اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#1
به نام خدا
سلام بر دوستای گل فلشخوری
خوبید؟؟خوشید؟؟سلامتیت؟؟
این اولین رمانه منه و امیدوارم ازش خوشتون بیاد و حمایتم کنید
لطفا تا آخر بخونیدش و با نظراتتون دلگرمم کنید
در ضمن نقد هم فراموشتون نشه
دوستانی که میخوان این رمان رو توی وبلاگشون انتشار بدن حتما از طریق پیام خصوصی به نویسنده ی محترم که من باشم اطلاع بدن وذکر منبع هم فراموششون نشه و تاجایی که میتونن انتشارش بدن ممنون از همگی بریم سراغ رمان
شناسنامه
نام:بی اجازه ی عقل بله
نام نویسنده:Mahshid80
ژانر:طنز عاشقانه
خلاصه:یه اکیپ 8 نفره ی دختر که نا خواسته باهشت تارفیق باحال آشنا میشن و عروسی میکنن اما این میون داستان تارا و مهراد پر ماجرا تره و موضوع اصلی ماهم اون دوتان
مقدمه: ماآدما یه چیزی بیشتر از سایر مخلوقات داریم و بهش خیلی مینازیم،عقل، البته حق هم داریما خیلی جاها کمکمون میکنه...در واقع مثل یه ترازو میمونه که همه چی رو باهاش میسنجیم اما همین عقل خیلی جاها جلوی شادی ها و دیوونه بازی هامونه میگیره...تومنطق عقل دردسر جایی نداره...پس مسلما این منطق عشق هم جایی نداره...عشق بزرگ ترین و شیرین ترین دردسر زندگیه هر آدمیه...اگه یه روزی عشق درخونمونو زد بهتره که بدونه اجازه ی عقل راهش بدیم

بی اجازه عقل،بله! 
باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.یه نگاهی ب گوشی انداختم تا ببینم کدوم خل و چلی ساعت 5 صبح زنگ زده به من بادیدن اسم رها گوشی برداشتم:
_ بله؟
_سلام تارا جونم
_علیک فرمایش؟
_ چرا انقد عنقی اول صبحی؟
_ اول صبح؟؟؟ یه نگاهی به ساعت بندازی متوجه میشی 5 نشده هنوز
_ خوب نشده باشه کارت دارم لابد
_ تو آتیش گیر کردی؟
_ نه
_ تصادف کردی؟
_ نه
_ بیمارستانی؟
_ نه
_ کسی فوت شده؟
_ نه
_ نه و نگمه نه و کوفت پس چ مرگته الان زنگ زدی؟
_خواب بودی؟
_ نه بابا خواب چیه داشتم راه میا فتادم برم کله پزی الان مشتریام میان
_ تارا مسخره بازی درنیار ب هر حال که باس بیدار میشدی مگه امروز کلاس نداری؟
_والا اکثریت قریب به اتفاق انسانها ساعت 5 صبح خوابن از شما جانوران ناشناخته خبر ندارم
_اولا جانور خودتی ثانیا سحر خیز باش تا کامروا گردی
_شما کامروا گشتی بسه کله صب زنگ زدی نصیجت کنی؟
_نه بابا نصیحتم کجا بود یه دقه امون بدی میگم
_ خوب بابا چی کارم داری؟
_ تارا دستم به دامنت این جزوهی الک1 (مخفف الکترونیک1)من پیش تو نیس؟
_ چرا هس چی کنم الان؟
_ اینو بردار واسه من بیار امروز کلاس دارم
_کله سحر زنگ زدی اینو بگی؟
_ آره خوب کارم گیره از دیشب دارم میگردم پیدا نشد ک نشد
_ خیلی خوب کار نداری؟
_ یادت نره ها
_نمیره
_ عاشقتم آجی جونی خودمی فدات بشم الهی
_ زبون نریز کار نداری؟
_ نه تارا جونم مواظب خودت باش خعلی دوست دالم خدافظی
_ خدافظ
مث بچه دوساله ها خودشو لوس میکنه بعد از  قطع کردن گوشی دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد به ناچار بلند شدم و یه آبی به سر وصورتم زدم نگاهی به ساعت انداختم نزدیک 6 بود دیگه از فحش هایی که نثار روح وروان رها خانوم کردم فاکتور میگیرم بلند شدم کل خونه رو زیرو رو کردم تا بالا خره جزوه ی رها خانوم پیدا شد با پیدا شدن جزوه ی رها خیالم راحت شدو خوابم گرفت ولی مجال خوابیدن نداشتم باید حاضر میشدم ساعت5/8 کلاسم شروع میشد. نمی خواستم اول ترمی تاخیر داشته باشم به علاوه اکثر دوستام زود میومدن خود رها که از استرس با دربون دانشگاه وارد میشد. خلاصه پاشدم ویه مانتو سورمه ای با شلوار جین پوشیدم دانشگاهم که قربونش برم شاد بپوشی سرو کارت با حراستِ براهمینم همیشه تیپ عزا میزدیم یه رژهلویی کم رنگم زدم که شبیه میت نباشم مخصوصا بااون چشای پف کرده ی بی خواب شده  دیگه تیپم تکمیل بود!
