05-05-2012، 14:14
و هيچ سؤالي نبود .
همه به جلو دولا شده و آماده شيرجه بودند . استرچ در كنار من قرار داشت . با آرنج توي پهلويم كوبيد و گفت : پهلوون ، يه
خورده عقب برو . اين قدر خودتو به من نچسبون .
در همان حال كه با فشار دست سعي داشتم درد پهلويم را تخفيف دهم ، با خود فكركردم ، چه عيبي دارد ؟ گيرم كه او اول شود .
هنوز پنج جاي خالي ديگر در تيم وجوددارد .
به خودم گفتم : من لياقت ورود به تيم را دارم . خودم مي دانم . مطمئنم كه لايقتيم شنا هستم ...
صداي سوت بلند شد . بدن هاي لخت در خط آغاز به جلو پريدند .من هم شيرجه خود را شروع كردم . ولي پايم ليز خورد .
لبه ي استخر خيلي ليز بود و پايم روي كاشي سر خورد .
-آه ... نه !
با صداي بلندي روي آب فرود آمدم .شيرجه با شكم ... اين شيرجه اي نبود كه با آن بشود در مسابقه برنده شد .سرم را بالا آوردم
و سعي كردم موقعيت خود را درست كنم . و ديدم كه همه بچه هااز من جلوترند .چه ليز خوردن ناميموني ! ...
سرم را پايين آوردم و عزمم را جزم كردم كه عقب افتادگيم را جبران كنم . شروعكردم به شنا كردن ... سعي داشتم خود را آرام
كنم . ضربات ملايم و ضربدري با پاهايكشيده را كه مربي تابستانيم به من آموخته بود به ياد آوردم .رفته رفته سرعت گرفتم . از
تعدادي از شناگران جلو افتادم و پس از لمس ديوار انتهاياستخر ، دور زدم و دور آخر را شروع كردم .تندتر ...
خط پايان در نظرم محو و مبهم مي نمود . همه جا آب بود و فقط دست ها و پاها بود كه در آب بالا و پايين مي رفت و احساس مي
كردم صداي نفس نفس آنها را مي شنومپس از لحظاتي ، چند تا كله را ديدم كه در آب بالا و پايين مي روند .سعي كردم همه چيز
را از ذهنم خارج كرده و فقط روي شنا كردنم متمركز باشم ...
همه چيز را فراموش كن ... فقط به شنا كردن فكر كن ...
بالاخره ، دستم ديواره ي استخر را لمس كرد و فورا به زير آب رفتم و دوباره روي آب آمدم و آبي را كه در دهانم بود بيرون
دادم . موهايم را از روي چشم هايم كنار زدم . مزة كلر را در دهانم حس مي كردم . همچنان كه آب از صورتم مي چكيد ، به
اطراف نگاه كردم .آخرين نفر نبودم . بعضي ها هنوز درحال شنا كردن بودند . نگاهي به شناگراني كه بهخط پايان رسيده بودند انداختم .
چند نفر ؟ چند نفر از من جلوتر بودند ؟
صداي آقاي سوانسون را شنيدم : لوك ، تو نفر هفتم هستي ! ... و سپس روييادداشتي كه در دست داشت چيزي نوشت و ادامه
داد : رزرو اول ... فردا سر تمرينمي بينمت .
هنوز نفسم جا نيامده بود كه بتوانم جوابي بدهم .
هفتم ...
آه بلندي كشيدم . خيلي ناراحت بودم . مي دانستم كه حق من بهتر از هفتمي بود .چه مي شد اگر ليز نخورده بودم ؟
در همان حال كه سرافكنده به سمت رختكن مي رفتم ، استرچ با گام هاي بلند خود به من رسيد و با كف دست چنان محكم به
پشتم زد كه فكر كردم صداي آن تا چهارراهبعدي شنيده شد . با لحني تمسخرآميز گفت : پهلوون ... از اين كه باعث شدي
منخيلي خوب به نظر برسم متشكرم !
به سرعت لباس عوض كردم و در يك گوشه تنها ايستادم . چند تا از بچه ها برايتبريك گفتن پيشم آمدند ولي احساس مي كردم
حق من هفتم شدن نبوده است .در آن طرف رختكن ، استرچ هنوز مايوي شناي خود را درنياورده بود . با حوله نيمه خيس خود
مرتب به اين و آن مي زد و به قول خودش حال مي كرد . حوله را چنانروي پوست لخت آنها مي كوبيد كه احساس مي كردم واقعا
دردشان مي آيد . ولياسترچ بي توجه به همه اين مسائل ، داشت از خنده ريسه مي رفت .حوله ام را توي سبد انداختم و به طرف
آيينه ي بالاي دستشويي رفتم تا سرم را شانهكنم . يكي از چراغ هاي سقف سوخته بود و من براي اين كه بهتر ببينم ناچار شدم
بهطرف آيينه دولا شوم .در لحظه اي كه مويم را به طرف عقب شانه مي كردم ، چشمم به شكاف كج و معوجاز بالا تا پايين آيينه
افتاد .
دست از شانه زدن برداشتم و يك قدم به عقب رفتم . اوه ...
يك آيينه ي شكسته ! يعني هفت سال بدشانسي براي يك نفر !
دستم را توي جيب شلوارم كردم و پاي خرگوشم را سه بار فشردم . سپس رو به آيينهمشغول شانه كردن موهايم شدم .ولي يك
جاي كار عيب داشت .پلك زدم . يك بار . دو بار .يك لوك قرمز ؟ نوعي درخشش قرمز گونه در شيشه ي آيينه .به شيشه آيينه خيره شدم و ناگهان آه از نهادم برآمد .
درخشش قرمزگونه از يك جفت چشم ساطع مي شد ... يك جفت چشم سرخ ، كههمچون دو تكه زغال گداخته مي درخشيدند .
يك جفت چشم عصباني در آيينه شناور بود . يك جفت چشمي كه در اطراف تصوير منشناور بودند .
درهمان حال كه به آن چشمان سرخ شده زل زده بودم ، قيافه نگران و بهت زده خودرا مي ديدم ... چشم ها را كه هرلحظه به
تصوير من نزديك تر مي شدند دنبال ميكردم ... تا اين كه بالاخره روي تصوير چشم هاي من در آيينه قرار گرفتند !
تصوير وحشت زدة من در آيينه با آن چشمان سرخ و درخشان به من زل زده بود .و سپس دهانم را باز كردم و يك جيغ طولاني و
حاكي از وحشت سردادم .
از وراي جيغ ، صداي قدم هاي سنگيني را از پشت سر شنيدم . سپس صداي استرچ راشنيدم : هي ... بهش عادت مي كني!
چرخيدم . لبخندي تحويلم داد : پهلوون ، بهش عادت مي كني . صورت خودته !ديگران رو هم به جيغ زدن وا مي داره !
وحشت زده گفتم : نه ! ... نه ، اين صورت من نيست ! مگه نمي بيني كه ... ؟
آقاي سوانسون پشت سر استرچ ظاهر شد : لوك ... چي شده ؟
با صدايي كه شبيه گريه بود گفتم : چشمام ! ببينيد ... قرمز نيستن ؟ قرمز شدن ؟
آقاي سوانسون و استرچ نگاهي رد و بدل كردند .آقاي سوانسون جلوتر آمد و چشم هايم را وارسي كرد .
-لوك ... تو چت شده ؟ اينكه فقط كلر آب استخره ! به زودي چشمات به حالت طبيعي برمي گرده !
با يكدندگي گفتم : كلر ؟ چي ؟ ... نه !
سپس نگاهي به آيينه انداختم و چشمانقهوه اي هميشگي ام را ديدم كه از توي آيينه به من نگاه مي كرد .خبري از چشمان شعله
ور نبود . هيچ چشم سوزاني در آيينه مثل چشم هايشيطاني توي فيلم هاي ترسناك ديده نمي شد .چشم هايم را ماليدم و
اوه ... خوب... « : درهمان حال گفتم
چشم هايم اصلا نميسوختند و نرمال به نظر مي رسيدند .رويم را به طرف استرچ و آقاي سوانسون كردم . نمي دانستم به آنها چه
بگويم . هردوي آنها چنان به من نگاه مي كردند كه انگار ديوانه شده ام .و شايد هم ديوانه شده بودم .
گربه سياه در كمد ! چشمان سرخ شعله ور در آيينه !
درحالي كه سعي داشتم صدايم عادي به نظر برسد گفتم : خوب ... به اميد ديدار درسر تمرين .
استرچ خنديد : مگه اين كه من قبل از اون تو رو ببينم ! ها ها !
من هم خنديدم . حرفش اصلا خنده دار نبود ولي من مي خواستم طبيعي و آرام بهنظر برسم .همچنان كه به دنبال آن دو از سالن
رختكن بيرون مي آمدم ؛ متوجه شدم كه سراپايممي لرزد .چرا اين حوادث عجيب يكي پس از ديگري بر سر من مي آمد ؟
قرار بود بعد از شام با هنا به مجتمع تجاري برويم.او مي خواست چند تا نرم افزاركامپيوتري به مناسبت تولدم برايم هديه بخرد
ولي مي خواست كه خودم آنها راانتخاب كنم.اين كار او واقعا نشانه ي محبت او بود.ولي در آخرين لحظه،تصميم گرفتم كه سر
قرارنروم.
هنوز از آزمون شنا احساس عجيبي داشتم.ضمنا،مي خواستم روي پروژه ي انيميشن نيزكار كنم.اگر تلاش مي كردم،شايد مي
توانستم آن را به موقع تمام كرده و قبل ار اينكهخانم كوفي مدرسه را ترك كند،آن را به او نشان بدهم.
به اتاقم رفتم و برنامه ي انيميشن را به كار انداختم.ولي اصلا قادر به تمركز فكرمنبودم.مرتب به شبدر چهار برگي كه در يك
محفظه ي شيشه اي هميشه روي ميزكارم بود نگاه مي كردم.همچنين مرتب از جا مي پذيدم و جلوي آيينه مي رفتم و چشمهايم را
وارسي مي كردم.كاملا طبيعي بود.هيچ نشانه اي از درخشش در آنها نبود.
مرتب از خودم مي پرسيدم:پس چه اتفاقي بود؟در آن رختكن با چه چيزي رو به روشده بودم؟سعي كردم خود را متقاعد كنم كه
عيب از آيينه رختكن بوده است.دليلدرحشش سرخ رنگ چهت تابش نور و بازتاب آن از ترك خوردگي آيينه بود...ولي نه.اين
استدلال اصلا منطقي نبود.
اندكي قبل از ساعت 10 ،تلفن زنگ زد.هنا بود-از نفس افتاده و هيجان زده.
-لوك، اي كاش اومده بودي!بايد اون جا بودي و مي ديدي!
مجبور بودم گوشي تلفن را از گوشم دور نگه دارم چون او واقعا فرياد ميزد.پرسيدم: چرا؟چه اتفاقي افتاد؟
با هيجان گفت: من برنده شدم!باور مي كني؟...من برنده شدم!
-معذرت مي خوام هنا،ولي من نمي دونم تو داري درباره ي چي حرف مي زني
با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت: اون لاتاري توي مركز تجاري يادتهست؟همون كه يه ماشين قرمز قشنگ به عنوان
جايزه گذاشته بون؟حدود يك ماه بودكه وسط مركز به نمايش گذاشته بودن!چندين هزار نفر بليط خريدن.ده ها
هزارنفر!و...و...من داشتم از اونجا رد مي شدم كه ديدم دارن قرعه كشي مي كنن.و...
با خوشحالي گفتم: راست مي گي؟
-آره!آره!من برنده شدم!من اون ماشين رو بردم!
توي تختخوابم ولو شدم.در واقع احساس ضعف كردم.قلبم چنان مي تپيد كه گوييخودم برنده شده ام!
هنا ادامه داد: وقتي اسمم رو صدا زدن بايد بودي و مي ديدي!چنان جيغي كشيدم كهنگو!همون جا ايستاده بودم و فقط جيغ مي
كشيدم!
و دوباره جيغ كشيد،جيغي از اعماق سينه.جيغي بلند و طولاني و آكنده از شادي.گفتم: هنا...واقعا عاليه.
ولي فكر نكنم صدايم را شنيد.او همچنان در حال جيغكشيدن بود.
-لوك،خانواده ام خيلي خوشحال شدن.بايد اونا رو ببيني تا بفهمي چي مي گم.همهشون دارن دور اتاق پذيرايي مي رقصن!
گفتم: واقعا عاليه!
هنا صدايش را پايين آورد و گفت: لوك،من فقط در مورد يك چيز احساس ناراحتي ميكنم.اون قدر خوشحال شده بودم و از خود
بي خود بودم كه فراموش كردم چرا بهفروشگاه رفته بودم.فراموش كردم برات هديه ي تولد بخرم.
از جا بلند شدم.چعبه ي شيشه اي حاوي شبدر چهار برگ را برداشتم و برگ هايش رابين انگشتانم صاف كردم.به هنا گفتم: عيبي
نداره.حالا ديگه تصميمم رو گرفتم كهچه هديه اي براي تولدم آرزو دارم.
پرسيد: چي هست؟
-شانس تو رو مي خوام!
هنا خنديد.فكر مي كرد شوخي مي كنم ولي راستش را بخواهيد كاملا جدي گفته بودم.
پرسيد: فردا مدرسه ميايي؟
-چطور مگه؟آره.چرا كه نه؟
گفت: فردا چمعه سيزدهمه!مي دونم كه چقدر به خرافات پايبند هستي و فكر كردمكه شايد بخواي همه ي روز رو تو خونه بموني
و توي رختخوابت باشي.
گفتم: هاها...
ولي سرماي چندش آوري پشت گردنم احساس كردم.
-نه حتما ميام.مي دوني كه يه خرافاتي صد درصد نيستم.
ولي با خود انديشيدم كه حتما بايد پيراهن شانسم را بپوشم و جعبه ي شبدر چهار برگرا نيز توي كوله پشتي ام خواهم
گذاشت.همچنين از مامان خواهم خواست براي ناهارساندويچ خوش شانسي م را –سس بادام زميني با مايونز!-برايم آماده كند.
به هنا گفتم: فردا ناچارم به مدرسه بيام.بعد از كلاس،تمرين بسكتبال دارم.
هنا پرسيد: تمرين چطور پيش مي ره؟
خنديدم و گفتم: بد نيست.تا حالا كه از نشستن روي نيمكت مصدوميتي پيدانكردم.!
هنا خنديد.صداي داد و فرياد و خنده هاي ديوانه وار را از توي گوشي مي شنيدم.
هنا گفت: من ديگه بايد برم.
در واقع با تمام قدرت داد مي زد تا صدايش در ميان آنهمه سر و صدا شنيده شود.
- خانواده ام همچنان مشغول جشن گرفتن به مناسبتبرنده شدن من هستن!فعلا خداحافظ!
قبل از آنكه بتوانم پاسخي بدهم گوشي تلفن را روي تلفن گذاشت.
آن شب خواب كمد شماره ي سيزه را ديدم.در خواب،در مقابل كمد ايستاده بودم.كسي يك تقويم ديواري را به در آن
چسباندهبود.جلو آمدم و ديدم كه دور سيزدهم،دايره ي قرمزي كشيده شده بود.شروع كردم به كندن تقويم از روي كمد.ولي با
شنيدن صداي نفس هاي بلندي متوقفشدم.صداهايي خشن و بلند؛مثل اينكه كسي دچار تنگي نفس شده باشد. در كمد را لمس
كردم.داغ و سوزان بود!يكه خوردم و فريادي زدم و دستم را به شدت كشيدم.
دوباره صداي خس و خس بلند نفس ها را از درون كمد شنيدم.سپس صداي ظريفي راشنيدم كه ملتمسانه مي گفت: خواهش مي
كنم...منو از اينجا بيرون بياريد!در خواب مي دانستم كه دارم خواب مي بينم.مي خواستم خود را از آن رويا خلاصكنم و از خواب بيدار شوم ولي گير افتاده بودم و مي دانستم كه هيچ چاره ي ديگريندارم.ناچار بودم در كمد را باز كنم و ببينم چه كسي در
آنجاست.صداي ظريف و وحشت زده دوباره گفت: خواهش مي كنم...من مي خوام بيامبيرون.منو بيرون بياريد!
با وجودي كه مي دانستم دارم خواب مي بينم،ولي باز هم شديدا احساس ترس ميكردم.ترس واقعي سراپاي وجودم را به لرزه مي
انداخت.خود را مي ديدم كه دستگيره را گرفته ام و به آرامي -خيلي آرام -در كمد را باز كردم.و حشت زده به موجودي كه در
داخل كمد كز كرده بود نگاه كردم،چون آن موجود كسينبود جز خودم!
اين خود من بودم كه داخل كمد كز كرده بود و سراپا مي لرزيد.خود من بودم و چشمانمشروع به درخشيدن كردند.چشمانم درون
تاريكي كمد با رنگي سرخ همچون شعله هايآتش مي درخشيدند. همچنان كه به خودم و به آن چشمان سرخ زشت و شيطاني زل
زده بودم،شاهد تغييرچهره ام بودم.ديدم كه از سوراخ هاي بيني ام موهاي زبر و سياه شروع به روييدن كرد:رشته هاي ضخيمي از
موي سياه كه از سوراخ هاي بيني به پايين سرازير بودند وكم كم تمام كف كمد را پوشاندند.در زير آن دو چشم سرخ شعله
ور،طناب هاي بافته از مو شروع به بيرون آمدن ازسوراخ هاي بيني ام كرد و به تدريج تمام كمد را پوشاند و از آن بيرون آمد و در
كف
سالن روي هم انباشته شد و همچنان كه وحشت زده ايستاده بودم و تماشا مي كردم،درمحاصره ي حلقه هاي بافته شده ي مو قرار
گرفتم.
بله.در همان حال كه وحشت زده ايستاده بودم و كاري جز تماشا كردن از دستم بر نميآمد،حلقه هاي بلند مويي كه از سوراخ هاي
دماغم مي روييدند،همچون دو مار زنگيمرا احاطه كردند و حلقه ها در اطرافم پيچ و تاب مي خوردند و رفته رفته در حلقه ي
زبر و گرم آن محو مي شدم.
حلقه هاي مو،همچون تن پوشي پشمي مرا در بر گرفته و رفته رفته محكم تر در خود فشردند.هر لحظه فشار بيشتر مي شد.دور
سينه ام را پوشاندند و سپس دور صورتم راگرفتند و همچون جسد موميايي شده مرا در خود پنهان كردند...پيچيده شده در
رشتههاي موي روييده از سوراخ هاي بيني خودم!
از خواب پريدم و ديدم كه جعبه ي شيشه اي حاوي شبدر چهار برگم را محكم در يكدست گرفته ام.آفتاب خاكستري صبحگاهي
از پنجره اتاق خوابم به درون مي تابيد.اتاقمسرد بود-به سردي يخچال. صداي مادرم سكوت سرد و سنگين را شكست: لوك،اون بالا چه كار مي كني؟مدرسهات دير شده!
زير لب زمزمه كردم: همه اش يك كابوس بود!
و خنده اي خشك و خش دار ازگلويم خارج شد.چشمانم اطراف اتاق را كاويدند.همه چيز طبيعي بود.هيچ چيز غيرعادي ديده نمي
شد.
در آن لحظه صداي مادرم را دلپذيرترين نغمه اي احساس كردم كه تا آن زمان شنيدهبودم: لوك...عجله كن!مدرسه ات خيلي دير
شده!
به فرمان او گردن نهادم.عجله كردم.به سرعت دوش گرفتم،لباس پوشيدم،صبحانه خوردم و دو دقيقه هم زودتر از شروع كلاس
قدم به درون مدرسه نهادم.راهرو هايمدرسه تقريبا خالي بودند.بيشتر شاگردان به كلاس هاي خود رفته بودند.
به ساعت روي ديوار در انتهاي راهرو نگاه كردم و دوان دوان به سمت انتهاي راهرويپشتي رفتم تا كاپشنم را توي كمد بگذارم.
اما چند قدم مانده به كمدم،ايستادم و از ترس بر خود لرزيدم.
آن چه بود كه بر روي در كمد شماره ي 13 قرار داشت؟
با قدم هاي لرزان به آن نزديك شدم.
يك تقويم؟
بله.
يك نفر تقويمي را به دستگيره ي كمد آويخته بود.و ...و دور امروز...جمعه سيزدهم،دايره كشيده بود.
زير لب ناليدم: خوابي كه ديده بودم...
آن خواب داشت به حقيقت مي پيوست.مي دانستم كه اگر در را باز كنم،تمام وقايع آنخواب به حقيقت خواهد پيوست.
به تقويم و به شماره ي 13 كه به وسيله ي جوهر قرمز دورش دايره كشيده شده بودخيره شدم.صحنه هاي كابوس شب قبل در
مغزم جان گرفتند.پشتم لرزيد.دست ها و پا هايم بهخارش افتاده بودند.رشد مو و پيچيدن آن به دور بدنم را عملا حس مي
كردم.با فريادي از خشم تقويم را از دستگيره كندم و آن را در دست مچاله كردم.اكنون انتظار شنيدن صداي نفس هاي سنگين از
داخل كمد را داشتم و شنيدن صدايظريفي كه التماس مي كرد او را از كمد آزاد كنم..
اما منتظر نماندم.با صداي بلند گفتم:آن را باز نخواهم كرد.محال است اجازه دهم كابوس شب قبل به حقيقت بپيوندد.تقويم مچاله
شده را روي زمين انداختم.سپس چرخي زدم و شروع به دويدن به سمتكلاس كردم.راهرو كاملا خالي بود.كفش هايم در تماس با
كف راهرو صداي مهيبي ايجادمي كرد.
تصميم گرفتم كه كاپشنم را پيش خود نگه دارم.مهم نيست،در تمام روز آن را همراهخودم به اين طرف آن طرف مي بردم.نيازي
به باز كردن آن كمد لعنتي نبود.هنوز به در كلاسم نرسيده بودم كه زنگ به صدا در آمد و هنگامي كه شتاب زده بهدرون كلاس
قدم نهادم،آقاي پركينز سرش را بالا آورد و متفكرانه به من نگريست وگفت: صبح بخير لوك!امروز صبح كمي دير اومدي!
در حالي كه زيپ كاپشنم را باز مي كردم نفس زنان جواب دادم:
-ببخشيد...يه كمي دير شد.
و خواستم روي صندلي هميشگي خود بنشينم.آقاي پركينز گفت: آيا اجازه مي خواهي كه بروي و كاپشنت را توي كمدت آويزان
كني؟
كوله پشتي ام را در آوردم و آن را روي صندلي انداختم.: اوه...نه همين طورخوبه.مهم نيست...اونو پيش خودم نگه مي دارم.
چند تا از بچه ها به من زل زده بودند.آقاي پركينز به نشانه ي موافقت سرش را تكانداد و به سراغ اوراقي رفت كه مشغول
خواندنشان بود.نفس عميقي كشيدم و به پشتي صندلي تكيه دادم.هفت بار آستين راست پيراهنشانسم را ماليدم.
با خود گفتم: به هيچ وجه اجازه نمي دهم كابوس ديشب به حقيقت بپيوندن!به هيچوجه!اجازه نخواهم داد!
البته افكارم در هم و برهم و مغشوش بود.آن كابوس ديشب به حقيقت بپيوندد!به هيچوجه!اجازه نخواهم داد!
البته افكارم درهم و برهم و مغشوش بود.آن كابوس احمقانه چگونه مي توانست بهحقيقت بپيوندد؟ اگر لحظه اي،حتي ثانيه
اي،درنگ كرده و در مورد آن فكر كرده بودم،در مي يافتم كهكل آن احمقانه و بچگانه بود.
اما امروز،جمعه،سيزدهم ماه بود و من در جمعه ي سيزدهم ماه هرگز فكرم درست كارنمي كند.خودم اقرار مي كنم كه هميشه در
چنين روز نحسي كمي خل مي شوم.به ميز آقاي پركينز نگاه كردم و ديدم كه مشغول خواندن تكاليف صبح بود.من يك كلمه
از حرفهاي او را نشنيده بودم.جعبه حاوي شبدر چهار برگ را از كوله پشتي ام درآوردم و آنرا در دست چرخاندم و در دل آرزو
كردم كه در بقيه ي روز شانس با من يار باشد.هنگام ظهر هنا را سر ميز كنار ديوار انتهايي سالن ناهارخوري يافتم.او تنها نشستهبود و به پاكت قهوه اي حاوي ناهار خود،كه بازش نكرده بود،زل زده بود.
-سلام.چه خبر؟
و روي صندلي مقابل او ولو شدم.
بدون اينكه چشمانش را بالا آورد با صداي گرفته اي گفت: سلام.تو چطوري؟
جواب دادم: خوب...براي يك جمعه سيزدهم ماه خيلي هم بد نبود.
در واقع،آن روزصبح بدون هيچ مساله ي خاصي پيش رفته بود.انتظار داشتم هنا در مورد خرافاتي بودن من حرفي بزند ولي حتي
يك كلمه هم نگفت.ساندويچم را از پاكت كاغذي بيرون كشيدم و شروع به باز كردن فويل آنكردم.گفتم: اين ساندويچ شانسه
منه؛سس بادوم زميني و مايونز
هنا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: اوم... و بالاخره به من نگاه كرد.خسته بهنظر مي رسيد.چشمانش قرمز و به رنگ خون
بودند و گويي گريه كرده بود.موهايشآشفته و چهره اش گرفته بود.
پرسيد: چطور شد كه كاپشنت را در نياوردي؟
جواب دادم:اوه...اوم...دليل خاصي نداشت،كمي سردم بود.
هنا با همان حالت گرفته سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد.
پرسيدم: با ماشين جديدت به مدرسه اومدي؟
سرش را تكان داد و گفت: هنوز اونو تحويل نگرفتيم.بابا بايد بره و كلي كاغذ و قرارداد پر كنه. و آهي بلند از اعماق سينه اش
خارج شد.
ساندويچم را كه تا جلوي دهانم برده بودم پايين آوردم و پرسيدم: تو حالت خوبه؟
جواب نداد.در عوض دوباره آه كشيد و به سطح ميز خيره شد.دستم را توي پاكت ناهارش فرو كردم و گفتم: ناهار چي داري؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت: فقط يه كمي ميوه.امروز خيلي گرسنه نيستم. ودر همان حالت پاكت را باز كرد و دست خود را در
آن فرو برد و يك موز زرد براق رابيرون آورد.كمي با پوست آن ور رفت و بالاخره پوست آن را كند.
اوم...ها...
صورتش از نفرت درهم پيچيده شد.موز را روي ميز انداخت.موز در زير پوست كاملا گنديده بود؛يك توده ي نرم و سياه با بوي
وحشتناك گنديدگي.بويي ماننداستفراغ از آن در هوا پيچيد. هنا با حالت انزجار موز را عقب زد و با ناراحتي گفت: حال آدم بهم
مي خوره.واقعاتهوع آوره.
گفتم: ولي پوست اون خيلي تازه به نظر مي رسه!يه همچين موزي چطور مي تونهگنديده باشه؟
هنا با لحني گرفته گفت: فكر مي كنم بهتر باشه سيب بخورم.
و پاكت را پاره كرد .يك سيب قرمز از آن بيرون آورد.سيب را در ميان دو دستش گرفت و بو كرد...و ناگهانبا حالت انزجار
سرش را عقب كشيد.سوراخ سياه و عميقي را در بغل سيب ديدم.و در همان حال كه هر دوي ما به آنخيره شده بوديم يك كرم
قهوه اي چاق و چله -حداقل به طول دو اينچ -از آن بيرونخزيد.و سپس يكي ديگر.و يكي ديگر!كرم ها از روي سيب روي روميزي
افتادند.هنا با لحني وحشت زده گفت: باور كردني نيست! و صندلي خود را چنان به عقبهل داد كه ازپشت واژگون شد.و قبل از
اينكه من حتي بتوانم كلمه اي بر زبان بياورم؛دوان دوان در حال خارج شدن ازسالن بود.
بعد از مدرسه،در سر راه خود به تمرين بسكتبال؛به دنبال هنا گشتم.نگرانش بودم.رفتاراو سر ميز ناهار خيلي عجيب بود و كلا با
هناي هميشگي فرق داشت. به خود يادآوري كردم كه امروز چمعه سيزدهم ماه است و در چنين روزي بعضي هارفتارهاي عجيب
خواهند داشت. اما ين مطلب در مورد هنا صدق نمي كرد.او در ميان تمام افرادي كه مي شناختم ازهمه كمتر براي خرافات ارزش
قائل بود.او هميشه از زير نردبان مي گذرد،عاشق گربههاي سياه است و براي اين مسائل اصلا اهميت قائل نيست. پس چرا او اين
گونه رفتار ميكرد؟مگر نه اينكه هنا خوش شانس ترين آدم روي زمين بوده است!
بچه ها مشغول آماده شدن براي رفتن به خانه بودند.دركمدها به هم مي خورد . صدايخنده و گفتگو همه جا را پر كرده بود.به
طرف سالن ورزش حركت كردم وليبرگشتم.تصميم گرفتم كه نمي خواهم كاپشن و كوله پشتي ام را به سالن ورزشببرم.به طرف
كمد رفتم تا آنها را در آن بگذارم.همان طور كه به طرف انتهاي راهرو مي رفتم،وقتي كمد در ديدرس من قرارگرفت،اندكي ترديد
كردم.كلمات روي در را خواندم: 13 شانس.
كابوس شب قبل خود را به ياد آوردم و تقويمي را كه هم در واقعيت و هم در كابوس به در كمد آويخته بود.اما ناچار بودم
دركمدراباز كنم،چون نمي خواستم وسايلم را براي بقيه ي سال باخودم به اين طرف و آن طرف بكشانم.دارنل كراس را ديدم كه از ميان چارچوب در آزمايشگاه علوم برايم دست تكانداد.
- سلام لوك!اسكوايرز مي تونه داونپورت رو شكست بده؟
جواب دادم: اونا خيلي قوي نيستن.فكر ميكنم بتونيم بتونيم اونا رو ببريم!
دارنل پرسيد: تو هم بازي ميكني؟
و خنديد،چون جواب سوالش را ميدانست.جواب دادم:
به محض اينكه قدم از استرچ بلندتر بشه!
او دوباره خنديد و در داخل آزمايشگاه از نظر ناپديد شد.به طرف كمد شماره ي سيزده رفتم.سرم را به در نزديك كردم و با
ترس و لرزگفتم: كسي اونجاست؟
گفتم: فقط محض امتحان و دستگيره ي در را گرفتم.كاملا احساس آرامش واطمينان ميكردم.تا اين جا دوسوم چمعه ي سيزدهم
ماه گذشته بود و هيچ چيز بديمنبراي من اتفاق نيفتاده بود.پاي خرگوشم را براي اينكه برايم شانس بياورد،فشار دادم.سپس نفس
عميقي كشيدم ودر كمد را باز كردم.
هيچ چيز غير طبيعي در داخل كمد نبود.متوجه شدم كه همچنان پاي خرگوشم را در جيبم در دست دارم.پاي خرگوش را
رهاكردم و كوله پشتي را از روي شانه ام به پايين سر دادم.داخل كمد را به دقت وارسي كردم .چند تا كتاب و دفترچه يادداشت در
طبقه ي بالايي قرار داشت كه خودم آنها را آنجا گذاشته بودم.گرمكن خاكستري كهنه ام مچاله شده كف كمد افتاده بود.خبري از
گربه ي سياه نبود.هيچكس در حال نفس كشيدن يا ناليدن و يا روياندن مو ازسوراخ هاي دماغش نبود.
نفس عميقي ناشي از آرامش كشيدم.سپس كوله پشتي را روي گرمكن مچاله شده رهاكردم و كاپشنم را به رخت آويز روي در
آويختم.خواستم در كمد را ببندم كه متوجه چيزي جلوي پايم شدم .پايم به آن خورد و آن جسمروي زمين چرخيد و به لبه ي
پايين كمد خورد و دوباره به طرفم برگشت.يك توپ كوچك؟
دولا شدم و آن را برداشتم.آن را بالا آوردم و نزديك صورتم گرفتم.توپ نبود.يك جمجمه ي كوچك زرد رنگ، اندكي بزرگ تر
از يك توپ پينگ پونگ بود.دهانش باز بود و به نظر مي رسيد در حال خنديدن است و دو رديف دندان هايخاكستريش ديده مي شد.با انگشتانم روي دندان ها كشيدم.سخت و ناصاف بودند.آن را فشار دادم.جمجه ي كوچك از ماده اي شبيه لاستيك سخت
ساخته شده بود.چشمانش كه در اعماق حدقه قرار داشتند از شيشه ي قرمز ساخته شده بودند و در زيرنور چراغ ها همچون دو
قطعه ي ياقوت مي درخشيدند.
