اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب*

#1
دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی ،دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی





دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی، دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی





دوستت دارم چون به یک نگاه ، عشق منی...











دستان ظریف و لطیفش از بین دستهایم شل شد واز روی تخت آویزان شد ...نگاهم را به حلقه ای که کف دستم گذاشته بود دوختم ..و همانطور از کنار تختش بلند شدم ...نگاه آخرم را به او دوختم که چشمان زیبایش برای همیشه بسته شده بود ...با حالت گنگی سرم را برگرداندم و به طرف در اتاق به راه افتادم... با بی حالی دستگیره را گرفتم و از اتاق خارج شدم ..چشم های پر از اشک آن دو نفر را نا دیده گرفتم و به طرف آخر راهرو راه افتادم که صدای جیغ نرگس جون عمه ای که مانند مادری دلسوز کنارمان بود به اوج رسید

نرگس جون:مــــــهــــتاب

این آغازی بود برای اینکه به خودم بیایم و با قدم های بلندتر و تندتر از راهرو بگذرم و راه خروجی بیمارستان را در پیش بگیرم ...قدم هایم تندتر شد وبا حالت دو از بین مردم می گذشتم و حلقه را در دستم می فشردم .. دوست داشتم فریاد بکشم و داد بزنم اما خودم را باتنه ای که به عابران می زدم و آنها مرا دیوانه خطاب می کردن خالی می کردم ...اون رفته بود برای همیشه رفته بود ... و خواسته ی بزرگی را به من واگذار کرده بود..با کشیده شدن بازویم ایستادم و سرم را به زیر انداختم

مرد:خانوم زدی همه ی دار و ندارمو ریختی بی هیچ داری می ری

سرم را بالا گرفتم که مرد با دیدن وضع خرابم بازویم را رها کرد و با تعجب نگاهم کرد ... پوزخندی زدم ...شاید فهمید وضع من بدتر از اونه ..قدمی به عقب برداشتم و بدون حرفی پشت به او کردم و خودم را به پارکی رساندم و شروع به دویدن کردم ... می دویدم می خواستم نبودنش را باور کنم ... خودم را آرام کنم ... صدایش هنوز در گوشم بود که با صدایی که با سختی از من خواست .. یک خواسته ای که هنوز در شوک آن بودم

مهتاب:برای من زندگی کن ..مهتاب باش و درس زندگی بده

سوز سردی به صورتم خورد و قطره ای بارون بر روی گونه ام فرود آمد ... تلخ خندیدم و تندتر دویدم که آسمان هم مانند دلم شروع به باریدن کرد ... چه خواب ها که برای آمدنم به ایران ندیده بودم ...این نبود اون سوپرایزی که من می خواستم بکنم ...مهتاب اجازه سوپرایز رو به من نداد ...خسته از دویدن تکیه ام را به درختی که در پارک بود دادم ... و به نیمکت خیره شدم ... رفتم به اون روزی که پویا کنار پایم زانو زده بود و منتظر نگاهم می کرد

پویا:شب و روزم شدی تو .. دیگه صبرم تموم شد

لبخند شیرنش را زد و نگاهش را در چشمانم دوخت

پویا:با من ازدواج می کنی ستاره

نفس توی سینه ام حبس شده بود ... از اون دخترها نبودم که سرخ و سفید بشم و رنگ عوض کنم ..به جای خجالت لبخند دندون نمایی زدم... باورش برام سخت بود که پویا... کسی که مانند یک دوست خوب دوستش داشتم همچین پیشنهادی بکنه ...لبخندم عمیق تر شد

-باورم نمی شه پویا تو از من بخوای باهات ازدواج کنم

پویا خنده ای کرد :دیونه نگاه کن به زانو درم آوردی این کافی نیست

خنده ی بلندی سر دادم وابرویی برایش بالا انداختم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم ...نگاهم را در چشمان او دوختم به عشق اعتقادی نداشتم ...پویا هم همیشه همراهم بود و او را مانند یک حامی دوست داشتم که همیشه هوایم را داشت ...خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلم ...فضای رمانتیک ما را خراب کرد ..با همان لبخند صورتم را فاصله دادم و نگاهی به شماره کردم ...با تعجب با دیدن شماره آناهیتا نگاهم را به ساعت دوختم ...و دکمه ی پاسخ را فشردم که به جای صدای شاد آناهیتا ...هق هق گریه اش در گوشم پیچید و لبخند را از روی لبانم محو کرد ... تا به خودم آمدم در فرودگاه بودم و کوله پشتی به دست به سمت هواپیما می رفتم که به مهتاب که نفس های آخرش را می کشید برسم ...

با صدای زنگ موبایلم از فکر خارج شدم ...هوا تاریک شده بود من دو ساعتی بود که به نیمکت خیره شده بودم ... دستی به صورتم کشیدم که حلقه ای که در دستم می فشردمش به زمین افتاد ...خم شدم و حلقه را از روی زمین برداشتم که بار دیگر موبایلم زنگ خورد و من بی توجه به آن روی زمین نشستم و بار دیگر در رویا فرو رفتم ... رویایی که مانند کابوسی از جلوی چشمانم مانند فیلمی می گذشت

نگاه سرگردانم را گرداندم تا در آن بیمارستان شلوغ آناهیتا یا حتی نرگس جون را پیدا کنم که چشمم به نرگس جون افتاد که دستش را بر روی دهنش گذاشته بود و به دکتر که رو به رویش بود نگاه می کرد ...با قدم های لرزان و خسته به آنها نزدیک شدم که صدای دکتر که به گوشم رسید از حرکت ایستادم

دکتر:خون ریزی داخلی دارن ..امیدی برای زنده موندنشون نیست حداقلش یک ساعت یا دو ساعت ...ضربه ای که به سرشون خورده هر چی امید را با خود برده ...و من تنها چیزی که می تونم بگم اینکه ...متأسفم

بار دیگر صدای زنگ موبایلم از آن کابوس خارجم کرد ... و زانوهایم را در بغل جمع کردم ... پارک خلوت شده بود و هوا تاریک تر ...نم نم بارون به تن خسته ام التیام می بخشید اما از دردم هیچ کم نمی کرد ... چشمامو بستم که صدای خندون مهتاب در گوشم پیچید که همیشه پشت تلفن به من می گفت"وااای ستاره زود بیا که منتظرتم خواهری خیلی چیزا هست که باید بدونی دیر نکنی باز"

-نموندی مهتاب منتظرم نموندی و من آخرین لحظه رسیدم و چشمان بی فروغت رو دیدم گل من

سرم را به طرف دیگر گرداندم و حلقه را در دستم فشردم و چشمانم را بستم و به چند ساعت پیش فکر کردم ...که با پاهای لرزان به اتاق 104 که مهتاب عزیزم در آن آرامیده بود نزدیک شدم ... دست های لرزانم را به طرف دستگیره دراز کردم و آرام در آن را باز کردم... صدای زیبا و مهربانش در فضای خالی اتاق که تنها یک دستگاه در آن بود شکست

مهتاب:نیومد

تکیه ام را به در دادم و آنرا بستم ... با ناراحتی به مهتابی که روی تخت بود نگاه کردم ... از درد ناله ای کشید همان ناله کافی بود که من را به طرف او بکشاند و بالای سرش به ایستم ... با چشمان بسته لبخندی زد

مهتاب:مثل همیشه دیر کردی

چشمان عسلی و پر از اشکش را باز کرد و زل زد در چشمانم و لبخند بی جونی زد



مهتاب:چقدر دلم برات تنگ شده بود خواهری

اشکی که از گوشه ی چشمش سر می خورد را با انگشت اشاره ام گرفتم و لبخندی زدم که شبیه به پوزخندی بود و گفتم

-قرار ما این نبود مهتاب

آهی کشید و همان لبخند مهربان بر روی لبانش حفظ کرد ... روی صندلی کنارش تختش نشستم ...صورت زخمیش را برگرداند

مهتاب:نمی خواستم در این حال ببینیم

-می خواستم سوپرایزت کنم

خنده ای کرد که خنده اش به سرفه ای تبدیل شد ...صورتش را به طرفم برگرداند وگفت

مهتاب:برعکسش من سوپرایزت کردم

اخمی کردم و دستش را در دستم گرفتم که ناله ای از درد کشید و قلبم را آتیش زد ...ناله اش به خنده ی تلخی تبدیل شد و نگاهش را به سقف دوخت

مهتاب:دیر کردی ستاره خیلی دیر کردی ... خیلی اتفاق ها افتاد ..دلها شکست ...غم هم خونه ما شد ..اما تو باز هم دیر رسیدی که حامی سخت همیشگیم باشی و برای من بجنگی

دستش را فشردم که با ناراحتی نگاهم کرد

مهتاب:نبودی ستاره زجرم دادن و درد کشیدم ... اما کسی برای حمایتم نبود ...شاید خودم نخواستم کسی از من حمایت کنه ... برای همین شکستم ... سعی کردم تو باشم ..اما ستاره ستاره است و مهتاب فقط مهتاب....خسته شده بودم خودم رو توی آینه نگاه می کردم که شاید تورو ببینم ...ستاره ای رو ببینم که قویی بود و هر مشکلی رو با همون غرور حل می کرد ..اما من تو نبودم ستاره من مهتاب بودم مهتابی که بی ستاره هیچ نبود جز یک دختر سر به زیر... کاش بودی و اون ظلم ها رومی گرفتی

صدای هق هق درد آورش در اتاق پیچید که به طرف صورتش خم شدم

-مهتابم

فشار خفیفی به دستم داد

مهتاب:هـــیــــس بذار این لحظه ی آخر رو هرچی توی دلم سنگینی می کنه رو بگم و راحت از این دنیا برم

دستم را از دستش بیرون کشیدم و غریدم

-تو هیچ جا نمی ری فهمیدی

مهتاب نگاهش را از من گرفت و بار دیگر به سقف دوخت

مهتاب:دارم می رم جای بهتری

صداش ضعیف شده بود و نگاهش بی فروغ ... نگاهش اون شادی همیشگی رو نداشت ...خیره در چشمانم شد و دستم را در دست سردش گرفت

مهتاب:ستاره

بهش نزدیک شدم ودستم را به گونه اش کشیدم...

-جونم خواهری

مهتاب:می دونستم این روز می آد اما نه به این زودی اما منتظر این روز بودم

سردرگم و با تعجب به مهتاب نگاه کردم که با سختی نفس می کشید و دستم را می فشرد

مهتاب:زندگی کن ستاره ...برای مهتاب زندگی کن به جای من زندگی کن و زندگی کردن رو بیاموز...نذار غم هم خونه اش بشه ... کمکش کن

دست راستش را از دستم خارج کرد و حلقه ای که در دستش می درخشید را بیرون آورد و آن را در کف دستم نهاد و دست خود را بر روی حلقه نهاد و به آرامی زمزمه کرد

مهتاب:به جای من زندگی کن ستاره

با بارش تند باران و یاد آوری تن بی جون مهتاب که برای همیشه تنهام گذاشت از کابوسم خارج شدم و نگاهم را به اطراف دوختم ...و سرم را تکیه به نیمکت پشت سرم دادم ..باران تن داغم را پر التهاب کرده بود و چیزی را می خواستم که دیگر رفته بود و برای همیشه مرا ترک کرده بود ... خواهر و دوستی که با تمام وجود دوستش داشتم تنهایم گذاشته بود ...گلویم از بغضی که در آن گیر کرده بود به درد آمده بود ...از جایم بلند شدم و به طرف خروجی پارک به راه افتادم ... خیابان مثل همیشه شلوغ بود و ماشین ها در رفت آمد...دستم را بالا بردم که ماشینی کنار پایم ترمز گرفت و صدای عصبی و گرفته ی آناهیتا به گوشم رسید

آناهیتا:دختره ی دیونه سوار شو

بدون حرفی سوار شدم ...صدای پر بغضش بیشتر این باور را به من می رساند که دیگه مهتابی نیست

آناهیتا:کجا بودی .. نمی گی این نرگس جون دق می کنه ..یکی که رفته تو دیگ...

به طرفش برگشتم و با چشمان بی روحم خیره به او شدم که حرفش را نیمه رها کرد و ماشین را به حرکت در آورد... عینکی همیشگی ام را بر روی چشمانم گذاشتم ...پوزخندی زدم و به رو به رو خیره شدم ...با صدای زنگ موبایلم ...آن را به طرف آناهیتا گرفتم ...آناهیتا همانطور که آب بینی اش را بالا می کشید موبایل را از دستم گرفت و جواب داد

آناهیتا:بله...آره ...نگران نباشین ...می یارمش خونه

با حرفایی که آناهیتا می زد ..فهمیدم که نرگس جون پشت خطه و نگران من ...بی توجه به مکالمه ی آن دو ضبط را روشن کردم و صدایش را بالا بردم



گـــــریـــه کن تا می تونی پیش اون ....نمی مونی.... اون دیگه رفته بسه تمومش کن

گریه کن ته خطه عشق تو



آناهیتا دستش را جلو برد و صدای آن را کم کرد و غمگین نگاهم کرد که لجوجانه دستم را پیش بردم و صدایش را زیاد کردم ...آهنگش حرف دلم را می زد و می خواستم گوش بدم ...نگاه غمگین آناهیتا را نادیده گرفتم و سرم را تکیه به پنجره دادم



تنها می مونی ....آخه اینو می دونی .... مثل اون پیدا نمی شه



تصویر بچگی های من و مهتاب از جلوی چشمانم گذشت و بغضم را سنگینتر کرد و قطره اشکی را اجازه به باریدن داد



اشکات می ریزه.... آخه اون واست عزیزه ... توی قلبته همیشه



صدای هق هق گریه آناهیتا به گوشم رسید ... حق داشت مهتاب برای همه عزیز بود ... مهتاب مهربون بود سنگ صبور بود برای همه برای من برای آناهیتا

یادش می افتی .... دلت آتیش می گیره می گیره... کاش برگرده پیشت

آناهیتا ماشین را به گوشه ی خیابون هدایت کرد آن را نگه داشت .... هق هق گریه اش قلب آتیش گرفته ام را بیشتر می سوزاند .. دیگه مهتابی نبود جز خاطراتش ..جز یادش... ولی مهتاب رو می خواستم ....خواهرم رو می خواستم تنها امیدم



راهی نداری .... تو باید طاقت بیاری آخه می دونی نمی شه





آهی کشیدم و از بغض و درد قلبم در ماشین را باز کردم و از آن خارج شدم ... وشروع به دویدن کردم ...بارش باران مانند شلاقی به صورتم می خورد ... و این باور را به من می رساند که مهتاب نیست دیگه بر نمی گرده ...همبازی بچگیهام دیگه بر نمی گرده ...کسی که توی این دنیای بزرگ ...هم خواهر بود و هم برادر ...هم مادر ... هم پدر ...صدای بوق ماشین پشت سرم به صدا در آمد و حال پریشانم را دگرگون تر کرد ... همانطور که می دویدم ...ایستادم و به زانو در آمدم ... مهتاب با همان لبخند زیبایش نگاهم کرد و دستی برایم تکان داد که فریاد زدم ... از درد از بی کسیم

-خـــــــــــــدا

بغضم شکست ...اشکم بر روی گونه ام سرازیر شد ...صورتم را بین دستهایم پنهان کردم و بی توجه به مردمی که دورم جمع شده بودم زار زدم ...شخصی مرا در آغوش گرفت .... او را به خود فشردم

آناهیتا:آروم باش ستاره

صدای خودش هم پر بود از آن بغضی که حالا من شکسته بودمش ... آناهیتا محکمتر خودش را به من فشرد که نالیدم

-مهتابم رفت آناهیتا ... گلم پر پر شد

هق هق او نیز بالا رفت... صدای هم همه ی مردم را می شنیدم ... و باز زار می زدم و از خدا مهتابم را می خواستم ... خواهرم را می خواستم ... مهتابی که در حق هیچکس بدی نکرد جز خودش

-تنها شدم آناهیتا ...دیگه هیچ کس رو ندارم هیچ کس

من را از خودش جدا کرد و نگاهش را در چشمانم دوخت ... چشمانش خیس بود ... و بارانی که می بارید آن چشمها را زیبا تر کرده بود ..بازویم را فشرد

آناهیتا:نه تنها نیستی ... من هستم ...نرگس جون هست

می دونستم نبودن مهتاب رو اون هم احساس می کنه ...دستم را بر روی قلبش گذاشتم

-مهتابم هست

سرش را تکان داد و دستش را بر روی دستم که بر روی قلبش بود گذاشت و با صدای گرفته ای گفت

آناهیتا: مهتابم هست

صورت زیبای مهتاب را پشت سر آناهیتا دیدم .... لبخندی به رویم زد و زمزمه وار گفت

مهتاب:منم هستم

لبخند بی جونی بر روی لبم نشست .... محکم تر از قبل از جایم بلند شدم وآناهیتا را نیز با خود بلند کردم ... بی توجه به مردمی که با ترحم نگاهمان می کردن به طرف ماشین رفتیم ... آناهیتا ماشین را به حرکت در آورد و هر دو به طرف خانه ای راه افتادیم که دیگه مهتابی در آن نبود ... آهی کشیدم نگاهم را به بیرون دوختم ...با نزدیک شدن به کوچه ای که همیشه یادآور خاطراتی بود که با هم داشتیم ...دلم فشرده شد ماشین کنار آپارتمان نگه داشت ... چشمامو بستم که صدای آناهیتا به گوشم رسید

-پیاده نمی شی

-پیاده شو من پشت سرت می آم

آناهیتا از ماشین پیاده شد... چشمامو باز کردم و به کوچه خیره شدم ... عینکی که بر روی چشمامم بود را از روی چشمانم برداشتم و حلقه را بر روی داشبورد گذاشتم ...صدای زیبای مهتاب در گوشم پیچید"زندگی کن ستاره ...برای مهتاب زندگی کن به جای من زندگی کن و زندگی کردن رو بیاموز...نذار غم هم خونه اش بشه ... کمکش کن " موهای خیسم را که به پیشانی ام چسپیده بود را کنار زدم و بار دیگر به حلقه خیره شدم ... با تقه ای که به شیشه ی کناریم خورد... نگاهم را از حلقه گرفتم وبه نرگس جون که بیرون زیر بارون ایستاده بود خیره شدم... نرگس جون دستش را بر روی دهانش گرفت و سرش را به زیر انداخت ... شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد ... اشکهایم را با پشت دست پاک کردم ...حلقه ای که بر روی داشبورد گذاشته بودم چنگ زدم و از ماشین پیاده شدم و نرگس جون را در آغوش گرفتم وبا صدای گرفته ای گفتم

-نرگسی گریه چرا

صدای هق هق گریه اش سکوت کوچه را شکست

نرگس جون:نتونستم ..نتونستم از امانتی شهاب مواظبت کنم ... نتونستم از پاره ی تنم محافظت کنم

قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ...نرگس جون را بیشتر به خود فشردم

-بابا خودش می دونه که شما همیشه از ما محافظت کردین

نرگس جون:مهتابم رفت ستاره مهتابم رفتم

او را از خود جدا کردم ... نگاهم را در چشمانش دوختم

-مهتاب همیشه پیش ماست کنار ماست توی قلب ماست

با انگشتم اشکش رو پاک کردم ... می دونستم مهتاب جاش امنه .. دلم می سوخت ..اما چاره ای نبود ... نگاهم را به آناهیتا دوختم که به در تکیه داده بود و با پشت دستش اشکش را پاک می کرد ... احساس کردم مهتاب پشت سرش ایستاده و با لبخندی نظاره گر ماست ... لبخند بی جونی زدم و بار دیگر نرگس جون را در آغوش گرفتم ... قدم های آناهیتا نیز به ما کشیده شد و از پشت نرگس جون را در آغوش گرفت...چشمامو بستم و غمم را پشت آن چشمان بسته شده پنهان کردم





کنار پنجره ایستاده بودم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوخته بودم ... دو هفته ای از رفتن مهتاب می گذشت و من تصمیم برگشتن گرفته بودم ...نمی دونستم چطور این درخواست را از آناهیتا و نرگس جون داشته باشم که همراه من بیان اونجا ... ولی یک جای این قصه معمایی بود ... معمای حلقه ای که حالا روی میزم جاخوش کرده ... این ممکن نبود که مهتاب بدون اینکه به من بگه ازدواج کرده باشه ... حتما" به من اطلاع می داد که توی جشن شرکت کنم ...اگه ازدواج کرده پس شوهرش روز خاک سپاری کجا بود...دوباره نگاهم را به حلقه می دوختم و یاد حرف آخر مهتاب می افتادم که گفت"می دونستم این روز می آد اما نه به این زودی اما منتظر این روز بودم" عصبی دستی به موهایم می کشیدم و آن را به پشت گوشم بردم و نالیدم

-مهتاب منظورت از این حرف چی بود

آناهیتا:با خود درگیری داری هـــا

با صدای آناهیتا از فکر خارج شدم و به طرفش برگشتم و با ابرویی بالا رفته گفتم

-چیزی گفتی

آناهیتا خنده ای کرد و برروی تخت نشست و گفت

آناهیتا:می گم که با خودت صحبت می کردی

لبخندی زدم با تکیه ام را به دیوار کنار پنجره دادم و رو به او گفتم

-نه داشتم فکر می کردم

آناهیتا:به احتمال زیاد با صدای بلند فکر می کردی

موهایم را که حالا از پشت گوشم بیرون اومده... باز به پشت گوشم بردم و نگاهم را به آناهیتا دوختم که به عکس من خودش و مهتاب خیره شده بود

-چشاتو درویش کن خواهر

با اخمی نگاهم کرد و با عصبانیتی ساختگی گفت

آناهیتا:تحفه ای انگار

خنده ای کردم و به طرف پنجره برگشتم ...ولی تمام حواسم به آناهیتا بود که با چشمان به غم نشسته اش به قاب عکس خیره شده بود

-آناهیتا

آناهیتا:جونم

با لبخندی روی لب به طرفش برگشتم و گفتم

-جونت سلامت

با لبخندی روی لب نگاهش را به چشمانم دوخت و با مهربانی گفت

آناهیتا:نمی خوای حرفت رو ادامه بدی؟

-شاید من چیزی که می خوام بگم شما رو ناراحت کنه

آناهیتا غمگین آهی کشید:می خوای برگردی

بدون اینکه تعجب کنم نگاهش کردم و سرم را تکان دادم

-بهونه ای برای موندن ندارم

آناهیتا پوزخندی می زد:پس داری فرار می کنی

با لبخندی فقط نگاهش کردم و سرم را به طرف دیگر برگرداندم که با حرصی که همیشه در رفتارش بود محکم بر روی تخت زد و گفت

آناهیتا:از خونسردیت بدم می آد

خنده ای کردم که به طرفم خیز برداشت و مشتی به بازویم زد .... با خنده نگاهش کردم و پرتش کردم روی تخت و خودم کنارش دراز کشیدم ... دستم را زیر سر بردم و به سقف خیره شدم که آناهیتا سرش را بر روی دستم گذاشت و گفت

آناهیتا:هروقت اینطور خونسرد می بینمت ازت می ترسم

-چرا؟

آناهیتا:این آرامش قبل از طوفانه توی این 20سال خوب شناختمت

لبخندی زذم و برگشتم به اون زمانی که برای اولین بار آناهیتا به خونمون اومد ...مامان بابا اناهیتا رو به مهتاب سپردن ... از اینکه آناهیتا دوست مهتاب شده بود خوشحال بودم ولی رفته رفته حسادت می کردم از اینکه مهتاب با اون خوش رفتاری می کرد و حواسش هیچ به من نبود ...وقتی بلایی به سر آناهیتا آوردم ..بابا دو روز بدون غذا توی کتابخونه زندونیم کرد ... اون موقعه ها خیلی از دست آناهیتا شاکی بودم هم خانواده ام را از من گرفته بود و هم خواهرم را ...ولی بعد از شنیدن حرفهای بابا که آناهیتا کسی رو جز ما توی زندگیش نداره عذاب وجدان گرفتم برای همین همیشه از آناهیتا و مهتاب حمایت می کردم چه در بین دوستام چه در بحث خانوادگی ...خانواده ای که بعد از مردن مامان بابا توی اون تصادف لعنتی هیچ سراغی از ما نگرفتن ... حتی برای مرگ مهتاب عزیزم هم کس نیومده بود ...اخمی کردم و نگاهم را خیره به سقف دوختم ... شاید ثروت زیادی چشمهای این مردم طمع کار رو گرفته بود...بعد رفتن مامان بابا فقط من بودم ..مهتاب ...اناهیتا و نرگس جون خواهر بابا که همه ی خانواده اون رو پس زدن...هیچ وقت نفهمیدم چرا این کار رو کردن حتی نرگسی هم هیچ وقت از این موضوع حرفی نمی زد... با تکون های دست آناهیتا به خودم آمدم و به طرفش برگشتم و گفتم

-هـــان چته

آناهیتا اخمی کرد:کوفت دو ساعته دارم صدات می زنم

باز هم نگاهم را به سقف دوختم که آناهیتا روم خم شد ... از این حرکتش با خنده نگاهش کردم و گفتم

-من که از اولش می دونستم

آناهیتا با حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفت

آناهیتا:چیو می دونستی

او را از روی خود کنار زدم و بر روی تخت نشست و با حالت تأسفی گفتم

-برای همین بود خواستگار رو نرسیده به در خونه می نداختی بیرون

آناهیتا:درست حرف بزن ببینم داری چی می گی

-چی باید بگم دیگه باید به نرگسی بگم دوتا بشکه بگیره

آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد و با حالت بهتی گفت

آناهیتا:بشکه برای چی



با اخمی نگاهش کردم و همانطور که سرم را تکان می دادم گفتم





-برای چی داره ...بدبخت مامان بابا چه آرزوهایی که برامون نداشتن

با اخمی از جایش بلند شد و دست به سینه رو به رویم ایستاد و با چشمان ریز شده گفت

آناهیتا:فیلمم کردی ستاره دیگه

با جدیت نگاهش کردم و نوچ نوچی کردم و گفتم

-برات متأسفم من به فکر توام... باید بگم سرکه هم بگیره

آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد

آناهیتا:این چرت و پرتا چیه داری واسه خودت می گی ...بشکه... سرکه

-خواستگاراتو از قلم انداختی

آناهیتا با نگاه مشکوک شده یک قدمی نزدیک آمد و گفت

آناهیتا:ستاره زر نزن درست حرف بزن ببینم داری چی می گی

محکم به پیشانی ام زدم و با تأسف گفتم

-خاک بر سرم کنن من فقط چهار پنج سال نبودم ... ای خدا چرا آخه این دختر

آناهیتا پر حرص جیغی کشید و پاش رو محکم به زمین ماننده بچه ها کوبید و گفت

آناهیتا:ستاره داری می ری رو اعصابم ها

-نوچ ...نوچ ..همجنس باز که هستی ... نفهمم که هستی ... اعصاب معصاب درست حسابی هم که نداری ... دیگه چه انتظاری می تونی داشته باشی ..باید برم پیش نرگسی و بهش بگم بره دوتا بشکه بگیره ...وقتی برای من خواستگار بیاد و تورو ببینن از همون در فرار میکنن می رن پس همون بهتر من و تو با هم باشیمو نرگسی ما رو تر...

هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که آناهیتا با جیغی که کشید به طرفم خیز برداشت

آناهیتا:ســــــــتاره!

با خنده پا به فرار گذاشتم و از اتاق خارج شدم ... نرگس جون از جیغ ما با ترس با دستکش های کفی و بشقا به دست از آشپزخانه خارج شده بود و با چشمان گرد شده نگاهمان می کرد ...خنده ی پر صدایی کردم و پشت مبل پریدم

آناهیتا:وایسا گیس بریده

همونطور که پشت مبل ایستاده بودم ابرویی بالا انداختم

-نه عزیز من به ایستم این گیسامو از دست می دم

آناهیتا:ستاره با زبون خوش بهت می گم بیا اینطرف

-اااا زبون دیگه ام مگه حالیت می شه

خنده ای کردم که آناهیتا با چشمان به خون نشسته از عصبانیتش نگاهم کرد ... نرگس جون که نگاهمان می کرد سرش را با تأسف تکان داد و دستکشهایش را خارج کرد و گفت

نرگس جون:چیه چتونه شما دوتا

همانطور که با خنده نگاهم به آناهیتا بود که با چشمانش برای خط نشون می کشید ...با خنده بلند گفتم

-و آنگاه آناهیتا خشمگین می شود

نرگس جون نگاهش را از من گرفت و نگاهش را به آناهیتا دوخت

نرگس جون:آناهیتا

آناهیتا با حالت زاری نگاهش را به نرگس جون دوخت و بر روی زمین نشست و محکم به سرش زد و گفت

آناهیتا:آخه خدا من چه گناهی توی درگاه تو کردم ... من بگم غلت کردم من بگم دیگه نمی رم سراغ این حیون ..من اگه بگم..

پریدم وسط حرفش و گفتم

-بگو چیز خوردم

آناهیتا با حواس پرتی حرفم را تکرار کرد

آناهیتا:من بگم چیز خوردم...

با گفتن این حرفش انگار که به خودش می آید با تعجب سرش را بالا میگیرد و نگاهم می کند که با دیدن ابرهای بالا رفته ام و خنده ی روی لبم ...محکم به دهانش می زند ...نرگسی که خنده اش گرفته سری با تأسف برای ما تکون می دهد و به آشپزخونه می رود .. آناهیتا جیغی می کشه ... با یک خیز از بالای مبل پریدم و جلوی دهانش را گرفتم

-هیــــس اژده ها همسایه ها می شنون

آناهیتا که حالا دستش به من رسیده بود موهایم را گرفت ... هنوز نکشیده جیغی کشیدم

-آناهیتا موهای نازنینم رو بکشی خودت رو مرده حساب کن

آناهیتا دستم را که بر روی دهانش گذاشته بودم را گازی گرفت و خودش رو روی من انداخت ... با چشمان گرد شده به اون که بالای من نشسته بود نگاه کردم و با جیغ گفتم

-هیولا بلند شو شکوندیم

ابرویی بالا انداخت

آناهیتا:جام خوبه شما راحت باش

-من ناراحتم حالا بلند شو لگنم شکست

آناهیتا خنده ای کرد ... با حرصی گفتم

-زهرانار به چی می خندی تو

آناهیتا:آخه من کجاشو روی لگن تو نشستم

خودمم خنده ام گرفته بود اما با جدیت نگاهش کردم و گفتم

-آناهیتا رژیم هم خیلی خوبه بگیری کسی بهت چیزی نمی گه

آناهیتا با اخمی نگاهم کرد و دستش را بالا برد که مشتی به بازویم بزند که... با صدای زنگ تلفن ..هر دو نگاهمان را به تلفن می دوزیم ...برای اولین بار توی این دو هفته ای که امده بودم ... این تلفن به صدا در آمده بود ...نرگس جون با اخمی از آشپزخونه خارج شد ...با دیدن ما در آن حالتچیزی بگوید که با زنگ تلفن فقط سرش را با تأسف تکان داد و به طرف تلفن به راه افتاد ... نگاهی به آناهیتا کردم که هنوز رویم نشسته بود و به نرگس جون خیره شده بود ... با اخمی به عقب هلش دادم که از رویم افتاد







-گمشو اونور جا خوش کرده واسه من

آناهیتا خنده ای کرد و رو به من و گفت

آناهیتا:ولی ستاره خوش به حال شوهرت چه حالی بکنه با تو

ابروییبالا انداختم و گفتم

-اونش دیگه به شوهرم مربوط تو فقط از من فاصله بگیر

روی مبل نشستم و نگاهم را به آناهیتا که با خنده کنارم می نشست چشم دوختم که نگاهم کرد و گفت

آناهیتا:یک وقت خجالت نکشی ها

-تو و مهتاب معلمین شما به من یاد بدین من می کشم

آناهیتا با ناراحتی نگاهم کرد ... آه از نهادم بیرون آمدد ... هنوز باورش برایم سخت بود که مهتاب رفته ...نگاهم را از چشمان غمگین آناهیتا گرفتم و به نرگس جون دوختم که با رنگی پریده با تلفن صحبت می کرد .. با تعجب از جای خودم بلند می شدم و به طرف نرگس جون راه افتادم که صدایش را شنیدم که گفت

نرگس جون:ارباب مهتاب...

با صدای فریاد مردی که از پشت گوشی به گوش رسید... با تعجب به طرف آناهیتا بر گشتم که پشت سرم ایستاده بود... با دیدن اخمش ...با ابرویی بالا رفته نگاهش کردم ...بار دیگر به طرف نرگس جون بر گشتم ...که دستی به صورت عرق کرده اش کشید

نرگس جون:ارباب باید بهتون بگم که...

آناهیتا دستش را به طرف سیم تلفن برد ... با یک حرکت تلفن را از برق کشید و تلفن نقش بر زمین شد ... با دیدن تلفن با اخمی به طرف آناهیتا بر گشتم که چیزی بگویم... اما جلوتر از انکه حرفی بزنم آناهیتا با چشمان به غم نشسته اش به طرف نرگس جون برگشت و گفت

آناهیتا:اصلا" به اون چه مهتاب کجاست... مگه نگفتم حق نداره به این خونه زنگ بزنه

نرگس جون با ناراحتی نگاهش کرد و گفت

نرگس جون:حق اونه که بدونه چه بلایی به سر مهتاب اومده

آناهیتا:اون هیچ حقی نداره ... نداره حقی.. دیگه مهتاب مرده ... مرده مهتاب

نرگس جونسرش را برگرداند تا ما شاهد گریه اش نباشیم... آناهیتا با هق هق گریه دستش را بر روی شانه ی نرگس جون گذاشت و گفت

آناهیتا:این ارباب شما کجا بود وقتی مهتاب روی تخت بیمارستان جون می داد کجا بود این ارباب بدونه مهتاب رو ک...

با فریاد نرگس جون آناهیتا سکوت کرد ... با هق هق ارومی که می کرد زل زد در چشمان نرگس جون

نرگس جون:تمومش کن اون شوهرشه حقشه بدونه

با شنیدن این حرف دردی در سینه ام پیچید ... نفس در سینه ام حبس شد ... تصویر حلقه ی مهتاب در نگاهم جان گرفت ... چشمانم را بستم ... صدای شوهر گفتن نرگس جون باز توی گوشم تکرار شد"اون شوهرشه حقشه بدونه"..نفسم را به سختی بیرون دادم و به ارامی گفتم

-پس شوهر کرده بود

با صدای من هر دوی آنها سکوت کردن... نه صدای هق هق آناهیتا شنیده می شد .. و نه صدای بغض دار نرگس جون... چشمامو باز کرد و نگاهم را به آن دو که با چشمان گرد شده نگاهم می کردن چشم دوختم ... پوزخندی روی لبم نشست و نگاهم را به طرف دیگر گرداندم و با صدایی که دلخوری از آن پدیدار بود گفتم ...

-چرا به من نگفتین

با ناراحتی نگاهم کردن ... باز همان پوزخند را زدم و بلند غریدم

-یعنی اینقدر منو از خودتون جدا می دونستین که حتی خبرم ند...

نرگس جون: نه اینطور نیست ستاره

با ناراحتی نگاهش کردم و بلند تر از قبل غریدم

-پس چطوره بعد از مرگ خواهرم من باید بدونم اون ازدواج کرده ...چــــــــرا نگفتین

نرگس جون سرش را به زیر انداخت

نرگس جون:چون مهتاب از ما خواست چیزی به تو نگیم

پوزخندم جایش را به خنده ی مسخره ای داد و غم را خانه ی تمام وجودم کرد... به آن دو پشت کردم و با صدایی که تمام ناراحتی ام را در ان ریخته بودم گفتم

-هفته دیگه من دارم از ایران می رم اگه خواستین می تونین باهام بیاین اگه نه هم...

نرگس جون وسط حرفم پرید و دستش را بر روی شانه ام گذاشت که دستش را پس زدم

نرگس جون:اینطور که فکر می کنی نیست

-آره کاملا" مشخصه ... اگه می خواستن منو جزئی از خودتون بدونین این چیزا مخفی نمی موند

به طرف اتاق راه افتاد که با صدای آناهیتا ...قدم ها یم می ایستاد و با دستان مشت کردم

آناهیتا:راه خوبی انتخاب کردی برای فرار

-من فرار نمی کنم ... دارم ازجایی که همه ی زندگیم رو از من گرفت می رم

آناهیتا با صدای بلندی به من نزدیک شد

آناهیتا:دروغ نگو ستاره ...من تورو می شناسم ... از روزی که مهتاب رفته ...پاتو توی اتاق کوفتی نذاشتی ... می دونی دلیلش چیه ...چون می ترسی

با اخمی به طرفش برگشتم و با اخمی نگاهم را خیره به چشمانش دوختم

-من از هیچی نمی ترسم

آناهیتا:چــــــرا تو می ترسی که در اون اتاق رو باز کنی اما مهتابی توی اون اتاق نبینی

دستی در موهایم کشیدم و نگاهم را از او گرفتم که بازویم را گرفت و مجبورم کرد که نگاهش کنم تا از درونم از اینکه مهتاب من را از خود نداسته بود را از چشمانم بخواند ... نگاه بی روحم را در چشمانش دوختم

آناهیتا:ضعیف نبودی ستاره ... تو که اینطور نبودی ...مهتاب ستاره ی ضعیف رو دوست نداشت

با آوردن اسم مهتاب عصبی دستانش را پس زدم و قدمی به عقب بر می داشتم و با صدای بلند رو به هر دوی آنها گفتم

-اگه مهتاب دوستم داشت از من پنهون نمی کرد ...فــهــمـــیــدین

پشتم را به او کرد ... قطره اشکی که از چشمانم سرازیر می شود را نبیند... آناهیتا نیز همانند من با صدای بلند گفت

آناهیتا:نگفت چــــون ننگه هرزگی بهش زدن

نرگس جون:آنــــاهیتا



با سرعت به طرف آناهیتا برگشتم ... باورم نمی شد که نرگس جون دست روی آناهیتا بلند کرده باشد ... آناهیتا با ناراحتی همانطور که دستش بر روی گونه اش بود نگاهم کرد ... با قدم های لرزان به ان دو نزدیک شدم و با صدایی که از بغض پر بود رو به آناهیتا و گفتم

-تو..تو چی گفتی

نر گس جون خواست حرفی بزند که دستم را بالا بردم و او را به سکوت دعوت کردم ...آناهیتا آهی کشید و گفت

آناهیتا:درست شنیدی به مهتاب پاکتر از گلت ننگ هرزگی زدن ... مردم همون روستایی که برای درس دادن بهشون رفته بود

نفس در سینه ام حبس شده بود ... این ممکن نبود مهتاب من پاک بود ... نگاه پر از خشمم را از آناهیتا گرفتم و به نرگس جون که همپای آناهیتا اشک می ریخت دوختم و گفتم

-این.. این چی می گه نرگسی ... اون مردم چرا همچین حرفی زدن ... مهتاب از چشماشم پاکیش مشخصه ... چطور می تونن همچین تهمتی روی خواهر من بزنن... مهتابی که حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسه

نرگس جون که دیگر طاقت ایستادن نداشت زانوهایش خم شد و بر روی زمین نشست

نرگس جون:مجبور بود ..مجبور بود

با قدم های لرزان خودم را به او رساندم و کنار پایش زانو زدم و دستش را در دستانم گرفتم و گفتم

-نرگسی چه اتفاقی برای مهتاب افتاده بود

نرگس جون:اونا مهتاب رو مجبور با ازدواج با ارباب کردن ..اونا باعثش شدن

دستهای لرزانش را از دستم خارج کردم و با تعجب نگاهش کردم و با صدای بلندی رو به آن دو و گفتم

-چـــــرا نمی گین چه اتفاقی اینجا افتاده

آناهیتا:می خوای بدونی

سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به آناهیتا دوختم ... مهتاب دستش را به طرفم دراز کرد

آناهیتا:با من بیا

دستم را در دستش گذاشتم و همراه او به طرف اتاق ها رفتم ... آناهیتا کنار اتاق مهتاب ایستاد که دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به عقب رفتم و نگاهم را به نرگس جون دوختم که هنوز همانجا نشسته بود و دستش را بر روی صورتش گذاشته بود

آناهیتا:تو که ترسو نبودی ستاره

بدون آنکه به طرفش برگردم با او می گویم

-باورش برام سخته آناهیتا

آناهیتا:وارد شو و بی گناهی مهتاب رو ثابت کن ستاره

سرم را به طرفش برگرداندم ... با دیدن آن چشمان غمگین قدمی به جلو برمی دارم که لبخندی بر روی لبانش می نشیند ... هر دو وارد اتاق می شویم ... باد سردی به صورتم می خورد ... چشمانم را می بندم ... می دونستم با باز کردن چشمانم باید رفتن مهتاب را باور کنم ... باید بدانم که مهتاب رفته اون هم برای همیشه ... آروم چشمامو باز کردم و به جای خالی اش در اتاق خیره می شوم ... بدون آنکه به اطراف نگاهی بیندازم ...خودم رابه پنجره می رسانم

آناهیتا:این ورقه ها رو نگاه کن

به طرفش بر می گردم که از توی کشوی تخت مهتاب ورقه هایی به طرفم گرفته بود

با قدمی خودم را به او می رسانم و ورقه ها را از دستش می گیرم ... همه ی ورقه ها از پزشک قانونی بود ... ضرب دیدگی دنده ها... کبودی بیش از حد ... با تعجب ورق را عوض کردم ... در آن هم همان چیزهایی بود که در ورقه اول نوشته شده بود ... به علاوه ی شکستگی سر ...

-اینا چیه ... مال کیه؟

آناهیتا تکیه اش را به دیوار می دهد و به رو به رویش خیره می شود و می گوید

آناهیتا:بخون ببین اسم کی نوشته

نگاهی به بالای صفحه انداختم ... با دیدین اسم مهتاب بختیاری ... ورقه ها از دستم افتاد و بر روی تخت نشستم ... اسم مهتاب که بر روی ورقه ها نوشته بود برایم چشمک می زد

آناهیتا:از آموزشگاه به ما اطلاع دادن که برای آموزشتون باید به یکی از روستاها بریم برای آموزش ... بدشانسی ما فقط یک نفر از ما می تونست بره یکی برای روستای پایین یکی برای روستای بالا ... مهتاب روستای پایین رو انتخاب کرده بود ... کاش هیچ وقت به اون روستا نمی رفتیم

بی توجه به داستانی که تعریف می کرد فریاد زدم

-کی این بالا رو سر مهتاب آورده

آناهیتا آهی کشید و رو به من و با ناراحتی گفت

آناهیتا:با رفتن مهتاب به اون روستا و با دیدن ظلمی که به مردم می کردن با خانواده ارباب دشمنی سر گرفت ... این دشمنی برای خانواده ارباب بد تموم شد برای همین ... پسر کوچک اون خانواده خواست به مهتاب تجاوز کنه که ....

با خشمی از جایم بلند شدم و به طرف آناهیتا خیز برداشتم که سرش را به پایین انداخته بود... یقه اش را گرفتم و گفتم

-چه بلایی به سر مهتابم آورده بودن آناهیتا

آناهیتا نگاهش را در نگاهم دوخت در نگاه او هم همان خشم ...همان نفرت را می دیدم ... غمی می دیدم که دلم را آتیش می زد

آناهیتا:نتونستم ازش محافظت کنم ستاره ... اونا مهتاب رو نابود کردن ... مادر ارباب مهتاب رو به باد کتک گرفت و اون رو مجبور با ازدواج با ارباب کرد ... اربابی که هیچی جز غرورش و خانواده اش براش مهم نیست هیچی

زانوهایم خم شد و خودم را بر روی زمین خم کردم ...حالا حرفای مهتاب برای معنا گرفته بود (مثل همیشه دیر کردی) آره دیر کرده بودم ... برای اینکه جلوی تهمت هارو بگیرم دیر کرده بودم...(دیر کردی ستاره خیلی دیر کردی ... خیلی اتفاق ها افتاد ..دلها شکست ...غم هم خونه ما شد ...اما تو باز هم دیر رسیدی که حامی سخت همیشگیم باشی و برای من بجنگی ) قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ....نبودم که بجنگم برات خواهری ... نبودم که غم رو ازت دور کنم (زجرم دادن و درد کشیدم ... اما کسی برای حمایتم نبود ).... چطور مهتاب زجر کشید و کسی برای حمایت اون نبود ... با خشمی از جابم بلند شدم و اشکهایم را با پشت دست پاک کردم ... حالا وقت ضعیف شدنم نبود ... حالا که تمام حقیقت را می دانستم ... نباید ضعیف می شدم

-باید تاوان تمام اون زجرهایی که مهتاب کشیده رو پس بدن

آناهیتا با تعجب نگاهم کرد ... با دیدن خشمی که در چشمانم بود قدمی به جلو برداشت .. که ورقه ها را از روی زمین برداشتم و آن را بر روی تخت پرت کرد

-باید همشون تاوان پس بدن تاوان تهمت ناپاکی که به مهتاب زدن

با صدای من نرگس جون وارد اتاق شد و با دیدن من و آناهیتا خواست چیزی بگوید که از کنارش گذشتم و به طرف در به راه افتادم ... مانتو و شال را از روی جالباسی برداشتم و بدون توجه به ... صدا کردن آن دو از خانه خارج شدم ... هنگام پایین اومدنم از پله ها نزدیک بود به زمین بیوفتم که خودم را نگه داشتم و وارد خیابان شدم .... با سوز سردی که به صورتم خورد به خود لرزید ...و شروع به دویدن کردم ... مکانم مشخص نبود و فقط می دویدم که خودم را آرام کنم ... ورقه های پزشک قانونی و نام مهتاب که بر رو آنها نوشته شده بود ... از جلوی چشمانم رد می شد.... خشم سرتا سر وجودم را گرفته بود و تنها حرفی که در گوشم تکرار می شد انتقام بود ... انتقام از کسی که باعث و بانی این اتفاق ها بود کسی که مهتابم را زیر خواروار خاک فرو برده بود .... تنها انتقام می تونست آرومم کنه فقط انتقام... انتقام از ارباب

از شدت دویدن به نفس افتاده بودم ... وارد کوچه که شدم ... خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم ... اما اینکه چطور وارد آن روستا و خانواده ارباب شوم هنوز برایم گنگ بود ... زن همسایه با دیدن من که نفس نفس می زدم تعجب کرد و به من نزدیک شد

همسایه:دخترم چی شده

دستم را تکیه به دیوار دادم و لبخندی زدم

-هیچی خانوم دویدم برای همین به نفس افتادم

زن همسایه لبخندی زد و دستش را بر روی شانه ام گذاشت

همسایه:کی برگشتی دخترم شنیدم توی همون روستا شوهر کردی

با چشمان گرد شده نگاهش کردم

-بله!

همسایه:مهتاب جون حالا اگه دعوتمون می کردی چی ازت کم می شد

لبخندی زدم... تازه متوجه سوتفاهمش شده بودم ... معلوم بود این یکی از همسایه های فضوله ... خواستم اون رو از سوتفاهمی که پیش اومده در بیارم که جرقه ای به مغزم زد رو به زن همسایه کردم و گفتم

-شما به من چی گفتین

زن همسایه با دیدن این حالتم دست از حرف زدن برداشت و با تعجب نگاهم کرد

همسایه:چی گفتم

-همون که گفتین شوهر کردم

همسایه:آهان گفتم چرا دعوتم نکردین

-نه قبلش چی گفتین

همسایه:شوهر کردی

-نه بعدش

زن همسایه با چشمان گرد شده نگاهم کرد ... می دونستم به عقل نداشته ام شک کرده بود خنده ای کردم که یکی به گونه اش زد

همسایه:مهتاب جون...

بدون اینکه اجازه بدم حرفش را کامل کند گونه اش را بوسیدم و دستم را بر روی زنگ گذاشتم .... سنگینی نگاه زن همسایه را بر روی خود احساس می کردم اما بی توجه به نگاهش با خوشحالی زنگ را گرفته بودم

آناهیتا:چته سر در آوردی

-آنی در باز کن زود باش

آناهیتا با شنیدن صدای شادم ... در را باز کرد از حالا می تونستم چهر ه ی پر از تعجب هر دوی آنها را تصور کنم ... با خوشحالی وارد واحد خودمون شدم و هر دوی آنها را صدا زدم .... با وارد شدنم در آنجا نگاهم به صورت پکر هر دوی انها افتاد ... با تعجب نگاهشان کردم و گفتم

-چیه چتونه

می دونستم که هر دو با دیدن تغییر رفتارم تعجب می کنن ولی نه اینقدر ... خواستم حرف دیگری بزنم که تلفن به صدا در آمد ... با ابرویی بالا رفته نگاهی به آن دو و به تلفن کردم

-نمی خواین جواب بدین

نرگس جون با ناراحتی نگاهم کرد که آناهیتا با پوزخندی رو به من و گفت

آناهیتا:برای شماست خانوم

با اخمی به رفتار آن دو نگاه کردم و به طرف تلفن راه افتادم ... و آن را جواب دادم ... با شنیدن صدای منشی ام که با انگلیسی اسم را گفت ... نگاهم را به آن دو دوختم

منشی: ستاره خانوم

-خودم هستم

منشی:خانوم ما بلیط شما رو برای روز پنج شنبه هفته ی دیگه اوکی کردیم

-پنج شنبه هفته دیگه

منشی:بله

نگاهم را به آن دو دوختم که با نگرانی نگاهم می کردن ... همانطور که نگاهم به ان دو بود به منشی گفتم

-کنسلش کنین فعلا" قصد بر گشتن ندارم............





برق شادی را در چشمان هر دوی آنها دیدم

منشی:ولی خانوم آقا پو...

اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و با اخمی گفتم

-تصمیم با منه پس من فعلا" نمی آم

با عصبانیت گوشی رو گذاشتم و رو به آن دو گفتم

-من باید این منشی رو در به در کنم به جای من تصمیم می گیره ... اینجور منشی ها هم نوبرن به والا

آناهیتا با خنده از جایش بلند شد و محکم در آغوشم گرفت ... خنده ی شادی بعد از دو هفته کردم و دستانم را دورش حلقه کردم

-وقتی می گم همجنس بازی نگو نه

آناهیتا با جیغی من را کنار زد و مشتی به بازویم زد

آناهیتا:لیاقت نداری دیگه

خنده ای سر دادم و لپش را محکم کشیدم

نرگس جون:موندن تو بی مورد نمی تونه باشه

به طرفش برمی گردم ... می دونستم اون جدیتی که در صداش هست انتظار از این می ره که من هم مانند خودش جدی باشم ... آناهیتا هم منتظر نگاهم می کرد که گفتم

-می خوام برای مهتاب زندگی کنم

جیغ خفه ی آناهیتا با اخم نرگس جون که راضی از تصمیم نیستن را پشت اخمم پنهان کردم ... نر گس جون از جایش بلند شد

نرگس جون:می دونستم موندنت بی منظور نمی تونه باشه

-من تصمیم رو گرفتم

نرگس جون:من به تو اجازه نمی دم که پاتو توی اون روستای کوفتی بذاری

لبخندی می زنم که آناهیتا با دیدن لبخند خونسردم خودش را بر روی مبل می اندازد ... قدمی به عقب بر می دارم و رو به ان دو و می گویم

-باید تاوان پاکی مهتاب رو پس بدن

پشتم را به آن دو می کنم و به طرف اتاق خودم راه می افتم ...

نرگس جون:ســــــتاره!

بی توجه به فریادش وارد اتاق می شوم و در را می بندم ... صدای آناهیتا را می شنوم که به نرگس جون می گوید

آناهیتا:شما ستاره رو می شناسین می دونین که کار خودش رو می کنه

از در فاصله می گیرم و با همان لبخند که خونسردی ام را نشان می دهد به طرف آینه راه می افتم ... نگاهی به خودم در آنیه می کنم و دستی به صورتم می کشم ... آخرش این دوقلو بودنمون به کارم اومد... دو دوقلوی همسان ...سیبی که دو نصف شده بودن ...فقط یک تفاوت بود اون هم رنگ چشمها ... چشمان مهتاب عسلی خالص بود ... اما چشمان من با عسلی بودنش ... رگهای قرمز رنگی هم در خودش داشت ... نگاهم را از آینه به حلقه ی روی میز می افته و به طرفش بر می گردم ... صدای مهتاب وقتی این حلقه را در دستم می داد در گوشم می پیچه وقتی که گفت "به جای من زندگی کن ستاره"

-به جای تو زندگی می کنم مهتاب و انتقامت رو از ارباب می گیرم

با نفرت حلقه را در دستم فشار می دهم و نگاهم را از پنجره به بیرون می دوزم ... به جز نابودی ارباب به چیز دیگری فکر نمی کردم ....باید انتقام مهتاب را از او می گرفتم

همه ی وسایل لازمه را در صندق عقب ماشین مهتاب گذاشتم و دستی به ماشین کشیدم ... ماشینی که روزی خواهرم در آن می نشست و حالا من به عنوان مهتاب پشت آن می نشستم ... با صدای نرگس جون که از اول صبح تا حالا غرغر می کردم به طرفش برگشتم

-باز چی شده نرگسی

نرگس جون با اخمی نگاهم کرد و رو به آناهیتا که در حال ترکوند آدمسش بود گفت

نرگس جون:به این بگو با من صحبت نکنه

آناهیتا رو به من کرد و گفت

آناهیتا:نرگس جون می گه باهاش حرف نزنی

با لبخندی تکیه ام را به ماشین دادم و گفتم

-به نرگسی بگو دلیلش چیه

آناهیتا رو به نرگس جون کرد

آناهیتا:نرگس جون ستاره می گه من چه غلتی کردم

مشتی به بازویش زدم و گفتم

-من کی همچین حرفی زدم

آناهیتا با اخمی بازویش را ماساژ داد و رو به نرگس جون کرد ... نرگس جون با همون اخم رو به آناهیتا گفت

نرگس جون:بهش بگو می خوای بری اونجا چی بگی ... نمی گن مهتاب اینطور نبود ... نمی گن توی وحشی با مهتاب خیلی متفاوتی

آناهیتا:باشه حالا می گم

آناهیتا با لبخندی رو به من کرد

آناهیتا:نرگس جون می گه ... توی از خدا بی خبر ... توی وحشی ... توی دیونه ...چطور خودت رو با مهتابی که فرشته بود می خوای جا بدی ... توی که ابلیسی از ریخت و قیافه ات می ریزه

-هووووی درست صحبت کنا

ایندفعه نوبت نرگس جون بود که مشتش را مهار بازوی او بکند ... با خنده نگاهی به آناهیتا کردم

آناهیتا:زهرمار ... کوفت ... اصلا" این تو این نرگسیت به من چه خودمو انداختم وسط شما

من و نرگس جون هر دو خندیدم و به او که در ماشین می نشست نگاه کردیم... آناهیتا دست به سینه همانطور که آدامسش را می جوید با اخمی نگاهش را از ما گرفت ... نگاهی به نرگس جون انداختم که صورتش از اخم چند لحظه پیش خبری نبود ... به او نزدیک شدم و دستش را گرفتم

-من به کاری که می خوام بکنم ایمان دارم نرگسی

دست دیگرش را بر روی دستم گذاشت و با ناراحتی نگاهم کرد

نرگس جون:منم به تو ایمان دارم گلم .. اما انتقام راهش نیست

سرم را به زیر انداختم و فشاری به دستش وارد کردم

-اینطور آروم می شم

با آهی که کشید پی به نگرانیش بردم .. فشار خفیف دیگری به دستش وارد کردم و نگاهم را در چشمانش که بی شباهت به چشمان بابا نبود دوختم و با اعتمادی که همیشه در خودم سراغ داشتم گفتم

-نمی زارم حق خواهرم بی خودی ضایع بشه نرگسی ... می دونم راهی که می خوام برم شاید اشتباه باشه ... اما برای آروم کردن خودم و به خاطر قولی که به مهتاب دادم که به جایش زندگی کنم ... باید این کار رو بکنم

نرگس جون نگاهی به چشمانم کرد و دستی به گونه ام کشید و بدون حرفی از کنارم گذشت و سوار ماشین شد ... با دو نفس عممیقی که کشیدم ... همه ی ناراحتی ها را رها کردم و سوار ماشین شدم ... آناهیتا نگاهی به ساعت مچی اش کرد و سرش را تکان داد

آناهیتا:فکر کنم نصف شب برسیم روستا

لبخندی زدم ...که آناهیتا دستش را به سمت آسمون دراز کرد

آناهیتا:خدایا من بنده ی خوبتم هوامو داشته باش که امیدی به این نیست ما رو سالم به اونجا برسونه

خنده ای می کنم و رو به نرگس جون و می گویم

-دلت پرواز می خواد نرگسی

با این حرف بدون آنکه منتظر حرف آن دو بمانم ماشین را از پارکینگ خارج کردم و با صدای بد لاستیک های ماشین ماشین را به مقصد به حرکت در آوردم







آناهیتا





چند ساعتی بود که توی راه بودیم ... نرگس جون به خواب عمیقی رفته بود و انگار خیالش بابت همه چی راحت شده بود ... اما من هنوز نگران رفتار ستاره بودم ... نگاهم را به اون که پفک می خورد دوختم و لبخندی زدم

-نمی شه این زهرماری رو نخوری حالا

با اخمی نگاهش را از جاده گرفت و نگاهم کرد ... انگار که توهینی کرده باشم با دهان پر گفت

ستاره:تو بیجا می کنی به پفک می گی زهرماری



خنده ای می کنم که با لبخندی بار دیگر نگاهش را به جاده می دوزد... همونطور که یکی از دستاش به فرمان ماشینه ... دستش دیگرش رو به طرف بسته پفک می برد و با لذت یک دانه ی آن را در دهانش می گذارد ... خنده ی بلند تری سر می دهم که او هم همراهیم می کند

-انگار از آمازون اومدی ..مگه اونجا پفک نداشت

ستاره:نه جــــون آنی اونجا همه اش چیپس داشت ... این مردم ایطالیا هم که چیپس خوراکشون بود ولی جدا از شوخی هیچی پفکای ایران خودمون نمی شه

همانطور که با دهانی پر صحبت می کرد سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم

-هنوز همون دختر بچه ی شکمویی

با خنده ی شادی که سر داد ... لبخندی زدم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم ... می دونستم پشت این همه خنده و شادی ... یک غمی هست ... مهتاب خیلی برای ستاره عزیز بود ... ستاره ای که هیچوقت نمی شکست ... آن روز زیر باران شکستنش را دیدم ... شکستن کسی که با تمام غمی که داشت باز هم پابرجا بود .... می دانستم آن لبخندهایش هم برای من و نرگس جون هست

ستاره:اه!

با صدای بلند و ناراحتش با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم

-چیه چی شد ؟

با ناراحتی به پلاستیک خالی از پفک نگاه کرد و گفت

ستاره :پفکام تموم شد

با چشمان گرد شده نگاهش کردم و بعد از هلاجی کردن حرفش یکی به سرش زدم

-یعنی خاک بر سرت ستاره گفتم حالا چی شده

ستاره:چــــــی شده ... چـــــی شده ... مگه نمی بینی پفکام تموم شد من به شما گفتم بیشتر بگیرین ولی شماها باز به حرف من گوش ندادین

-اندازه ده نفر پفک و چیپس گرفته بودیم

با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفت

ستاره:واقعا" پس چرا من احساس می کنم دوتا بیشتر نخوردم

-ســـــــــتاره

با جیغی که کشیدم ستاره به خنده افتاد ... با حرصی نگاهش کردم که با پس گردنی که به سرم خورد به طرف عقب برگشتم ... نرگس جون همانطور که خمیازه می کشید گفت

نرگس جون:زهرمار توی خواب زهره ام ترکید

ستاره همانطور که با صدای بلند می خندید به طرف ما برگشت که نرگس جون اخمی کرد و گفت

نرگس جون: تو یکی ببند گاله رو و نگاهت به جلو باشه مارو به کشتن ندی

ستاره با این حرف نرگس جون لبخندی زد و نگاهش را به رو به رو می دوزد ... نرگس جون همانطور که با لبخندی او را نگاه می کند چشمانش را می بندد و اجازه اعتراض را از من می گیرد... با اخمی دست به سینه در جایم می شینم که ستاره لپم را می کشد و می گوید

ستاره:چی شد گوگولی

نرگس جون:خـــــفه

با صدای نرگس جون هر دو به رو به رو خیره می شویم و ریز شروع به خندیدن می کنیم ... با آهی نگاهم را از پنجره به بیرون می دوزم و به آن زمانی برمی گردم که بابا شهاب و مامان سرمه من را به خانه شان آوردن .. خانه ای که نه از محبت مادر پدر کم داشت و نه از محبت خواهر و یا حتی برادر ... از موقعه ای که خودم را شناختم بابا از من دوری می کرد و هیچ مادری را کنار خود نداشتم شاید به خاطر اینکه فرصت نمی کرد از دوستاش جدا بشه و به دختر یکی دونه اش سر بزنه ... بعد از مرگ بابا مامان برای همیشه من را از زندگیش بیرون انداخت و این شد که من وارد خانواده بختیاری شدم و از آناهیتا اسفندی به اناهیتا بختیاری تبدیل شدم ... اولین روزهایی که بابا شهاب دستم را در دست مهتاب گذاشت فهمیدم دیگه من هم خانواده ای دارم و می تونم زندگی کنم ... اما از ستاره همیشه نفرت می دیدم تا اون روزی که از پله ها پایین پرتم کرد و بابا شهاب او را در کتابخانه زندانی کرد ... خودم را باعث بانی تمام این اتفاق ها می دانستم ... برای همین برای معذرت خواهی از ستاره وارد کتابخونه شدم ... رو به روی ستاره ایستادم خواستم حرفی بزنم که ستاره بدون اینکه اجازه حرفی را به من بدهد من را در آغوش گرفت و محکم به خودش فشرد ... هنوز صدایش در گوشم بود که گفت

-هیـــــس خواهری از این به بعد تنها نیستی منو مهتاب هستیم

اون با آن سن و سالش دنیای اطرافش را شناخته بود و مثل یک حامی همیشه هوای من و مهتاب را داشت مثل یک پسر اجازه نمی داد که کسی به ما نزدیک شود یا حتی صدمه ای به ما برساند ...شاید دلیل اینکه بابا شهاب از ستاره خواسته بود مواظب ما باشد همین بود ... می دانستم که مهتاب ضربه ی بزرگی برای او بوده است ... او قول محافظت مهتاب را داده بود اما با این اتفاقها هیچ کاری از دست او بر نیامده بود جز اینکه برای آرامی وجدان خود از ارباب انتقام بگیرد

بار دیگر نگاهم را به او می دوزم که بی خیال از همه جا فقط با اخمی به جاده خیره شده بود ... از این همه آرامش و خونسردی اش می ترسیدم چون می دانستم پشت این خونسردی طوفانی در انتظار است ... و من از همان می ترسیدم

-من می ترسم ستاره

با لبخندی به طرفم برگشت و با چشمکی رو به من گفت

ستاره:ترس خوبه یک زره اون چربیهای بدنت هم آب می شه

با اینکه می دونست به وزنم حساسم باز برای حرص دادن من همچین حرفی زده بود بیشتر عصبی شدم و گفتم

-آخه ترس من چه ربطی به چربی داره

ستاره:نــــــداره

-نه که نداره پرو

صورتم را با حالت قهر به طرف پنجره برگرداندم که گقت

ستاره:حالا قهر نکن یک سوال ازت می پرسم درست جوابم رو بده

با صدای جدی اش به طرفش برگشتم و نگاهش کردم که با اخمی به رو به رو خیره شده بود-چه سوالی؟



ستاره همانطور با جدیت گفت

ستاره:ببین می خوام درست اینجا نگاه کنی و سوالی ازت می پرسم درست جواب بدی

به حرفایش گوش کردم و نگاهم را به جاده دوختم و سرم را تکون دادم

-باشه

ستاره:ببین درست

نگاه دقیقم را به اطراف دوختم و گفتم

-خوب سوالتو بپرس

ستاره:اینور مغازه ای رستورانی چیزی نزدیک نیست پفکی اسنکی چیزی بگیریم گشنمه

در بهت حرفش بودم که به خودم آمدم و با عصبانیت ساختگی به طرفش که می خندید برگشتم

-زهرمار دیونه

سرم را برگردوندم و از شیطنتش لبخندی روی لبم نشست ... می دونستم برای منحرف کردن فکرم از ترسیدنم آن حرف را زده بود ... با همان لبخند دست به سینه نشستم و چشمانم را بستم





ستاره





یک نفس به طرف مقصد رونده بودم از خستگی کمرم به درد امده بود نگاهی به آن دو کردم که ...بی دغدغه و آرام خوابیده بودن لبخندی زدم ... مثلا" باید راه را به من نشان می دادن ...خدا را شکر که روی این تابلو ها رو می خوندم ...یعنی حالا ناکجا آباد بودیم .. نگاهم را بار دیگر به آن دو دوختم... از اول راه که این نرگسی به خواب رفته بود و این آناهیتا هم رفیق نیمه راه دیگه نتونسته بود چشمانش را باز نگه دارد و آن را بسته بود ... با دیدن مغازه ای یا همون دکه ای که کنار جاده بود ماشین را به گوشه ای هدایت کردم و پیاده شدم ...پیرمرد با دیدنم با تعجب نگاهم کرد که لبخندی زدم

-ســــلام آقا

پیرمرد سرش را به عنوان سلام تکان داد اما هنوز تعجب از چشمانش پیدا بود ... نگاهی به دکه اش کردم که جز سیگار چند بسته پسته و چند پسکویت و یک بسته پفک بیشتر نداشت ... همانقدر که برای سیر شدن بود را خریدم و پول را حساب کردم که پیرمرد گفت

پیرمرد:خانوم معلم

با تعجب به طرفش برگشتم ... و با ابروی بالا رفته نگاهش کردم

-با من بودین

پیرمرد باز هم با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سرش را به زیر انداخت ... پولها را به طرفم گرفت

پیرمرد:ما از شما نمی تونیم این پولهارو قبول کنیم

قدمی نزدیک شدم و گفتم

-چرا؟

پیرمرد با صدای لرزان رو به من کرد و گفت

پیرمرد:اینجا مطعلق به ارباب و خانواده اش هست پس این وسایل رو مال خودتون بدونین خانوم معلم

با آوردن اسم ارباب اخمهایم در هم رفت و به او نزدیک شدم ... فهمیده بودم او مرا با مهتاب اشتباه گرفته است و من همین چیز را می خواستم ... پولها را به طرفش گرفتم و گفتم

-این مال شماست و حق شما ... نه من و نه ارباب نمی تونیم از شما بگیریم

از او فاصله گرفتم و با وسایل در دستم سوار ماشین شدم ... و ماشین را به راه انداختم ...غرغر کنان نگاهی به جاده ی تاریک کردم ... پس به روستا رسیده بودم ...نگاهی به خاکی کردم ... از دور می شد چند چراغ را دید ... به نزدیکی روستا که رسیدم ماشین را گوشه ای پارک کردم و پفک را از زور گشنگی از روی داشبورد برداشتم و با لبخندی شیطانی نگاهم را به آن دو دوختم و پفک را بین دستانم قرار دادم و با یک حرکت دستانم را محکم به بسته ی پفک کوبیدم و صدای ....بـــــــوب در ماشین پیچید و آن دو هرسان از خواب پریدن

آناهیتا:تــــرکــــید

با خنده نگاهش کردم و گفتم

-چی ترکید

با این حرفم نگاهم کرد و با دیدن پفک در دستم اخمی کرد ... پس گردنی که نرگس جون به سرم زد هم خنده ام را بند نیاورد ..آناهیتا خمیازه ای کشید و به رو به رو خیره شد که یک دانه پفک را دهانم گذاشتم

-ببند دهنتو مگس می ره توش

و شروع به جویدن پفکم کردم که آناهیتا بسته ی پفک را از دستم گرفت و مشتی به بازویم زد

آناهیتا:رسیدیمهمانطور که با دلخوری نگاهم را به پفک دوخته بودم سرم را تکون دادم

-آره

نرگس جون که عقب نشسته بود به خنده افتاد ...من و آناهیتا با تعجب به طرفش برگشتیم که گفت

نرگس جون:نمیری دختر همچین نگاهتو به این پفک دوختی انگار چیز با ارزشی رو ازت گرفتن

خنده ای کردم و راست نشستم که آناهیتا دانه ای پفک را در دهانش گذاشت

آناهیتا:پس چرا حرکت نمی کنی

صورتم را در هم جمع کردم و پفک را از او گرفتم و گفتم

-اه حالمو بد کردی

اخمی کرد خواست چیزی بگوید که دستم را بر روی دهانش گذاشتم

-و اینکه آخه خواهر من من تا همینجاشم که اومدم به برکت این تابلو ها بوده بقیه اش رو که نمی دونم کجاست و کجا برم

آناهیتا سرش را تکان داد که دستی از عقب جلو آمد و پفک را از دستم گرفت ... از آینه نگاهی به نرگس جون کردم و گفتم

-نرگسی شما هم بله

نرگس جون:دختر خوب نیست واست توی این سن چاق بشی

آناهیتا به خنده افتاد و به طرف نرگس جون برگشت

آناهیتا:همچین می گین انگار خودتون چند سالتونه

نرگس جون دستی به شالش کشید و رو به او گفت

نرگس جون:ای ای دخترم چهل و شش سال هم شد سن هم شد سن... آخه اگه مثل شما بیست پنجی ... بیست چهاری بودم حالا می شد گفت چیزی

آناهتیا خنده کرد و رو به من چشمکی زد و گفت

آناهیتا:می بینی منظورش اینه که باید قدر خودمونو بدونیم

خنده ای کردم خواستم چیزی بگویم که چشمم را به دودی که از یکی از خانه ها بیرون می آمد دوختم و گفتم

-ببینم امروز چهار شنبه سوریه احیانن

هردو با هم یکصدا گفتن:نه!

با لبخندی نگاهشان کردم و گفتم

-پس این دودی که از این خونه می آد بیرون چیه

آناهیتا نگاهم را دنبال کرد و گفت

آناهیتا:چیزی نیست حتما" دارن نونی چیزی درست می کنن

با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و با شادی گفتم

-ای جونم یعنی نون تنوریا

آناهیتا با لبخندی سرش را تکان داد که نرگس جون همانطور که پفک می خورد گفت

نرگس جون:آره همون نون های گرمی که از این پنیر بسته ای ها هست بزنی روش نعنا سبزی بذاری لاش با یک چای شیرین و هندونه بزنی بخوری آخ چه حالی بده

با خنده نگاهمان را به او دوختیم ... اشتهایم را بد تحریک کرده بود و صدایش در آورده بود

-نرگسی می خوای خودم بخورمت دیگه

نرگس جون خنده ای کرد و نگاهش را به رو به رو دوخت و با رنگی پریده رو به من و گفت

نرگس جون:این ...این آتیش نیست

با تعجب نگاهش را دنبال کردم و با دیدن آتیشی که از همان خانه بیرون می آمد از ماشین پیاده شدم ...صدای هم همه ی مردم و جیغ زدن های شخصی به گوش می رسید ... با پیاده شدن من آن دو نیز پیاده شدن

آناهیتا:ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه

قدمی به جلو برداشتم که نرگس جون جیغی کشید

نرگس جون :ستـــــاره کجا می ری



بی توجه به نرگس جون ... به طرف مردمی که جمع شده بودم یا با عجله خودشان را به مکان حادثه می رساندن رساندم ... نگاهم را به شعله های آتش که از خانه بیرون می آمد دوختم و زیر لبم گفتم

-چرا کسی آتیش رو خاموش نمی که

با صدای داد پسری به طرفش برگشتم که چند نفر دستش را گرفته بودن

پسر:بـــــذار برم.... خواهرم ... خواهرم هنوز اون توه

با چشمان گرد شده به او نگاه کردم و نگاهم را بار دیگر به خانه دوختم... یعنی کسی توی این آتیش زنده مونده ... نگاهی به مردم کردم که هیچکدام برایخاموش کردن آتش سعی نمی کردن ... باز هم داد پسر نگاهم را خیره به او کرد

پسر:آقــــــاجون .... بذار کمکش کنن ... اون هنوز زنده است

مرد که با خونسردی تکیه اش را به دیوار داده بود پوزخندی زد و با لذت به آتش نگاه کرد و گفت

مرد:بذار بمیره یک نون خور کم تر

پسر:آقاجون بی انصاف نباش .... ولم کنین ناجونمردا ولم کنین

با صدای فریاد دختری که برادرش را صدا می زد...با عصبانیت دستانم را مشت کردم ... و به مردم که بی خیال ایستاده بودن نگاه کردم ....پسر با گریه رو به دوستش که بازویش را گرفته بود کرد و با ناله گفت

پسر:احمد اون توه بذار برم بیارمش

باز هم صدای دختر که دادشش را صدا می زد خشمم را بیشتر کرد

دختر:فـــــرهــــاد ... داداش

پسر به زانو نشست و همانطور که به خانه نگاه می کرد نالید

پسر:نامردا کمکش کنین

با اخمی نگاهی به جمع کردم که آنها را نیز خونسرد نظاره گر دیدم ... قدمی برداشتم که بازویم کشیده شد

آناهیتا:بیا بریم

بازویم را از دستش خارج کردم و با اخمی گفتم

-چرا کسی کمک نمی کنه

آناهیتا با پوزخندی نگاهی به آن همه مردم که جمع شده بودن کرد گفت

آناهیتا:دختر برای اینها ارزش نداره چه زنده بمونه برای اینها همون مرده حساب می شه

با اخمی نگاهشان کردم که با یک خیز پسر از دست آنها فرار کرد و خودش را در خانه انداخت ... با وارد شدن پسر در خانه ... هم همه ی مردم زیاد شد و هر کس چیزی می گفت ... با فریادی رو به آنها کردم

-برید آب بیارید

همه با تعجب و بعد با اخم نگاهم کردن که باز رو به آنها گفتم

-گفتم گمشین برین آب بیارین این آتیشو خاموش کنین

همان مرد که پسر آقا جون صدایش می زد گفت

مرد:خانوم معلم شما دخالت نکنین بهتره

حالا صدای داد هر دوی آنها را از داخل می شنیدم با خشمی به طرف مرد برگشتم و گفتم

-مردیکه اونایی که توی اون خونه دارن می سوزن بچه هاتن

شانه اش را بی تفاوت بالا انداخت و خندید

مرد:بذار بمیرن دختر که واسم نون نمی شه پسرم بزار بمیره تا دوباره برای کمک این گیس بریده نره

تفی جلوی پایش انداختم که با خشم نگاهم کرد

-حیف اسم پدر که به توی حیون بگن

قدمی نزدیک شد خواست حرفی بزند که نرگس جون دستم را گرفت ... دستم را از دستش خارج کردم و رو به آن مردمی که فیلم سینمایی می دیدن کردم و با دادی گفتم

-یعنی همینقدر بود مردونگیتون

رو به دوست پسر که با نگرانی به خانه نگاه می کرد کردم و گفتم

-به تو هم می گن دوست

یکی از مردها جلو آمد و رو به من و گفت

-خانوم خودش آتیش روشن کرده ما هم نمی تونیم خاموش کنیم

اخمی کردم:چرا؟

پدر پسر پوزخندی زد و گفت

-چون نمی خوام آتیش خاموش بشه

نگاهی به دوست پسر کردم که پسر سرش را زیر انداخت .... باز جیغ و داد آن دو که در آن خانه می سوختن بالا رفت حالا زن ها هم به ما اضافه شده بودن ... با نگرانی به خانه نگاه کردم که نگاهم به کت همان پسر افتاد ... معلوم بود از پوست بره استفاده کرده... با عجله به او نزدیک شدم ... باید یک کاری می کردم ...

-کتت رو دربیار

با تعجب نگاهم کرد که اخمی کردم

-باید کمکشون کن ... کتت رو در بیار

پسر با تعجب کتش را در آورد ... که اخمی کردم و کت را از دستش گرفتم و رو به او گفتم

-فکر می کنی حالا همین دوستی که برای خواهرش توی آتیش پریده برای تو هم می پره؟



پسر شرمنده سرش را به طرف خانه دوخت و گفت-فرهاد خیلی مردتر از این حرفاست

به طرف آتیش به راه افتادم که صدای جیغ آناهیتا و نرگس جون بلند شد

آناهیتا:چکار می کنی دیونه ؟

نرگس جون:کجا می ری؟

نگاهم را به آن دو دوختم که با نگرانی نگاهم می کردن و با عصبانیت غریدم

-وقتی این مردم هنامرد و بی وجدان نمی تونن کاری کنن نمی تونم دست به سینه به ایستم و بذارم دو نفر این تو کباب بشن

نگاهم را به مردم دوختم که با غضب نگاهم می کردن ... قدمی به طرف خانه برداشتم که همان پسر جلو آمد ... رو به او کردم و گفتم

-گمشو برو کمک بیار ... یکی باید این آتیش کوفتی رو خاموش کنه

سنگینی نگاه همه را روی خودم احساس می کردم ... بی توجه به آن نگاها و داد و فریاد آناهیتا و نرگس جون وارد خانه شدم .... همه جای خانه را شعله های آتیش در بر گرفته بود .... با شنیدن صدای سرفه ای به آن طرف رفتم که از بالا ی سرم تیکه چوبی که در حالا آتیش گرفتن بود جلویم افتاد ... با ترس یک قدم به عقب رفتم که باز صدای سرفه شنیده شد ... با عزمی جمع به طرف صدا رفتم که پسر را که خواهرش را در آغوش گرفته بود دیدم ... با عجله خودم را به آن دو رساندم و کت را بر روی شانه ی دختر انداختم که هر دوی آنها با سرفه های پی در پی به طرفم بر گشتن ... شال گردنم را از دور گردنم خارج کردم و به دختر که سرفه هایش خش دار و زیاد شده بود دادم و گفتم

-بیا بگیرش جلو دهنت

دختر با ترس خودش را به برادرش چسپاند که نگاهم را به پسر دوختم

-بهش بده باید زودتر از اینجا بریم بیرون

با منفجر شدن چیزی از کنارم ... جیغ من و دختر بالا رفت که پسر دستم را گرفت و با چشمان وحشت شده اش رو به من گفت

پسر:اول... اول... خواهرم رو ببرین بیرون ...

-همه با هم می ریم

پسر سرش را چند بار تکان داد و همانطور که سرفه میکرد ... شال گردنم را به دهان خواهرش نزدیک کرد و با ناراحتی نگاهم کرد و گفت

پسر:تورو خدا خواهرم سالم بیرون برسه خیالم راحت تره

با ناراحتی نگاهش کردم و با یک لبخندی که برای دلش بود سرم را تکان دادم و دست خواهرش را گرفتم ... که خواهرش با ترس دستم را پس زد و با گریه در آغوش برادرش فرو رفت ...فرهاد همانطور که سرفه می کرد خواهرش را به خود فشرد

فرهاد:مهتابم برو بیرون من هم می آم

با شنیدن نام مهتاب دستانم شل شد ... و غمگین تر از قبل نگاهم را به آن دو دوختم که همان دختر گفت

-باهم می ریم داداش

شعله های آتیش بالا تر می رفت و نگرانی ام بابت آن دو بیشتر می شد ... صدای داد و فریاد را از بیرون می شنیدم ولی بی توجه به آنها دست هر دوی آنها را گرفتم و گفتم

-اینجا وقتش نیست ... چند دقیقه دیگه ممکنه این خونه رو سرمون خراب بشه

هر دو نگاهشان را به اطراف چرخواند و با تصدیق حرفم از جایشان بلند شدن .... نگاهی به پسر کردم که لنگان لنگان راه می رفت و گفتم

-پات چی شده

فرهاد:یکی از تیکه چوب ها افتاد روی پام

دود سیاه تمام خانه را گرفته بود و من را نیز به سرفه انداخته بود ... زیر بغل فرهاد را گرفتم که قدم هایش با ما هم قدم شود و مهتاب را به جلو راهنمایی کردم

-برو عزیزم ... مواظب هم باش

سرش را تکان داد که یکی از پنجره ها به دلیلی بخاری که در خانه ی بسته پیچیده بود ترکید ... به موقعه مهتاب را به خود چسپاندم و او را که از ترس خودش را به من چسپاند تکان دادم که گریه را سر داد ... خنده ی زورکی کردم و گفتم

-اینطور مواظب بودی مهتاب کوچلو

با لحن آرامم سرش را بالا گرفت و نگاهی به برادرش که از درد اخمهایش در هم رفته بود کرد

مهتاب:فرهاد

فرهاد لبخندی به او زد که مهتاب را به جلو هل دادم ... نگاهم را به فرهاد انداختم که همانطور که سرفه می کرد ... چشمانش خمار تر می شد ... با رسیدن به در خانه مهتاب را به بیرون هل دادم که وقت خارج شدن من و فرهاد چوپ بزرگی از آتیش بین ما افتاد و راه رفتن را برای ما صد کرد ... فریاد مهتاب که برادرش را صدا می زد بین سرفه های خشک فرهاد گم شد و فرهاد بی حال کنار پایم افتاد

مهتاب:فــــــرهــــاد ... داداش ...

به طرف فرهاد خم شدم و نگاهش کردم ... نفس هایش کند شده بود ... دود سیاه همه جای خانه را گرفته بود ... و راه نفس کشیدن را سخت کرده بود ... به اطرافم نگاه کردم چیزی جز آتش دور برم به چشم نمی خورد نه راهی برای بیرون رفتن نه حتی چیز دیگری

آناهیتا:خــــواهرم اون تو مونده یکی کمک کنه

با شنیدن صدای بغض دارش ... بلند شدم و داد زدم

-آناهیتا!

آناهیتا با شنیدن صدایم سکوت کرد و با صدای بلند گریه اش قلب غمگینم را غمگین تر کرد ... به طرف فرهاد برگشتم که تکان نمی خورد .... سرم را بر روی سینه اش گذاشتم ... ضربان قلبش خیلی کند شده بود بلند شدم و فریاد زدم

-یـــــکی یه راهی باز کنه

با این حرفم باران شروع به باریدن کرد و صد آتیشی که جلویم بود با کمک دوست فرهاد احمد شکسته شد .... با خوشحالی به طرف فرهاد برگشتم ... که با دیدن جسم بی جانش به طرف احمد بر گشتم و غریدمجنب بیاریمش بیرون

هر دو به طرف فرهاد رفتیم و او را از روی زمین بلند کردیم و او را خارج کردیم .... نگاهم را برای دیدن مهتاب چرخواند که بعد از دیدن او در آغوش آناهیتا خیالم راحت شد ... با غضبی به مردمی که در بهت بودن نگاه کردم همانطور که با تأسف سرم را برایشان تکان می دادم به طرف فرهاد برگشتم ... نرگس جون بالا سرم آمد و با ناراحتی و اشک نگاهم کرد که گفتم

-نرگسی حالا وقتش نیست

گلویم از دودی که خورده بودم می سوخت ... خم شدم روی فرهاد و چند بار به صورتش زدم ... اما باز تکانی نخورد ... دکمه های لباسش را باز کردم که داد پدرش به هوا رفت

پدر فرهاد:چکار می کنی خانم

با غضب نگاهش کردم که نگاهم به نگاه پر تعجب مردم افتاد ... بی توجه به آنها کارم را ادامه دادم و شروع به ماساژ دادن قفسه سینه اش کردم که پدر فرهاد دستم راگرفت