جزوه رها رو به علاوه ی جزوه ها و کتابای خودم گذاشتم تو کیفم و رفتم پارکینگ تا سوار ماشینم بشم که برم دانشگاه تا پامو تو پارکینگ گذاشتم باماشین حمل بار روبرو شدم وسایل توش زیاد نبود معلوم بود مال یه نفر بیشتر نیس حتما بازم یه همسایه ی جدید تو ساختمون داریم خونمون تو یه ساختمون 16طبقه ی 2واحدی بود چند وقت پیش برای بابا یه معموریت کاری پیش اومد و مجبور شد بره عسلویه از اونجایی که هشت ماه باید میموندن مامان هم باهاش رفت البته نه که هیچ نیانا ماهی دو بار میان پیشمون بنابراین من فعلا تنها زندگی میکنم البته خیلی هم تنها نیستم داداش طاهای گلم هست طاها 6 سال ازمن بزرگتره الان تقریبا سه سالی از ازدواجش بانگار میگذره بعد رفتن مامان وبابا نگارو طاها خیلی بهم اصرار کردن که من برم پیششون زندگی کنم ولی خوب من قبول نکردم .
خلاصه دیدن ماشین باربری توساختمون ما به دلیل زیاد بودن ساکنین چیز عجیبی نبود که قابل توجه باشه اما...  اما این دفعه دقیقا پشت ماشین من پارک کرده بود من هیچ جوره نمیتونستم از پارک دربیام یه نفر کنار ماشین واستاده بود رفتم سمتش و گفتم:
_سلام خسته نباشید
_سلام سلامت باشید بفرمایید؟
_ ببخشید میشه ماشینتونو ببر ید اونور تر من از  پارکینگ دربیام؟
_ چشم یه دقیقه صبر کنید الان میان
باشه ای گفتم و اومدم کنار تقریبا ده  دقیقه گذشت ولی خبری نشد ساعت هم که دور تند گرفته بود تامن دیر کنم دوباره رفتم سمتش اینبار مشغول پایین آوردن وسایل توی ماشین بود:
_ آقای نمیخواین ماشینتونو بردارین
بالحنی کلافه گفت:
_خانم محترم یه دقیقه صبر کنید الان میان دیگه
منم بالحن دل خوری گفتم:
_الان ده دقیقس  دارم یه دقیقه صبر میکنم
_ظاهرا شما خیلی عجله دارید
_دانشگاه دارم دیرم میشه
_خوب منم دانشگاه دارم یه کم دیگه صبرکنین میان
_شمامثل اینکه اصلا متوجه نیستین من دسته کم نیم ساعت توراهم باترافیک بالای 40 دقیقه الانم ساعت یه رب به هشتِ اگه دانشگاهِ شما...
حرفم و قطع کرد وبالحن نگرانی گفت:
ساعت چنده گفتین؟
_یک ربع به هشت
دستشو گذاشت روسرشو دویید سمت راه پله به دو دقیقه نکشید که از راه پله دویید پایین صداش میومد که داره باکسی حرف میزنه
_قربون دستت بقیشو خودت ببر بالا بیا این ماشینم وردار  کار این خانوم فوریه باس برن
_چشم
_دستت طلا
لحن بیان شیواشون تو لوذوالمعدم! تا طرف بیاد ماشینو جابه جا کنه پسره رفت ماشینشم بیرون پارک کرده بود خلاصه منم راهی دانشگاه شدم تو اره هرچقدر که میشد لایی کشیدم تند رفتم تارسیدم. پامو که دم گیت دانشگاه گذاشتم ساعت 5/8 بود وای خدا تاخیر اول ترم و کجای دلم بذارم؟!این استاد زاهدی هم که قربونش نرم تاخیر ثانیه ای میزنه کسی بعد خودش بیاد توکلاس راهش نمیده ولی آدم بی منطقی نیس میشه قانعش کرد تاحالا دوتا درس سه واحدی باهاش پاس کردم
 بالا خره پس از طی کردن مسیر طویل دانشکده به کلاس رسیدم درو زدم:
استاد- بفرمایید
یــاخـــــــــــدا راهم نده چی؟ بد بخت شدم رفت !
آّب دهنمو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم درو بازکردم و رفتم تواستاد سرش پایین بادو مشغول خوندن یه سری برگه تو دستش بادیدن استاد سر جام میخ کوب شدم استاد زاهدی که هم سن ماموت بود اینکه هم سن خودمونه موهاشم از ریشه کلهم الاجمعین سفید بود این که موهاش مشکیه!
-خوب الاغ لابد موهاشو رنگ کرده در ضمن مشکی نیس که قهوه ایه؟
- حالا ول کن ...شکمش چی اون که بشکه 200 لیتری بود یهویی انقد نحیف شد؟
-این غول تشن کجاش نحیفه؟
- نحیف که نیس هیکلش ورزشکاریه خو
- هس که باشه به تو چِ؟
-چرا دری وری میگی نکنه کلاس اشتباه اومدم؟
-بُرد رو که باهمین چشمات خوندی ها؟
باخودم درگیر بودم که استاد سرشو از برگه بلند کرد وچهرش کاملا مشخص شد بادیدن قیافه ی استاد آنچنان فکم افتاد که نزدیک بود به چاه های نفت برسه
این همون همسایه بی فرهنگ اس که صبح اسباب کشی داشت که! ... اینجا چی میخواد ؟!... این مگه نگفت دانشگاه دارم؟
-الان اینجا محل چرای دام های سر گشتس؟ خو دانشگاس دیگه
هم عصبی بودم هم نگران حالا چه خاکی توسرم بریزم؟
سرمو بالا گرفتم وزل زدم تو چشاش و بامِن مِن گفتم:
-سلام استاد
-سلام
بالحن کنایه آمیزی گفتم:
بابت تاخیرم معذرت میخوام
از چشماش تعجب داد میزد اومد جلو و آروم طوری که کسی نشنوه ولی بالحن خونسردی گفت
-اونجور که من میدونم تو کلاس استاد زاهدی تاخیر باغیبت  برابرِ ماهم دانشجو تاخیری راه نمیدیم
الاان یادم اومد زاهدی برای یه همایش بین المللی رفته بود فرانسه چهار جلسه ای نبود قراربود یکی از دانشجو هاش تدریس کنه تا برگردِ
یکی نیس بگه تو رو چه به پیروی از قوانین استاد زاهدی جوجه
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم بالحن تمسخر آمیزی گفتم؟
-جدی؟
-من باشما شوخی دارم؟...اما....
- چه خوب فردا حذف و اضافس منم تمایلی به کلاس شما ندارم فردا این درس رو حذف میکنم یه درس دیگه برمیدارم ایم بمونه واس ترم بعد که خود استاد زاهدی تشریف میارن
بیچاره لال مونی گرفته بود صداش درنمیومد منم ازکلاس خیلی خونسرد اومدم بیرون از حرصم قدمای محکم ور میداشتم و پامو رو زمین میکوبیدم
من تاساعت دوکلاس دارم الان کجابرم؟
برم بوفه یه چیزی بخورم بعدم یکم دور میزنم تا کلاس رها اینا تموم شه
از دانشکده در اومدم بیرون داشتم میرفتم سمت بوفه که یهویی یه چیزی از کنارم رد شدو مثل جن جلوم ظاهر شد کم مونده بود جیغ بزنم که دیدم استاد خان بافرهنگ هستن:
-خانوم یه دقه واستا خوب
حسابی نفس نفس میزد فک کنم کل راهو دنبالم دوویده بود
-فرمایش؟
-این مسخره بازیا چیه یه ببخشید دیگه میگفتی منم مث بچه آدم راهت میدادم دیگه
-انسان به پررویی شما نوبره والا اون از صبح ک اونجوری معطلم کردی ...اینم از الان که راهم نمیدی بعد عذر خواهی هم بکنم ازت؟
- ببینم اصلا اگه من استادت نبودم میخواستی چیکار کنی؟
راس میگه هاحرف حق جواب نداره... ولی این بشر هر چی بگه جواب داره ...اصلا کی میگه راس میگه؟ ... پسره بی شخصیت بی فرهنگ...من جلو این کم بیارم تارا نیستم:
-راستشو میگفتم
-استاد قبول میکرد؟
-اگرم نمیکرد باعث و بانی تاخیرم خودش نبود
-به هر حال میومدی تو یه دوتا ببخشید دیگه میگفتی منم میبخشیدمت راهت میدادم
-عه عه عه من باید شما رو ببخشم نه شما منو... فک نمیکنی شما یه چند تا عذر خواهی به من بدهکاری؟
اومد جلو مو شمرده شمرده گفت:
ببخشید...ببخشید...ببخشید...خوبــه؟...حالا لطفا بفرمایین سرکلاس تا کسی نفهمیده ...
چپ نگاهی بهش کردم و راه افتادیم سمت کلاس میخواستم از در برم تو که جلومو گرفت و گفت:
حدالقل بذار من اول برم شما پشت سرم بیاید... امروز واسه من آبرو نذاشتین
-هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه
پوفی کرد و رفت سر کلاس منم پشت سرش رفتم تو و روی یکی از صند لیای آخر کلاس نشستم یه نگاهی به دورو برم کردم دیدم نصف کلاس دارن با تعجب نگاهم میکنن یه کم سرمو چرخوندم که کسری  رو دیدم کسری و رها دو ماه بود باهم نامزد کرده بودن کسری پسر دایی رها هم بود خلاصه بنده رسما بد بخت شدم رفت الان پیش خودش نمیگه چی شد این برگشت؟ ... اصلا اگه فهمیده باشه چی؟...کسری که یه چی رو بفهمه100% رها هم میفهمه رها هم یه چی رو بفهمه کل دانشگاه میفهمن بعد آبرو ی من بخت برگشته بر فنا میره
 توهپروت خودم سیر میکردم که یهو استاد گفت:
خیلی خوب اینم از لیست... دوباره حضورو غیاب شروع میکنیم
بعد یه نگاهی به من انداخت و گفت:
شمام دفعه آخرت باشه تاخیر میکنی بقیم همینطور روشن شد؟
عجب رویی داره پررو ی بی فرهنگ شیطونه میگه پاشم یه چهارتا درشت بارش کنما
-من مهراد غفاری هستم از دانشجوهای استاد امید وارم این سه جلسه رو به خوبی و بدون مشکل سپری کنیم
اسامی رو از اول شروع به خوندن کرد....
....سامان خالقی.....تا..
باچشمایی گرد شده با تعجب به کاغذ نگاه کردوبعد خوند:
تارا درگاهی!