تقريبا با صداي بلند گفتم :تو ديگه از كجا پيدات شد ؟
به طرف كمد نگاه كردم.آيا جمجمه از داخل كمد بيرون افتاده بود؟در آن صورت ، چطوروارد آن شده بود؟آيا يك نفر داشت در
مورد جمعه ي سيزدهم سر به سرم مي گذاشت؟تصميم گرفتم كه جواب همين است.
جمجمه را چندين بار در دستم چرخاندم.با انگشتم به چشمان شيشه اي قرمز ودرخشان فشار دادم.سپس آن را در جيب شلوارم
چپاندم.در كمد را بستم و به طرف سالن ورزش رفتم.
آقاي بنديكس مربي بسكتبال داشت فرياد مي زد :زنده و شاداب باشيد!سراتونو بالا بگيريد و نشون بديد كه زنده ايد....
از سالن رختكن بيرون دويدم و از روي جا توپي كنار ديوار يك توپ برداشتم و شروعبه دريبل زدن در اطراف زمين كردم
.تمرين آن روز به قول سوانسون يك تمرين جامع بود ، به اين معني كه ما بايد در تماملحظات به حركت و بازي ادامه مي داديم
.بايد مرتب مي دويديم ، دريبل مي زديم ،پاس مي داديم ، شوت مي زديم و دفاع مي كرديم.در يك تمرين جامع همه ي كار
رامي عرض زمين را Ĥ هابايد با هم انجام شود.در حالي كه توپ را دريبل مي زدم و تمام فكرم را روي توپ متمركز كرده بودم ، به
طي كردم .سعي داشتم آهنگ دريبل خود را از دست ندهم.استرچرا ديدم كه به طرفم چرخيد.هر دو دست را جلويش به حالت
دفاع گرفته و آماده بودسد راه من شود.تصميم گرفتم او را جا بگذارم.ابتدا به چپ دريبل كردم و سپس به راست متمايل شدمو به
آساني از او گذشتم.تا زير حلقه رفتم و توپ را به بالا شوت كردم كه بدونبرخورد به حلقه از آن گذشت.
با خوشحالي گفتم: هي...يك از يك
استرچ گفت: اين شوتت شانسي بود...!!
توپ را دوباره گرفتم و به طرف خط جريمه رفتم و از پشت خط جريمه يه شوتجهشي دو دستي به طرف حلقه فرستادم كه در يك
قوس زيبا و باز هم بدون برخوردبه حلقه از آن عبور كرد و با صدايي شيرين از تور گدشت.
دست خود را مشت كردم و با شادي در هوا تكان دادم: هورا به خودم
وقت زيادي براي جشن گرفتن نداشتم.وقتي رويم را برگرداندم ديدم استرچ در حالي كهبه شدت دريبل مي كرد به طرفم مي
آمد.هيكلش را به جلو خم كرده بود و در چهره اش عزم و خشونت ديده مي شد.دريافتم كه او قصد دارد مستقيما و به شدت به
طرف من بيايد و بدش نمي آيد كه من را زير پا له كند.در همان حال كه استرچ با خشونت عرض زمين را مي پيمود،بچه هاي
ديگر از ترس برخورد با او از سر راهش كنار مي كشيدند.
يك نفر فرياد زد:مواظب باش ، لوك...
براي لحظه اي خشكم زد.اما به سمت چپ جاخالي دادم.دستم را جلو بردم و در هوابه توپ ضربه زدم و آن را از مالكيت استرچ
خارج كردم.او با خشونت براي گرفتن آن حركن كرد اما با يك دريبل ظريف ،توپ را از دسترس اودور كردم.سپس چرخي زدم
و يك شوت چشم بسته به طرف حلقه رها كردم.توپ بهتخته خورد و به درون سبد افتاد.
اوم...
آفرين لوك!زنده باشي ...
سه از سه بچه ها...
همه ي بچه ها حيرت كرده بودند.
استرچ ناباورانه سرش را تكان داد و گفت: امروز روز شانسته؟پس بگير!سريع فكر كن
سپس دست هاي درازش را عقب كشيد و توپ را با تمام قدرت به طرف سينه ي من پرتاب كرد.به آساني آن را گرفتم .سه بار
دريبل كردم .آن را به طرف حلقه انداختم و توپ يك بارديگر از حلقه گذاشت.
استرچ حيرت زده سرش را تكان داد و ناباورانه گفت: من كه باور نمي كنم من هي چگاه در تمام عمرم چهار توپ پياپي گل
نكرده بودم....
با خود گفتم: من هم همينطور
برگشتم و آقاي بنديكس را ديدم كه در حال تماشاي من است.آيا اين شانسي بزرگ من است؟استرچ و بازيكنان ديگر مشغول
تبادل پاس با يكديگر و جا به جا شدن در زمين بودند.من جلو پريدم ، توپي را كه استرچ پاس داده بود بريدم.به طرف حلقه
يورش بردم و يك شوت زير حلقه را به آساني تبديل به گل كردم و با خوشحالي گفتم : دو امتياز ديگه ...
استرچ با غرشي حاكي از خشم براي تصاحب توپ يورش آورد ولي من توپ را به آساني از دست او بيرون كشيدم.روي يك پا
چرخيدم و دوباره شوت كردم استرچ با عصبانيت غرشي كرد و از پشت سر محكم مرا هل داد و فكر م يكنم كه اومي خواست مرا
در همان مكان روي زمين له كند،اما مربي را ديد كه به سمت ما مي دويد.
مربي با دست به پشتم زد و گفت : آفرين لوك، همين طور ادامه بده!تو داري نشون مي دي كه پيشرفت كردي!خوشم اومد.همين
طور به پيشرفتت ادامه بده!جمعه ي آينده قصد دارم بهت فرصت بازي بدم...
گفتم : ممنون قربان ...
استرچ را ديدم كه از شدت خشم صورتش قرمز و همچون دو كاسه ي خون شده بود.توپي را كه به طرفم آمد در هوا گرفتم و
دريبل كنان دور شدم.از خوشحالي پر در آورده بودم و دلم مي خواست به هوا بپرم و فرياد شادي سر دهم.آيا بالاخره شانس من
تغييركرده بود؟!
گويا چنين بود.يه طور ناگهاني قادر شده بودم پاس بدهم،پرش كنم، شوت بزنم و دفاعكنم....به گونه اي كه تا آن زمان هرگز
نتوانسته بودم!چنان مي نمود كه من قدرتيسحر آميز يافته بودم!قدرت يه ورزشكار بزرگ و ستاره ي بي چون و چرا.در رختكن،
بعد از تمرين ، استرچ سعي كرد به من بي محلي كند.اما بچه هاي ديگردورم جمع شده بودند و هر يك به نوعي مرا تشويق و
تحسين مي كردند.
لوك،عالي بود ...!
پسر، همين طور ادامه بده ...
زنده باد اسكوايرز ...
خيلي خوشحال بودم . احساس كردم آدم جديدي شده ام.همانطور كه داشتم لباس هايم را عوض مي كردم، وجود جمجمه ي
كوچك را در جيب شلوارم احساس كردم.آن رابيرون آوردم و به آن زل زدم و با انگشت شست روي لاستيك سخت آن را لمس
كردم.
از آن پرسيدم : تو تعويض جديد شانس مني ؟
چشمان سرخِ ريز مي درخشيدند.جمجمه را بوسيدم و بوسه اي ديگر بر سر زرد آن نثاركردم و سپس آن را دوباره توي جيب
شلوارم گذاشتم.تصميم گرفتم كه آن را همه جا با خودم حمل كنم.حتما نشانه ي شانس من است.حتما چنين است!
در راه خانه، مرتب پيروزي عظيم خود در زمين بسكتبال را در ذهنم مجسم ميكردم.شوت هاي جفت كامل و بلند خود را در نظر
مي آوردم و خود را در حال توپربايي از استرچ و عبور از او و كسب امتياز ديدم.خود را در حال شرمنده كردن اومجسم مي نمودم ،
بارها و بارها.چه روز دوست داشتني و خوبي!
يك بعد از ظهر سرد و خاكستري بود.ابر هاي تيره در ارتفاع پايين و تقريبا نزديك بهنوك درختان بي برگ شناور بودند.بيشتر
شبيه زمستان بود تا پاييز.چند ايستگاه مانده به خانه، از عرض خيابان گذشتم و ناگهان صداي فرياد كوتاهي راشنيدم.
يك پرچين كوتاه و طولاني درختان شمشاد حياط خانه اي در گوشه ي خيابان را ازپياده رو جدا مي كرد.متوقف شدم و از فراز
پرچين به خانه خيره شدم.آيا فرياد از آن خانه آمده بود؟
به دقت گوش دادم.از نبش خيابان صداي بسته شدن در ماشين شنيده شد، يك سگ درفاصله اي دور شروع به پارس كردن
كرد.بادي در ميان خطوط هوايي تلفن مي پيچيد وصداي سوت مانندي به وجود مي آورد.
و دوباره آن را شنيدم:فريادي ديگر ..اما اين بار ، كمي طولاني تر.
گريه ي بچه؟شبيه صداي گريه ي يك بچه بود.
او- وه ....او- وه
نگاهم را پايين آوردم و به پرچين دوختم و موجودي را كه آن فرياد را سر داده بودديدم.
يك گربه.اما نه.يك بچه گربه ي كوچك سفيد و نارنجي.به نظر مي رسيد كه در ميان شاخه ها و خارهاي پرچين گير كرده بود.
او- وه .... وهاو- وه
با احتياط دولا شدم و با ملايمت بچه گربه را دو دستي بلند كردم.در همان حال كه دست هايم را به دور او حلقه مي كردم، ناگهان
دست از ناليدن كشيد.اما همچنان نفسش تند بود.سينه ي سفيدش به سرعت بالا و پايين مي رفت.دستي به سرش كشيدم
و سعي كردم آن را آرام كنم.
زمزمه كردم:گربه ي ملوس كوچولو،حالا ديگه نترس .... جات امنه
و سپس فرياد ديگري شنيدم:يك فرياد بلند ناشي از عصبانيت.
نگاهم را بالا آوردم و زني غول آسا را ديدم كه با عصبانيت به طرفم مي دويد.صورتشسرخ بود و با عصبانيت هر دو دستش را در
هوا تكان مي داد.
« اوه خداي من .... » : گربه تقريبا از دستم رها شد. زير لب من و من كردم
چرا او اينقدر عصباني است؟
مگر من چه كرده ام؟
زن در حاليكه به سختي از شكافپرچين عبور مي كرد فريادزد:
بچه گربه....!
با لحني پوزش طلبانه گفتم: من...من واقعا متاسفم.نمي دونستم.من...
زن در حالي كه صورتش همچنان از خشم سرخ بود و با لحني آمرانه گفت: كجاپيداش كردي؟
توي...توي پرچين...