پدرفرهاد:دست کثیفت رو از رو پسرم بردار

با خشمی به عقب راندمش و با صدای بلندی رو به او و گفتم

-خـــــفه شو و گمشو کنار

با مشت محکم به سینه فرهاد زدم

-فرهاد ... فرهاد

اما تکانی نخورد بار دیگر کارم را تکرار کردم ... نم نم باران باعث شده بود تمام لباسهایم به تنم بچسپد ... احمد با گریه نگاهی به من کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد که اخمی کردم و محکم تر به سینه فرهاد زدم

-بــــــلند شو پسر ... توی دار دنیا خواهرت فقط تورو داره

فشاری به قفسه سینه اش وارد کردم که مهتاب بالای سر فرهاد نشست و با حالت شوکی او را نگاه کرد... این حالت را می شناختم حالت خودم بود وقتی مهتاب دست بی جانش از بین دستانم شل شده بود .... با عصبانیت به طرف آناهیتا برگشتم

-بیا اینو بلند کن

به جای آناهیتا پدر فرهاد جلو اومد که با عصبانیت رو به او کردم و گفتم

-دستت به این دختر بخوره دستت رو می شکونم

پدر فرهاد با اخمی نگاهی به من و به دخترش کرد ... نگاهی به فرهاد کردم و به طرفش خم شدم ... دهانش را باز کردم و دهان خود را بر روی دهانش گذاشتم و به او نفس مصنوعی دادم باز هم... با صدای فریاد پدر فرهاد دست از کارم بر نداشتم

پدر فرهاد:خــــــانوم مــــعلم

صدای استغفرا... و لا ال.... مردم را نشنیده گرفتم و بار دیگر کارم را تکرار کردم و قفسه سینه اش را ماساژ دادم

-پسر مگه تو چقدر دود خوردی

دیدگاهم تار می شد و خودم بابت دودی که در گلویم بود ... و غذایی که نخورده بودم ... ضعف داشتم ... بار دیگر کار قبل را تکرار کردم و با تنفس مصنوعی محکمتر از قبل به سینه اش زدم ..و فریاد زدم

-نفس بکش لعنتی

فرهاد ...با سرفه نفسش را بیرون داد و با دادش که خواهرش را صدا می زد لبخندی را بر روی لبانم نشاند

فرهاد:مـــــهتاب

مهتاب با دیدن چشمان باز برادرش گریه سر داد و خودش را در آغوش او انداخت که بی حال کنار فرهاد افتادم ... صداها گنگ به گوشم می رسید ... با صدای شیهه ی اسب ... چشمانم را بستم و بی توجه به داد و فریاد اطراف به خواب عمیقی فرو رفتم



وی ماشینی نشسته بودم ... ماشین ناآشنایی که بوی سیگار در آن پیچیده بود ... همان موقعه در راننده باز شد و شخصی ملفی را به طرفم پرت کرد و خودش با عجله در آن نشست ... با تعجب به طرف ملف خم شدم و آن را بین دستانم گرفتم .. دیدگاهم تار بود و درست نمی توانستم روی ملف را بخوانم ... دستی به چشمام کشیدم و به طرف شخص برگشتم ... با دیدن شخصی که روبه روی ام بود به لحظه ای شوکه شدم ... و نگاهم را به گوشه لبش دوختم که از آن خون می آمد ... غمگین نگاهش کردم و گفتم

-مهتاب

مهتاب بی توجه به من با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و از آینه ماشین نگاهش را به پشت سرش دوخت ... با دیدن پشت سرش رنگش پرید و محکم بر روی فرمان ماشین زد

مهتاب: لعنتی

بار دیگر نگاهش را از آینه به عقب دوخت که نگاهش را دنبال کردم و به عقب نگاه کردم که ماشینی در حال تعقیبمان بود ... با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم

-اینا ک....

هنوز حرفم تموم نشده بود که تنه ای به ماشین زده شد ... به خاطر لغزندگی خیابون و بارش بارون ... کنترول ماشین از دست خارج شد ... با ترس به مهتاب نگاه کردم ... که سرش بر روی فرمان بود ... و ماشین به دور خودش می چرخید ... دستم را به طرفش دراز کردم ...که دستم از بین او رد شد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم که از پنجره اش کامیونی که به طرفمان می آمد مرا از خواب پراند ... دستی به پیشانی ام کشیدم که خیس عرق بود و نگاهی به دستم که سرم به آن وصل شده بود کردم ... نگاهم را به اطراف دوختم ... مکان برایم نا آشنا بود ... نگاه دیگری به سرم کردم و با خودم گفتم "نکنه توی بیمارستانم " دوباره نگاهم را به اطراف دوختم با دیدن اتاق لیمویی و وسایل سبز یشمی لبخندی زدم و گفتم

-روستا هم بیمارستان مجهز و خوشگل داره ما نمی دونستیم

نرگس جون:این چرت و پرتا چیه می گی

با شنیدن صدای نرگس جون از جام پریدم و دستم را بر روی قلبم گذاشتم و رو به اون و گفتم

-ترسوندیم

لبخند مهربانی زد و از روی مبل بلند شد و همانطور که با لبخند به من نزدیک می شد کنارم نشست و مهربانانه و دلسوزانه نگاهم کرد ... با لبخندی جواب لبخندش رو دادم که با سیلی که به صورتم زد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم

نرگس جون:آخیش حالا راحت شدم

با تعجب دستم را بر روی گونه ام گذاشتم و مظلومانه نگاهش کردم که گفت

نرگس جون:اینطور نگام نکنا

اخمی کرد و به پیشانیم زد و گفت

نرگس جون:این سوپرمن بازیت مال چی بود

سرم رو به زیر انداختم و آروم گفتم

-سوپر وومن نرگسی

با پس گردنی که به سرم زد... با خنده سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم

-ای بابا نرگسی ول کن تورو خدا

با ناراحتی نگاهم کرد و من را در آغوش گرفت با لبخندی اون رو به خودم فشردم و نگاهم را به نقطه ای خیره کردم که کنار گوشم گفت

نرگس جون:دیگه طاقت از دست دادن تورو نداشتم ستاره ... وقتی توی آتیش پریدی روح از تنم جدا شد ... دیگه با من این کارو نکن

اون رو بیشتر به خودم فشردم و با یاد آوری خوابم و لب خونی مهتاب ... سرم را در سینه اش فرو بردم ... و بغضم را خفه کردم و گفتم

-نتونستم یک مهتاب رو نجات بدم ...بابت این خوشحالم که مهتاب دیگه رو نجات دادم

او را از خود فاصله دادم و گونه اش را بوسیدم و اشکش را پاک کردم و گفتم

-فرهاد و مهتاب کجان

آناهیتا:یک وقت نگی آناهیتا کجاست

با خنده به پشت سر نرگس جون نگاه کردم و او را که به چهارچوب در تکیه داده بود و ما را نگاه می کردم گفتم

-تو که جای خود داری جیگر

آناهیتا با اخمی سرش را تکان داد و گفت

آناهیتا:آره آره خر شدم

-وااا آناهیتا فهمیدی

آناهیتا با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد و گفت

آناهیتا:چیو ؟

-همینی که حالا گفتی

آناهیتا:اونوقت من چی چی گفتم

-اینکه خری

آناهیتا با عصبانیت نگاهم کرد و با جیغی کفشش رو از پایش بیرون آورد که صورتم را بر گردوندم و کفش به لیوان پر آب روی میز خورد و به زمین افتاد و شکست .... خواستم چیزی بگم که نرگس جون دستش رو بر روی دهانم گذاشت و با اخمی رو به آناهیتا و گفت

نرگس جون:تو که اینو می شناسی چرا اینقدر حرف می زنی

آناهیتا لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت-دستت درد نکنه نرگس جون داشتیم

دست نرگس جون رو کنار زدم و خندیدم که نرگس جون نیشکونی از پام گرفت ... میان خنده اخمی کردم و گفتم

-ای بابا چرا اینقدر می لپونی منو

نرگس جون و آناهیتا خنده ای کردن که اشاره ای به سرم دستم کردم

-کی بنده مرخص می شم

آناهیتا با خنده نزدیک شد و گفت

آناهیتا:مگه بیمارستانی که مرخص بشی

با تعجب نگاهش کردم که یکی به سرم زد و گفت

آناهیتا:آخه دیونه تو این تخت کمد این کتابخونه رو نمی بینی

همونطور که سرم را ماساژ می دادم گفتم

-خوب من فکر کردم که روستا یک بیمارستان مجهز داره به من چه

هر دو با صدای بلند خندیدن که لبخندی زدم و گفتم

-خوب این سرم کی وصل کرده برو بهش بگو که بیاد درش بیاره

آناهیتا دستی به موهای خوشحالتش که از شالش بیرون زده بود کشید و گفت

آناهیتا:ارباب سرم بهت وصل کرده

با تعجب نگاهشان کردم که نرگس جون نگاهم کرد

-ارباب!

نرگس جون:انگار همون موقع دوست فرهاد احمد رو فرستاده بودی دنبال کمک سر راهش ارباب رو می بینی و تمام جریان رو براش توضیح می ده ... ارباب هم با دونستن اینکه تو توی آتیش پریدی می ره که از ده های کنار کمک بیاره که آخرین لحظه که تو از حال رفتی می رسه

-خـــــوب

آناهیتا : خوبو کوفت

با اخمی نگاهش می کنم که خنده ای می کنه و کنارم می شینه

آناهیتا:ولی جـــــون ستاره عجب جذبه ای داشت هــــا پدر فرهاد تا ارباب رو دید جیم زد ... این ارباب هم اومد یک نعره ای کشید که این اهالی روستا بدبختا فکر کنم خیس کردن خودشونو

مشتی به بازوش زدم و گفتم

-مودب باش هــــا

آناهیتا اخمی کرد:کی به کی می گه مودب باش

با لبخند دندون نمایی نگاهش کردم که با خنده گفت

آناهیتا:ببند اون نیشو.. مسواک گرون شده ... خوب دیگه بعدش که ارباب بلند کرد تورو آورد خونه

-پس فرهاد با مهتاب چی شدن

نرگس جون:ارباب فرستادشون بیمارستان خارج روستا

لبخندی زدم و همونطور که خودمو خم می کردم تا سرم رو از دستم خارج کنم گفتم

-پس این ارباب رو زیادی به زحمت انداختیم دیشب

آناهیتا که می خندید گفت

آناهیتا:با اسبش اومده بود پیاده رویی

همانطور که سرم رو از دستم خارج می کردم گفتم

-من زحمتهای دیگه ای هم دارم برای این ارباب

نرگس جون:تو اونطور که فکر می کنی ارباب بد نیست

با اخمی نگاهش کردم که ادامه داد

نرگس جون:اینطور نگام نکن ... ارباب کوچیک بود که خواست به مهتاب تجاوز کنه نه این یکی

-شما می خواین چی بگین

آناهیتا:نرگس جون می خواد اینو بگه که این اربابی که مهتاب باهاش ازدواج کرده فقط برای آبروی مهتاب و خانواده اش حاضر شده مهتاب رو بگیره که دیگه هیچ احد والناسی به مهتاب تهمت نزنه

با تعجب از جام بلند شدم

-یعنی می خواین بگین که این به مهتاب کمک کرده

نرگس جون و آناهیتا سرشان را به مثبت تکان دادن که به فکر فرو رفتم ... چطور ممکن بود یکی بخواد به خواهرم تجاوز بکنه و دیگری ازدواج ... دستی به موهام کشیدم که جلوی صورتم ریخته بود و پشت گوشم بردم و با خودم گفت"از یک راه دیگه برای انتقام استفاده می کنم ... ولی باید ازشون انتقام خون خواهر پاکم رو بگیرم "

-پس این ارباب کوچیکه اونوقت کدوم گوریه

نرگس جون:نمی دونیم

نگاهی به اناهیتا کردم و گفتم

-پس تو چرا اینقدر ازش متنفری

آناهیتا اخمی کرد و دست به سینه نشست و گفت
...

بگید خوشتون اومد تا بقیشم بذارم
یا امپراطور ،یا هیچ
پاسخ
 سپاس شده توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، Nafas sam
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - *terme* - 09-01-2017، 21:38
RE: عشق ارباب - *terme* - 16-01-2017، 23:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان