05-09-2013، 3:36
"سلام. چه کمکی از من ساخته؟ "
آن مرد مرا براندازی کرد و گفت:
" سلام آدمیزاد "
این بار من او را برانداز کردم و گفتم:
" آدمیزاد؟! مگر تو آدمیزاد نیستی؟! "
مرد آھی کشید و گفت:
" نه، نیستم. "
با صدایی بلند خندیدم ! سپس در سکوت وناباوری در کنار او نشستم در حالیکهبا خود گفتم:
"این بیچاره ھم مجنون شده "
" نه، مجنون نیستم. "
برای لحظه ای به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:
"او دیوانه نیست وافکار مرا ھم که می خواند، پس او کیست؟!"
باز ھم آن مرد نگاھی به من انداخت و بدون پرسشی بار دیگر افکارم را پاسخ داد که:
"شما شیطانم خوانید"
" شیطان؟! "
" بله "
" اما تو که ... مانند ما انسانی!! "
"مباد بر خاندان ما که چون شما انسان باشیم اما به شکل تو درآمدمکه دمی با تو بوده و قدر خویشتن رابیش دانم"
" اگر شیطان باشی که ھمیشه با مایی!"
" نه! ما ھمیشه از شما آدم ھا گریزان بوده و ھستیم! "
حرف ھای آن مرد افکارم را در ھم آمیخت و پریشانم کرد.
"پس تو شیطانی و از آدم ھا گریزان، ھمینطور است؟"
" بله "
"مگر تو فرشته ی مقرب نبودی که نافرمانی کرده و رانده شدی؟! "
"داستان ما اینگونه نیست که شما آدمیان میگوئید! "
" پس چیست؟ داستان خود را بگو "
"ما به اراده خداوند خلق شده و فرشته مقرب او گشتیم. پس به ما امر شد که جز او را سجده و ستایش نکنیم..."
شیطان در حالیکه در چشمان من خیره شده بود سکوتی کوتاه کرده و ادامهداد:
" و روزی خداوند موجود دیگری را آفرید که ما را از افلاک به خاک کشانید!! "
"و آن موجود چه بود؟ "
"و آن موجود جد تو بود، که پیدایش او ........" و ساکت ماند!
به او گفتم: " تو فرشته مقرب بودی و به مقامت مغرور! "
"غروری در میان نبود! تو انسانی بیاور من بر او سجده خواھم كرد!"
و پس از درنگی ادامه داد
" اگر سجده می کردیم ، به غیر او سجده کرده بودیم و رانده می شدیم! اکنون نیز که سجده نکردیم ، باز رانده شدیم! پس چاره ای بجز رضای به تقدیر نبود! "
من در حالیکه در شعاعی کوچک قدم می زدم و با خود می اندیشیدم از او پرسیدم:
" اگر چنین است پس چرا در پی انسان و فریب اویی؟! "
" فریبی در بین نیست، این شما ھستید کهبا نسبت دادن خطاھای خود به شیطان خود را می فریبید"
" مگر نه اینكه وقتی خداوند آدم را آفرید به این خلقت مباھات كرد؟!"
"اگر مباھات كرد پس چرا اینقدر از این خلقت نالید؟!"
" چه می گویی؟!! نالید؟! "
شیطان لبخند تلخی زد و گفت:
" آیین تو چیست؟"
و قبل از اینکه پاسخی از من بشنود ادامه داد:
" در كتاب آسمانی تو خواندم ھمان خدایی كه بر خلقت آدم بالید، پس از آن چه بسیار بر خود نالید! "
" نالید؟!! "
" آری نالید و گفت... اكثرتان ایمانی ندارید، اكثرتان ناسپاسید، اكثرتان نمی دانید، اكثرتان عقلانیت ندارید، اكثرتان به ھویت خود بر نمی گردید، اكثرتان جاھلید، اكثرتان اھل فسق و فجورید و ..... و اگر اندكی را از این گمراھی مستثنی كرده، نه مدعیان دروغگو و فریبكار بلكه معدود گنج ھای پنھانند در كنج خرابات. آدمیانشیطان را گمراه و فریبكار خوانند و ما شیطان ھا در حیرت از فریبكاری، گمراھی و دروغگوئی آدم!! "
" اما شیطان ، ما ............ "
شیطان میان حرفم پرید و گفت:
" شما آدم ھا چون حمارید که تنھاآن کتاب ھای مقدس را بر پشت خود داشته و اندك ادراکی از آنھا ندارید!! "
" اگر خطا ھم داریم ھمانا ناشی از وسوسه توست! و اگر انکار کنی پس او را چگونه خدائی است که ھر انچه را آفریده اكثرآنھا جاھل، نادان، دروغگو، فریبکار. و دارای ھمه بدی ھای ممکن ھستند؟!!"
