امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#8
استاد کلی صحبت کرد و من هم کلی نوت برداری کردم ، اون روز دیگه کلاس نداشتم ، ساعت 5 بعدازظهر بود ، خسته تر از اون بودم که برم و چیزی بخورم ، فقط خیلی سریع سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، ضبط ماشین رو روشن کردم و به یه آهنگ که خیلی دوست داشتم گوش کردم...
من دیدم رفتن تو با اون و رسید به گوشم حرفاتون
اینم از عکساتون
آره دیدم که با هم خوبین و رفتم
خدا به همراتون
دست حق باتون
تا فهمیدم که با اون شادی
گفتم برو آزادی
تو هذب بادی
خیلی سخت بود ولی این دورویی هارو مرسی
یاد دادی...
من دلم پاکه ، طاقت میارم
ولی آخه تا کی؟ تا کی؟
دهنم قرصه من چیزی نمیگم تا کسی نپرسه ، نپرسه...
من دلم پاکه ، طاقت میارم
ولی آخه تا کی؟ تا کی؟
دهنم قرصه من چیزی نمیگم تا کسی نپرسه
من دلم پاکه
می مونم ساکت
ولی خب بعضی شبا بدجوری غم ناکه
خوب میدونم که
آخرش خاکه
ولی کارنامه گرفتنش خطرناکه
من دیدم حرکتای دوستارو
از دشمن و دوست نارو
دشمن و دوست نارو...
من بستم خودمو به همین میز و
به شب و روز کارو...
مثل یه پادو
تا فهمیدم که تش اینجا نیست
گفتن که نشین جا نیست...
باشه تش اینجا نیست
خیلی پس دادم امتحانایی که جواب مسئله اش اینجا نیست
من دلم پاکه ، طاقت میارم
ولی آخه تا کی؟ تا کی؟
دهنم قرصه من چیزی نمیگم تا کسی نپرسه ، نپرسه...
لبخند زدم و به آهنگ فکر کردم ، چیزی به ذهنم نیومد ، آهنگ رو زدم از اول و صداش رو کمی بالاتر بردم ، رسیدم خونه ، خیلی خسته بودم ، سر گیجه شدیدی داشتم ، رفتم بالا و زنگ خونه رو زدم ، شیوا در رو برام باز کرد ، با لبخند گفت:
- سلام ، چطوری؟
- خیلی خسته ام.
یک راست به اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباس هام رو تخت دراز کشیدم و خیلی طول نکشید که خوابم برد...
دست راستم سر شده بود ، محکم با اون یکی دستم چند ضربه بهش زدم ، دستم شروع به گزگز کرد ، بلند شدم ، هوا تاریک شده بود ، چراغ رو روشن کردم ، به خودم تو آینه نگاه کردم ، موهام دور سرم پخش شده بودن و خیلی قشنگ نشده بودم ، خداییش اون لحظه قیافه ام زشت شده بود ، چشمام از خواب پف کرده بود ، نگاهی به لباس تنم کردم ، شلوار سرخ آبی رنگ با تی شرت هم رنگش ، موهام رو شونه زدم و بستم ، برق لب کمرنگی زدم ، خمیازه ای کشیدم و کمی کش اومدم ، از در اتاق بیرون رفتم ، خونه غرق نور بود تقریبا همه ی چراغ ها روشن بود ، میخواستم داد بزنم و یکی رو صدا کنم که صدای میلاد رو شنیدم...
- سنا خانم گفتن حتما شما و عسل خانم باشید.
سنا- آخه من مطمئن نیستم بتونم بیام...
سریع به اتاقم برگشتم ، شلوار لی آبی رنگی پوشیدم و بعد بلوز شل و ول صدفی رنگ ، موهام خوب بود ، شال کرم رنگی رو خیلی شل به سرم انداختم ، صندل کرمی پوشیدم و از اتاق دوباره بیرون رفتم ، یک راست به سمت سالن رفتم ، از دیدن پدر و مادر میلاد تعجب کردم ، از قیافه ام مشخص بود که خواب بودم ، با لبخند زورکی گفتم:
- سلام خوش اومدید.
به احترامم بلند شدند ، شیوا و سنا و میلاد گوشه ی دیگه ای نشسته بودند ، پدر و مادرم هم نزدیک به پدر و مادر میلاد ، صدای مامان میلاد حواسم رو به خودش جلب کرد:
- عسل خانم ساعت خواب.
رو زور خنده ای کردم ، همه خندیدند ، نشستم رو صندلی کنار سنا ، مامان گفت:
- چیزی نمیخوری عسل جون؟
- نه ممنون.
سنا کمی بهم نزدیک و شد و آروم گفت:
- عسل خفه ام کردی ، دهنت بوی گند میده.
از حرفش چندشم شد و گفتم: بابا سه ساعته خوابم ، شکمم خالیه دیگه.
- گمشو برو یه مسواک بزن.
بلند شدم و به دستشویی رفتم ، از دیدن چشم های کثیفم متعجب شدم ، چطور تو اتاقم بهشون دقت نکرده بودم؟ سریع چشمام رو پاک کردم و مسواک زدم ، اومدم بیرون و دوباره نشستم پیششون ، دیگه جمع پدر و مادر ها از ما جدا شده بود ، یه موز برداشتم ، میلاد گفت:
- عسل خانم زن عموم یه مهمونی گرفته ، خواسته شما هم باشید.
- چه خوب ، کی هست؟
- پنج شنبه.
هول شدم و ناخواسته گفتم: چقدر زود.
مستقیم نگام کرد و چیزی نگفت ، لبخند روی لب های شیوا ناپدید شد و نگاه خشن سنا رو رو خودم حس کردم ، گفتم:
- خب اشکال نداره ، انشالله که بتونیم بیایم.
- امیدوارم.
شروع به صحبت کردیم ، از همه چیز و در نهایت بعد از صرف شام ، خانواده ی میلاد اینا رفتن ، به محض رفتنشون ، شال رو از سرم کشیدم و روی مبل افتادم ، بابا به اتاق خودش رفت ، سنا و مامان وسایل رو جمع کردن ، شیوا هم کنار من بدون حرکت نشسته بود ، همه چیز که جمع و جور شد ، اومدن و نشستن ، مامان با چشم غره ی ترسناکی نگاهم کرد و گفت:
- آبرومونو بردی ، چقدر میخوابی تو دختر؟
- بابا من انرژی ندارم اصلا...
- برو بابا.
خندیدم و گفتم:
- مهمونی کی هست؟
سنا بی خجالت با لحنی همراه با شیطنت گفت:
- مامان شهاب.
اخمام تو هم رفت و گفتم: ای بابا...
مامان- زن عموی میلاد ، همه رو دعوت کرده ، سفارش کرده شما دوتا هم بیاید حتما.
- من نمیام.
- غلط کردی نمیای ، اجباریه.
- ای بابا من پنج شنبه کلاس دارم ، مهمونی چی هست اصلا؟
- شام ، زنونه مردونه.
- به چه مناسبت؟
- پاگشا.
- مارو چرا دعوت کرده پس؟
- با یه تیر داره دو نشون میزنه ، کل فامیلاشونم دعوت کرده ، میگن سالی چندبار از این مهمونی ها میگیره.
- مطمئنی اون سفارش کرده ما بیایم؟ بد نگاه میکردا.
مامان بدون حرف بلند شد و به اتاق رفت ، شیوا گفت:
- بیشعور چرا جلو میلاد اینجوری گفتی چقدر زود؟
مهر سنا- راست میگه ، این چه حرفی بود؟
- بابا خب هول شدم ، ببخشید ، ناراحت شد؟
شیوا- نه چیزی نگفت ، ولی یه جوری نگات کرد.
مهرسنا- ولی خداییش دیر خبر دادنا.
شیوا- بابا کارای زن عموئه همین جوریه ، از همه هم بزرگتره کسی چیزی نمیگه بهش ، شوهرش مرده ها نمیدونم چرا هنوز رابطه داره با اینا.
چیزی نگفتم اما با خودم فکر کردم... همه که مثل فامیلای ما بیخیال نیستن که سال به سال هم همدیگه رو نمیبینیم ، تو عقد شیوا واقعا از دیدن بعضی ها تعجب کردم ، راستی یه چیزی هم فهمیدم... شهاب پدر نداره ، رو به شیوا کردم و با کنجکاوی گفتم:
- راستی خواهرم داره؟
شیوا با حالت گنگی گفت: کی؟
مهرسنا خندید و گفت: شهاب رو میگه.
و با ابروهای بالا رفته و قیافه ی با مزه ای بهم نگاه کرد ، لبخند زدم ، شیوا گفت:
- تک فرزنده... عمر باباش به دنیا نبود دیگه.
بلند شدم تا برم و لباس عوض کنم ، ساعت نزدیک دوازده شب بود ، لباس راحتی قبل رو پوشیدم و لباس هارو سرجاشون گذاشتم ، اتاق به هم ریخته ام رو یکم مرتب کردم ، گوشیم رو چک کردم ، دوتا اس ام اس داشتم فقط ، یکی تبلیغاتی بود ، سریع پاکش کردم ، حوصله اشون رو نداشتم و یکی هم از طرف سلیا بود ، بازش کردم:
« یارو با خدا قهر میکنه ، بالای نامش می نویسه به نام بعضیا.»
و آخرش شکل خنده گذاشته بود ، لبخند بزرگی زدم و زیرلب گفتم: دیوونه.
اس ام اس دادم بهش: کودکستانی.
جواب نداد ، حتما خواب بود ، هنوزم خوابم میومد ، پس آروم چشمام رو بستم و خوابیدم.
مامان چیزی راجع به پادر بهمون نگفته بود ، حتی شیوا هم سرش نمیکرد ، پس تیپ معمولی ای زدم ، پیرهن آستین بلند قرمز با شلوار لی مشکی و شال و کفش مشکی ، مانتوی مشکی رنگم و هم پوشیدم ، کرم پودر زدم ، بعد هم رو مژه های نسبتا روشنم ریمل زدم ، رژ لب قرمز رنگی به لب هام کشیدم و تو آینه به خودم لبخند زدم ، تازه رفته بودم جرم گیری و دندون هام سفید سفید بودن ، رفتم بیرون ، سنا و مامان حاضر بودن ، وقتی سوئیچ رو دست سنا دیدم فهمیدم که با ماشین اون میریم ، سنا شلوار کرم رنگ لوله تفنگی پوشیده بود با مانتوی سبز رنگ و شال مشکی ، از تیپش خوشم نیومد اما وقت نداشتیم تا بهش بگم ، کفش هامون رو پوشیدیم و رفتیم بیرون ، مامان خوشکلم چادرش رو بالا گرفته بود و آروم آروم و با ناز راه میرفت ، عاشقش بودم ، سوار ماشین سنا شدیم ، عقب نشستم ، به محض حرکت مامان گفت:
- عسل نمیخوابیا ، چشات پف میکنه ، قیافه ات میشه عین پنگوئن.
از حرف مامان خندم گرفت ، آخه واقعا میخواستم بخوابم ، آروم گفتم:
- چشم.
و مشغول تماشای بیرون شدم.


کـــسی به من آفـــرین نمـــیگه دارم تند تند و زیــآد زیــآد براتون پست میذارم؟؟؟ :|

راســتی من جلد عشق من ، عشق تو رو عوض کردم ، نظر بدید کدومــ بهــتره؟؟؟


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، شکوفه2 ، "تنها" ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، san.m18 ، Doory ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ ، sajedeh1234 ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 01-05-2014، 10:30


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان