفت: « کیه؟ هل بده بیا تو!» در را به آرامی هل دادم و داخل حیاط قدیمی خانه شدم. زنی مسن با همان خال گوشتی بزرگی که ستاره می گفت، روی ایوان نشسته بود. با لبخندی غمگین گفتم: « ببخشید خانم، من دوست ستاره جان هستم. اومدم ببینمشون.» زن با همان لحن تندش غرید: « برو قبرستون ببنش. الان سه روز که اونجا خوابیده. خیر ندیده چند تا بسته متادون خورده بود. خوب شد که مرد. از شرش خلاص شدم. دختر نبود که، شده بود بلای جونم!» زبانم با شنیدن این خبر بند آمد و دیگر نتوانستم جواب سوالهای طلبکارانه مادربزرگ ستاره را که می پرسید: «تو کی هستی؟ برای چی اومدی؟» را بدهم. آرام از خانه بیرون آمدم. هنوز صدای غرزدنهای مادربزرگ ستاره می آمد. همان جا، روی زمین نشستم و به دیوار سیمانی خانه مادربزرگ که آثار نم دادگی زشتش کرده بود، تکیه دادم. چهره بی روح ستاره مقابل دیدگانم بود. خرس پشمالوی سفید که داشتنش آرزوی ستاره بود را در آغوش فشردم و زار زار گریستم. قلبم انگار از درون آتش گرفته بود. دلم برای ستاره می سوخت. عمر درخشش او در آسمان چقدر کم بود. ستاره... ستاره... چقدر زود خاموش شد...
پاسخ
#16
از دیشب تا به حال که چت کرده بودم دیگر حال و هوای خودم را نمی شناختم. اصلا خودم با خودم احساس غریبگی می کردم. وقتی در آینه به چشمان خودم خیره می شدم انگار داشتم به یک غریبه نگاه می کردم. داستان این چت کردن من از آنجا شروع شد که همکلاسی ام «مهناز»مرا مشتاق به این کار کرد وگرنه من اصلا اهل این جوری بازی ها و هیجان ها نبودم. اواخر سال تحصیلی بود و بحبوحه امتحانات دیپلم.
مهناز دختر شیطان و شلوغی بود. از آن دسته بچه هایی بود که مدام توی کلاس دنبال سوژه می گردند تا سر به سر بچه های دیگر بگذارند! او اهل بگو و بخند بود و فوق العاده خوش مشرب و سر و زبان دار.
مهناز هیچ وقت به زمین و زمان بند نبود و هر وقت توی کلا س بچه ها دسته گل به آب می دادند خانم ناظم بی برو برگرد دنبال سرنخ بود از کارهای مهناز! که معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در می آمد و نقش مهناز در آن خرابکاری کاملا محرز بود.
میانه من و مهناز بد نبود تا اینکه در یکی از جلسات امتحانات آخر سال من به او تقلب رساندم و مهناز هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی حال کرد! در عوض این لطف من، او «آی. دی» فردی را به من داد که من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگیم بالکل عوض شد. آخرین امتحان را هم که دادیم مهناز پیش من آمد و گفت:
- هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟ واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی اوضاعم خیلی شیر تو شیر می شد. خیلی دلم می خواد من بتونم درحق تو لطفی بکنم.
من که تحت تاثیر تعارف های مهناز قرار گرفته بودم سرخ و سفید شدم و مودبانه گفتم:
- خواهش می کنم عزیزم. من که کاری نکردم.
مهناز دوباره شروع کرد به تملق گویی و ناز کشیدن:
- من عاشق این مرامتم... بابا ایول... تو خیلی با حالی... تاسف من از اینه که که چرا این آخر سالی فهمیدم که تو اینقدر ماهی؟ اما خب می گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س. من و تو حالاها حالاها می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.
من که از تعارف ها و تملق گویی های مهناز از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم شروع کردم به تشکر کردن:
- وای مهناز جون تو چقدر خوبی... تو چقدر گلی... تو چقدر...
از آن روز به بعد مکالمات تلفنی من و مهناز به شکل روزمره در آمد و کم کم صمیمیت بیشتری با هم پیدا کردیم تا اینکه مهناز به من آن آی. دی را  داد. من چندان اهل چت کردن و این حرف ها نبودم اما گویا طرف مقابل حسابی این کاره بود! او خودش را مهندس کامپیوتر معرفی کرد و از حرف هایش معلوم بود که روح لطیفی دارد و اهل شعر و شاعری است. بالاخره بعد از چند بار چت کردن او تقاضای دیدار کرد. من می ترسیدم با او ملاقات کنم اما بالاخره بر ترسم مسلط شدم و تسلیم خواسته او شدم و با او قرار ملاقات گذاشتم. من و «صادق» در یک پارک قرار گذاشته بودیم. صادق به من گفته بود که فقط چهار سال از من بزرگتر است اما وقتی او را دیدم حسابی جا خوردم! او حدود سی چهار، پنج سال داشت و به نظر مرد پخته ای می آمد. من که فقط هفده سال داشتم از دیدن او یکه خورده و زبانم بند آمد. او که متوجه حال من شده بود سعی کرد این یخ فاصله را ذوب کند. از رو نرفت و شروع کرد به شعر خواندن...


حدود یک ساعتی با هم در پارک روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشستیم و حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم دیگر با او چت نکنم و جواب تلفنش را ندهم. اما در طی یک هفته او آنقدر برایم پیام گذاشت و زنگ زد- البته خودم هم دلم برایش تنگ شده بود و به او عادت کرده بودم- که دوباره با او چت کردم.
دیدار دوم ما در یک کافی شاپ بود. من با اینکه خیلی دلهره داشتم اما می گفتم کافی شاپ محیط عمومی است و برایم اتفاق بدی نخواهد افتاد. او برایم یک شاخه گل رز قرمز آورده بود با یک کارت پستال زیبا که وقتی آن را باز می کردی موزیک ملایمی از آن پخش می شد. وقتی داشتم با او خداحافظی می کردم تا به خانه بازگردم او دستش را به سمتم دراز کرد و من که تا به حال با هیچ مرد غریبه یی دست نداده بودم، با او دست دادم...
آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. حس غریبی داشتم. از یک طرف به خودم نهیب می زدم که اگر پدر و مادرم از این ماجرا بویی ببرند من چطور به چشم های آنها نگاه بکنم؟! پدر و مادرم خیلی برای من که تنها فرزند آنها بودم زحمت کشیده بودند و به من خیلی اعتماد داشتند و من از اینکه کاری بکنم که باعث ناراحتی آنها شوم از خودم بدم می آمد. از یک طرف هم فکر می کردم که کار بدی نکردم و دیدار در یک پار و کافی شاپ عواقب بدی ندارد.
میان این دو فکری که در سر داشتم مانده بودم سفیر و سرگردان! و بدتر از همه احساسی بود که به صداق پیدا کرده بودم. من شدیدا به او وابسته شده بودم. چقدر دلم می خواست در این مورد با مادرم حرف بزنم اما هر بار که می خواستم شروع به صحبت بکنم یا مامان داشت تلفنی با یکی از همکارهایش حرف می زد یا در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. هر وقت هم که می دید من توی فکرم خندان می گفت:
- «ساغر» جون... چته مادر؟ مگه کشتی هایت غرق شدن؟ نکنه فکر کنکور هستی؟ ای بابا نگران نباش امسال نشد سال دیگه... پسر نیستی که بخوای بری سربازی...
من تا می آمدم سر صحبت را باز کنم و از این حال پریشان خودم بگویم مامان مشغول کار شده بود و انگار نه انگار که من سرگشته نیاز به درد دل کردن دارم! مامان صبح ها می رفت سرکار و عصرها بر می گشت. او حسابدار یک شرکت خصوصی بود و گاهی وقت ها دفاتر و سندها را به خانه می آورد و تا پاسی از شب گذشته مشغول حساب و کتاب می شد. بابا هم در خارج از تهران کار می کرد و معمولا ده، پانزده روز در شهرستان بود و چند روزی هم به تهران می آمد تا پیش ما باشد. در این شرایط تنها کسی من رازم را با او در میان می گذاشتم مهناز بود. او مرا به ادامه این رابطه تشویق می کرد و می گفت به نظر او صادق ارزش دوست داشتن را دارد.
من دیگر عاشق صادق شده بودم. اگر یک روز صدایش را نمی شنیدم کاملا بی حوصله و عصبی بودم و حال خودم را نمی فهمیدم. شبها با یاد صادق و اشعارش به خواب می رفتم و هر صبح به یاد او از خواب بیدارمی شدم. کار به جایی کشیده بود که لحظه ای بدون فکر کردن به صادق زندگی برایم زیبا و دلپذیر نبود.
عضو کتابخانه شده بودم و فقط و فقط رمان های عاشقانه می خواندم. در تمام آن کتاب ها، صادق عاشق بود و معشوق من! بعضی روزها مهناز به خانه مان می آمد و من سر دلدادگی ام را به صادق برایش می گفتم و او با حوصله به حرف هام گوش می کرد و می گفت از رفتارهای صادق معلوم است که او هم عاشق من شده و من نمی دانستم که...
آن روز کذایی در خانه تنها بودم. مامان سرکار بود و بابا هم رفته بود شهرستان. صادق تماس گرفت و برای ناهار مرا به یک سفره خانه سنتی دعوت کرد. محیط گرم و صمیمی سفره خانه با موزیک محلی که پخش می شد، نشاط آور و دلپذیر بود. صادق سفارش ناهار داد. زل زد به چشم هایم و لبخند زد و از من پرسید:
- ساغرم... بانوی من... تو چی می خوری؟
زیر سنگینی نگاهش داشتم ذوب می شدم. ناز آلود گفتم:

- هر چی که تو می خوری...
گارسونی پوشیده در لباس محلی به تخت مان که با قالیچه های ترکمنی و زمینه قرمز و مخده و پشتی از همان رنگ و جنس تزیین شده بود،  نزدیک شد و سینی را بر روی سفره گذاشت. صادق ظرف سفالی دیزی های را جلوی دستشش گذاشت و با گوشت کوب افتاد به جان محتویات داخل آن، و من احساس کردم که سالهاست او را می شناسم و با او زندگی کرده ام.
بعد از خوردن دیزی صادق سفارش چای و بعد قلیان داد. من تا آن روز قلیان نکشیده بودم اما از بودن در کنار صادق آنقدر سرمست بودم که دلم می خواست هر کاری بخواهد برایش انجام دهم. صادق همچنان عاشقانه نگاهم می کرد و برایم شعر می خواند:
- شیشه پنجره را باران شست، از دل من اما، چه کسی یاد تو را خواهد شست...
بعد از خواندن این شعر در حالیکه من را بانوی خود خطاب می کرد، از من خواستگاری کرد. من دیگر روی تخت سفره خانه نبودم. تبدیل شده بودم به یک ابر شناور که در آسمان آبی بی انتهای خداوند بالا و پایین می رفتم. انگار زمان و مکان را فراموش کرده بودم. 
آن روز به دعوت صادق برای اولین بار به خانه ش رفتم و در حالیکه خود را همسر آینده او می دیدم به خواسته اش  تن دادم. مدتی به همین منوال گذشت. من هنوز هم راز زندگیم را با مهناز در میان می گذاشتم و چقدر خوشحال بودم از این که ماجرای تقلب باعث بوجود آمدن این دوستی عمیق بین ما شده بود. مهناز مرا به ادامه این دوستی دعوت می کرد و به داشتن چنین عشقی غبطه می خورد.
آنشب قرار بود پدرمن از سفر بازگردد. صادق قول داده بود که در این سفر پدر به تهران حتما به خواستگاری ام خواهد آمد. من در خانه مانده بودم و به کارهای خانه رسیدگی می کردم. نزدیکی های غروب بود که تلفن به صدا در آمد. شماره همراه مامان بود. گوشی را برداشتم:
- ساغر جان... هول نشو مامان... من تصادف کردم و الان بیمارستان هستم.
در و دیوار خانه هوار شد روی سرم. بغض کردم:
- مامان جون... تو رو خدابگو چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
- هیچی مادر... من طوریم نشده.  من به یه پیک موتور سوار زدم. حالا گوش کن ببین چی می گم. برو از تو کمد لباس هام از توی اون کیف پول چرمی چند تا تراول بردار و با آژانس بیا به این آدرس... من جلوی اطلاعات بیمارستان منتظرت هستم...
با اینکه از شنیدن این خبر کاملا گیج و سراسمه بودم اما دستورات مامان را مو به مو اجرا کردم. وقتی جلوی اطلاعات بیمارستان رسیدم مامان با خانم جوانی مشغول صحبت بود. پول را به مامان تحویل دادم و همراه با آن ها به پشت در اتاق عمل رفتیم. مامان دست های آن خانم جوان را که باردار هم بود در دست هایش فشار داد و با مهربانی گفت:
- عزیزم نگران نباش. دکتر گفت چیز مهمی نیست. یه بیهوشی کوتاه مدت می دن و پای شوهرت رو گچ می گیرن. بنده خدا معلوم نبود حواسش کجاست؟ با موتور یکهو پرید جلوی ماشین من. خدار و شکر که سرعت زیادی نداشتم وگرنه... به هر حال، حالا که به خیر گذشته و من هر کاری از دستم بربیاد براتون انجام می دم.
آن خانم جوان باردار در حالی که گریه می کرد از مامان تشکر کرد. بالاخره مصدوم را از اتاق عمل به بخش منتقل کردند. من و مامان و خانم آن مرد بالای سرش رفتیم. به محض دیدن بیمار روی تخت رنگ از روی من پرید. ضربان قلبم تند و تندتر شد. نزدیک بود از حال بروم. بغض بدی مثل بختک چنگ انداخت به گلویم. روی تخت، آن مرد جوان پا شکسته کسی نبود جز صادق... دلم می خواست باور کنم که این فقط یک خواب است اما ناگهان صدایی آشنا به من فهماند که خوابی در کار نیست. سرم را به سمت صاحب صدا برگرداندم، مهناز در چارچوب در ایستاده بود و گریه کنان می گفت:
- زن دایی، چه بلایی سر دایی صادق اومده؟
مهناز که متوجه من و مادرم شده بود، با دیدن ما بی آنکه چیزی بپرسد سریع اتاق را ترک کرد. من قربانی حماقت و زودباوری خودم شدم  و از کسی نباید گله کنم. نه صادق و نه مهناز بعد از آن ماجرا دیگر با من تماس نگرفتند. من هم هنوز ماجرا را برای مادر و پدرم نگفتم. کار روز و شبم شده گریه . به کاخ آرزوهایم فکر می کنم که چه ساده لوحانه خودم بر سرم هوار کردم...
پاسخ
#17
- «بهادر» دیروز مرد!
زن برادرم- «روشنک»- در حالیکه ظرف میوه را روی میز عسلی می گذاشت این جمله را گفت و سپس ادامه داد: « دوست بهادر دیروز زنگ زد به داداشت و خبر فوت بهادر رو داد. داداشت رفته بود برای تشییع جنازه ش. وقتی برگشت می گفت خوشم اومد که خدا انتقام «لطیفه» بیچاره رو ازش گرفت. می دونی مثل اینکه بهادر از اونجائیکه به وکیلش خیلی اعتماد داشته برای همه اموالش وکالت تام الاختیار بهش داده. نگو وکیله و «فرانه» خانم با هم دستشون تو یه کاسه بوده. فرانه که پاشو می کنه توی یه کفش و بالاخره طلاقش رو از بهادر می گیره و می ره خارج. چند وقت بعد هم وکیله همه اموال بهادر رو می فروشه و میزنه به چاک. بهادر از طریق یکی از دوستاش متوجه می شه بله، فرانه خانم و وکیله با هم برای بالا کشیدن دار و ندارش تبانی کردن و حالا اون ور دنیا با هم خوش می گذرونن و به ریش بهادر می خندن، اونوقته که آقا بهادر سکته مغزی می کنه. چند روزی هم بیمارستان بستری بوده تا دیروز تموم می کنه... می دونی لطیفه، من که خیلی خوشحالم، چون خدا انتقام شکستن دل تو رو از بهادر گرفت. حالا مونده فرانه خانم که مطمئنم اونم هر جای دنیا که بره نمی توه از ناله و نفرین های تو در امان باشه...»
روشنک- که زن مهربان و خوش قلبی ست- همچنان می گفت اما من بی توجه به حرف های او در دنیای خودم سیر می کردم. خیره شده بودم به گل های سرخ داخل گلدان و پوست لب پائینی ام را با دندان می کندم. با ضربه ای که روشنک به شانه ام زد، از حال و هوای خودم بیرون آمدم. او بشقابی از میوه به دستم داد و گفت: «کجایی تو؟ چند بار صدات زدم متوجه نشدی.داداشت گفت بهت چیزی نگم ها اما نتونستم جلوی زبونم رو نگه دارم! اگه می دونستم ناراحت می شی بهت چیزی نمی گفتم!» لبخندی زدم و گفتم: « ناراحت بشم؟ الان تو دلم عروسیه! آقا بهادر مرد و رفت دنیای حق اما اونقدر باید اونجا آویزون بمونه تا من هم برم  و عذاب کشیدنش رو با چشمای خودم ببینم! من همون روز هر دوشون رو واگذار کردم به خدا و حتم دارم فرانه هم چوب کاراشو می خوره!»
از شنیدن خبر فوت بهادر ناراحت شدم اما از حرصم به روشنک گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح می لرزید و از همه بدتر دلم بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم می خواست بدانم بهادر در لحظاتی که خبر خیانت فرانه را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من افتاده؟ یک پر از نارنگی که روشنک برایم پوست گرفته بود را خوردم و از جایم بلندشدم. دلم می خواست به خانه ام بروم و تنها باشم. روشنک با تعجب گفت: «کجا میری؟ تو که تازه اومدی؟» روسری ام را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «می رم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. می خوام برم استراحت کنم.» روشنک صورتم را بوسید و گفت: « قربونت برم، تو روخدا غصه نخوری ها!» من هم گونه اش را بوسیدم و در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم: « غصه برای چی؟ بهادر و فرانه اصلا ارزش غصه خوردن دارن؟!» و خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم.
 از خانه برادرم تا خانه خودم چند خیابان بیشتر فاصله نبود و من همیشه این مسیر را پیاده می رفتم اما در آن لحظات حالم خوب نبود و دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برسم و بغضم را خالی کنم. به اولین تاکسی دست بلند کردم. آنقدر فکرم مشغول بود که وقتی از تاکسی پیاده شدم به فریادهای راننده که می گفت: « خانم بقیه پولتون رو بگیرید!» اهمیتی ندادم و با سرعت به خانه رفتم.کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. آنقدر حالم بد بود که همانجا پشت در وا رفتم. گلویم از شدت بغض درد می کرد. دلم می خواست فریاد بزنم اما نمی توانستم. انگار صدایم برای همیشه در حنجره ام خفه شده بود. جنایتی که بهادر سالها قبل در حق من کرده بود، همه زندگی ام را نابود کرد اما نمی دانم چرا با شنیدن خبر فوتش چیزی ناگهان در قلبم از جایش کنده شد. حال عجیبی داشتم. درست وسط فصل گرما، بدنم یخ کرده بود. هر چه تلاش می کردم نمی توانستم بر آن حالی که داشتم غلبه کنم. سرم به شدت گیج می رفت. همانجا روی سرامیک کف سالک دراز کشیدم. سرمای سرامیک لرزش تنم را بیشتر می کرد. با یادآوری اینکه بهادر حالا زیر خروارها خاک خوابیده، بغضم ترکید. های های گریستم و خاطرات گذشته باز هم برایم زنده شد...
در باغ آقاجون غوغایی به پا بود. همه جا را از چند روز قبل چراغانی کرده بودند. میهمانها پایکوبی و هلهله می کردند و من در لباس سپید عروسی کنار بهادر نشسته و از شوق آغاز زندگی مشترک با او که از صمیم قلب عاشقش بودم، در آسمانها پرواز می کردم. بهادر پسر نزدیکترین دوست پدرم بود و هر دو خانواده ازدواج ما را به فال نیک گرفته و خوشحال بودند از اینکه پیوند دوستی شان مستحکم تر خواهد شد.
بهادر که در کت و شلوار دامادی، زیباتر و جذاب تر از قبل شده بود با لبخند خیره شده بود به من و می گفت: « اونقدر دوستت دارم که دلم نمیاد حتی لحظه ای نگاهمو ازت بردارم. لطفیه جان، قول میدم خوشبختت کنم. اونقدر خوشبخت باشیم که همه به زندگی مون غبطه بخورن!» و سپس دستم را دستانش فشرد. خواهر بزرگم، کنارمان آمد و با شوخی خطاب به بهادر گفت: « یه ساعته که دارم نگاتون می کنم. همچین زل زدی به لطیفه که انگار تا حالا آدم ندیدی! نترس بهادرجان، لطیفه فرار نمی کنه. بذار چند روز از زندگی تون بگذره، اونوقت که مجبور شدی غرغر کردناشو تحمل کنی، بهت می گم!» بهادر چشمکی به من زد و در جواب خواهرم گفت: «آدم دیدم، فرشته ندیدم! امشب، قشنگ ترین شب زندگی مه و من بالاخره به آرزوم رسیدم وبا عشقم ازدواج کردم. چرا نباید بهش زل بزنم؟ اصلا دلم می خواد تا آخر عمرم یه گوشه بشینم و به چشمای قشنگش خیره بشم!»
شب رویایی و قشنگی بود. من و بهادر با دعای خیر والدینمان بدرقه شده وبه خانه بخت مان رفتیم، رفتیم تا خوشبخت باشیم که آن حادثه شوم اتفاق افتاد... سومین روز ماه عسلمان بود که خواهر کوچکم تماس گرفت و سراسیمه گفت: «آبجی، زود خودتو برسونید تهران!» من نمی دانستم چه شده، اما بهادر که دقایقی قبل با برادرم صحبت کرده بود، از ماجرا خبر داشت که به سرعت وسایلمان را جمع کرد و گفت: « لطیفه پاشو زود راه بیفتیم بریم.» بهادر رنگ به چهره نداشت. هر چه به او اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، حرفی نزد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. فاصله سه، چهار ساعته تهران تا شمال برایم به اندازه یک قرن گذشت. یکراست به خانه پدرم رفتیم و آنجا بود که فهمیدم چه مصیبتی بر سرمان نازل شده. خواهربزرگترم و همسرش که در یکی از شهرستان های اطراف تهران زندگی می کردند، در مسیر برگشت به خانه شان با یک کامیون تصادف کرده و هر دو در دم کشته شده بودند. همین که پایم به خانه رسید، فرانه دختر نه ساله خواهرم در حالیکه به شدت گریه می کرد، خودش را در آغوشم انداخت و گفت: « دیدی چی شد خاله؟کاش منم همراهشون بودم. کاش منم می مردم!» فرانه ضجه می زد و صورتش را می کند. او که چند روزی می خواسته پیش مادرم بماند، از این تصادف جان سالم به در برده بود. حادثه، حادثه ای دردآور و باور نکردنی بود. همه بیشتر دلشان برای فرانه می سوخت و می گفتند: « بیچاره ها، چهارده سال همه جوره دوا و درمون کردند اما بچه دار نشدن. رفتن از پرورشگاه این دختره بینوا رو اوردن. طفلک حالا باید درد بی پدر و مادری رو بکشه و سرگردون و آواره بشه!»
فرانه اما بعد از فوت پدر و مادرش آواره و سرگردان نشد. او روی تخم چشم همه افراد خانواده ما جا داشت. خواهرم و همسرش او را که کودکی یکساله بیش نبود از پرورشگاه به فرزندی قبول کردند و در ناز و نعمت و رفاه کامل بزرگش کردند. همه ما فرانه را دوست داشتیم و دلمان نمی خواست کوچکترین نگرانی و هراسی نسبت به آینده اش داشته باشد. تک تک ما آنقدر او را دوست داشتیم که بالاتر از گل به او نمی گفتیم و تلاش می کردیم کاری کنیم که جای خالی پدر و مادرش را کمتر احساس کند.
چندماهی از فوت خواهرم و شوهرش می گذشت و ما هر چند آنها را فراموش نکرده بودیم اما از آنجا که می گویند خاک سرد است، به زندگی عادی مان برگشته بودیم و فرانه هم کمتر بی تابی می کرد. فرانه  که بیشتر از همه اعضای خانواده ام با من راحت تر بود، دلش می خواست برای ادامه زندگی به خانه ما بیاید و من و بهادر از خدا خواسته و با جان و دل حضورش را در خانه مان پذیرفتیم. فرانه دختر زیبا و با استعدادی بود و هر سال شاگرد ممتاز و نمونه مدرسه شان شناخته می شد. پدرم آنقدر او را عزیز می داشت که در جشن تولد دوازده سالگی فرانه یک آپارتمان به نامش کرد. من و بهادر هم که او را همچون فرزند خودمان دوست داشتیم از هیچ تلاشی برای راحت زندگی کردنش فروگذار نمی کردیم. حالا دیگر فرانه عضوی جدا نشدنی از خانواده ما شده بود.


پنج سال از ازدواج من و بهادر می گذشت و ما هنوز بچه دار نشده بودیم. کم کم زمزمه های اطرافیان مخصوصا خانواده بهادر بلند شد که: « نکنه لطیفه هم مثل خواهر نازاست!» خود بهادر هیچ اعتراضی نمی کرد. بارها از او خواستم نزد متخصص برویم اما او مخالف بود و می گفت: « حالا که برای بچه دار شدنمون دیر نشده. در ضمن هر چی خدا بخواد همون می شه. مگه خواهرت اونقدر پی دوا و درمون بود و حتی خارج از کشور هم رفت تونست بچه دار بشه؟» و من با نگرانی می گفتم: « آخه تو تنها پسر خونواده ت هستی و پدر و مادرت دوست دارن نوه شونو ببینن. من می ترسم اگه یه وقت خدای نکرده بچه دار نشدیم تو رو مجبور به ازدواج مجدد بکنن!» و بهادر می خندید و می گفت: « این چه حرفیه لطیفه؟ مگه من بچه م که کسی منو مجبور به انجام کاری بکنه؟ اینو بدون که اگه ما هیچ وقت هم بچه دار نشیم تو برای من همون لطیفه ای که هستی خواهی بود. بچه برای من مهم نیست و بدون که تو اولین و آخرین عشق زندگی من هستی و خواهی بود!» و من که این حرف ها را از زبان او می شنیدم همه وجودم پر از شوق می شد و به خودم می بالیدم که همسرم اینگونه عاشق من است!