و شیطان پس از سکوت کوتاھی گفت:
"من نیز مخلوق اویم اما آگاه از اسرار او نیستم!!"
"یعنی تو را زیانی بر آدم نیست؟!"
" ای آدم و آدم ھا، نه اینکه مرا زیانی بر آدم نیست بلکه من ھمیشه خدمتکاری صادق و وفادار برای شمابوده ام و ... "
و من که از این ادعای شیطان در شگفتآمده بودم با تعجب گفتم:
" عجیب است شیطان! تو چگونه خدمتکاری صادق و وفادار برای ما بوده ای؟!! "
شیطان آھی کشید و ادامه داد:
" اگر من نبودم چگونه ھر جرم و جنایت، ھر حیله و نیرنگ، ھر پستی و دنائت و ھر کجروی و ناپسندی را در اندیشه و رفتار خود، توجیه می کردید؟!! و آنھا را به گردن که میانداختید؟! اگر من نبودم شما آدم ھا از این ھمه دروغ و نیرنگ ھرآینه در پیشگاه وجدان خفته خود دق کرده و از شرمساری می مردید! اگر من نبودم چگونه پیشوایانتان به نام رھائیتان از بند من شما را اینگونهدر بند خود گرفتار می کردند؟! و..."
" پس شیطان، سرچشمه این ھمه تاریکیکه بر ما سایه افکنده کجاست؟!
" منشا این تاریکی دوری از خرد و اندیشه و پناه بردن در دامان تاریک نیرنگ و فریب است، درد و درمان ھر دو در توست. در کجا به دنبال درمانمی گردی؟!..."
و پس از سکوت کوتاھی ادامه داد:
".... شما به خود نیز دروغ می گوئید و آنچه را با چشم می بینید باور ندارید اما آنچه را نمی بینید و خردو اندیشه نیز با آن بیگانه است باور داشته و ھستی ناچیز خود را به پیشگاه آن قربانی می کنید و این یعنی فریب دادن ریاكارانه ی خود.“
" اما ..."
اما او رفته بود!!
ھوا رو به تاریکی می رفت. از جا برخاستم و راه خانه در پیش گرفتم، خسته تر از پیش و خسته تر از خویش.
آن مرد مرا براندازی کرد و گفت:
" سلام آدمیزاد "
این بار من او را برانداز کردم و گفتم:
" آدمیزاد؟! مگر تو آدمیزاد نیستی؟! "
مرد آھی کشید و گفت:
" نه، نیستم. "
با صدایی بلند خندیدم ! سپس در سکوت وناباوری در کنار او نشستم در حالیکهبا خود گفتم:
"این بیچاره ھم مجنون شده "
" نه، مجنون نیستم. "
برای لحظه ای به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:
"او دیوانه نیست وافکار مرا ھم که می خواند، پس او کیست؟!"
باز ھم آن مرد نگاھی به من انداخت و بدون پرسشی بار دیگر افکارم را پاسخ داد که:
"شما شیطانم خوانید"
" شیطان؟! "
" بله "
" اما تو که ... مانند ما انسانی!! "
"مباد بر خاندان ما که چون شما انسان باشیم اما به شکل تو درآمدمکه دمی با تو بوده و قدر خویشتن رابیش دانم"
" اگر شیطان باشی که ھمیشه با مایی!"
" نه! ما ھمیشه از شما آدم ھا گریزان بوده و ھستیم! "
حرف ھای آن مرد افکارم را در ھم آمیخت و پریشانم کرد.
"پس تو شیطانی و از آدم ھا گریزان، ھمینطور است؟"
" بله "
"مگر تو فرشته ی مقرب نبودی که نافرمانی کرده و رانده شدی؟! "
"داستان ما اینگونه نیست که شما آدمیان میگوئید! "
" پس چیست؟ داستان خود را بگو "
"ما به اراده خداوند خلق شده و فرشته مقرب او گشتیم. پس به ما امر شد که جز او را سجده و ستایش نکنیم..."
شیطان در حالیکه در چشمان من خیره شده بود سکوتی کوتاه کرده و ادامهداد:
" و روزی خداوند موجود دیگری را آفرید که ما را از افلاک به خاک کشانید!! "
"و آن موجود چه بود؟ "
"و آن موجود جد تو بود، که پیدایش او ........" و ساکت ماند!
به او گفتم: " تو فرشته مقرب بودی و به مقامت مغرور! "
"غروری در میان نبود! تو انسانی بیاور من بر او سجده خواھم كرد!"
و پس از درنگی ادامه داد
" اگر سجده می کردیم ، به غیر او سجده کرده بودیم و رانده می شدیم! اکنون نیز که سجده نکردیم ، باز رانده شدیم! پس چاره ای بجز رضای به تقدیر نبود! "
من در حالیکه در شعاعی کوچک قدم می زدم و با خود می اندیشیدم از او پرسیدم:
" اگر چنین است پس چرا در پی انسان و فریب اویی؟! "
" فریبی در بین نیست، این شما ھستید کهبا نسبت دادن خطاھای خود به شیطان خود را می فریبید"
" مگر نه اینكه وقتی خداوند آدم را آفرید به این خلقت مباھات كرد؟!"
"اگر مباھات كرد پس چرا اینقدر از این خلقت نالید؟!"
" چه می گویی؟!! نالید؟! "
شیطان لبخند تلخی زد و گفت:
" آیین تو چیست؟"
و قبل از اینکه پاسخی از من بشنود ادامه داد:
" در كتاب آسمانی تو خواندم ھمان خدایی كه بر خلقت آدم بالید، پس از آن چه بسیار بر خود نالید! "
" نالید؟!! "
" آری نالید و گفت... اكثرتان ایمانی ندارید، اكثرتان ناسپاسید، اكثرتان نمی دانید، اكثرتان عقلانیت ندارید، اكثرتان به ھویت خود بر نمی گردید، اكثرتان جاھلید، اكثرتان اھل فسق و فجورید و ..... و اگر اندكی را از این گمراھی مستثنی كرده، نه مدعیان دروغگو و فریبكار بلكه معدود گنج ھای پنھانند در كنج خرابات. آدمیانشیطان را گمراه و فریبكار خوانند و ما شیطان ھا در حیرت از فریبكاری، گمراھی و دروغگوئی آدم!! "
" اما شیطان ، ما ............ "
شیطان میان حرفم پرید و گفت:
" شما آدم ھا چون حمارید که تنھاآن کتاب ھای مقدس را بر پشت خود داشته و اندك ادراکی از آنھا ندارید!! "
" اگر خطا ھم داریم ھمانا ناشی از وسوسه توست! و اگر انکار کنی پس او را چگونه خدائی است که ھر انچه را آفریده اكثرآنھا جاھل، نادان، دروغگو، فریبکار. و دارای ھمه بدی ھای ممکن ھستند؟!!"
و شیطان پس از سکوت کوتاھی گفت:
"من نیز مخلوق اویم اما آگاه از اسرار او نیستم!!"
"یعنی تو را زیانی بر آدم نیست؟!"
" ای آدم و آدم ھا، نه اینکه مرا زیانی بر آدم نیست بلکه من ھمیشه خدمتکاری صادق و وفادار برای شمابوده ام و ... "
و من که از این ادعای شیطان در شگفتآمده بودم با تعجب گفتم:
" عجیب است شیطان! تو چگونه خدمتکاری صادق و وفادار برای ما بوده ای؟!! "
شیطان آھی کشید و ادامه داد:
" اگر من نبودم چگونه ھر جرم و جنایت، ھر حیله و نیرنگ، ھر پستی و دنائت و ھر کجروی و ناپسندی را در اندیشه و رفتار خود، توجیه می کردید؟!! و آنھا را به گردن که میانداختید؟! اگر من نبودم شما آدم ھا از این ھمه دروغ و نیرنگ ھرآینه در پیشگاه وجدان خفته خود دق کرده و از شرمساری می مردید! اگر من نبودم چگونه پیشوایانتان به نام رھائیتان از بند من شما را اینگونهدر بند خود گرفتار می کردند؟! و..."
" پس شیطان، سرچشمه این ھمه تاریکیکه بر ما سایه افکنده کجاست؟!
" منشا این تاریکی دوری از خرد و اندیشه و پناه بردن در دامان تاریک نیرنگ و فریب است، درد و درمان ھر دو در توست. در کجا به دنبال درمانمی گردی؟!..."
و پس از سکوت کوتاھی ادامه داد:
".... شما به خود نیز دروغ می گوئید و آنچه را با چشم می بینید باور ندارید اما آنچه را نمی بینید و خردو اندیشه نیز با آن بیگانه است باور داشته و ھستی ناچیز خود را به پیشگاه آن قربانی می کنید و این یعنی فریب دادن ریاكارانه ی خود.“
" اما ..."
اما او رفته بود!!
ھوا رو به تاریکی می رفت. از جا برخاستم و راه خانه در پیش گرفتم، خسته تر از پیش و خسته تر از خویش.