عبدالوهاب البیاتی
سقطت فی العتمه والفراغ،
تلطخت روحک بالأصباغ،
شربت من آبارهم،
أصابک الدوار،
تلوثت یداک بالحبر وبالغبار،
وها أنا أراک عاکفا علی رماد هذي النار،
صمتک بیت العنکبوت،تاجک الصبار،
یا ناحرا ناقته للجار،
طرقت بأبي
بعد أن نام المغني،
بعد أن تحطم القیثار،
من أین لي و أنت في الحضرة تستجلي،
و أین أنتهی و أنت في بدایة أنتهاء،
موعدنا الحشر،
فلا تفض ختم کلمات الریح فوق الماء،
ولا تمس ضرع هذي العنزة الجرباء،
فباطن الأشیاء ظاهرها….
فظن ما تشاء،
من أین لي و نارهم في أبد الصحراء،
تراقصت و انطفأت،
وها أنا أراک في ضراعة البکاء،
في هیکل النور غریقا صامتا تکلم المساء !
————————
سقوط کردی در تهی و سیاهی
و روحت آغشته ی رنگ ها شد
و از چاه هایشان نوشیدی
تو را سر گیجه فرا گرفت
دستانت آلوده ی دوات و غبار شد
و می بینم تو را،
که بر خاکستر این آتش معتکف شده ای.
سکوتت خانه ی عنکبوت است و تاجت کاکتوس
ای قربانی کننده ی شتر خویش برای همسایه.
در خانه ام را کوبیدی،
بعد از آنکه خنیاگر خفت
بعد از آنکه گیتار متلاشی شد.
من کجا و تو کجا که در پیشگاه، خواهان تجلی هستی
و کجا به پایان برسم در حالیکه تو، در آغاز انتهایی .
رستاخیز میعاد ماست
مباد که مهر و موم کلمات باد را،
بر بلندای آب، بگشایی
و هرگز پستان این بز گر را، لمس مکن
چه، باطن اشیاء، ظاهر آنهاست
پس هر چه می خواهی گمان بدار،
چه می توانم کرد وقتی، آتش آنها در دل صحرا،
رقصان شد و خاموش گشت
من اینک می بینم تو را،
در زاری گریه، در معبد نور،
غریق خاموشی هستی،
که با شبانگاهان به نجوا نشسته ای!