منم خیلی خونسرد دستمو آوردم بالا این دفعه تعجب تو چشاش موج که چه عرض کنم دیسکو میرفت باتعجب یه نگاه عاقل اندر سفیه .... معذرت میخوام سفیه اندر عاقل تحویلم داد وپوفی  کرد
مشغول  خوندن اسم بقیه ی بچه ها شد بالاخره حضور وغیاب تموم شد و استاد خان شروع به درس دادن کرد. بااین که آدم مزخرفی بود بااین که به خونش تشنم بااینکه میخوام حالش بگیرم بااین که نمیدونه باچه کسی در افتاده ولی خدایی از حق نگذریم درس دادنش حرف نداشت درحد خود استاد زاهدی بود.
بعد از دوساعت و نیم  بالاخره کلاس خسته کننده و پر حاشیه ی مدار تموم شد از کلاس در اومدم  و رفتم سمت فضای سبز دانشگاه بچه ها همه دور هم جمع شده بودن خدارو شکر هنوز کسری نیومده بود میومد میگفت تموم بود دیگه از فردا میخواستن هرروز به نحوی مسخرم کنن وکلی هم حرف دربیارن رفتم سمت بچه ها به قول بهار اکیپی بودیم براخودمون من و بهارو رها وساحل و کیانا و پارمیس و بعد از یه سلام و علیک دوستانه مشغول حرف زدن شدیم:
بهار- تارا کلاس چی داشتی؟؟؟
یا خدا نکنه کسری زود تر  ازمن اومده همه چیو گفته و رفته
من- مدار چطور مگه ؟
باخنده گفت:
– هیچی همینطوری برا فوضولی کیانا تو چی؟
اوفــــــــــــــ قلبم ریخت!
کیانا – من فیزیک داشتم اونم باکی؟
ساحل- باکی؟
کیانا- بامحبی خر ساحل
بعد یه جیغ خفیف کشید
من- چرا خر؟
ساحل -بلا نسبت خر
پارمیس-چرا خو مگه چی کرده؟
کیانا- هیچی ترم پیش من بخت برگشته بااین ساحل فلک زده باهاش کلاس داشتیم جلسه دوم ازمن خواستگاری کرد جلسه پنجم ازساحل خواستگاری کرد هیچی دیگه تاآخر ترم از نصف کلاس دوره ای خواستگاری کرد
ساحل – فکر کنم میخواد حرم سرا راه بندازه
با این حرف ساحل هممون زدیم زیر خنده بهارو رها که داشتن منفجر میشدن کلا خیلی میخندیدیم
من – هوی بهار همه رو به جون هم انداختی باز
رها – اینو خوب اومدی تارا
بهار درحالی که میخندید گفت:
من بیچاره
پارمیس- وااای بهار دلم برات کبابِ
من- خودت باکی کلاس داشتی؟؟
بهار- من و پارمیس باعلوی
از بین بچه های اکیپ فقط منو رها برق و الکترونیک بودیم پارمیس و بهار کامپیوتر کیانا وساحل هم آی تی
یه نیم ساعتی دور هم بودیم که رها گفت:
بچه ها من باس برم سر کلاس بعد ازاون ورم میرم یه سرخونه بعد یام
پارمیس- چرانمیمونی خو؟؟
رها- آخه کلاس بعدیم ساعت چهاره بعدکسری هم دیگه کلاس نداره میمونه باهم میریم خونه اونا واسه ناهارمامانش دعوتم کرده
رهابا همه خداحافظی کرد و رفت کلاس های من که تموم شد ساعت تقریبا دوبود بچه هارفتیم سلف تا ناهار بخوریم بعد از ناهار از بچه ها خداحافظی کردم و خواستم از در دانشگاه دربیام بیرون که یادم افتاد جزوه ی رها خانوم رو ندادم ...
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^
پاسخ
 سپاس شده توسط صنوبر ، ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ ، MS.angel ، ava 0g kush ، avagraph ، دریای بی موج ، Sana mir ، مانیان ، °nazi° ، prya ، anable ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، ستایش*** ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، NAJY ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ - Mahshid80 - 05-09-2015، 19:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان