اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خدایا(فقط بیا ببین سه)

#1
سالها پیش زمانی که به عنوان یک داوطلب در بیمارستانی مشغول کار بودم با دختری بیمار به نام "لیزا" اشنا شدم که از بیماری نادری رنج میبرد...ظاهرا تنها شانس بهبود او گرفتن خون از برادر 7 ساله اش بود......
چرا که ان پسر نیز قبلا به همین بیماری مبتلا بوده و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود...
پزشک معالج وضعیت بیماری "لیزا" را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید:آیا برای بهبود خواهرت حاضری به او خون اهدا کنی؟
پسرک کوچولو اندکی مکث کرد و از دکتر پرسید:اگه این کارو بکنم خواهرم زنده میمونه؟
دکتر جواب داد بله و پسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد.
او را در کنار تخت خواهرش خواباندند و دستگاه انتقال خون را به بدنش وصل کردند.پسرک به خواهرش نگاه میکرد و لبخند میزد و در حالی که خون از بدنش خارج میشد به دکتر گفت:
آیا من به بهشت میرم؟؟!!!...
پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.چون فکر میکرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!!!!!

زندگی واقعی شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید

که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.

اثر: "بنجامین فرانکلین"



ﺑﺒﯿﻦ ﺭﻓﯿﻖ !!..
ﺍﮔﻪ ﻛﺜﺎﻓﺖ ﻛﺎﺭﻱ ﻫﻢ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺵ
ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺑﺨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺨﻮﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ
ﻭﺟﻮﺩ
ﺍﮔﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﻦ ﺩﻭ ﺩﻝ ﻧﺒﺎﺵ
ﺭﺍﻫﺘﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻦ ﭘﺴﺮ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﻋﻮﺿﻲ ﺑﺎﺷﻲ
ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﻋﻮﺿﻲ ﺑﺎﺵ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﺑﻲ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻲ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺩﻳﻦ ﻭ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮﻭ
ﺑﺬﺍﺭ ﻛﻨﺎﺭ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻲ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ
ﺑﺬﺍﺭ ﻛﻨﺎﺭ
ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡ ﻋﺸﻘﻲ!
ﻣﻴﻔﻬﻤﻲ؟!


تو شهر بازی شیراز نشسته بودم واسه خودم با محمد و محمدرضا و محسن .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…بهش گفتم اسمت چیه…؟
-فاطمه…بخر دیگه…!
-کلاس چندمی فاطمه…؟
-میرم چهارم…اگه نمی خری برم..
-می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟
-بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم
(دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم)
-فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟
-باشه فقط ۳ تا !
-باشه…
-اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم
- فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت!
سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم…فقط نگاه…فقط نگاه…
خدایا(فقط بیا ببین سه)
پاسخ
 سپاس شده توسط *_* ، SaYe 124 ، GiLaas ، خوشتیپ انجمن ، D.I.Z.E.R.E ، سوگولی ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، Nυмв ، ~.ArPiNe.~ ، ♪neGar♪ ، alireza-7 ، **zeinab** ، ارش خان ، علیرضا جذاب ، ❤уαѕαмιη❤ ، ayda1 ، ★♕NIGHT STAR♕★ ، fafa23 ، سیمین...16 ، یسما خوشمله ، دختر تنها12 ، ρѕуcнσραтн ، کسی پشت سرم اب نریخت ، nila-pak ، MONA-GH ، ×Aramis× ، †cυяɪøυs† ، _Lσѕт_ ، negin2000
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
خدایا(فقط بیا ببین سه) - reza9 - 23-01-2015، 16:13


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان