اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سوپراستار

#1
سوپراستار

نگرانم!

برای روزهايی که مي آيند تا از تو تاوان بگيرند و تو را مجازات کنند !

نگرانم !

برای پشيمانی ات، زمانی که هيچ سودی ندارد !

نگرانم !
... برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشد و می کُشد !
روزگاری رنج تو رنجم بود

اما روزها خواهند گذشت ...
و تو
آری تو
آنچه را به من بخشيدی

از دست ديگری باز پس خواهی گرفت !

و آنچه که من به تو بخشیدم ، هیچگاه نخواهی یافت !
اسم تو، صورت تو ، و ياد تو

تنها این چيز ها را بخاطر من می آورد :

دروغ و دورویی و ذلت ...

عزیزم
عشقت را فدای چه کردی؟؟

این یک حکایت است حکایتی ازیک عشق یک دلدادگی ویک شکست ....
مها..اسطوره ی دلدادگی ...
و..
سوپراستار..
مردی که باتکه های خردشده ی غرور  دیگری پله هایی  ساخت برای رفتن ....
بدون توجه به دلی که برایش  می تپد ووجودی که خاک ریشه دواندنش به آسمان شد...
این داستان تقدیم به تمام زنان سرزمینم که خاک شدن بر ای به اوج رسیدن مردانی که ازیادبردند ریشه شان درکدام خاک است...


آب دهانم را فروبردم،دستانم رادرگره زدم تا ازشدت لرزششان کم شوداضطراب درتمام وجودم رخنه کرده بود،هربارکه عینک ته استکانیش را جابه جا میکردنفسم را باحرص بیرون میدادم مگر خواندن چند صفحه چه قدر طول میکشید؟؟نگاهم را به اطراف چرخاندم اما چشمانم دوباره به سمت پیره مردی که درست درمقابلم نشسته بود وبادقت خاصی ورقه هارا زیرورومیکردکشیده شد.نمیدانم چه قدر گذشت اما وقتی با همان لحن قاطع ومطمئن صدایم زدطعم گسی رادردهانم احساس کردم،طعم ترس از شکست دوباره.تمام توانی که در صدایم بود راجمع کردم وگفتم:
-بله..
ورقه هارا کنارزد،دستانش را زیرچانه اش زدوبانگاه نافذمخصوص به خودش درچشمانم خیره شدوگفت:
-چندوقته روش کارمیکنی؟؟
-سه ،چهارسال..
-چرا اینقدر زیاد؟
-خوب شما استادمنین این نوشته ای که دردست شماست فقط یه داستان نیست،حکایت یه زندگیه ،یه زندگیه واقعی..
-واقعی؟یعنی این دختروجود داره..؟
آب دهانم را فروبردم تابغض خشک شده درگلویم سرباز نکندبرای حفظ خونسردی ام چندصلوات دردل فرستادم وگفتم:
-بله وجود داره....
-چه جالب تودیدیش؟
آرام دردلم زمزمه کردم:من باهاش زندگی کردم.اماآنچه که برزبانم جاری میشد حرف دل که نه وجودم رانغض میکرد:
-بله،اما اون دخترنمیخواد کسی به هویتش پی ببره اون داستان زندگیش نوشت تاچندنفردیگه مثل خودش مرتکب اشتباه نشن ،اون این داستان نوشت تابه همه ثابت کنه این که میگن سربی گناه تاپای دارمیره ولی بالای دارنمیره غلطه،کسی که به گناه متهم شدهمیشه یه گناهکارمیمونه...
لرزش صدایم رااحساس میکردم،اما این حرف ها باید گفته میشد حتی به قیمت شکستن بغضم.این باربرخلاف انتظارم سکوتش زیاد طول نکشیدوگفت:
-تحت تاثیرقرارگرفتم،به عقیده ی من اگه این داستان بره رو پرده ی سینما مثل بمب صدا میکنه مخصوصا بین اون اقلیت های سنتی افراط گرا ...
ازجایش برخواست وظرف شکلات را به سمتم گرفت وگفت:
-بیا کامت شیرین کن خانم نویسنده،البته شیرینی اصلی روبعدبستن قراردادشمابایدبدین..
باناباوری پرسیدم:
-یعنی شما قبول میکنین؟امااین داستان..
کلامم را قطع کردوگفت:
-میدونم داستانت هنوز کامل نیست ولی میدونم که سینماهای ایران به داستان هایی مثل داستان های شما نیازداره مردم ماباید این افراط گری های عهدقجر کناربزنن این داستان ازواقعیت سرچشمه میگیره ماعادت کرده یه دروغ شیرین تسکینمون بده تا یه واقعیت تلخ بیدارمون کنه باید یه تلنگرباشه ،من خیلی وقته دنبال داستانی مثل داستان تو میگردم متفاوت وغمگین،روح زنده ای که دراین داستان،با افکارانسان بازی میکنه...
دردلم پوزخندزدم تلنگر،به چه قیمت؟شکسته شدن یک دختر،به لجن کشیدن نجابت وآبروش!!آن روح زنده وجود خرد شده ی من است.بالبخندساختگی گفتم:
-شمابه من لطف دارین..
-دنیای هنروالخصوص نویسندگی فیلم نامه شوخی نداره ومن هرچی گفتم بهش ایمان دارم درهرحال شنبه هفته ی بعد درهمین ساعت بیا اینجا یه قرار میزارم تهیه کننده رو ببینی که بعد بریم واسه امضای قرارداد..
-هرجورشما صلاح میدونید..
تنهاعکس العملی که میتوانستم انجام دهم همین بودتمام اشتیاقی که داشتم بایادآوری خاطرات تلخ گذشته کورشده بود .به استادفروتن که با خونسردی تمام چندنکته راتوضیح میداد چشم دوختم این مرد پنجاه ساله باآن موهای سفیدوعینک ته استکانی معروفش،عجب به دل مینشست باآنکه آدم مشهوری بوداماذره ای غرور دروجودش دیده نمیشد متواضع وفروتن، درست مانند اسمش.دردانشگاه حرف آخررامیزدنه به خاطر استبدادش بلکه به خاطر ایده های نووذهن بازش
لحظه ای دردلم آرزو کردم که ای کاش این مرد پدرم بود که اگراینطور بود به اینجا کشیده نمیشدم.درهنگام خداحافظی پرسیدم:
-ببخشیداستادیعنی شما واقعا قبول کردید که کارگردانی فیلم نامه من انجام بدین ؟
-البته باعث افتخاره..
***
شال گردن راازدورگردنم بازکردم وگوشه ای انداختم،زیرکتری راروشن کردم این چندمین لیوان چایی است که به تنهایی مینوشم،لعنت به این تنهایی.تصویرم درآیینه شیشه ای گاز منعکس میگردد،چندوقت بودکه درآیینه نگاه نکرده بودم ?درحالی که به سمت اتاق میرفتم شروع به بازکردن دکمه های مانتوکردم باورودم به اتاق آخرین دکمه هم بازشدواندام ظریف ولاغرم نمایان گشت.به تصویرم درآیینه قدی چشم دوختم دختری تکیده ورنج دیده وکمرباریک باصورتی استخوانی موهایی که  زمانی تا پایین کمرم میرسیدند دور شانه ام گوله شده بودند نگاهم بالاتر کشیده شد لب های گوشتی،بینی استخوانی،گونه های برجسته وچشمانی به رنگ شب که زمانی میدرخشیدند اما حالا به چاله های فضایی شباهت داشتند.بایدوقتی رابرای اصلاح صورتم کنارمیگذاشتم اطرافیانم که مجبور به تحمل صورت من نیستند پوزخندی زدم به این خیال خام ،کدام اطرافیان؟همان هایی که ولت کردند؟دستی به ابروهایم کشیدم چراهرگزاصلاحشان نکردم ؟پایبند کدام اصول بودم؟کدام خانواده؟دراین تنهایی خانواده کجابود...اصلا برشان میدارم شیطانی شیطانی،مانند همان شیطان هایی که مرابه لجن کشیدند...سوزشی دردلم احساس کردم محتویات معده ام را در دهانم حس کردم لعنت به این زندگی راست است که میگویند آدمی آه ودمی ...اما چرا زندگی من باآه گره خورده بود  ،آه نداشتن سرپناه ،شانه هایی که سربرآن بگزارم وبگریم به اندازه ی تمام این سال های زندگی ...به یاد عشقی که دروجودم ریشه دواند وبعد راحت ازمن گذشت ،سوپراستاری که اکنون برروی فرش های قرمز سینما راه میرود، روزگاری به همین آسانی ازروی تکه های خردشده ی غرور من نیز گذشت....
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
سوپراستار - Banooy nazz - 11-03-2016، 20:17
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 26-03-2016، 13:25
RE: سوپراستار - ستایش*** - 26-03-2016، 15:45
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 26-03-2016، 22:49
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 30-03-2016، 23:01
RE: سوپراستار - ستایش*** - 08-04-2016، 15:02
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 13-04-2016، 19:20
RE: سوپراستار - Banooy nazz - 29-04-2016، 18:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان