10-08-2021، 21:46
سال سوم دانشگاه با یه پسر لُر همخونه شدم. با هر غذایی که فکرشو می کردم نون میخورد. روزهای تعطیل میرفت کار میکرد، اونقدری کارش خوب بود که همیشه صاحب کارش دو برابر بقیه بهش دستمزد میداد.
یادمه می گفت هنوز تو چادر زندگی می کنن. تو یکی مناطق کوهستانی شهرکرد.
گاهی کَره و پنیر محلی میآورد،
میفروخت به بقیه. یعنی اگر میخواست مجانی بیاره چرخ زندگیشون نمی چرخید. یه بار وسط یه بُقچه که پایینش پاره شد بود، دوتا ظرف بزرگ پر از کره و پنیر آورد.
گفت بذارش یخچال بُقچه هم بذار زیر تختم. وقتی بازش کردم یه کاغذ توش دیدم که روش با خط خیلی ساده نوشته بود: "این فروشی نیست! گذاشتم که با دوستات آخر شب که گشنهتون میشه بخورین."
سه ماه بعد مادرش مُرد. سر کلاسهای نهضت که واسه زنهای بیسواد برگزار میشده حالش بد میشه و همونجا از دنیا میره.
مادرش رو یه بار بیشتر ندیدم، بهم گفت: شرمنده که تو این مدت نتونستم چیزی واسهتون بفرستم. نتونستم کره و پنیر به اندازه کافی بهتون بدم. روم سیاه!
مادرم خودش عشایر بود، خوب میفهمیدم عشایر هر چی داشته باشه با بقیه قسمت میکنه. از سرخی گونههاش خجالت کشیدم.
یه بار که از خونهمون دزدی شد. پنکه، فرش و تلویزیونمون رو بردن.
همراه اونها ظرفهایی که توش کره بود و وسط همون بقچه گذاشته بودیم هم بردن. وقتی پلیس اومد صورت جلسه کنه، تو لیست لوازمی که برده بودن، اول از همه نوشتم یه بُقچه بزرگِ سفید که روش عکس گل داره، پایینش پاره شده، بوی معرفت، عشق و سادگی میده.
جز خودم و دوستم کسی نفهمید چرا اون همه وسایل رو ول کردیم و چسبیدیم به یه تیکه پارچه.
وقتی دلش برای مادرش تنگ میشدبا هم این آهنگو میخوندیم.
"قراره ای دلم، بیقرارُم کوچِنی
لحظه لحظهی روزگاره ایشمارم کوچِنی"
امون از دل زن عشایر... امون.... امون.....
#سعید_سجادیان
یادمه می گفت هنوز تو چادر زندگی می کنن. تو یکی مناطق کوهستانی شهرکرد.
گاهی کَره و پنیر محلی میآورد،
میفروخت به بقیه. یعنی اگر میخواست مجانی بیاره چرخ زندگیشون نمی چرخید. یه بار وسط یه بُقچه که پایینش پاره شد بود، دوتا ظرف بزرگ پر از کره و پنیر آورد.
گفت بذارش یخچال بُقچه هم بذار زیر تختم. وقتی بازش کردم یه کاغذ توش دیدم که روش با خط خیلی ساده نوشته بود: "این فروشی نیست! گذاشتم که با دوستات آخر شب که گشنهتون میشه بخورین."
سه ماه بعد مادرش مُرد. سر کلاسهای نهضت که واسه زنهای بیسواد برگزار میشده حالش بد میشه و همونجا از دنیا میره.
مادرش رو یه بار بیشتر ندیدم، بهم گفت: شرمنده که تو این مدت نتونستم چیزی واسهتون بفرستم. نتونستم کره و پنیر به اندازه کافی بهتون بدم. روم سیاه!
مادرم خودش عشایر بود، خوب میفهمیدم عشایر هر چی داشته باشه با بقیه قسمت میکنه. از سرخی گونههاش خجالت کشیدم.
یه بار که از خونهمون دزدی شد. پنکه، فرش و تلویزیونمون رو بردن.
همراه اونها ظرفهایی که توش کره بود و وسط همون بقچه گذاشته بودیم هم بردن. وقتی پلیس اومد صورت جلسه کنه، تو لیست لوازمی که برده بودن، اول از همه نوشتم یه بُقچه بزرگِ سفید که روش عکس گل داره، پایینش پاره شده، بوی معرفت، عشق و سادگی میده.
جز خودم و دوستم کسی نفهمید چرا اون همه وسایل رو ول کردیم و چسبیدیم به یه تیکه پارچه.
وقتی دلش برای مادرش تنگ میشدبا هم این آهنگو میخوندیم.
"قراره ای دلم، بیقرارُم کوچِنی
لحظه لحظهی روزگاره ایشمارم کوچِنی"
امون از دل زن عشایر... امون.... امون.....
#سعید_سجادیان