روزها و ماهها و سالها پشت سر هم می گذشتند. حالا فرانه برای خودش خانمی شده بود. او که دختر با پشتکار و مستعدی بود همان سال اول با رتبه عالی در رشته مورد علاقه اش پذیرفته شد و پدرم به مناسبت قبولی او یک ماشین مدل بالا برایش خرید. فرانه دختر زیبایی بود و خواستگاران زیادی داشت اما چون قصد ازدواج نداشت خواستگارانش را رد می کرد. او آنقدر با همه ما خوب و مهربان بود که هیچ کداممان حتی تصور هم نمی کردیم که چه خوابی برای من و زندگی ام دیده است...
من و بهادر هنوز هم فرزندی نداشتیم و حالا خانواده اش مدام به او اعتراض می کردند و می گفتند: « ما دلمون می خواد بچه تورو ببینیم. حالا که فرانه بچه دار نمی شه چه اشکالی داره تو دوباره ازدواج کنی؟!» و پاسخ بهادر در برابر خواسته آنها فقط سکوت بود و من حس می کردم او هم بدش نمی آید دوباره ازدواج کند و فرزندی داشته باشد.
مدتی بود که رفتار بهادر تغییر کرده و بسیار حساس شده بود. دیگر مثل قبل بگو و بخند نمی کرد و از سرکار که به خانه بر می گشت، ساکت گوشه ای می نشست و تلویزیون تماشا می کرد و سیگار می کشید. گاهی هم اگر به رفتارش اعتراض می کردم، فریاد می کشید و می گفت: « راحتم بذار!» دلم نمی خواست از مشکلات زندگی ام دیگران، مخصوصا پدر و مادرم با خبر شوند و غصه بخورند. در این جور مواقع تنها پناهگاهم آغوش فرانه بود. او سرم را روی سینه اش می گذاشت و می گفت: « درست می شه خاله جون، نگران نباش!»
سکوت بهادر مرا هم افسرده کرده بود. ساعت ها در اتاقم می نشستم و بر تقدیر لعنتی ام نفرین می فرستادم و اشک می ریختم. حس اینکه بهادر دیگر دوستم ندارد، آتش به جانم می زد ودیگر مثل قبل دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشتم و این فرانه بود که وقتی از دانشگاه برمی گشت همه کارها را انجام می داد. خانه را مرتب می کرد، غذا می پخت و تا جایی  که می توانست با من و بهادر مهربان بود. وقتی از او به خاطر زحماتش تشکر می کردم، با مهربانی می گفت: « شما چندین سال از من مثل بچه خودتون مراقبت و در حقم فداکاری کردین. من حتی نمی تونم ذره ای از محبت های شما رو هم جبران کنم!» فرانه در نظرم یک فرشته بود. او تنهایی ام را پر می کرد و مرهمی برای دل پر دردم بود. او بعد از فارغ التحصیلی اش از دانشگاه به عنوان حسابدار در شرکت بهادر مشغول به کار شد.
من نفهمیدم، یعنی هیچ کس نفهمید که فرانه کی و چطور قاپ بهادر را دزدید! یک شب در حالیکه سر درد شدیدی هم داشتم و به زور مسکن خوابیده بودم، با صدای خنده های بهادر و فرانه از خواب بیدار شدم. فرانه جعبه شیرینی در دست داشت و چشمانش از خوشحالی برق می زد. پرسیدم: « چی شده؟ خیلی خوشحالید؟» فرانه بی هیچ حرفی سمتم آمد و صورتم را بوسید و به جای او بهادر پاسخ داد: « من فرانه رو امروز به عقد خودم دراوردم!» یک لحظه تمام وجودم به رعشه افتاد و با تشر گفتم: « شوخی بی مزه یی بود!» و فرانه  که داشت جعبه شیرینی را باز می کرد، گفت: «شوخی در کار نیست خاله جان. من و تو از امروز با هم هوو شدیم!»
خدایا، هیچ زنی چنین خیانتی را از شوهرش نبیند. همان مردی که روزی عاشقانه مرا می پرستید حالا برایم شیرینی ازدواجش را آورده بود و همان دختری که من با تمام وجودم برای به ثمر رسیدنش تلاش کرده بودم روبرویم ایستاده بود، بر و بر نگاهم می کرد و می گفت: « خاله جان، من با شوهرت ازدواج کردم!» تازه علت بدعنقی های بهادر را می فهمیدم. فرانه دل او را برده بود. آنقدر خرد شدم، آنقدر شکستم که نمی دانستم چه باید بکنم و چه باید بگویم؟ همه توانم را در حنجره ام جمع کردم و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم: «فرانه، من برای تو خیلی زحمت کشیدم. من رو با جون و دل بزرگ کردم.» و فرانه در کمال وقاحت گفت: « خاله جان، من که اشکالی تواین کار نمی بینم. ما می تونیم خیلی راحت کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم!» بهادر، دیگر آن بهادری که من می شناختم نبود. زل زد به چشمانم و گفت: « من فرانه رو دوست دارم. فکر این که بیخودی مسئله رو شلوغش کنی تا من ازش جدا بشم رو از سرت بیرون کن. تو نمی تونی بچه دار بشی و من خیلی در حقت لطف کردم که تا حالا طلاقت ندادم!» فرانه و بهادر سر میزناهارخوری نشستند و پیتزایی که خریده بودند را خوردند. آنها با هم می گفتند و می خندیدند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! و من مثل مسخ شده ها، ایستاده بودم و تماشایشان می کردم. فرانه هرچنددقیقه یکبار می گفت: « خاله جان، چرا اونجا وایستادی؟ بیا با هم شام بخوریم!» و من ای کاش می توانستم داد و فریاد راه بیندازم، ای کاش می توانستم همان لحظه چمدانم را بردارم و به خانه پدرم بروم و آبروی آنها نزد عالم و آدم ببرم اما صد افسوس که چاره ایی جز سوختن و ساختن نداشتم. اگر پدر و مادرم می دانستند، بی شک از غصه دق می کردند. هیچ کس نفهمیدچه عذابی کشیدم من! نگذاشتم کسی بفهمد آن دو چه به روزگارم آوردند. ماندم و عذاب کشیدم. با هم بیرون رفتنشان را دیدم و زجر کشیدم. آنهابا هم خوش بودند، می گفتند و می خندیدند و من گوشه اتاقم بغض می کردم و در تنهایی ام اشک می ریختم.
فرانه هنوز هم دلش می خواست ادای فرشته ها را در بیاورد. گاهی بهادر را مجبور می کرد برایم هدیه بخرد. گاهی هم به زور مرا با خودشان به سفر می بردند. فرانه می گفت: «خاله جان، خودت داری به خودت سخت می گیری. تو هم مثل من از زندگیت لذت ببر!» او به بهادر دستور داده بود که هفته ایی یک شب به اتاق من بیاید و دو سال از ازدواج فرانه و بهادر می گذشت که من باردار شدم. باز هم بر تقدیر خودم لعنت می فرستادم. ای کاش این اتفاق سالها قبل می افتاد، شاید آن موقع بهادر دیگر بهانه ای برای خیانت نداشت.
تصور می کردم حضور بچه دوباره عشق بهادر به من را زنده خواهد کرد. تصور می کردم با آمدن بچه او فرانه را از خود خواهد راند اما بهادر از شنیدن خبر بارداری ام خوشحال نشد. او می ترسید اگر پدرش بفهمد با فرانه ازدواج کرده از ارث محرومش کند و به همین خاطر ازدواجش را از همه مخفی نگه می داشت و من هم مجبور بودم نقش یک آدم خوشبخت را بازی کنم. فرانه هنوز هم مثل قبل به کارهای خانه می رسید و «خاله جان» صدا زدن هایش کفر مرا در می آورد.
بارها با بهادر حرف زدم و از او خواستم حالا که قرار است صاحب فرزند شویم، فرانه را از زندگی اش بیرون کند اما او قبول نمی کرد. فرانه عملا همه کاره بهادر بود و بهادر بدون اجازه او آب نمی خورد. پنج ماهه باردار بود که دیگر صبرم به سر آمد و پرده از راز فرانه و بهادر برداشتم. قشقرقی به پا شد. همه صورت فرانه و بهادر را لایق تف انداخت می دانستند و برای من تاسف می خوردند که چرا دو سال از همه چیز با خبر بودم و دم نزدم؟ همانطور که تصور می کردم پدرم با شنیدن این خبر سکته قلبی کرد و مرد. او آنقدر فرانه را دوست داشت و در حقش پدری کرده بود که باورش نمی شد روزی بخواهد چنین بلایی سر دخترش بیاورد.
پدر بهادر از او خواست فرانه را طلاق دهد اما بهادر مخالفت کرد. وقتی بهادر فهمید پدرش او را از ارث محروم کرده، به سراغ من آمد و آنقدر کتک زد که جنین شش ماهه ام مرده به دنیا آمد. دیگر نمی توانستم آن زندگی را با آن همه خفت و خواری تحمل کنم. از بهادر طلاق گرفتم و چیزی که برایم جالب و عجیب بود، رفتارهای فرانه بود. او تا آخرین لحظات مرا خاله جان صدا می زد و می گفت: « آخه چرا می خوایید طلاق بگیرید؟ یک کم صبر کنید همه چیز درست می شه!» و من در جوابش گفتم: « فقط همین یک جمله رو بهت می گم فرانه، حیف از اون همه محبتی که به تو کردم!» و برای همیشه از خانه بهادر بیرون آمدم.
یک ماه از جدایی م می گذشت که مادرم هم فوت کرد. ضربات سهمگین زندگی یکی پس از دیگری بر من فرود می آمد و کمرم را بیشتر می شکست. روحم آنقدر آزرده و قلبم آنقدر شکسته بود که از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم. ماهها طول کشید تا توانستم کمی روحیه ام را به دست آوردم. همه می گفتند«گذشته ها رو بریز دور!» گفتنش برای آنها آسان بود. آخر مگرمی شد بخشی از قلب را کند و دور انداخت؟! هر چه به عقب برمی گشتم می دیدم گناهی مرتکب نشدم که مستحق چنین عقوبتی باشم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد و خودخوری هم چاره کار نبود. روشنک-همسربرادرم- تلاش می کرد مرا از آن حال و هوا در بیاورد. اسمم را در کلاس های مختلف می نوشت تا وقتم پر باشد و کمتر به گذشته ها فکر کنم و غصه بخورم...
چهار سال گذشت. به هر بدبختی  و سختی بود گذشت. هیچ کس نفهمید که من با چه مصیبتی شب ها را به صبح می رساندم. همه عکس ها و یادگاری های بهادر را سوزانده بودم تا جلوی چشمانم نباشند اما قلبم را چه می کردم؟  هر که مرا می دید برایم دلم می سوزاند و تاسف می خورد و من در حالیکه قلبم از ضربات خنجر نامردی فرانه و بهادر تکه تکه بود، از درون می گریستم و به ظاهر لبخند می زدم و می گفتم: « خدا جای حق نشسته و من امیدوارم زنده بمونم و ببینم روزی رو که اونا تاوان نامردی که در حق من کردن رو پس بدن!»
                                  ***************************
کسی که پشت خط بود، ول کن نبود. با صدای موبایلم که یک روند زنگ می خورد چشمانم را باز کردم. هنوز همان جا روی سرامیک ها خوابیده بودم. تمام بدنم درد می کرد. پرده اشک نمی گذاشت اطرافم را شفاف ببینم. به هر بدبختی بود از جایم بلند شدم و نشستم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و به ساعت خیره شدم. ده و نیم شب بود. خدایا، من از ساعت یازده صبح همانجا افتاده بودم! زنگ موبایل روی اعصابم می رفت. گوشی ام را از کیف درآوردم. برادرم بود، تا با صدایی گرفته گفتم«الو» برادرم با نگرانی گفت: « کجایی تو آبجی؟ به خدا نصفه جون شدم. دو، سه بار اومدم دم خونه تون هر چی زنگ زدم باز نکردی. به گوشی ت یه نگاه بنداز، بیشتر از صد بار زنگ زدم. دیگه داشتم از نگرانی می مردم. اومدم خونه روشنک گفت خبر فوت بهادر رو بهت داده. کلی باهاش دعوا کردم. گفتم الان حتما رفتی یه گوشه و زانوی غم بغل کردی و غصه می خوری...» با تک سرفه ای گلویم را صاف کردم و گفتم: « من خوبم داداش،  خوابم برده بود. اصلا متوجه نشدم کی اومدی و زنگ زدی.» برادرم که از همان کودکی علاقه و محبتی خاص بینمان بود، گفت: « خیلی خب، آماده شو من الان میام دنبالت.» حوصله هیج کس را نداشتم. دلم فقط تنها بودن را می خواست. گفتم: « نه داداش، زحمت نکش. می خوام تنها باشم...» سپس بغضم را قوت دادم و گفتم: « داداش تو رفتی تشییع جنازه بهادر؟» برادرم من و منی کردی و گفت: « آره، رفیقش بهم زنگ زد و خبر داد. به جز چند نفر از دوستاش کس دیگه ایی نیومده بود. رفیقش می گفت فرانه این اواخر به بهونه رفتن به خارج اونقدر بهادر رو اذیت کرده و جونش رو به لبش رسونده که بالاخره طلاقش رو گرفته. بعد هم که وکیلش  بهش نارو زده و همه دار و ندارش رو بالا کشیده و غیبش زده. وقتی بهادر همه تلاشش رو می می کنه تا بلکه یه جوری بتونه وکیلش رو پیدا و ازش شکایت کنه، یکی از دوستاش بهش می گه کجای کاری که وکیلت و فرانه الان اون سر دنیا دارن با هم خوش می گذرونن. رفیق بهادر می گفت، تو اون لحظاتی که غرور بهادر شکسته و همه چیزش رو باخته بود فقط گفت خوب یادمه که لطیفه منو واگذار کرد به خدا! و بعد هم سکته می کنه و چند روزی بیمارستان تو کما بوده تا اینکه دیروز تموم می کنه... می دونی لطیفه رفیق بهادر می گفت وکیل بهادر از اون «شارلاتان» های روزگاره. می گفت مطمئنه که همون آقای وکیل انتقام تو رو از فرانه خواهد گرفت...»


علی رغم تلاشی که می کردم، نتوانستم خودم را نگه دارم و های های گریستم. برادرم از آن سوی خط الو الو می گفت. تماس را قطع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریستم و ضجه زدم. صدای هق هق گریه ام تمام فضای خانه را پرکرده بود. دلم برای بهادر می سوخت. کسی نمی دانست، همه تصور می کردند که من از بهادر متنفرم، کسی نمی دانست که من او را دوست می داشتم و در تمام این سالها منتظر بودم تا نزدم بیاید. دلم نمی خواست روح بهادر آزرده شود. سرم را به سمت آسمان گرفتم و فریاد زدم: « بهادر، من تو رو می بخشم. امیدوارم خدا هم تو رو ببخشه!»
                                *************************
الان یکسال از مردن بهادر می گذرد و من او را بخشیده ام اما فرانه را نه، هر روز منتظرم کسی برایم خبر بیاورد از له شدن فرانه، از زجر کشیدن فرانه! من هرگز او را نخواهم بخشید. همیشه گمان می کردم او می تواند جای فرزند نداشته ام را برایم پر کند اما اشتباه می کردم. فرانه انسان نبود، او ماری خطرناک و زهرآگین بود که خودم در آستینم پرورش دادم!
پاسخ
#18
-رفته بودم مطب دکتر. بیمارای زیادی قبل از من تو نوبت بودن. حوصله م سر رفته بود و با نگاه کردن به شماره یی که توی دستم بود و از تصور اینکه احتمالا تا ساعت نه، ده شب با ید منتظر بمونم حسابی کلافه شدم. روی میز سالن انتظار پر بود از مجله های رنگارنگ. برای اینکه زمان برام زود  بگذره دستم رو دراز کردم و یکی از مجله ها رو برداشتم. اطلاعات هفتگی بود. همین طوری بی انگیزه صفحات مجله رو ورق می زدم تا رسیدم به صفحه سرگذشت های واقعی. «خاتون» اسم داستان بود. راستش رو بخوای تنها چیزی که باعث شد اون داستان رو بخونم این بود که خاتون اسم مادرم بود. با دیدن او تیتر بزرگ و عکس یک جفت چشمی که کنارش چاپ شده بود بی اختیار یاد مادرم افتادم. داستان خاتون رو خوندم و همون موقع بود که از صبا ادیب بدم اومد. در نظرم «صبا» یه نویسنده خیالپرداز بود که دوست داشت خودش رو فداکار و موجه نشون بده. آدرس ایمیلت رو همون جا توی گوشی م سیو کردم و شب که برگشتم  خونه برات چند تا ایمیل توهین آمیز فرستادم. عصر یه روز هم با دفتر مجله تون تماس گرفتم، یه آقای مسن تلفن رو جواب داد و گفت فقط از طریق ایمیل یا نامه می تونم باهات در ارتباط باشم و شماره تو به من نداد. چند روز بعد تو جواب ایمیلم رو داده بودی و نوشته بودی خوشحالی از اینکه داستانت رو خوندم و حتی با دادن فحش ازت انتقاد کردم و در پایان اضافه کرده بودی که اگر به کمکت نیاز داشته باشم هر کاری ازت بر بیاد برام انجام می دیدی.
من به کمک تو نیازی نداشتم اما دلم می خواست بدونم واقعا با همه کسانی که برات شماره می ذارن، تماس می گیری و برای دیدنشون و شنیدن حرفاشون میری؟ برای همین هم شماره مو برات گذاشتم. با خودم قرار گذاشته بودم که اگر بهم تلفن نزنی  بیام دفتر مجله و هر طوری شده پیدات کنم و تف بندازم تو صورتت و هر چی از دهنم در میاد بهت بگم که با نوشتن یک سری دروغ و خزعبلات که زائیده ذهن بیمارت بود، با احساسات مردم بازی می کنی اما تو درست فردای همون روزی که برات شماره گذاشته بودم بهم تلفن زدی و گفتی هر کاری از دستت بر بیاد برام انجام می دی. درسته همه وجودم پر از نفرت وکینه ست اما وقتی صدات رو شنیدم، وقتی حس کردم اونقدر برات ارزش دارم که حاضری حتی برای دیدنم بیای، دلم خواست باهات حرف بزنم و درد دل کنم. من به کمک تو نیازی ندارم صبا، یعنی تو نمی تونی برام کاری بکنی اما یه عذر خواهی بهت بدهکارم، امیدوارم منو ببخشی...
برای دیدن «کتایون» که بارها برایم ایمیل هایی سراسر فحش و ناسزا فرستاده بود به پارک طالقانی رفتم. صبح یک روز پائیزی بود و هوا اندکی سرد. کتایون که زودتر از من رسیده بود روی نیمکت فلزی سبز رنگ پارک منتظرم نشسته بود. صدایش را که پشت تلفن شنیده بودم تصور می کردم دختری همسن و سال خودم باشد اما کتایون بر خلاف تصورم خیلی کم سن و سال بود. با وجود آرایش غلیظ و ماهرانه ایی که داشت و ابروان نازکش، خیلی راحت می شد فهمید که هفده، هجده سال بیشتر ندارد. پالتوی چرمی و پوتین های ساق بلندی که به پا داشت و موهای بلند و رنگ کرده اش که از پس و پیش شال قهوه ای رنگش بیرون زده بود، توجه آنانی که از کنارمان می گذشتند را به خودش جلب می کرد. من و کتایون با فاصله از هم روی نیمکت نشسته بودیم و کتایون سعی می کرد هنگام صحبت کردن کمتر نگاهش با من تلاقی کند. او در حالیکه خیره شده بود به برگ هایی که قلموی پائیز رنگشان کرده بود، دوباره پرسید: « عذر خواهی منو قبول می کنید؟» نمی دانم چرا، اما از همان لحظه اولی که کتایون را دیدم دلم عجیب برایش سوخت. حس می کردم با وجود سن کمی که دارد به ناچار کوله باری از تلخی ها را روی شانه هایش حمل می کند. با لبخند گفتم: « از اینکه صادقانه با من حرف زدی ازت ممنونم. باور کن من آدم خوب و فداکاری نیستم و گاهی حتی حس می کتم وجودم پر از عقده است اما بابت یک چیز خداوند رو شاکرم و اون اینکه دلم می خواد به دیگران کمک کنم. در ضمن تو کاری نکردی که من ببخشمت. اصلا من کی باشم که بخوام تو رو ببخشم؟» و سپس خودم را به کتایون نزدیک کردم و دستم را دور شانه اش انداختم اما کتایون ناگهان به سرعت از جایش بلند شد و گفت: « به من نزدیک نشید لطفا. من یه بیماری وحشتناک دارم!» از رفتار و چهره پریشان و مشوش کتایون که تا دقایقی قبل خونسرد و آرام بود، جا خوردم. حس می کردم از غم بزرگی رنج می برد و بر خلاف آنچه ادعا می کند، دنبال کسی ست که شاید بتواند کمکش کند.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « آروم باش. من معذرت می خوام.» و سپس سر نیمکت نشستم و گفتم: « بیا بشین سرجات کتایون جان!» کتایون با چشمانی که ترس در نگاهش موج می زد، زل زد به من و بی هیچ حرفی گوشه دیگر نیمکت نشست و گفت: « به خاطر رفتارم معذرت می خوام. وقتی حرفامو شنیدی خودت علتش رو می فهمی!» چشمکی به او زدم و گفتم: « خودتو ناراحت نکن جونم. گاهی پیش میاد. الانم برای شنیدن حرفات آماده آماده ام.» و کتایون چشم های به شدت خط چشم کشیده اش را بست و از خودش برایم گفت...


-دیگه حرفاتو باور نمی کنم «آرش»! تو یه دروغگوی تمام عیاری. تو یه بیماری. می دونی، عقده داری که دیگران بهت توجه کنن و تو لذت بری! هر وقت بهت گفتم بعضی از دوستام و فامیل تو رو با یه زن یا دختر جوون تو کافی شاپ و جاهای دیگه دیدن، قشقرق به پا کردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره. اونایی که این حرفا رو بهت می زنن چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن و برای همین این حرفا رو می زنن! به تلفنای وقت و بی وقتت مشکوک شدم و اعتراض کردم اما طوری باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتاراتو دیدم و تحملت کردم. تو شوهر من بودی و من  با بی غیرتی تموم، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتن رو نشنیده می گرفتم امااین بار خودم دیدمت، با چشمای خودم. این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که « گلی» رو سوار ماشینت کرده بوی و با هم می گفتین و می خندیدین. دیگه نمی تونم آرش، دیگه نمی تونم به این وضع ادامه بدم... من طلاق می خوام...
پدر با حالتی عصبی دستش را در موهایش فرو برد و گفت: « طلاق می خوای؟ پس اون همه عاشقی ها و دوستت دارم گفتن هات دروغ بود، آره؟ طلاق می خوای؟ دیر یادت افتاده جونم، بعد از چهارده سال زندگی طلاقت بدم که چی بشه؟» مادر اسپند روی آتش بود. در حالیکه عرض و طول سال را طی می کرد گفت: « طلاقم بده و برو با گلی ازدواج کن. می دونی آرش من یه دختر بچه دبیرستانی بودم که  تو سرراهم قرار گرفتی و اونقدر از عشق و عاشقی گفتی که حرفاتو باور کردم. من به خاطر رسیدن به تو به خانواده م پشت کردم و متاسفانه همون یکی، دوسال بعد از ازدواج مون به حرف پدرم رسیدم که می گفت «نگاه به خوشگلی و قد و قامت آرش نکن. نگاه نکن که از دولتی سر پدرش شرکت داره و وضع مالی ش خوبه. آرش مرد زندگی نیست دخترم!» من به حرف پدرم رسیدم اما اون موقع ازت یه بچه داشتم و فقط به خاطر دخترم کتایون تو این خونه موندم. موندم و عکس و نامه های عاشقانه دخترای جوون رو از جیب کتت پیدا کردم. موندم و جواب تلفن هایی رو دادم که تا من بر می داشتم و می گفتم الو قطع می کردن. موندم و از در و همسایه ها شنیدم که آرش خان یه دوست دختر جدید پیدا کرده. من همه اینا رو به خاطر کتایون تحمل کردم اما دیگه نمی تونم. آرش، گلی دختر خواهر منه. تو با دختر خواهر مطلقه من رابطه برقرار کردی  و اونوقت انتظار داری به روی خودم نیارم؟! می دونی البته خیلی هم خوب شد که گلی رو انتخاب کردی، اون مثل من وکسای دیگه نیست که رام حرفات بشه و فریب تور و بخوره. گلی بعد از اینکه شوهر اولش رو حسابی دوشید، ازش طلاق گرفت. همه فامیل می دونن گلی زن درست و حسابی نیست وبه همین خاطر خواهرم هم خجالت می کشه از اینکه دختری مثل گلی داره. خوب شد، خیلی خوب شد... حالا گلی یک پدری از روزگارت در میاره که اون سرش ناپیدا...» پدر با شنیدن حرف های مامان، ناگهان  از کوره در رفت و به سمت مادر یورش بود و بعد از سیلی محکمی که به صورتش نواخت چند بار پشت سر هم فریاد زد: « خفه شو... خفه شو...» مادر که شاید انتظار چنین حرکتی را نداشت، چند ثانیه غضب آلود به پدر خیره شد و سپس با غیض آب دهانش را به صورت پدر پرتاب کرد و گفت: « خیلی پستی آرش... تو یه حیوونی!» و پدر برای اینکه دعوایشان بیشتر از این ادامه پیدا نکند و همسایه ها سرو صدایشان را نشوند، کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. من آن روزها سیزده سال بیشترنداشتم و در حالیکه از شدت اضطراب ناخن هایم را می جویدم به دعوای آن دو خیره شده بودم.


با همان سن و سال کمی که داشتم خوب می دانستم این پدر است که مادر را آزار می دهد. همه چیز زندگی مان عالی بود؛ ماشین مدل بالا، آپارتمان، ویلای شمال و بهترین امکانات را داشتیم اما دلمان خوش نبود. از وقتی یادم  می آید چشمان مادر را خیس اشک و قرمز و متورم دیده بودم. او به قول خودش تاوان عشقش به پدر را پس می داد و به خاطر من چاره یی جز سوختن و ساختن نداشت. راستش گاهی از این حرف مادرم که «اگه تو نبودی من تا حالا صدبار  از بابات طلاق گرفته بودم» به شدت افسرده و غمگین می شدم و آرزو می کردم که ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی آمدم  تا مادرم مجبور به عذاب کشیدن نمی شد.
فردای همان شب بود که خاله- مادر گلی- با گریه به خانه مان و به مادر گفت: « به خدا شرمنده تم آبجی. من اصلا فکر نمی کردم گلی بخواد قاپ شوهر تو رو بدزده!»و مادر در حالیکه مانتویش را می پوشید گفت: « مقصر گلی نیست. مقصر شوهر نامرد منه. آرش خیلی قبل تر از این برام مرده بود!» مادر همان روز درخواست طلاق داد و وقتی پدر به خانه آمد به او گفت: « من امروز رفتم دادگاه آرش. چاره ایی ندارم جز اینکه اینجا بمونم تا نوبت دادگاهمون بشه!» و پدرکه انگار در این سالها جز صبوری از مادر چیزی ندیده بود گفت: « من طلاقت نمی دم. این پنبه رو از گوشت در بیار عزیزم، من طلاقت نمی دم! آره حق با توئه، من گلی رو دوست دارم و اونو به عقد موقت خودم دراوردم اما اون هیچ وقت نمی تونه جای تو رو برام پر کنه. تو زن خونه منی و من هیچ وقت از تو جدا نمی شم!» دادگاه رفتن های پدر و مادر چند ماهی کش و قوس پیدا کرد و از آنجایی که مادرم نتوانست پدر را متهم کند، رای طلاق صادر نشد اما ای کاش پدر، مادر را طلاق می داد تا آن اتفاق نمی افتاد... مادر در حیاط خانه پیت بنزین را روی خودش خالی کرد و کبریت را کشید. جرقه کوچک کبریت ناگهان تبدیل به کوهی ازآتش شد و همه وجود مادرم رادر برگرفت و تا پدرم و همسایه ها به دادش برسند، سوخت و جا در جا مرد... من کوچک بودم اما خودم را در مرگ مادرم مقصر می دانستم و شب و روز گریه می کردم. بعد از فوت مادرم دیگر مدرسه نرفتم و خودم را در خانه حبس کردم. بعد از چهلم مادر پدرم گلی را به خانه آورد و از همان بدو ورودش به خانه، جنگ و جدل بین من و او آغاز شد.
گلی زن بی بند و باری بود که هر کاری دلش می خواست آزادانه انجام می داد و برایم جای سوال داشت که چرا پدر به هیچ کدام از رفتارهای گلی اعتراض نمی کند. گلی هر روز ساعت ها پای تلفن می نشست و با دوست پسرهایش صحبت می کرد و من وقتی جریان را به پدرم می گفتم به حمایت از گلی کتکم می زد و می گفت: « تو کار که به تو مربوط نیست، دخالت نکن!» البته پدر حق اعتراض هم نداشت. او خودش هم مرد بی قید و بندی بود و نمی توانست گلی را از کاری که خودش انجام می داد، منع کند.
من از گلی متنفر بودم و آنقدر در دو سالی که با هم زندگی کردیم آزارش دادم که یک شب وقتی پدر به خانه آمد، گلی با گریه گفت: «من دیگه نمی تونم  کتایون رو تحمل کنم!» شاید باورش سخت باشد اما پدر بعد از شنیدن حرفهای گلی و در حالیکه ساعت نه و نیم شب بود، به حمایت از همسر روشنفکرش! و برای تنبیه کردنم، مرا از خانه بیرون کرد. او می دانست من جایی برای رفتن ندارم و تصور می کرد بعد از چند ساعت  پشت در ماندن، دوباره به خانه برمی گردم و به دست و پای خودش و گلی می افتم که مرا ببخشند اما این کار را نکردم. ترس وجودم را پر کرده بود اما آوارگی را به دوباره نزد پدر و گلی برگشتن ترجیح می دادم. بی هدف در خیابان ها قدم می زدم. حتی یک هزار تومانی هم در جبیم نداشتم. کوچکتر و بی تجربه تر از آن بودم که بدانم و درک کنم همان یک شب بیرون از خانه ماندن چه بلایی بر سرم خواهد آورد و چگونه زندگی ام را بر باد فنا خواهد داد...
به گمانم نیمه های شب بود و من در یک خیابان خلوت پرسه می زدم که ماشین مدل بالایی جلوی پایم ترمز کرد. راننده زن میان سالی با ظاهری آراسته بود و با لبخند مهربانش مرا به سوار شدن دعوت می کرد. حسابی سردم بود و پاهایم بس که پیاده راه رفته بودم درد می کرد. به زن بودن راننده اعتماد کردم و سوار ماشینش شدم. زن که نامش «طوبی» بود خیلی زود توانست اعتماد مرا جلب کند و من خیلی زود سفره دلم را نزدش گشودم.


طوبی آن شب مرا به خانه اش برد و شام مفصلی برایم آورد و یکی از اتاق های خانه اش را برایم آماده کرد تا بخوابم. طوبی با من مهربان بود و می گفت مرا مانند دختر خودش دوست دارد و من فریب حرف ها و ظاهر مهربانش را خوردم و همانجا ماندم. بعد از چند روز میهمانی و در خانه طوبی خوردن و خوابیدن فهمیدم که اوضاع ازچه قرار است و طوبی در ازای آن همه مهربانی چه انتظاراتی از من دارد. من کسی را نداشتم و دلم نمی خواست دوباره نزد بابا و گلی برگردم. من از بابا و گلی که مسبب مرگ مادرم بودند متنفر بودم. مجبور بودم همانجا نزد طوبی بمانم و هر کاری که از من می خواست انجام دهم.
 او دخترکان زیادی همچون من را در اختیار داشت  و از این طریق پول و پله ای بهم زده بود. طوبی در ازای فروختن ما پول خوبی به جیب می زد  مبلغ ناچیزی به ما می داد. دو سال از بودن در خانه طوبی می گذشت و قرار بود مرا برای کار به دبی بفرستد اما... من ایدز گرفته بودم. یکی از همان شب هایی که طوبی مرا در ازای پول زیادی فروخته بود، این هیولای لعنتی وارد خونم شده بود. فردای همان شب آن مردک به طوبی تلفن زده بود و با حالتی جنون آمیز گفته بود آلود به ایدز بوده و خوشحال است از اینکه از یک دختر خیابانی دیگر هم انتقام گرفته. اولش باورمان نمی شد اما وقتی به اصرار طوبی و برای راحت شدن خیالم رفتم و آزمایش دادم، پی بردم که من هم در منجلاب غرق شدم... طوبی همان روز که نتیجه آزمایش را دید مرا از خانه اش بیرون انداخت و من باز هم بی سرپناه شدم اما  این بار با این تفاوت که همه وجودم را خشم و نفرت پر کرده بود. این پدرم بود که مرا به این حال و روز انداخته بود. اگر او به مادرم خیانت نمی کرد من هم حالا همچون دختران همسن و سال خودم کنار خانواده ام زندگی می کردم نه اینکه... این پدرم بود که مرا به این روز انداخت و من انتقام زندگی تباه شده مادرم و خودم را از مردانی چون پدرم خواهم گرفت. سزای مردانی چون پدرم فقط مرگ است، فقط مرگ... مرگ...
                                    ***********************
حالت کتایون، حالتی عادی نبود. کلمه «مرگ» را با خنده ای تلخ ادا می کرد و با صدای بلند می خندید و سپس آسمان چشمانش بارانی می شد و می زد زیر گریه. دلم برایش می سوخت و نمی دانستم چه باید بگویم تا آرامش کنم؟ آرام نزدیکترش شدم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم: « آروم باش کتایون جان!» لبخند روی لبانش ماسید و با حالتی خاص نگاهم کرد و گفت: « تو از من نمی ترسی؟» گلویم پر از بغض بود اما نمی خواستم او را غمگین تر کنم. به هر بدبختی بود، لبخندی زدم و گفتم: «نه، برای چی باید ازت بترسم؟» و دستانش را در دستان یخ زده ام فشردم. کتایون در حالیکه لب هایش از شدت بغض می لرزید گفت: « من از مردن می ترسم صبا، تو رو خدا یه کاری برام بکن!» دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. خدایا، کتایون این دخترک هفده ساله با نگاه سردش خیره شده بود به من و از من کمک می خواست. او از مرگ می ترسید و حق هم داشت، او هنوز نوجوان بود. سر کتایون رادر آغوشم فشردم و چیزی نگفتم، یعنی نمی دانستم چه باید بگویم! کتایون به گمانم از سکوتم پی به درماندگی ام  برده بود که به کمکم آمد و گفت: « من دیگه نابود شدم، دیگه تباه شدم... هیچ کس نمی تونه کمک کنه!» سر کتایون در آغوشم بود و من انگار لال شده بودم.  هر چه تلاش می کردم نمی توانستن حرفی بزنم. کتایون سرش را بلند کرد و بازهم با همان حالتی که تنفر  درچشمانش موج می زد، خیره شد به چشمانم و گفت: « اما تا قبل از اینکه بمیرم انتقاممو از همه مردایی که مثل پدرم خائن و نمک به حروم هستن می گیرم!» کتایون بازهم شروع به خندیدن کرد و از جایش بلند شد و گفت: « از تو هم ممنونم که امروز اومدی، شاید باز هم بهت زنگ بزنم و بخوام ببینمت، شاید یه روز وقتی دست سرنوشت از پدرم و گلی انتقام گرفت، بهت ایمیل بذارم و بخوام برات داستان تعریف کنم!» و در حالیکه زیر لب چیزی زمزمه می کرد رفت و از من دور و دورتر شد و من رفتن او را تماشا می کردم و جگرم می سوخت ازاینکه او می توانست اکنون همچون همه همسن و سالانش زندگی خوبی داشته باشد نه اینکه... او رفت و من همان جا سر جایم میخکوب شده بودم، نه قدرت حرف زدن داشتم و نه یارای راه رفتن... او رفت بی آنکه من حتی توان خداحافظی کردن با او را داشته باشم...
پاسخ
#19
- ماجرای آشنایی من با مجله «اطلاعات هفتگی» خیلی جالبه. نزدیک آپارتمان من و پدرم تو«لندن» یه سوپرمارکت بزرگ ایرانی هست که من همیشه مایحتاج روزانه مون رو از اونجا خرید می کنم. آقای امیدی، صاحب این فروشگاه بزرگ، مرد مسن و مهربونیه که نزدیک به بیست ساله به انگلیس مهاجرت کرده و اونجا زندگی می کنه. دقیقا خاطرم نیست اما به نظرم حدودا یکسال قبل بود که برای خرید رفته بودم فروشگاه. آقای امیدی پشت صندوق نشسته بود و چنان با ولع صفحات مجله اطلاعات هفتگی رو ورق می زد که من برای اینکه متوجه حضورم بشه چندین بار با صدای بلند سلام کردم. عکس روی جلد مجله که دخترکی بود که داشت با مادرش برف بازی می کرد توجهم رو به خودش جلب کرد. چیزایی که لازم داشتم رو از قفسه ها برداشتم و پولش رو حساب کردم و به آقای امیدی گفتم: « می شه چند لحظه مجله تون رو بدین به من؟» آقای امیدی لبخندی زد و در حالیکه مجله رو به سمتم می گرفت، گفت: « ما جداندرجد خواننده اطلاعات هفتگی هستیم. قبل از اینکه بیام اینجا هرهفته برای خرید مجله لحظه شماری می کردم. تو این چند سالی که اومدم اینجا، دختر خواهرم هر هفته مجله رو برام می خره و هر چند ماه یکبار که شوهرش برای کارش می یاد اینجا، همه رو جمع می کنه و می ده اون برام می یاره.» مجله رو از آقای امیدی گرفتم و لحظاتی عکس روی جلدش رو نگاه کردم و گفتم: « این عکس منو یاد مادرم می ندازه.» خوب حس کردم که در صدام بغض موج می زنه. آقای امیدی این مرد مهربان و خوش قلب که تا حدودی از زندگی ما اطلاع داشت گفت: « تو که هنوز به گذشته ها فکر می کنی دخترجون؟ باور کن فکر کردن به گذشته ها مثل این می مونه که به دنبال باد بدوی. حالا هم نمی خواد بیخود خودتو ناراحت کنی. ماشاا... زبون فارسی رو هم مثل بلبل بلدی و می تونی نوشته های این مجله رو بخونی. پس این اطلاعات هفتگی رو امانت ببر خونه تون و خط به خط ش رو بخون و ببین این رفیق قدیمی من چه حالی بهت می ده!» راستش خودم هم بدم نمی آمد یک مجله ایرانی رو بخوانم، پس اون را از آقای امیدی گرفتم و به خونه بردم و الحق و الانصاف از همه نوشته هایش لذت بردم. و به این ترتیب بود که من هم از خواننده های پر و پاقرص مجله اطلاعات هفتگی شدم. سرگذشت های واقعی که شما می نویسید رو هم همیشه می خونم. می دونید صبا خانم، من از همون بچگی  دوست داشتم نویسنده بشم و گاهی برای دل خودم یه چیزایی می نویسم. می دونید من خیلی هم ایرانی نیستم اما عاشق ایرانم و بزرگترین مسئله یی که زندگی کردن تو لندن آزارم می ده دیدن ایرانی هایی ست که به محض رسیدن به اینجا خودشون رو گم می کنن. من البته فقط برای دل خودم داستان ایرانی هایی که خیلی هاشون سالهاست تو غربی یا ایرانی بودنشون مردد موندن رو می نویسم. داستان کسانی که دیگه یادشون رفته که روی نقشه های جغرافیایی جایی به اسم ایران هم هست که خاکش از همه خاکها آشناتر و آبش زلال ترین آب دنیاست... بگذریم خانم ادیب، من دختر حرافی هستم که اگر چونه م گرم بشه انقدر حرف می زنم که کلافه می شید. شما هم ماشاا... انقدر مستمع خوبی هستید که صاحب سخن رو سر ذوق میارید. من نزدیک به یک ماهه که ایرانم و هفته آینده باید برگردم لندن و از اونجایی که اعتقاد دارم اگر اینترنت سرتاسر دنیا رو هم فتح کنه باز نامه نوشتن کیف دیگه یی داره، براتون نامه نوشتم و شماره مو گذاشتم تا هم ببینمتون و هم از خودم و سرگذشتم براتون حرف بزنم. قول می دم زیاد وقتتون رو نگیرم...


«لعیا» چهره زیبا و نمکینی داشت و چشمان مشکی و ابروان کشیده اش بیش از هر چیزی در چهره اش خودنمایی می کرد. او لباس مرتبی پوشیده بود و واژه های ایرانی را با لهجه ای اروپایی به سختی ادا می کرد. از نوع برخورد و نگاه و حرف هایش می شد به مهربانی بیش از حد او پی برد. وقتی از ایران حرف می زد انگار همه وجودش لبریز از عشق می شد.در جواب صحبت های لعیا لبخندی زدم و گفتم: « قلم زدن در قدیمی ترین نشریه خانوادگی ایران یکی از بزرگترین افتخارات منه که به واسطه اون دوستان خوبی پیدا کردم. وقت من در اختیار شماست لعیا جان و باید بدونی که من به خودم می بالم از اینکه اون سر دنیا مجله اطلاعات هفتگی و سرگذشت های واقعی رو خوندی و وقتی اومدی ایران دلت خواسته منو ببینی!» لعیا دستانم را به گرمی در دستانش فشرد و گفت: « ازتون ممنونم. پس اجازه بدین از اول همه چیز رو براتون بگم. اینجوری هم شما کامل تر متوجه می شید و هم من بعد از سالها با یک نفر درد دل می کنم و خالی می شم»...
                                            ********************
مادرم تنها دختر یک خانواده ثروتمند شش نفره بود و از آنجایی که بعد از چهار فرزند پسر به دنیا آمده بود، نور چشم خانواده و به خصوص پدرش شده بود. پدربزرگم آنقدر مادرم را دوست داشت که حاضر بود برای خوشحالی دخترش هر کاری انجام دهد و وقتی مادر بعد از تمام شدن تحصیلاتش هوس سفر خارج از کشور کرد، پدربزرگ بی هیچ چون و چرا و مخالفتی پذیرفت و مقدمات سفرش به انگلیس را فراهم کرد. مادرم به عنوان میهمان اقامت شش ماهه آن کشور را داشت اما از آنجایی که او همیشه عاشق انگلیس بود، از بدو ورودش به آنجا علاقه اش برای ماندن هزار برابر شد. مادرم آنقدر عاشق انگلیس شده بود که دیگر حتی ایران را هم از یاد برده بود. پدربزرگم خیلی تلاش کرد تا مادر را راضی به برگشتن بکند اما موفق نشد. عشق غرب چنان چشمان مادرم را کور و گوش هایش را کرکرده بود که دیگر چیزی نمی دید و نمی شنید. آواز دهل انگلیس خوب توانسته بود دل مادرم را بلرزاند و همین شد که تصمیم گرفت هر طوری شده برای ماندنش فکری کند و اینطور بود که با پدرم آشنا شد.  پدرم مرد محترم و با شخصیتی بود و در یک شرکت ساختمانی کار می کرد. مادرم که بی پروا و بازیگوش بود توانست دل این مرد 40 ساله را ببرد و رشته ماندنش را محکمتر گره بزند. پدرم قبلا یک بار ازدواج کرده بود اما همسرش را در یک تصادف از دست داده و با پسرک هشت ساله اش «جیبسون» زندگی می کرد.
پدربزرگ و مادربزرگم به شدت با این ازدواج مخالفت بودند اما مادر فقط رویای انگلیس و ماندن در آن کشور را می دید و چشمانش جز جلوی پاهایش جایی را نمی دید. به هر حال مادرم علیرغم مخالفت شدید خانواده اش با پدرم ازدواج کرد و به قول خودش با زرنگی به آرزویش رسید و در انگلیس ماندگار شد. دو سال بعد از ازدواج شان من به دنیا آمدم و تازه آن موقع بود که مادرم فیلش یاد هندوستان کرد و فهمید چه اشتباهی کرده و چه طور با دستان خودش همه خوشبختی که می توانست در کنار خانواده اش داشته باشد را از خودش دریغ کرده! تفاوت سنی زیاد، اختلاف فرهنگی، به دنیا آمدن من و پسر پدرم دیگر جایی برای دلگرم شدن مادرم به آن زندگی نمی گذاشت. مادر که فقط به هوای ماندگار شدن در انگلیس با پدرم ازدواج کرده بود خیلی زود از او زده شد و تنفر قلبش را پر کرد. پدر اما نه، او عاشق مادر بود و دلش نمی خواست از او جدا شود. زندگی پدر و مادر مانند هوای انگلیس خیلی سرد بود. من کوچک بودم اما خوب به خاطر دارم مادر با دوستانش تا پاسی از شب بیرون می ماند و مرا نزد پدر می گذاشت و اگر پدر به رفتارهایش اعتراض می کرد، با فریاد می گفت: « چیه؟ نکنه انتظار داری با توی پیرمرد برم بیرون و مهمونی؟» و پدر از آنجایی که بی نهایت مادر را دوست داشت سکوت می کرد و دیگر ادامه نمی داد. من پنج ساله بودم که بالاخره پدر و مادر از هم جدا شدند. مادر رفت و من و جیبسون سهم پدر شدیم. بعد از رفتن مادر، پدر پریشان وگرفته بود اما تلاش می کرد پیش ما به روی خودش نیاورد. جیبسون که بی نهایت مهربان بود، تلاش می کرد تا من جای خالی مادر را حس نکنم. او یک انگلیسی الاصل بود و من یک ایرانی به زور انگلیسی شده. با این همه همدیگر را خوب درک می کردیم و خواهر و برادری مهربان برای هم بودیم. سیزده، چهارده ساله که شدم تازه فهمیدم دور و برم چه خبر است و مادرم چرا ما را ترک کرد؟ پدرم هرگز حرفی به من نزد اما جیبسون برایم تعریف کرد که مادرم عاشق مردی جوانتر و ثروتمندتر از پدرم شده و برای رسیدن به او من و پدرم را رها کرده. وقتی پدرم حرف های جیبسون را تایید کرد، حس تنفر در تمام وجودم ریشه دواند. آن روز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. من و پدر در آغوش هم اشک می ریختیم. پدر صورتم را می بوسید و می گفت: « من نمی خواستم تو حقیقت رو بدونی. نمی خواستم از مادرت متنفر بشی.» و من با گریه می گفتم: « آخه چطور تونست این کارو بکنه؟ چطور تونست یه مرد دیگه رو به من و تو ترجیح بده؟»


روزها پشت سرهم می گذشتند و من بزرگ و بزرگتر می شدم. پدر و جیبسون آنقدر به من محبت می کردند که خاطره کم رنگ مادر از ته رویاهایم هم پاک شد. من نمی خواستم به مادر حتی فکر هم بکنم. به زنی که بچه ای 5 ساله را رها کرد و رفت، زنی که در این پانزده، شانزده سال حتی سراغی هم از فرزندش نگرفته بود. با تشویق های پدر و جیبسون که حالا با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده و صاحب دخترکی زیبا و شیرین زبان شده بود، از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و دست و پا شکسته خواندن و نوشتن زبان فارسی را یاد گرفتم. زندگی مان خوب و شیرین بود. پدری مهربان و برادری دلسوز داشتم. ما به معنای واقعی خوشبخت بودیم تا اینکه... یک روز وقتی از خانه دوستم برگشتم پدر که انگار نگران برخورد تندی از جانب من بود با دستپاچگی قبل از اینکه وارد سالن شوم گفت: « لعیاجان، یه مهمون تو خونه منتظرته. خواهش می کنم باهاش مهربون باش.» با تعجب وارد سالن شدم و با دیدن زن تکیده و لاغر اندامی که روی مبل منتظر من نشسته بود، جا خوردم. خدای من، آن زن مادرم بود. نمی دانستم در آن لحظه چه عکس العملی باید نشان دهم. مثل مسخ شده ها سرجایم خشک زده بود و خیره شده بودم به او؛ اویی سالها قبل مرا با بی رحمی رها کرده بود. مادر با دیدن من از جایش بلند شد، به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. گرمای تنش را به وجودم ریخت و من یاد محبت مادرانه ای افتادم که سالها پیش گمش کرده بودم. مادر بعد از این همه سال آمده بود تا گناهش را توجیه کند. او که از بیماری لاعلاجی رنج می برد پشیمان بود و دل صاف و بچه گانه من بیشتر از آن طاقت شرمندگی اش را نمی آورد؛ من مادر را بخشیدم، به همین سادگی و آسانی!
مادر چند روزی در خانه مان ماند. می گفت دلش هوای وطنش را کرده و می خواهد برود خانواده اش را بعد از سالها ببیند. او وسایلش را جمع می کرد تا برگردد ایران و من همان موقع بود که وسوسه شدم ایران را ببینم. من در انگلیس متولد شده بودم و پدر و برادرم که بی نهایت دوستشان داشتم انگلیسی بودند اما مادرم ایرانی بود و من یک نیمه ایرانی داشتم که گم شده بود. آدم نصفه بی معناست. باید کامل شد تا آرامش پیدا کرد. همراه مادر راهی ایران شدم. وقتی پاهایم به خاکش رسید به حسی رسیدم که تا حالا هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. آن قدر وسیع و بلند که کلمه ها قادر به توصیفش نیستند. من با دیدن ایران پر از حس قشنگی شده بودم که برای حس کردنش فقط باید تجربه اش کرد، همین!
مادر آنجا، در وطن خودش در تنهایی غریبی دست و پا می زد. خانواده اش که سالها قبل او را طرد کرده بودند حاضر به قبول او نبودند اما من انگار برای مادر فرشته نجاتی شده بود که نگذارم وحشت تنهایی، زندگی اش را جهنم کند. پدربزرگم وقتی برای اولین بار مرا دید با تمام وجودش مرا در آغوش گرفت و مادربزرگ و دایی ها بوسه بارانم کردند. آنها به خاطر من مادرم را قبول کردند و من ظرف چند ماهی که آنجا بودم آن قدر به آب و خاک ایران دل بستم که انگار سالها در ایران زیسته بودم. دلم برای پدر و جیبسون تنگ شده بود. چند ماهی پیش مادر و خانواده اش ماندم و دوبار به انگلیس بازگشتم. با ذوقی وصف ناپذیر از ایران و خانواده مادر برای پدر می گفتم و او با خوشحالی حرف هایم را می شنید. شش، هفت ماهی گذشت تا اینکه مادربزرگ از ایران تماس گرفت و از من خواست در اولین فرصت به ایران بروم. دلم برای مادر شور می زد. حس می کردم حالش بدتر شده و البته حسم درست بود. سه روز بعد از رفتن من به ایران او بالاخره تسلیم غول سرطان شد و در آغوش خودم جان داد. آخرین نگاهش را هرگز فراموش نمی کنم. انگار با نگاهش می خواست  او را به خاطر همه بی مهری هایش ببخشم. مادر که فوت کرد چیزی در قلبم از جایش کنده شد. انگار حالا که نبود بیشتر از قبل نبودش را حس می کردم. او را در بهشت زهرا به خاک سپردیم... حتم دارم پدرم با وجود اینکه مادرم دیگری را بر او ترجیح داد از فوت مادرم ناراحت و غمگین است، او بی نهایت مادرم را دوست داشت؛ آنقدر که هرگز از او نزد من بدگویی نکرد و همیشه با احترام از او یاد می کرد... الان سه هفته از فوت مادرم می گذرد و من باید نزد پدرم باز گردم اما تا عمرم دارم هر وقت فرصت پیش بیاید به ایران و سر مزار مادرم خواهم آمد، من ایران را با تمام وجودم دوست دارم...
صورتم خیس اشک بود. بی اختیار لعیا را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: « با معرفت، نری دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکنی. اومدی ایران حتما به من سر بزن و بدون من خیلی دوستت دارم.» لعیا هم صورتم را بوسید و گفت: « ممنونم از اینکه وقتتون رو به من دادید. حتما میام و بهتون سر می زنم.» لعیا خداحافظی کرد و رفت. وقتی می رفت حس کردم «ایرانی» پیدا کرده ام که بر عکس بعضی از اطرافیانم دلش می خواهد ایرانی بودنش را همه جا فریاد بزند. حرف های لعیا که تمام شد از این همه محبت و مهربانی او تعجب کردم، از این همه عاطفه او در عصر یخبندان و فلز...
پاسخ
#20
تقریبا دو ماه قبل بود که ایمیلی از یک دختر جوان بیست و سه ساله به دستم رسید. او برایم نوشته بود:
- صبا جان، من همیشه داستان هایی که تو می نویسی رو می خونم. از نوشته هات کاملا پیداست که دختر مهربونی هستی و دلت می خواد تا جایی که می تونی به دیگران کمک کنی. داستان هایی که درباره دختران فراری می نوشتی رو هم می خوندم و خوب حس می کردم که چقدر خودت رو در برابر اونا مسئول می دونستی. صبا، من هم به کمک تو نیاز دارم. ازت خواهش می کنم به من هم کمک کن و نذار تباه بشم. جز تو نمی تونم به کسی اعتماد کنم. من مشکل بزرگی تو زندگیم دارم. اگر کمکم نکنی مجبورم از خونه فرار کنم...
راستش از آنجایی که تا کنون هیچ کاری از دستم برای دختران فراری ساخته نبود، از مدتها قبل تصمیم گرفتم دیگر با این قشر آسیب دیده از جامعه سرو کاری نداشته باشم تا شرمنده نگاههای پر از خواهش آنها نشوم. تصمیم داشتم من هم مثل خیلی های دیگر بی تفاوت از کنارشان بگذرم و وقتی نزدیک های غروب نگاهم به چهره بزک کرده شان می افتد که سرراه اتومبیل های گران قیمت و آنچنان می ایستند و حاضرند جسم شان را به ذلت بفروشند تا جایی برای خواب داشته باشند، زیر لب چند فحش نثارشان کنم و بگویم: «همین ها هستند که جامعه رو به گند و کثافت می کشن!» تصمیم گرفته بودم دیگر به ایمیل و نامه و تماس هیچ دختر فراری جواب ندهم اما اعتراف می کنم همین که ایمیل «افرا» را خواندم، قالب تهی کردم! تصور اینکه دختری بخواهد از خانه اش فرار کند وجودم را می لرزاند چه برسد به اینکه قبل از هر کسی از من کمک بخواهد و من دست رد به سینه اش بزنم!
بلافاصله بعد از خواندن ایمیل، شماره ام را برای افرا فرستادم و او که به نظرم «آن لاین» بود، نیم ساعت بعد با من تماس گرفت. در حالیکه صدایش از هیجان می لرزید گفت: «فکر نمی کردم بخوای جوابم رو بدی صبا. تو تنها کسی هستی که می تونم حرف دلم رو بهش بزنم... ببین صبا، من ازت کمک می خوام. می خوام هر طور شده منو بفرستی دبی!» از شنیدن درخواست افرا جا خوردم. تصور می کردم که شاید دارد با من شوخی می کند اما در لحنش هیچ اثری از شوخی نبود. کاملا پیدا بود که از من انتظار دارد چنین کاری را برایش انجام دهم. من که تا آن موقع ساکت بودم، سینه ام را صاف کردم و گفتم: «به نظرت من می تونم این کار رو بکنم؟ من چطور می تونم تو رو بفرستم دبی؟!» افرا با دلخوری پاسخ داد: «بهونه نیار صبا. تو این همه سال سرگذشت زندگی همه جور آدمی رو نوشتی. تو جامعه بودی و حتما کسایی رو سراغ داری که تو کار قاچاق آدم هستن. صبا، درکم کن. من باید از ایران برم وگرنه مجبورم از خونه فرار کنم...» با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم: «من نمی دونم چرا می خوای بری دبی؟ و چرا اگه این کار انجام نشه محبوری از خونه فرار کنی؟!» افرا چند ثانیه ای مکث کرد و سپس ادامه داد: «پدرم مرد خودخواه و یک دنده ایه. اون با خفت و خواری مادرم رو طلاق داد و بعد هم با یه دختر جوون ازدواج کرد. زن پدرم چشم دیدن من رو نداره و به هر طریقی تلاش می کنه بین من و پدرم اختلاف بندازه و من رو از زندگی شون دک کنه. پدرم همیشه حق رو به زنش می ده و من بیچاره هر روز باید ازش کتک بخورم. صبا، من بدون اجازه پدرم نمی تونم قانونی از کشور خارج بشم. واسه همینم باید قاچاقی از مرز رد شم. می خوام برم دبی. از اونجا راحت می تونم برم آمریکا. می خوام برم اونجا و ادامه تحصیل بدم. می خوام به اهدافم برسم. اگه اینجا بمونم زندگی م حروم می شه. اگه تو کمکم نکنی مجبورم از خونه فرار کنم و بعد هم وارد باندهای ناجور بشم تا بتونم از طریق اونا برم دبی... صبا، بهت التماس می کنم حرفام رو باور و کمکم کن!» با عصبانیت گفتم: «توبچه نیستی دختر! خیرسرت تحصیل کرده ای و اون وقت همه چیز رو اونقدر آسون می گیری؟ اونایی که قانونی و با پشت گرمی رفتن خارج دست از پا درازتر برگشتن، پس وای به حال تو که می خوای همین طوری کشکی و پادر هوا بری. فکر می کنی همه چیز به این آسونیه که می گی؟ فکر بعدش رو کردی؟!»


افرا که مشخص بود حوصله اش سر رفته، با حالتی کلافه گفت: «ببین صبا، من بهت زنگ نزدم که تو نصیحتم کنی. گوشم از این حرفا پره. پس خودت رو دایه عزیزتر از مادر نشون نده. به قول خودت من بچه نیستم و فکر همه جا رو کردم. تو تصمیمم هم کاملا ثابت قدم و قاطع هستم. اگه می تونی کمکم کن و من رو تا ابد مدیون خودت، اگر هم نمی تونی نه وقت خودن رو بگیر و نه وقت منو!» نمی دانستم چه بگویم؟ بعد از چند ثانیه در حالیکه سعی می کردم لحنم آرامتر باشد گفتم: «ببین عزیزم، من نمی تونم کمکت کنم یعنی اگر می تونستم هم این کار رو نمی کردم و راضی به بدبخت شدنت نمی شدم. اگه بخوای با پدر و نامادری ت صحبت می کنم که رفتارشون رو باهات تغییر بدن و هر کاری که از دستم بربیاد برات انجام می دم. ازت خواش می کنم افراجان، این افکار رو از ذهنت بیرون بریز. تو، تو همین مملکت خودمون هم می تونی به چیزایی که می خوای برسی پس دلیلی نداره که خودت رو بدبخت و دربدر کنی.  ازت خواهش می کنم عاقلانه فکر کن!» برای چند ثانیه سکوت بینمان حاکم شد و سپس صدای بوق تلفن گوشم را پر کرد. افرا تماس را قطع کرده بود. هرچه با شماره اش که یک خط ایرانسل بود تماس گرفتم، جواب نداد. بعد از چند روز هم موبایلش را خاموش کرد. فکرم حسابی درگیر او بود و خداخدا می کردم که دست به کار اشتباهی نزند. با خودم می گفتم ای کاش افرا  دخترک نوجوان و بازیگوشی باشد که به اقتضای سنش خواسته باشد مرا سرکار بگذارد. نمی دانستم چه باید بکنم؟ دستم به جایی بند نبود. افرا به هیچ کدام از ایمیل هایم پاسخ نمی داد. موبایلش هم که خاموش بود. احساسم می گفت که او در خطر است و از طرفی از اینکه نتوانسته بودم با او بیشتر صحبت و از تصمیمی که گرفته بود منصرفش کنم، پشیمان کنم. هیچ راهی برای خبر گرفتن از افرا جز انتظار پیش رویم نبود. باید منتظر می ماندم تا اگر دلش خواست دوباره با من تماس بگیرد.
عصر یکی از روزهای زمستانی بود که افرا دوباره به موبایلم زنگ زد. این بار از یک تلفن عمومی تماس می گرفت. با صدایی که از شدت اضطراب می لرزید گفت: «صبا، من چند روزی هست که از خونه فرار کردم. اگه خواستی فردا بیا پارک شهر با هم از نزدیک صحبت کنیم. شاید دلت برام بسوزه و کمکم کنی!» آن شب از شدت ناراحتی تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. همین که سپیده سر زد راهی شدم و ساعت هشت و نیم بود که به پارک شهر رسیدم. با نشانی هایی که افرا از خودش داده بود، خیلی زود پیدایش کردم. در ضلع شرقی پارک روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و حسابی در افکار خودش غرق شده بود. خلوتش را بهم نزدم. آرام کنارش نشستم. آن قدر در خودش بود که حتی متوجه حضور من نشد. چند دقیقه بعد آدامسی از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم و گفتم: «با طعم دارچینه. بخور، آرومت می کنه!» افرا هراسان سرش را بلند کرد و با تردید نگاهم کرد. سپس اخمی به چهره اش نشاند و گفت:« جا قحط بود اومدی اینجا نشستی؟!» از چشمان پف آلودش پیدا بود که چند شبی ست نخوابیده. قبل از اینکه از جایش بلند شود و قصد رفتن کند، صورتم را نزدیک صورتش بردم و در گوشش گفتم: «من صبا هستم. مگه نمی خواستی منو ببینی؟» افرا جا خورد. فوری خودش را جمع و جور کرد. هوا سرد بود و او به وضوح می لرزید. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: «واقعا صبا هستی؟» دیدن افرا در آن وضعیت ناراحتم می کرد. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «آره عزیزم...» منتظر بودم سر درد دلش باز شود اما او سکوت کرد. دختر عجیبی بود. اشرافیت از سر و پایش می بارید. سیگاری از کیفش بیرون آورد و گوشه لبش گذاشت. جوری سیگار می کشید که انگار از دو سه سالگی سیگاری بوده. همان طور که دود سیگارش را با غیض بیرون می داد، آهی کشید و گفت: «پدرم خیلی عوضیه. یه عیاش به تمام معناست. پنج سال قبل مادر بیچاره م رو طلاق داد. بعد از اون هم سه بار ازدواج کرد و هر کدوم از زن هاش وقتی دلش رو زدن، طلاقشون داد. بعد هم با یه دختر جوون که همسن  و سال منه، ازدواج کرد. اون مار خوش خط و خال شده همه کاره خونه. باور کن صبا من حتی حق نفس کشسدن هم ندارم. برای همین هم یه شب بی اونکه پدرم و همسرش متوجه بشن پونزده هزار دلار از گاوصندوق بابا برداشتم و از خونه فرار کردم... من هر طور شده باید برم دبی. می خوام ازاونجا برم آمریکا. شنیدم اونجا بهشته. می خوام برم اونجا و هر طور که دلم می خواد برای خودم زندگی کنم. می دونم اگه تو بخوای می تونی کمکم کنی. تو حالا پای صحبت خیلی ها نشستی. حتما بین اونا کسی بوده که بتونه منو از مرز رد کنه. ازت خواهش می کنم صبا کمکم کن...» افرا با چشمان درشت و خوش حالتش به من زل زده بود و جواب می خواست. دستانش را در دستم گرفتم و گفتم: « من تنها کمکی که می تونم بهت بکنم اینه که با پدرت حرف بزنم و ازش بخوام رفتارش رو درست کنه. تو به خونه تون برگردی و راحت و آسوده زندگی کنی. تو دیگه دختر بزرگی هستی افرا. موجه و با سوادی. از تو داشتن این طرز فکر بعیده!» افرا دستانش را از دستم بیرون کشید و با تنفر گفت: «من دیگه عطای خونه رو به لقاش بخشیدم. می دونی تو این یه هفته ده روزی که از خونه فرار کردم چی کشیدم؟ شب ها تو همین پارک خوابیدم. زیرنیمکت ها، لابه لای شمشادها کز کردم و هر صدای پایی که شنیدم بند دلم پاره شده... با وجود همه این سختی ها اما انقدر اینجا می مونم تا کسی رو پیدا کنم که من رو از کشور خارج کنه. حالا هم پاشو از اینجا برو و دیگه هیچ وقت سراغی از من نگیر!» افرا با عصبانیت این جملات را ادا کرد و سپس از روی نیمکت بلند شد و به سمت دیگر پارک رفت.


ان روزهر چه تلاش کردم نتوانستم او را از تصمیم اشتباهی که گرفته بود منصرفش کنم. افرا مرا با خشم از خود راند. می دانستم امروز فرداست که در دام شیاطین بیفتد. گرگ های درنده پارک را خوب می شناختم و می دانستم به دخترجوان و زیبایی همچون افرا رحم نخواهند کرد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و باز هم مثل همیشه هیچ کاری از دستم برای افرا ساخته نبود. هیچ آدرس و شماره ای از خانواده اش نداشم تا با پدرش صحبت کنم تا بلکه او مانع این تصمیم شود. آن روز تا غروب گوشه ای از پارک ایستادم و افرا را از دور تماشا کردم. او زیبا بود و مغرور. معلوم بود که لاشخورهای پارک حسابی توی نخش رفته اند. چند نفری نزدش رفتند اما بعد از چند دقیقه صحبت افرا از کنارشان برمی خواست و محلشان نمی گذاشت. به نظرم دنبال کسی بود که او را غیرقانونی از مرز خارج کند. آن شب ساعت هفت از پارک بیرون آمدم و به سمت خانه ام رفتم. تا صبح همچون دیوانه ها بودم. تصور اینکه دختری به زیبایی افرا الان آواره و دربدر در گوشه ای از پارک کز کرده، بر وجودم رعشه می انداخت. باید هر طور شده او را از تصمیمش منصرف می کردم و به آغوش خانواده اش باز می گرداندم. صبح زود راهی پارک شدم اما خبری از افرا نبود، نه آن روز و نه روزهای دیگر. تا یک هفته هر روز به پارک شهر می رفتم اما افرا نبود. همچون یک قطره آب شده و به زمین فرو رفته بود. می دانستم که دیگر هرگز نخواهم توانست افرا را فراموش کنم. منتظر تماس او بودم. ایمیل هایم را تند تند چک می کردم و در میان چهره های ناآشنای این شهر شلوغ دنبال چهره آشنای او می گشتم. فقط از خدا یک چیز می خواستم و آن اینکه افرا نزد پدرش بازگشته باشداما یک ماه بعد وقتی پدر افرا با من تماس گرفت، فهمیدم خداوند دعایم را مستجاب نکرده و افرا در دام کرکس های بی رحم گرفتار شده است. پدر افرا غمگین و نگران بود. می گفت: «من ایران نبودم که افرا از خونه فرار کرد. برای یه سفر کاری رفته بودم خارج از کشور. وقتی برگشتم و فهمیدم افرا از خونه رفته دنیا روی سرم خراب شد. همه جا رو دنبالش گشتم اما نتونستم ردی ازش بگیرم. نزدیکترین دوستش پسورد ایمیلش را داشت. از طریق ایمیش فهمیدم که با شما در ارتباط بوده. شماره شما رو هم از همون جا برداشتم. خواهش می کنم اگه خبری از افرا دارین بهم بگین...»یاد حرف هایی که افرا در مورد پدرش می زد افتاده بودم. با طعنه گفتم: «اگر پدر مهربون و دلسوزی بودین نمی ذاشتین دختر نازنینتون از خونه فرار کنه. چرا مادرش رو طلاق دادین؟ چرا با کسی ازدواج کردین که مسبب همه بدبختی های افراست؟» بغض گلویم را گرفته بود. پدر افرا با صدایی که از شدت عصبانیت می لرزید گفت: «چرا قصه های افرا رو باور کردین؟ من حاضرم به خاطر دخترم جونم رو هم فدا کنم. افرا به شما دروغ گفته. من مادرش رو دوست داشتم و نمی خواستم ازش جدا شم اما اون زن خودخواه فقط به فکر خودش بود. نمی خواست تو ایران زندگی کنه چون نمی تونست آزاد و بی بند بار باشه. زندگی رو برام جهنم کرده بود. اون زن مجبورم کرد که طلاقش بدم. من بعد از جدایی دیگه ازدواج نکردم. همه وقتم و دار و ندار و زندگیم برای افرا بود. من فقط به امید افرا زنده بودم و زندگی می کردم اما اون مادر بی وجدانش که بویی از مهر و محبت مادری نبرده بود، هر شب از آمریکا تلفن می زد و به افرا می گفت هر طور شده خودت رو به دبی برسون تا ترتیب سفرت رو به آمریکا بدم. افرا بارها ازم خواسته بود که بفرستمش پیش مادرش اما من دلم نمی خواست دخترم تو یه کشور غریبه و زیر دست چنین مادری بزرگ بشه. وقتی می رفتم خارج افرا رو به دست مادرم سپردم اما اون از فرصت استفاده کرد و پولی که تو گاو صندوقم داشتم برداشته و از خونه فرار کرده بود... دیگه نمی دونم باید چیکار کنم؟ به پلیس هم خبر دادم اما هنوز نتونستن دخترم 
رو پیدا کنن. خانم، ازتون خواهش می کنم اگر چیزی می دونین بهم بگین...» صدای گریه های پدر افرا دلم را ریش می کرد. هر آنچه می دانستم و هر صحبتی که در آن دیدار بین مان رد و بدل شده بود را برایش بازگو کردم. آن روزی که افرا را ملاقات کردم برایم گفته بود که: «تو این چند روزی که اینجام یه دخترجوون به اسم «ساناز» همش میاد و بهم گیر میده. دیروز هم اومده بود پیشم. خودش هم دختر فراریه. مثل اینکه وقتی پونزده سال داشته با ناپدری ش حرفش شده واز خونه فرار کرده و از شیراز اومده تهران. بعد هم تو همین پارک یه پسر جوون به اسم «شهاب» اومده سراغش و بهش پناه داده. ساناز خیلی از شهاب تعریف می کرد. می گفت شهاب آدم خوبیه و زیر پر و بالش رو گرفته. ظاهرا شهاب یه جوون سی و پنج شش ساله ست که خیلی با غیرته و نمی خواد دخترای جوون آواره و سرگردون باشن. ساناز می گفت شهاب یه تور سیاحتی داره و آدم ها رو می بره خارج. راستش به نظرم ساناز یه جوریه. نمی دونم به حرفش اعتماد کنم یا نه؟!» پس به احتمال قریب به یقین افرا به گفته های ساناز دل خوش کرده و همراه او رفته بود. او اسیر شکارچیان پارک شهر شده بود.

تا به حال در زندگی ام هیچ وقت انقدر شجاعت و جسارت به خرج نداده بودم. باید هر طور شده از او خبری می گرفتیم. با پدر افرا صحبت کردم و قرار شد من چند روزی در پارک شهر بچرخم تابلکه ساناز برای فریب دادنم به آنجا بیاید و سپس من از زیر زبانش بیرون بکشم که با افرا چه کرده اند. همان روز اولی که با یک ساک کوچک روی نیمکت پارک نشستم سروکله ساناز پیدا شد. چند ساعتی از ورودم به پارک می گذشت که دختر جوان و زیبایی کنارم نشست و با لطایف الحیلی سر صحبت را باز کرد. او که خودش را ساناز معرفی کرد وقتی از زبان خودم شنید که به خاطر مشکلات خانوادگی از خانه فرار کرده ام، غمی ساختگی چهره اش را پوشاند و سپس با لحنی دلسوزانه گفت: «اصلا غصه نخور عزیزم. من هم یه زمانی مثل تو از خونه فرار کردم اما از شانس خوبم با شهاب آشنا شدم. اون مرد خیلی خوبیه. خیلی هم با معرفت و دل رحمه. من تو رو با خودم به خونه شهاب می برم. اون در حق دخترایی مثل من و تو بزرگواری می کنه و پناهمون می ده. اصلا درباره ش فکر بدی نکن. شهاب با مردهای این دوره و زمونه خیلی فرق داره. روی شهاب حساب کن. نگاهش پاکه. تا کی می خوای تو پارک بمونی؟ اینجا گرگهای درنده زیادن... راستی نگفتی اسمت چیه؟» احساس می کردم که در برابر ساناز کم آورده ام. او دختر تیزی بود و باید حواسم را جمع می کردم که گاف ندهم. من و من کنان گفتم: «افرا... اسمم افراست...» ساناز در حالیکه با دسته ی کیفش بازی می کردگفت: «اسم قشنگی داری. قبلا یه دوستی به اسم افرا داشتم. اونم مثل من و تو فراری بود. تو همین پارک باهاش آشنا شدم . بعد هم بردمش پیش شهاب. اون می خواست از ایران بره. شهاب هم فرستادش دبی... خب، افرا خانم  حالا هم پاشو تا دیر نشده بریم خونه. می خوام هر چه زودتر تو رو به شهاب و دوستای دیگه م نشون بدم و بهشون بگم که چه گل دختری پیدا کردم. دختری که با دخترای فراری دیگه خیلی فرق داره!» تیرمان درست به هدف خورده بود پس این ماده گرگ انسان نما با چنین الفاظ فریبنده ای دختران فراری را فریب می داد و آنها را به کام تباهی می کشاند. درست در لحظه ای که از جایمان بلند شدیم تا به خانه ی شهاب برویم، ماموران پلیس که با هماهنگی پدر افرا آنجا حاضر بودند، ساناز را دستگیر کردند و با دستگیری ساناز باند بزرگشان که اعضای آن به ریاست شهاب دختران فراری را فریب می دادند و آنها را به شیخ های عرب می فروختند، متلاشی شد.

- چند روزی بود که افرا رو تو پارک می دیدم. اون واقعا یه تیکه جواهر بود. چند تا از بچه های گروهمون خیلی تلاش کرده بودند که مخش رو بزنن و تورش کنن و بیارنش تو باند خودمون اما موفق نشدند. شهاب هم افرا رو دیده بود  و می خواست هر طور شده اون دختر مال گروه ما باشه. قرار شد من هم شانسم رو امتحان کنم. چند باری رفتم سراغ افرا و از خوبی های شهاب براش گفتم. افرا کسی رو می خواست که بفرستتش اون ور آب. بهش قول دادم که شهاب حتما این لطف رو در حقش خواهد کرد. افرا بالاخره به من اعتماد کرد منم با خودم بردمش به خونه ی تیمی که اونجا زندگی می کردیم. شهاب حسابی شیفته افرا شده بود. بهش می گفت خیلی تعریفت رو شنیدم. می گن باج نمیدی و بزن بهادر هم هستی. من خیلی بهت علاقمند شدم. اینجا پیش خودم بمون. دوست ندارم سرگردون بشی. قاچاقی فرستادنت خیلی سخته چون پدرت تا حالا حتما عکست رو به نیروی انتظامی داده. ضمن اینکه دبی اصلا جای خوبی نیست. اگر به دام عربهای پولدار بیفتی بهت رحم نمی کنن. اینجا بمون افرا فقط مال خودم باش. نمی ذارم مثل دخترای دیگه کار کنی. من می خوام باهات ازدواج کنم. از همون لحظه ی اول که چشمم به چشمت افتاد بهت دل باختم. افرا اما پاش رو تو یه کفش کرده بود و می خواست بره دبی. من خیلی به افرا حسودی می کردم. وقتی اولین بار شهاب رو دیدم همین حرفای شیرین رو به من می زد اما بعد از دو، سه ماه از من سیر شد. منم دیگه روی رفتن پیش خانواده ام رو نداشتم توی این باند موندم. شهاب هر چقدر تلاش کرد نتونست به افرا نزدیک بشه. افرا تسلیم وسوسه های شهاب نشد و به همین خاطر شهاب کینه اش رو به دل گرفت و بعد از یه هفته افرا رو با ترفند در اختیار یک باند خرید و فروش دخترهای فراری که تو یه کشورهای عربی فعالیت می کنند، گذاشت. بیچاره افرا خیلی خوشحال بود. فکر می کرد می تونه از طریق دبی بره امریکا...


وقتی ساناز داشت این توضیحات رو برای افسر پرونده می داد، من هم در سکوت کامل به حرفهای او گوش می دادم. سرم را در میان دستهایم گرفتم و گفتم:« هیچ آدرسی از افرا نداری؟ نمی دونی کجاست؟» ساناز سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:« نه، هیچ کدوممون نمی دونیم کجاست. باندی که شهاب افرا رو بهش فروخت خیلی بزرگه و تو سراسر دنیا فعالیت می کنه. هیچ کس از سرنوشت دخترایی که اسیر اون باند می شن خبر نداره...» دیگر نمی شنیدم ساناز چه می گوید. در حالیکه بغض گلویم را  می فشرد از اتاق سروان بیرون آمدم. از خودم بدم می آمد. من نتوانستم هیچ کاری برای افرا انجام دهم.
********************************
علی رغم تلاشی که ماموران نیروی انتظامی انجام دادند اما هیچ خبری از افرا بدست نیامد. من همچنان ایمیلهایم را چک می کنم و در میان چهره های نا آشنای این شهر شلوغ دنبال چهره آشنای افرا می گردم. چند روز قبل بود که نامه ای از یک دختر جوان به دستم رسید. او با من درد دل کرده و نوشته بود که از زندگی سیر شده و می خواهد خودش را راحت کند. نوشته بود دیگر نمی تواند سخت گیری های پدر و مادرش را تحمل کند. نوشته بود وارد جهنمی شده که خلاص شدن از آن جز با مرگ میسر نیست و تصمیم گرفته از خانه فرار کند. و من دلم می خواهد به این دختر و به همه  دختران جوان و نوجوان مملکتمان بگویم که هیچ سر پناهی بهتر از خانواده نیست. فریب غریبه ها را نخورید  و برای رسیدن به آرزوهای موهوم قید همه چیز را نزنید. فرار عاقبتی جز به دست گرگ ها افتادن ندارد. کاش این شماره از سرگذشت های واقعی را همه بخوانند؛ ای کاش هیچ دختری از خانه فرار نکند...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان