اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک{خیلی ترسناک}

#1
سلام. اسم من جانه.یه داستان دارم که اگر اون رو بشنوید درها را قفل میکنید.پنجره هارو میبندیدودر این بین یادتان نرود نفس بکشید.داستان ازآنجایی شروع شد که مدرسه ی ماتصمیم گرفت تمام دانش آموزان ممتاز مدرسه را به اردوی آمریکای جنوبی
ببرد ومتاسفانه من هم در آن اردوبودم!
ساعت 6:30 صبح همگی سوار اتوبوس شدیم.چرا پدر ومادرم بجای آنکه به من بگویند مواظب خودت باش به من گفتند:امیدوارم
اتفاقی برایت نیفتد! آیا پدر ومادرم چیزی می دانستند که به زورمرا به این سفروا داشتند؟
من با دوستم ری درصندلی اول هواپیمانشسته بودیم وصبحانه ای را که به ما داده بودند رامی خوردیم.درپکیجی که ما داده بودند یک پنیرخامه ای یک مربای توت فرنگی یک کره یک نان گرد ویک رانی بود. من میلی به صبحانه خوردن نداشتم.ولی ری خیلی با اشتها میخورد .اون بهترین دوست من بود اما همیشه مرا به غذا ترجیح میداد. اغلب من همیشه خوب صبحانه می خوردم اما به خاطراومدن به این اردوی مسخره خیلی ناراحت بودم.من یک برنامه ی عالی نوشته بودم.امابا اومدن به این اردو همه چی خراب شد.بعضی موقع ها باخودم فکرمی کنم چرا شاگرد ممتاز شدم؟!!!
من به دوستم متیوحسودی ام میشود.او دردرس ادبیات یک تجدیدی آورد ومجبور شد درس بخواندودر23جولای یک امتحان بدهد.
ری صبحانه اش تمام کرد وگفت: من که هنوز گشنمه!!!
پکیج ام را به اودادم.ری پکیج راگرفت وگفت :تو چراناراحتی؟چراصبحانه ات را نخوردی؟چیزی شده؟اگرچیزی شده به من هم بگو.شاید بتونم کمکت کنم؟ری خیلی مهربان است وهمچنین صورت بسیارزیبایی دارد.آن چشم های آبی آن موهای طلایی براق
وپوست سفیدی که مانند نقره خام می درخشد.همه زیبایند. او اصلیتش انگلیسی است وازکلاس سوم به خاطرشغل پدرش به فرانسه آمده است.پدرش یک سفیر است وقراراست اوتا پایان دبیرستان درفرانسه بماند.جالب است بدانید خانه های ما کنار هم است.پس تا آخرین لحظه می توانیم در کنار هم بمانیم.البته منم دست کمی از او ندارم.چشمام سبزه وموهام مشکیِ براقه. با چند ثانیه فکر گفتم :ازهمان اول هم دوست نداشتم به این اردو بیایم.خیلی مسخره است.احساس خوبی نسبت به این اردو ندارم.خیلی عجیب غریب است.پدرومادرم به جای این که به من بگویند مراقب خودت باش به من گفتند: امیدوارم اتفاقی برایت نیفتد!!!ری گفت :این که عجیب نیست!!!گفتم: باشه.حالا این رو چی میگی. یادت نمی یاد تو مدرسه خانم ویدل چه حرف های عجیب و غریبی می زد؟هان؟ری: متفکرانه گفت آره راست می گی!خانم ویدل مدیر مدرسه یمان است.اوآدم بسیارجدی ومرموزوعجیب وغریبی است.او همیشه راست میگوید.هیچ وقت قانون را زیرپا نمی گذارد.در همین فکر ها بودم که هواپیما تکان بسیار سختی خورد.با خودم فکرکردم بد بختی از همین الان شروع شد....
مهمانداران ازاتاق های بسیارکوچکی که به جای در پرده داشت وبرای آنها تدارک دیده بودند بیرون آمدند.چهره هایشان بسیارآرام بود.انگارکه خیلی ازاین تکان های شدید را دیده بودند.خیلی سریع کمربندی را که بازگذاشته بودم را بستم.آخیش!کسی مرا ندید.آخه یکی از آنها دو سه قدم مانده بود به صندلی من برسد.آنها خیلی خشن، اما دراین حال بسیارچهره های آرامی داشتند.آدمای عجیبی بودند.مثلا سردوستم جک داد زدندواین باعث شد که بدترین وبدجنس ترین بچه ی کلاسمان یعنی بیل از او با مو بایلش فیلم بگیردومن مطئنم که حتما آن رابه معلممان نشان می دهد.البته مهمانداران عزیز او را هم دعوا کردندوبه او گفتند که چرا موبایلش را خاموش نکرده ودرباکس هواپیما نگذاشته است.یک دفعه کیسه های هوا از سقف هواپیما آویزان شدند.قبل از پروازهواپیما به ما گفته بودند هر موقع هوای داخل هواپیما تغییرکردآنها را روی صورتتان بگذارید و نفس بکشید.من خیلی بی رمق ان را روی صورتم گذاشتم.خیلی مسخره بود. چرا همه ی اتفاق ها باید در این اردو بیفتد؟
مهمانداران ،خشن گفتند که زود این ماسک های مسخره را روی صورتمان بگذاریم. همه آنها راروی صورتشان گذاشتندوآرام نشستند.امیدواربودم این اردوی مسخره هرچه زودتر تمام شود... .

این داستان رو خودم نوشتم. راستی اگه می خواهید ادامه ی این داس[/quote]تان را بدانید بهم بگیدااااااWink
عشق داغی است و دوست داشتن پخته شدن داغی یک روز سرد می شود ولی آدم پخته هیچ گاه خام نمی شود Heartکوروش کبیر
پاسخ
 سپاس شده توسط هلیا سرچمی ، دیانا2 ، shawkila ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ( lιεβ ) ، رکسان ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، س و گ ل یعنی سوگلی ، دریا17 ، *yoksel* ، _Strawberry_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - پرنسس گاردنیا - 26-12-2013، 16:45

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان