امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه)

#8
فصل 3

سلام داداشی جمکران که نتونستیم بریم بیرون و یه شال بخریم بیا الان بریم

من هم به پیامش پاسخ دادم که

باشه هر جور میلت هست میام دم در تا ۱۰ دقیقه دیگه شما هم بیا

وقتی اومدم دم در

گفت چیه این پیامایی که میدی؟

گفتم مگه چی دادم؟

گفت شما چیه ؟

با من راحت باش لطفا امین ببین من چقدر باهات راحت صحبت می کنم اسم کوچیک ادم ها رو بهم نزدیک می کنه

گفتم باشه سعی می کنم اما دوست ندارم باهات راحت باشم اخه...

پرید توی حرفم و

گفت چرا مگه با من دوست نیستی داداشی

گفتم نه من با شما فقط همسفرم

چهره اش گرفت کمی پکر شده بود

گفتم همین چیزاست که منو از ارتباط با امسال شما ها متنفر کرده است

جوابی نداد فقط سرش و پایین انداخت

گفتم ببخشید زیادی تند رفتم اما حرف هام همونی هست که گفتم عوض نشده است فک نکنی که چون عذر خواهی کردم حرفمم عوض شده حرفم همونی هست که گفتم

گفت باش میاید بریم حالا

گفتم میرم اما مقصد بعدی باهام نمیای

گفت چشم بریم مقصد بعدی میرم با پدر و مادرم

رفتیم اما واقعا اعصاب نداشتم و فقط سر تکون میدادم امان از انتخاب خانم ها نپسندید و برگشتیم انبار دیگه برگشتم حرم و بعد نیم ساعت رفتیم به ماشین انبار نرفتم کنار طناز و کنار راننده نشستم دیدم وقتی داشت ماشین حرکت می کرد طناز

گفت ببخشید اقای رئیس کاروان پسر کنار من اقا امین نیستا

رئیس کاروان گفت جلو پهلوی راننده نشسته است

و بهش گفت شما نگران نباشید من حواسم بهش هست جا نمونده

با یه نیم نگاه دیدم بعد حرف رئیس کاروان خودش و ول کرد روی صندگی و اخم کرد و موبایلشم در اورد و باهاش ور رفت نگاهم رو بعد از در اوردن موبایل چرخوندم و به جلو نگاه کردم یکی لز فامیلامونم کنارم بود و با هم تخمه می هوریم و خنده می کردیم و با گوشی هامون ور می رفتیم اون شب و تا صبح که رسیدیم به دستور رئیس کاروان مامور شدم کسایی که خوابن رو بیدار کنم و بگم که پیاده بشن همه تقریبا بیدار بودن الا طناز خــانم

ناچارانه و بدون راه جلو و عقب رفتم و با ناچاری بهش

گفت سلام رسیدیم

چشماش و باز کرد و تا اومد حرفی بزنه حرفش رو قطع کردم و

گفتم هنوزم ادم دیشبم و رفتم و او دیگه هیچی نگفت و بلند شد و با کلافه گری روشالش رو درست کرد و بعد من حدود سی ثانیه بعد پیاده شد و با یکی از دخترای فامیلشون که داخل ماشین دوم بود داشتن می رفتن و خوش و بش می کردن اما انگار داشت درباره من هم صحبت می کرد چون وقتی نزدیکم بود و داشت کنارم رد می شدن یه امین هم گفت بعد از عبور

بلاخره منم رفتم و اون گوشه کنار ها استراحت کردیم تا در امامزاده شاه عبدالعظیم رو باز کنن

تهرون خیلی خلوت بود گه گاهی یه صدا می اومد و تهرون ساکت ساکت بود بعد از استراحت یک ساعتی و با باز کردن در امامزاده ما هم همگی افراد کاروان وارد امامزاده شدیم و به طرف سرویسش رفتیم تا وضو بگیریم اخه به جز من و رفیقم و راننده همه خواب بودن اون شب شب خواستی نبود اما کمی خوابم می اومد چون نخوابیده بودم بلافاصله بعد از گرفتن وضو و رفتیم با همه رفقا و اینا به داخل صحن و بعد وارد امامزاده شدیم زیارت خوندیم سریع چون نماز داشت شروع می شد و بلافاصله بعد زیارت رفتیم به نماز جماعت با شکوه امامزاده که خیلی خوب بود بعد از نماز و دعاهاش رفتیم به زیارت کردن حرم ها و بعد از اون توی حیاط یا همون صحن اونجا نشسته بودم و از اون جا لذت می بردم اخه هوای خوبی داشت که بودم که طناز و جلو خودم با اون دختره دیدم نگذاشتم حرفی بزنه و بدون هیچ حرفی رفتم به طرف دیگه انگار توی دلم ازش بد دلخور بودم اخه انتظار نداشتم که اون طوری باهام حرف بزنه اینقدر راحت باهام راحت باشه برا همین غرورم حرف اول و اخر و توی این ماجرا می زدم و قلب و دلم توی افساید بودن و حرفشون مثل گل افسایدی بود یعنی پوچ و الکی پلکی

بعد رفقا گفتن که بریم توی ماشین ترجیحا و قاطعانه تصمیم این بود که کنار راننده اسکانیا روی صندلی ای که اسمش صندلی کمک شوفر بود بشینم و نشستم و منتظره زیبا رو مدیدم اما یک ان طناز دوباره

گفت به رئیس کاروان که من نیستم و بازم رئیس کاروان

گفت که من جلوم و نگرانم نباشه

بعد ۲ الی ۳ دقیقه به گوشیم زنگ زد رد کردم و گذاشتمش توی لیست سیاه مخاطبین گوشیم تا نتونه بهم زنگ بزنه و وقتی میزنه اشغال بشه که صدای دینگ گوشیم اومد و لرزید گوشیم

پیامشم رفت به پیام های لیست سیاهی دو دل شدم

گفتم با خودم چیزی که نمیشه پیامش رو بخونم نوشته بود:

(سلام داداشی امیدوارم منو ببخشی نمی خواستم ناراحتت کنم اخه فک کردم دوست داری با خواهرت راحت باشی در صورتی که منو هیچ وقت ابجی صدا نکردی و من توی ذهنم خودم رو ابجی تو می دونستم حالا ازت معذرت می خوام ؛ می خوام که حلالم کنی و منو ببخشی اقا امین)

منو برادر خطاب نکرد که برام جالب بود شاید به اختیار خودم گذاشت این ارتباطمون رو

وقتی که
پاسخ
 سپاس شده توسط ...عاشق...


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه) - ѕтяong - 15-08-2016، 16:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  هنوزم پیدا میشه ........ :))

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان