شعری از مولانا ، زندگـــی زیبـاســـت !
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
از جوانی یک شب
واژه ای پرسیدم
" زندگی ... یعنی چه؟ "
خنده ای کرد و نشان داد به من...
" زندگی در دل یک دامن مینیجوب (مینی ژوپ) است
زندگی در بغل محبوب است
راضی ام تا اینجا...زندگی بر من و چون من خوب است "
من گذشتم ز جوان ... رو به سوی کس دیگر کردم...
چند قدم آن سو تر...بانویی پیر که سرگرم خودش بود دیدم...
"زندگی ای مادر ... معنی اش یعنی چه؟"
خنده ای تلخ به لب های نزارش بنشست...دل بیچاره آن زن بشکست
"زندگی یعنی مرگ...زندگی مرگ من است...
شوهرم آه سراسر ننگ است...دلش همچون سنگ است"
پیرزن گفت و برفت
گرچه از زمزمه زیر لبش می خواندم
بغض میکرد و سراسر میگفت:
"زندگی مرگ من است...شوهرم هم آخر...مایه ننگ من است"
از جوانی دیگر زندگی پرسیدم
خیره بر روی من شیفته بر خود انداخت.
گفت:ها...میدانم.
پدرم کو دیگر...سایه اش چون مادر...پر کشید از سر من بی یاور
گهگداری میگفت:زندگی عشق من و مادرت است
مادرم وقتی مرد...هفت مادر نشده...پدرم سویش رفت...
زندگی عشق یکی مرد به بانوی خود است
مهر زن در گرو شوی خود است...
زندگی آخر چیست؟
زندگی در دل یک دامن مینی جوب است؟
زندگی ...خود مرگ است؟
زندگی عشق یکی مرد به بانوی خود است...مهر زن در گرو شوی خود است...؟
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
از جوانی یک شب
واژه ای پرسیدم
" زندگی ... یعنی چه؟ "
خنده ای کرد و نشان داد به من...
" زندگی در دل یک دامن مینیجوب (مینی ژوپ) است
زندگی در بغل محبوب است
راضی ام تا اینجا...زندگی بر من و چون من خوب است "
من گذشتم ز جوان ... رو به سوی کس دیگر کردم...
چند قدم آن سو تر...بانویی پیر که سرگرم خودش بود دیدم...
"زندگی ای مادر ... معنی اش یعنی چه؟"
خنده ای تلخ به لب های نزارش بنشست...دل بیچاره آن زن بشکست
"زندگی یعنی مرگ...زندگی مرگ من است...
شوهرم آه سراسر ننگ است...دلش همچون سنگ است"
پیرزن گفت و برفت
گرچه از زمزمه زیر لبش می خواندم
بغض میکرد و سراسر میگفت:
"زندگی مرگ من است...شوهرم هم آخر...مایه ننگ من است"
از جوانی دیگر زندگی پرسیدم
خیره بر روی من شیفته بر خود انداخت.
گفت:ها...میدانم.
پدرم کو دیگر...سایه اش چون مادر...پر کشید از سر من بی یاور
گهگداری میگفت:زندگی عشق من و مادرت است
مادرم وقتی مرد...هفت مادر نشده...پدرم سویش رفت...
زندگی عشق یکی مرد به بانوی خود است
مهر زن در گرو شوی خود است...
زندگی آخر چیست؟
زندگی در دل یک دامن مینی جوب است؟
زندگی ...خود مرگ است؟
زندگی عشق یکی مرد به بانوی خود است...مهر زن در گرو شوی خود است...؟