زن با لحني آرا متر گفت(اوه...متشكرم!متشكرم!)) و بچه گربه را گرفت و آ نرا به گونه ي خود چسباند و ادامه داد: ساشا،كجا
رفته بودي؟
بالاخره متوجه شدم كه ديگر در معرض خطر نيستم.زن خوشحال بود نه عصباني!زن در حالي كه بچه گربه را همچنان به صورتش
م يفشرد گفت(ساشا از دو روزپيش گم شده بود.براي پيدا كردنش جايزه و مشتُلق تعيين كرده بودم.ولي تقريبا اميدم رو از
دست داده بودم.))
مده بود با همان سختي عبور كرد و به سمت Ĥ سپس در حالي كه همچنان گربه را به صورتش چسبانده بود از همان شكافي كه بيرون
خانه برگشت و گفت(خدا رو شكر كه حالش خوبه...از تو متشكرم مرد جوان...راستي،اسمت چيه؟))
لوك
خيلي خوب لوك،دنبال من بيا.بايد پاداشتو بدم.
((چي؟پاداش؟لازم نيست.واقعا قابل نداره.))خواستم به راه بيفتم.
زن گفت(تو زندگي ساشا رو نجات دادي.تو كار بزرگي انجام دادي و من اصرار دارم كه تو مژدگاني پيشنهادي منو بپذيري.))
متوجه شدم كه هيچ چاره اي ندارم لذا به دنبال او تا جلوي درِ آشپزخانه رفتم.چند دقيقه بعد،او پنج اسكناس بيست دلاري را
شمرد و در دست من چپاند وگفت(متشكرم لوك.تو كار نيك امروزت را انجا دادي!))
صد دلار!
يك مژدگاني صد دلاري!
با خود انديشيدم كه شانس من بالاخره و به طور واقعي شروع به تغيير كرده است.وقتي به خانه رسيدم شگفتي بزرگ در انتظارم
بود.
مامان غذاي مورد علاقه ي من؛يعني،كوفته،پوره ي سيب زميني و سس گوشت پختهبود و يك كيك نارگيلي خوشمزه براي دسر
تدارك ديده بود!با تعجب گفتم(ولي امروز كه حتي تولدم نيست!))
مامان با انگشانش دسته اي از مويم را كه روي پيشانيم افتاده بود،كنار زد وگفت(همين طوري!...دلم خواست يه كارِ خوب برات
انجام داده باشم.من مي دونمكه جمعه سيزدهم ماه هميشه براي تو روزِ سختيه.))
با چهره اي خندان گفتم(ولي امروز نه!امروز اصلا اينطوري نبود!))
بعد از خوردن دومين برش كيك نارگيلي ،به طبقه ي بالا و به اتاقم رفتم.شروع به انجام تكاليفم كردم.نوشتن پاسخ هاي تكليف
علوم حدود يك ساعت طولكشيد.انجام اين تكاليف نمي بايست اين همه طول مي كشيد.اما من مرتب اسكناس هايبيست دلاري را
وردم،آنها را دوباره م يشمردم،و در مورد چيزهايي كه با آنمي توانستم بخرم فكر مي كردم.بعد از انجام تكاليف Ĥ بيرون م ي
علوم،روي برنامه ي انيميشن كامپيوتري خود كار كردم.در ايناواخر با قسمت آخر آن مشكل پيدا كرده بودم و نمي توانستم اشيا
را به گونه اي كهمي خواستم حركت دهم.
اما امشب خوش شانسي من ادامه يافت.با هيچ مشكلي روبه رو نشدم.
تصاوير به طور كامل و بدون عيب و نقص با يكديگر جفت و جور م يشدند.پروژه تقريبابه پايان رسيده بود.اندكي بعد از ساعت
9،تصميم گرفتم به هنا تلفن كنم.آن روز بع داز ظهر او رفتارعجيبي داشت.فكر كردم شايد مريض بوده يا ناراحتي داشته.زنگ
زدم كه ببينم حالش بهتر شده است يا نه،اما از شيوه ي جواب دادنش به تلفمتوجه شدم كه هنوز همان هناي قديمي نيست.سعي كردم او را دلخوش كنم.ماجراي درخشش خودم در تمرين بسكتبال را برايشتعريف كردم و برايش گفتم كه به خاطر پيدا كردن
يك بچه گربه ي گم شده صد دلارمژدگاني گرفته ام.
هنا گفت(چه خوب!...))ولي صدايش حاكي از هيچ شور و اشتياقي نبود.
با هيجان گفتم(مهم تر از همه اينكه،مامان تمام خوراكي هاي مورد علاقه ي منوبراي شام تدارك ديده بود!))
هنا زير لب گفت(خوش به حالت...))
با حيرت پرسيدم(مشكل تو چيه؟امروز چِت شده بود؟))
سكوتي طولاني از ناحيه ي او.
بالاخره گفت(فكر مي كنم كه فقط يه كم عصبي باشم.امروز بعداز ظهر وقتي داشتمميومدم خونه از دوچرخه افتادم.))
گفتم(اوه...نه...حالا حالت خوبه؟))
جواب داد(راستشو بخواي نه.پوست كف دست راستم كاملا كنده شده و مچ پام هم بدجوري پيچ خورده.))
ناباورانه گفتم(اوه چه خبر بدي!))
هنا آهي كشيد و گفت(به خصوص اين كه فردا مسابق هي بسكتبال داريم.))
پرسيدم(فكر مي كني بتوني بازي كني؟))
با ناراحتي گفت(شايد.))
گفتم(اگه وقت كنم شايد بيام براي تماشاي بازيت.))
سكوتي طولاني برقرار شد و سپس هنا گفت(لوك،يه چيزي هست كه...يه چيزي بايدبهت بگم.))
چنن آرام و زير لب صحبت مي كرد كه به سختي حرفهايش را ميشنيدم.گفتم(چي؟...))
يه چيزي هست كه بايد حتما بهت بگم.اما...))
گوشي را محكم تر به گوشم چسباندم.((چي؟چيه كه بايد بهم بگي؟))
(اه..)
و سكوت طولاني ديگري.
همه به جلو دولا شده و آماده شيرجه بودند . استرچ در كنار من قرار داشت . با آرنج توي پهلويم كوبيد و گفت : پهلوون ، يه
خورده عقب برو . اين قدر خودتو به من نچسبون .
در همان حال كه با فشار دست سعي داشتم درد پهلويم را تخفيف دهم ، با خود فكركردم ، چه عيبي دارد ؟ گيرم كه او اول شود .
هنوز پنج جاي خالي ديگر در تيم وجوددارد .
به خودم گفتم : من لياقت ورود به تيم را دارم . خودم مي دانم . مطمئنم كه لايقتيم شنا هستم ...
صداي سوت بلند شد . بدن هاي لخت در خط آغاز به جلو پريدند .من هم شيرجه خود را شروع كردم . ولي پايم ليز خورد .
لبه ي استخر خيلي ليز بود و پايم روي كاشي سر خورد .
-آه ... نه !
با صداي بلندي روي آب فرود آمدم .شيرجه با شكم ... اين شيرجه اي نبود كه با آن بشود در مسابقه برنده شد .سرم را بالا آوردم
و سعي كردم موقعيت خود را درست كنم . و ديدم كه همه بچه هااز من جلوترند .چه ليز خوردن ناميموني ! ...
سرم را پايين آوردم و عزمم را جزم كردم كه عقب افتادگيم را جبران كنم . شروعكردم به شنا كردن ... سعي داشتم خود را آرام
كنم . ضربات ملايم و ضربدري با پاهايكشيده را كه مربي تابستانيم به من آموخته بود به ياد آوردم .رفته رفته سرعت گرفتم . از
تعدادي از شناگران جلو افتادم و پس از لمس ديوار انتهاياستخر ، دور زدم و دور آخر را شروع كردم .تندتر ...
خط پايان در نظرم محو و مبهم مي نمود . همه جا آب بود و فقط دست ها و پاها بود كه در آب بالا و پايين مي رفت و احساس مي
كردم صداي نفس نفس آنها را مي شنومپس از لحظاتي ، چند تا كله را ديدم كه در آب بالا و پايين مي روند .سعي كردم همه چيز
را از ذهنم خارج كرده و فقط روي شنا كردنم متمركز باشم ...
همه چيز را فراموش كن ... فقط به شنا كردن فكر كن ...
بالاخره ، دستم ديواره ي استخر را لمس كرد و فورا به زير آب رفتم و دوباره روي آب آمدم و آبي را كه در دهانم بود بيرون
دادم . موهايم را از روي چشم هايم كنار زدم . مزة كلر را در دهانم حس مي كردم . همچنان كه آب از صورتم مي چكيد ، به
اطراف نگاه كردم .آخرين نفر نبودم . بعضي ها هنوز درحال شنا كردن بودند . نگاهي به شناگراني كه بهخط پايان رسيده بودند انداختم .
چند نفر ؟ چند نفر از من جلوتر بودند ؟
صداي آقاي سوانسون را شنيدم : لوك ، تو نفر هفتم هستي ! ... و سپس روييادداشتي كه در دست داشت چيزي نوشت و ادامه
داد : رزرو اول ... فردا سر تمرينمي بينمت .
هنوز نفسم جا نيامده بود كه بتوانم جوابي بدهم .
هفتم ...
آه بلندي كشيدم . خيلي ناراحت بودم . مي دانستم كه حق من بهتر از هفتمي بود .چه مي شد اگر ليز نخورده بودم ؟
در همان حال كه سرافكنده به سمت رختكن مي رفتم ، استرچ با گام هاي بلند خود به من رسيد و با كف دست چنان محكم به
پشتم زد كه فكر كردم صداي آن تا چهارراهبعدي شنيده شد . با لحني تمسخرآميز گفت : پهلوون ... از اين كه باعث شدي
منخيلي خوب به نظر برسم متشكرم !
به سرعت لباس عوض كردم و در يك گوشه تنها ايستادم . چند تا از بچه ها برايتبريك گفتن پيشم آمدند ولي احساس مي كردم
حق من هفتم شدن نبوده است .در آن طرف رختكن ، استرچ هنوز مايوي شناي خود را درنياورده بود . با حوله نيمه خيس خود
مرتب به اين و آن مي زد و به قول خودش حال مي كرد . حوله را چنانروي پوست لخت آنها مي كوبيد كه احساس مي كردم واقعا
دردشان مي آيد . ولياسترچ بي توجه به همه اين مسائل ، داشت از خنده ريسه مي رفت .حوله ام را توي سبد انداختم و به طرف
آيينه ي بالاي دستشويي رفتم تا سرم را شانهكنم . يكي از چراغ هاي سقف سوخته بود و من براي اين كه بهتر ببينم ناچار شدم
بهطرف آيينه دولا شوم .در لحظه اي كه مويم را به طرف عقب شانه مي كردم ، چشمم به شكاف كج و معوجاز بالا تا پايين آيينه
افتاد .
دست از شانه زدن برداشتم و يك قدم به عقب رفتم . اوه ...
يك آيينه ي شكسته ! يعني هفت سال بدشانسي براي يك نفر !
دستم را توي جيب شلوارم كردم و پاي خرگوشم را سه بار فشردم . سپس رو به آيينهمشغول شانه كردن موهايم شدم .ولي يك
جاي كار عيب داشت .پلك زدم . يك بار . دو بار .يك لوك قرمز ؟ نوعي درخشش قرمز گونه در شيشه ي آيينه .به شيشه آيينه خيره شدم و ناگهان آه از نهادم برآمد .
درخشش قرمزگونه از يك جفت چشم ساطع مي شد ... يك جفت چشم سرخ ، كههمچون دو تكه زغال گداخته مي درخشيدند .
يك جفت چشم عصباني در آيينه شناور بود . يك جفت چشمي كه در اطراف تصوير منشناور بودند .
درهمان حال كه به آن چشمان سرخ شده زل زده بودم ، قيافه نگران و بهت زده خودرا مي ديدم ... چشم ها را كه هرلحظه به
تصوير من نزديك تر مي شدند دنبال ميكردم ... تا اين كه بالاخره روي تصوير چشم هاي من در آيينه قرار گرفتند !
تصوير وحشت زدة من در آيينه با آن چشمان سرخ و درخشان به من زل زده بود .و سپس دهانم را باز كردم و يك جيغ طولاني و
حاكي از وحشت سردادم .
از وراي جيغ ، صداي قدم هاي سنگيني را از پشت سر شنيدم . سپس صداي استرچ راشنيدم : هي ... بهش عادت مي كني!
چرخيدم . لبخندي تحويلم داد : پهلوون ، بهش عادت مي كني . صورت خودته !ديگران رو هم به جيغ زدن وا مي داره !
وحشت زده گفتم : نه ! ... نه ، اين صورت من نيست ! مگه نمي بيني كه ... ؟
آقاي سوانسون پشت سر استرچ ظاهر شد : لوك ... چي شده ؟
با صدايي كه شبيه گريه بود گفتم : چشمام ! ببينيد ... قرمز نيستن ؟ قرمز شدن ؟
آقاي سوانسون و استرچ نگاهي رد و بدل كردند .آقاي سوانسون جلوتر آمد و چشم هايم را وارسي كرد .
-لوك ... تو چت شده ؟ اينكه فقط كلر آب استخره ! به زودي چشمات به حالت طبيعي برمي گرده !
با يكدندگي گفتم : كلر ؟ چي ؟ ... نه !
سپس نگاهي به آيينه انداختم و چشمانقهوه اي هميشگي ام را ديدم كه از توي آيينه به من نگاه مي كرد .خبري از چشمان شعله
ور نبود . هيچ چشم سوزاني در آيينه مثل چشم هايشيطاني توي فيلم هاي ترسناك ديده نمي شد .چشم هايم را ماليدم و
اوه ... خوب... « : درهمان حال گفتم
چشم هايم اصلا نميسوختند و نرمال به نظر مي رسيدند .رويم را به طرف استرچ و آقاي سوانسون كردم . نمي دانستم به آنها چه
بگويم . هردوي آنها چنان به من نگاه مي كردند كه انگار ديوانه شده ام .و شايد هم ديوانه شده بودم .
گربه سياه در كمد ! چشمان سرخ شعله ور در آيينه !
درحالي كه سعي داشتم صدايم عادي به نظر برسد گفتم : خوب ... به اميد ديدار درسر تمرين .
استرچ خنديد : مگه اين كه من قبل از اون تو رو ببينم ! ها ها !
من هم خنديدم . حرفش اصلا خنده دار نبود ولي من مي خواستم طبيعي و آرام بهنظر برسم .همچنان كه به دنبال آن دو از سالن
رختكن بيرون مي آمدم ؛ متوجه شدم كه سراپايممي لرزد .چرا اين حوادث عجيب يكي پس از ديگري بر سر من مي آمد ؟
قرار بود بعد از شام با هنا به مجتمع تجاري برويم.او مي خواست چند تا نرم افزاركامپيوتري به مناسبت تولدم برايم هديه بخرد
ولي مي خواست كه خودم آنها راانتخاب كنم.اين كار او واقعا نشانه ي محبت او بود.ولي در آخرين لحظه،تصميم گرفتم كه سر
قرارنروم.
هنوز از آزمون شنا احساس عجيبي داشتم.ضمنا،مي خواستم روي پروژه ي انيميشن نيزكار كنم.اگر تلاش مي كردم،شايد مي
توانستم آن را به موقع تمام كرده و قبل ار اينكهخانم كوفي مدرسه را ترك كند،آن را به او نشان بدهم.
به اتاقم رفتم و برنامه ي انيميشن را به كار انداختم.ولي اصلا قادر به تمركز فكرمنبودم.مرتب به شبدر چهار برگي كه در يك
محفظه ي شيشه اي هميشه روي ميزكارم بود نگاه مي كردم.همچنين مرتب از جا مي پذيدم و جلوي آيينه مي رفتم و چشمهايم را
وارسي مي كردم.كاملا طبيعي بود.هيچ نشانه اي از درخشش در آنها نبود.
مرتب از خودم مي پرسيدم:پس چه اتفاقي بود؟در آن رختكن با چه چيزي رو به روشده بودم؟سعي كردم خود را متقاعد كنم كه
عيب از آيينه رختكن بوده است.دليلدرحشش سرخ رنگ چهت تابش نور و بازتاب آن از ترك خوردگي آيينه بود...ولي نه.اين
استدلال اصلا منطقي نبود.
اندكي قبل از ساعت 10 ،تلفن زنگ زد.هنا بود-از نفس افتاده و هيجان زده.
-لوك، اي كاش اومده بودي!بايد اون جا بودي و مي ديدي!
مجبور بودم گوشي تلفن را از گوشم دور نگه دارم چون او واقعا فرياد ميزد.پرسيدم: چرا؟چه اتفاقي افتاد؟
با هيجان گفت: من برنده شدم!باور مي كني؟...من برنده شدم!
-معذرت مي خوام هنا،ولي من نمي دونم تو داري درباره ي چي حرف مي زني
با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت: اون لاتاري توي مركز تجاري يادتهست؟همون كه يه ماشين قرمز قشنگ به عنوان
جايزه گذاشته بون؟حدود يك ماه بودكه وسط مركز به نمايش گذاشته بودن!چندين هزار نفر بليط خريدن.ده ها
هزارنفر!و...و...من داشتم از اونجا رد مي شدم كه ديدم دارن قرعه كشي مي كنن.و...
با خوشحالي گفتم: راست مي گي؟
-آره!آره!من برنده شدم!من اون ماشين رو بردم!
توي تختخوابم ولو شدم.در واقع احساس ضعف كردم.قلبم چنان مي تپيد كه گوييخودم برنده شده ام!
هنا ادامه داد: وقتي اسمم رو صدا زدن بايد بودي و مي ديدي!چنان جيغي كشيدم كهنگو!همون جا ايستاده بودم و فقط جيغ مي
كشيدم!
و دوباره جيغ كشيد،جيغي از اعماق سينه.جيغي بلند و طولاني و آكنده از شادي.گفتم: هنا...واقعا عاليه.
ولي فكر نكنم صدايم را شنيد.او همچنان در حال جيغكشيدن بود.
-لوك،خانواده ام خيلي خوشحال شدن.بايد اونا رو ببيني تا بفهمي چي مي گم.همهشون دارن دور اتاق پذيرايي مي رقصن!
گفتم: واقعا عاليه!
هنا صدايش را پايين آورد و گفت: لوك،من فقط در مورد يك چيز احساس ناراحتي ميكنم.اون قدر خوشحال شده بودم و از خود
بي خود بودم كه فراموش كردم چرا بهفروشگاه رفته بودم.فراموش كردم برات هديه ي تولد بخرم.
از جا بلند شدم.چعبه ي شيشه اي حاوي شبدر چهار برگ را برداشتم و برگ هايش رابين انگشتانم صاف كردم.به هنا گفتم: عيبي
نداره.حالا ديگه تصميمم رو گرفتم كهچه هديه اي براي تولدم آرزو دارم.
پرسيد: چي هست؟
-شانس تو رو مي خوام!
هنا خنديد.فكر مي كرد شوخي مي كنم ولي راستش را بخواهيد كاملا جدي گفته بودم.
پرسيد: فردا مدرسه ميايي؟
-چطور مگه؟آره.چرا كه نه؟
گفت: فردا چمعه سيزدهمه!مي دونم كه چقدر به خرافات پايبند هستي و فكر كردمكه شايد بخواي همه ي روز رو تو خونه بموني
و توي رختخوابت باشي.
گفتم: هاها...
ولي سرماي چندش آوري پشت گردنم احساس كردم.
-نه حتما ميام.مي دوني كه يه خرافاتي صد درصد نيستم.
ولي با خود انديشيدم كه حتما بايد پيراهن شانسم را بپوشم و جعبه ي شبدر چهار برگرا نيز توي كوله پشتي ام خواهم
گذاشت.همچنين از مامان خواهم خواست براي ناهارساندويچ خوش شانسي م را –سس بادام زميني با مايونز!-برايم آماده كند.
به هنا گفتم: فردا ناچارم به مدرسه بيام.بعد از كلاس،تمرين بسكتبال دارم.
هنا پرسيد: تمرين چطور پيش مي ره؟
خنديدم و گفتم: بد نيست.تا حالا كه از نشستن روي نيمكت مصدوميتي پيدانكردم.!
هنا خنديد.صداي داد و فرياد و خنده هاي ديوانه وار را از توي گوشي مي شنيدم.
هنا گفت: من ديگه بايد برم.
در واقع با تمام قدرت داد مي زد تا صدايش در ميان آنهمه سر و صدا شنيده شود.
- خانواده ام همچنان مشغول جشن گرفتن به مناسبتبرنده شدن من هستن!فعلا خداحافظ!
قبل از آنكه بتوانم پاسخي بدهم گوشي تلفن را روي تلفن گذاشت.
آن شب خواب كمد شماره ي سيزه را ديدم.در خواب،در مقابل كمد ايستاده بودم.كسي يك تقويم ديواري را به در آن
چسباندهبود.جلو آمدم و ديدم كه دور سيزدهم،دايره ي قرمزي كشيده شده بود.شروع كردم به كندن تقويم از روي كمد.ولي با
شنيدن صداي نفس هاي بلندي متوقفشدم.صداهايي خشن و بلند؛مثل اينكه كسي دچار تنگي نفس شده باشد. در كمد را لمس
كردم.داغ و سوزان بود!يكه خوردم و فريادي زدم و دستم را به شدت كشيدم.
دوباره صداي خس و خس بلند نفس ها را از درون كمد شنيدم.سپس صداي ظريفي راشنيدم كه ملتمسانه مي گفت: خواهش مي
كنم...منو از اينجا بيرون بياريد!در خواب مي دانستم كه دارم خواب مي بينم.مي خواستم خود را از آن رويا خلاصكنم و از خواب بيدار شوم ولي گير افتاده بودم و مي دانستم كه هيچ چاره ي ديگريندارم.ناچار بودم در كمد را باز كنم و ببينم چه كسي در
آنجاست.صداي ظريف و وحشت زده دوباره گفت: خواهش مي كنم...من مي خوام بيامبيرون.منو بيرون بياريد!
با وجودي كه مي دانستم دارم خواب مي بينم،ولي باز هم شديدا احساس ترس ميكردم.ترس واقعي سراپاي وجودم را به لرزه مي
انداخت.خود را مي ديدم كه دستگيره را گرفته ام و به آرامي -خيلي آرام -در كمد را باز كردم.و حشت زده به موجودي كه در
داخل كمد كز كرده بود نگاه كردم،چون آن موجود كسينبود جز خودم!
اين خود من بودم كه داخل كمد كز كرده بود و سراپا مي لرزيد.خود من بودم و چشمانمشروع به درخشيدن كردند.چشمانم درون
تاريكي كمد با رنگي سرخ همچون شعله هايآتش مي درخشيدند. همچنان كه به خودم و به آن چشمان سرخ زشت و شيطاني زل
زده بودم،شاهد تغييرچهره ام بودم.ديدم كه از سوراخ هاي بيني ام موهاي زبر و سياه شروع به روييدن كرد:رشته هاي ضخيمي از
موي سياه كه از سوراخ هاي بيني به پايين سرازير بودند وكم كم تمام كف كمد را پوشاندند.در زير آن دو چشم سرخ شعله
ور،طناب هاي بافته از مو شروع به بيرون آمدن ازسوراخ هاي بيني ام كرد و به تدريج تمام كمد را پوشاند و از آن بيرون آمد و در
كف
سالن روي هم انباشته شد و همچنان كه وحشت زده ايستاده بودم و تماشا مي كردم،درمحاصره ي حلقه هاي بافته شده ي مو قرار
گرفتم.
بله.در همان حال كه وحشت زده ايستاده بودم و كاري جز تماشا كردن از دستم بر نميآمد،حلقه هاي بلند مويي كه از سوراخ هاي
دماغم مي روييدند،همچون دو مار زنگيمرا احاطه كردند و حلقه ها در اطرافم پيچ و تاب مي خوردند و رفته رفته در حلقه ي
زبر و گرم آن محو مي شدم.
حلقه هاي مو،همچون تن پوشي پشمي مرا در بر گرفته و رفته رفته محكم تر در خود فشردند.هر لحظه فشار بيشتر مي شد.دور
سينه ام را پوشاندند و سپس دور صورتم راگرفتند و همچون جسد موميايي شده مرا در خود پنهان كردند...پيچيده شده در
رشتههاي موي روييده از سوراخ هاي بيني خودم!
از خواب پريدم و ديدم كه جعبه ي شيشه اي حاوي شبدر چهار برگم را محكم در يكدست گرفته ام.آفتاب خاكستري صبحگاهي
از پنجره اتاق خوابم به درون مي تابيد.اتاقمسرد بود-به سردي يخچال. صداي مادرم سكوت سرد و سنگين را شكست: لوك،اون بالا چه كار مي كني؟مدرسهات دير شده!
زير لب زمزمه كردم: همه اش يك كابوس بود!
و خنده اي خشك و خش دار ازگلويم خارج شد.چشمانم اطراف اتاق را كاويدند.همه چيز طبيعي بود.هيچ چيز غيرعادي ديده نمي
شد.
در آن لحظه صداي مادرم را دلپذيرترين نغمه اي احساس كردم كه تا آن زمان شنيدهبودم: لوك...عجله كن!مدرسه ات خيلي دير
شده!
به فرمان او گردن نهادم.عجله كردم.به سرعت دوش گرفتم،لباس پوشيدم،صبحانه خوردم و دو دقيقه هم زودتر از شروع كلاس
قدم به درون مدرسه نهادم.راهرو هايمدرسه تقريبا خالي بودند.بيشتر شاگردان به كلاس هاي خود رفته بودند.
به ساعت روي ديوار در انتهاي راهرو نگاه كردم و دوان دوان به سمت انتهاي راهرويپشتي رفتم تا كاپشنم را توي كمد بگذارم.
اما چند قدم مانده به كمدم،ايستادم و از ترس بر خود لرزيدم.
آن چه بود كه بر روي در كمد شماره ي 13 قرار داشت؟
با قدم هاي لرزان به آن نزديك شدم.
يك تقويم؟
بله.
يك نفر تقويمي را به دستگيره ي كمد آويخته بود.و ...و دور امروز...جمعه سيزدهم،دايره كشيده بود.
زير لب ناليدم: خوابي كه ديده بودم...
آن خواب داشت به حقيقت مي پيوست.مي دانستم كه اگر در را باز كنم،تمام وقايع آنخواب به حقيقت خواهد پيوست.
به تقويم و به شماره ي 13 كه به وسيله ي جوهر قرمز دورش دايره كشيده شده بودخيره شدم.صحنه هاي كابوس شب قبل در
مغزم جان گرفتند.پشتم لرزيد.دست ها و پا هايم بهخارش افتاده بودند.رشد مو و پيچيدن آن به دور بدنم را عملا حس مي
كردم.با فريادي از خشم تقويم را از دستگيره كندم و آن را در دست مچاله كردم.اكنون انتظار شنيدن صداي نفس هاي سنگين از
داخل كمد را داشتم و شنيدن صدايظريفي كه التماس مي كرد او را از كمد آزاد كنم..
اما منتظر نماندم.با صداي بلند گفتم:آن را باز نخواهم كرد.محال است اجازه دهم كابوس شب قبل به حقيقت بپيوندد.تقويم مچاله
شده را روي زمين انداختم.سپس چرخي زدم و شروع به دويدن به سمتكلاس كردم.راهرو كاملا خالي بود.كفش هايم در تماس با
كف راهرو صداي مهيبي ايجادمي كرد.
تصميم گرفتم كه كاپشنم را پيش خود نگه دارم.مهم نيست،در تمام روز آن را همراهخودم به اين طرف آن طرف مي بردم.نيازي
به باز كردن آن كمد لعنتي نبود.هنوز به در كلاسم نرسيده بودم كه زنگ به صدا در آمد و هنگامي كه شتاب زده بهدرون كلاس
قدم نهادم،آقاي پركينز سرش را بالا آورد و متفكرانه به من نگريست وگفت: صبح بخير لوك!امروز صبح كمي دير اومدي!
در حالي كه زيپ كاپشنم را باز مي كردم نفس زنان جواب دادم:
-ببخشيد...يه كمي دير شد.
و خواستم روي صندلي هميشگي خود بنشينم.آقاي پركينز گفت: آيا اجازه مي خواهي كه بروي و كاپشنت را توي كمدت آويزان
كني؟
كوله پشتي ام را در آوردم و آن را روي صندلي انداختم.: اوه...نه همين طورخوبه.مهم نيست...اونو پيش خودم نگه مي دارم.
چند تا از بچه ها به من زل زده بودند.آقاي پركينز به نشانه ي موافقت سرش را تكانداد و به سراغ اوراقي رفت كه مشغول
خواندنشان بود.نفس عميقي كشيدم و به پشتي صندلي تكيه دادم.هفت بار آستين راست پيراهنشانسم را ماليدم.
با خود گفتم: به هيچ وجه اجازه نمي دهم كابوس ديشب به حقيقت بپيوندن!به هيچوجه!اجازه نخواهم داد!
البته افكارم در هم و برهم و مغشوش بود.آن كابوس ديشب به حقيقت بپيوندد!به هيچوجه!اجازه نخواهم داد!
البته افكارم درهم و برهم و مغشوش بود.آن كابوس احمقانه چگونه مي توانست بهحقيقت بپيوندد؟ اگر لحظه اي،حتي ثانيه
اي،درنگ كرده و در مورد آن فكر كرده بودم،در مي يافتم كهكل آن احمقانه و بچگانه بود.
اما امروز،جمعه،سيزدهم ماه بود و من در جمعه ي سيزدهم ماه هرگز فكرم درست كارنمي كند.خودم اقرار مي كنم كه هميشه در
چنين روز نحسي كمي خل مي شوم.به ميز آقاي پركينز نگاه كردم و ديدم كه مشغول خواندن تكاليف صبح بود.من يك كلمه
از حرفهاي او را نشنيده بودم.جعبه حاوي شبدر چهار برگ را از كوله پشتي ام درآوردم و آنرا در دست چرخاندم و در دل آرزو
كردم كه در بقيه ي روز شانس با من يار باشد.هنگام ظهر هنا را سر ميز كنار ديوار انتهايي سالن ناهارخوري يافتم.او تنها نشستهبود و به پاكت قهوه اي حاوي ناهار خود،كه بازش نكرده بود،زل زده بود.
-سلام.چه خبر؟
و روي صندلي مقابل او ولو شدم.
بدون اينكه چشمانش را بالا آورد با صداي گرفته اي گفت: سلام.تو چطوري؟
جواب دادم: خوب...براي يك جمعه سيزدهم ماه خيلي هم بد نبود.
در واقع،آن روزصبح بدون هيچ مساله ي خاصي پيش رفته بود.انتظار داشتم هنا در مورد خرافاتي بودن من حرفي بزند ولي حتي
يك كلمه هم نگفت.ساندويچم را از پاكت كاغذي بيرون كشيدم و شروع به باز كردن فويل آنكردم.گفتم: اين ساندويچ شانسه
منه؛سس بادوم زميني و مايونز
هنا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: اوم... و بالاخره به من نگاه كرد.خسته بهنظر مي رسيد.چشمانش قرمز و به رنگ خون
بودند و گويي گريه كرده بود.موهايشآشفته و چهره اش گرفته بود.
پرسيد: چطور شد كه كاپشنت را در نياوردي؟
جواب دادم:اوه...اوم...دليل خاصي نداشت،كمي سردم بود.
هنا با همان حالت گرفته سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد.
پرسيدم: با ماشين جديدت به مدرسه اومدي؟
سرش را تكان داد و گفت: هنوز اونو تحويل نگرفتيم.بابا بايد بره و كلي كاغذ و قرارداد پر كنه. و آهي بلند از اعماق سينه اش
خارج شد.
ساندويچم را كه تا جلوي دهانم برده بودم پايين آوردم و پرسيدم: تو حالت خوبه؟
جواب نداد.در عوض دوباره آه كشيد و به سطح ميز خيره شد.دستم را توي پاكت ناهارش فرو كردم و گفتم: ناهار چي داري؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت: فقط يه كمي ميوه.امروز خيلي گرسنه نيستم. ودر همان حالت پاكت را باز كرد و دست خود را در
آن فرو برد و يك موز زرد براق رابيرون آورد.كمي با پوست آن ور رفت و بالاخره پوست آن را كند.
اوم...ها...
صورتش از نفرت درهم پيچيده شد.موز را روي ميز انداخت.موز در زير پوست كاملا گنديده بود؛يك توده ي نرم و سياه با بوي
وحشتناك گنديدگي.بويي ماننداستفراغ از آن در هوا پيچيد. هنا با حالت انزجار موز را عقب زد و با ناراحتي گفت: حال آدم بهم
مي خوره.واقعاتهوع آوره.
گفتم: ولي پوست اون خيلي تازه به نظر مي رسه!يه همچين موزي چطور مي تونهگنديده باشه؟
هنا با لحني گرفته گفت: فكر مي كنم بهتر باشه سيب بخورم.
و پاكت را پاره كرد .يك سيب قرمز از آن بيرون آورد.سيب را در ميان دو دستش گرفت و بو كرد...و ناگهانبا حالت انزجار
سرش را عقب كشيد.سوراخ سياه و عميقي را در بغل سيب ديدم.و در همان حال كه هر دوي ما به آنخيره شده بوديم يك كرم
قهوه اي چاق و چله -حداقل به طول دو اينچ -از آن بيرونخزيد.و سپس يكي ديگر.و يكي ديگر!كرم ها از روي سيب روي روميزي
افتادند.هنا با لحني وحشت زده گفت: باور كردني نيست! و صندلي خود را چنان به عقبهل داد كه ازپشت واژگون شد.و قبل از
اينكه من حتي بتوانم كلمه اي بر زبان بياورم؛دوان دوان در حال خارج شدن ازسالن بود.
بعد از مدرسه،در سر راه خود به تمرين بسكتبال؛به دنبال هنا گشتم.نگرانش بودم.رفتاراو سر ميز ناهار خيلي عجيب بود و كلا با
هناي هميشگي فرق داشت. به خود يادآوري كردم كه امروز چمعه سيزدهم ماه است و در چنين روزي بعضي هارفتارهاي عجيب
خواهند داشت. اما ين مطلب در مورد هنا صدق نمي كرد.او در ميان تمام افرادي كه مي شناختم ازهمه كمتر براي خرافات ارزش
قائل بود.او هميشه از زير نردبان مي گذرد،عاشق گربههاي سياه است و براي اين مسائل اصلا اهميت قائل نيست. پس چرا او اين
گونه رفتار ميكرد؟مگر نه اينكه هنا خوش شانس ترين آدم روي زمين بوده است!
بچه ها مشغول آماده شدن براي رفتن به خانه بودند.دركمدها به هم مي خورد . صدايخنده و گفتگو همه جا را پر كرده بود.به
طرف سالن ورزش حركت كردم وليبرگشتم.تصميم گرفتم كه نمي خواهم كاپشن و كوله پشتي ام را به سالن ورزشببرم.به طرف
كمد رفتم تا آنها را در آن بگذارم.همان طور كه به طرف انتهاي راهرو مي رفتم،وقتي كمد در ديدرس من قرارگرفت،اندكي ترديد
كردم.كلمات روي در را خواندم: 13 شانس.
كابوس شب قبل خود را به ياد آوردم و تقويمي را كه هم در واقعيت و هم در كابوس به در كمد آويخته بود.اما ناچار بودم
دركمدراباز كنم،چون نمي خواستم وسايلم را براي بقيه ي سال باخودم به اين طرف و آن طرف بكشانم.دارنل كراس را ديدم كه از ميان چارچوب در آزمايشگاه علوم برايم دست تكانداد.
- سلام لوك!اسكوايرز مي تونه داونپورت رو شكست بده؟
جواب دادم: اونا خيلي قوي نيستن.فكر ميكنم بتونيم بتونيم اونا رو ببريم!
دارنل پرسيد: تو هم بازي ميكني؟
و خنديد،چون جواب سوالش را ميدانست.جواب دادم:
به محض اينكه قدم از استرچ بلندتر بشه!
او دوباره خنديد و در داخل آزمايشگاه از نظر ناپديد شد.به طرف كمد شماره ي سيزده رفتم.سرم را به در نزديك كردم و با
ترس و لرزگفتم: كسي اونجاست؟
گفتم: فقط محض امتحان و دستگيره ي در را گرفتم.كاملا احساس آرامش واطمينان ميكردم.تا اين جا دوسوم چمعه ي سيزدهم
ماه گذشته بود و هيچ چيز بديمنبراي من اتفاق نيفتاده بود.پاي خرگوشم را براي اينكه برايم شانس بياورد،فشار دادم.سپس نفس
عميقي كشيدم ودر كمد را باز كردم.
هيچ چيز غير طبيعي در داخل كمد نبود.متوجه شدم كه همچنان پاي خرگوشم را در جيبم در دست دارم.پاي خرگوش را
رهاكردم و كوله پشتي را از روي شانه ام به پايين سر دادم.داخل كمد را به دقت وارسي كردم .چند تا كتاب و دفترچه يادداشت در
طبقه ي بالايي قرار داشت كه خودم آنها را آنجا گذاشته بودم.گرمكن خاكستري كهنه ام مچاله شده كف كمد افتاده بود.خبري از
گربه ي سياه نبود.هيچكس در حال نفس كشيدن يا ناليدن و يا روياندن مو ازسوراخ هاي دماغش نبود.
نفس عميقي ناشي از آرامش كشيدم.سپس كوله پشتي را روي گرمكن مچاله شده رهاكردم و كاپشنم را به رخت آويز روي در
آويختم.خواستم در كمد را ببندم كه متوجه چيزي جلوي پايم شدم .پايم به آن خورد و آن جسمروي زمين چرخيد و به لبه ي
پايين كمد خورد و دوباره به طرفم برگشت.يك توپ كوچك؟
دولا شدم و آن را برداشتم.آن را بالا آوردم و نزديك صورتم گرفتم.توپ نبود.يك جمجمه ي كوچك زرد رنگ، اندكي بزرگ تر
از يك توپ پينگ پونگ بود.دهانش باز بود و به نظر مي رسيد در حال خنديدن است و دو رديف دندان هايخاكستريش ديده مي شد.با انگشتانم روي دندان ها كشيدم.سخت و ناصاف بودند.آن را فشار دادم.جمجه ي كوچك از ماده اي شبيه لاستيك سخت
ساخته شده بود.چشمانش كه در اعماق حدقه قرار داشتند از شيشه ي قرمز ساخته شده بودند و در زيرنور چراغ ها همچون دو
قطعه ي ياقوت مي درخشيدند.
تقريبا با صداي بلند گفتم :تو ديگه از كجا پيدات شد ؟
به طرف كمد نگاه كردم.آيا جمجمه از داخل كمد بيرون افتاده بود؟در آن صورت ، چطوروارد آن شده بود؟آيا يك نفر داشت در
مورد جمعه ي سيزدهم سر به سرم مي گذاشت؟تصميم گرفتم كه جواب همين است.
جمجمه را چندين بار در دستم چرخاندم.با انگشتم به چشمان شيشه اي قرمز ودرخشان فشار دادم.سپس آن را در جيب شلوارم
چپاندم.در كمد را بستم و به طرف سالن ورزش رفتم.
آقاي بنديكس مربي بسكتبال داشت فرياد مي زد :زنده و شاداب باشيد!سراتونو بالا بگيريد و نشون بديد كه زنده ايد....
از سالن رختكن بيرون دويدم و از روي جا توپي كنار ديوار يك توپ برداشتم و شروعبه دريبل زدن در اطراف زمين كردم
.تمرين آن روز به قول سوانسون يك تمرين جامع بود ، به اين معني كه ما بايد در تماملحظات به حركت و بازي ادامه مي داديم
.بايد مرتب مي دويديم ، دريبل مي زديم ،پاس مي داديم ، شوت مي زديم و دفاع مي كرديم.در يك تمرين جامع همه ي كار
رامي عرض زمين را Ĥ هابايد با هم انجام شود.در حالي كه توپ را دريبل مي زدم و تمام فكرم را روي توپ متمركز كرده بودم ، به
طي كردم .سعي داشتم آهنگ دريبل خود را از دست ندهم.استرچرا ديدم كه به طرفم چرخيد.هر دو دست را جلويش به حالت
دفاع گرفته و آماده بودسد راه من شود.تصميم گرفتم او را جا بگذارم.ابتدا به چپ دريبل كردم و سپس به راست متمايل شدمو به
آساني از او گذشتم.تا زير حلقه رفتم و توپ را به بالا شوت كردم كه بدونبرخورد به حلقه از آن گذشت.
با خوشحالي گفتم: هي...يك از يك
استرچ گفت: اين شوتت شانسي بود...!!
توپ را دوباره گرفتم و به طرف خط جريمه رفتم و از پشت خط جريمه يه شوتجهشي دو دستي به طرف حلقه فرستادم كه در يك
قوس زيبا و باز هم بدون برخوردبه حلقه از آن عبور كرد و با صدايي شيرين از تور گدشت.
دست خود را مشت كردم و با شادي در هوا تكان دادم: هورا به خودم
وقت زيادي براي جشن گرفتن نداشتم.وقتي رويم را برگرداندم ديدم استرچ در حالي كهبه شدت دريبل مي كرد به طرفم مي
آمد.هيكلش را به جلو خم كرده بود و در چهره اش عزم و خشونت ديده مي شد.دريافتم كه او قصد دارد مستقيما و به شدت به
طرف من بيايد و بدش نمي آيد كه من را زير پا له كند.در همان حال كه استرچ با خشونت عرض زمين را مي پيمود،بچه هاي
ديگر از ترس برخورد با او از سر راهش كنار مي كشيدند.
يك نفر فرياد زد:مواظب باش ، لوك...
براي لحظه اي خشكم زد.اما به سمت چپ جاخالي دادم.دستم را جلو بردم و در هوابه توپ ضربه زدم و آن را از مالكيت استرچ
خارج كردم.او با خشونت براي گرفتن آن حركن كرد اما با يك دريبل ظريف ،توپ را از دسترس اودور كردم.سپس چرخي زدم
و يك شوت چشم بسته به طرف حلقه رها كردم.توپ بهتخته خورد و به درون سبد افتاد.
اوم...
آفرين لوك!زنده باشي ...
سه از سه بچه ها...
همه ي بچه ها حيرت كرده بودند.
استرچ ناباورانه سرش را تكان داد و گفت: امروز روز شانسته؟پس بگير!سريع فكر كن
سپس دست هاي درازش را عقب كشيد و توپ را با تمام قدرت به طرف سينه ي من پرتاب كرد.به آساني آن را گرفتم .سه بار
دريبل كردم .آن را به طرف حلقه انداختم و توپ يك بارديگر از حلقه گذاشت.
استرچ حيرت زده سرش را تكان داد و ناباورانه گفت: من كه باور نمي كنم من هي چگاه در تمام عمرم چهار توپ پياپي گل
نكرده بودم....
با خود گفتم: من هم همينطور
برگشتم و آقاي بنديكس را ديدم كه در حال تماشاي من است.آيا اين شانسي بزرگ من است؟استرچ و بازيكنان ديگر مشغول
تبادل پاس با يكديگر و جا به جا شدن در زمين بودند.من جلو پريدم ، توپي را كه استرچ پاس داده بود بريدم.به طرف حلقه
يورش بردم و يك شوت زير حلقه را به آساني تبديل به گل كردم و با خوشحالي گفتم : دو امتياز ديگه ...
استرچ با غرشي حاكي از خشم براي تصاحب توپ يورش آورد ولي من توپ را به آساني از دست او بيرون كشيدم.روي يك پا
چرخيدم و دوباره شوت كردم استرچ با عصبانيت غرشي كرد و از پشت سر محكم مرا هل داد و فكر م يكنم كه اومي خواست مرا
در همان مكان روي زمين له كند،اما مربي را ديد كه به سمت ما مي دويد.
مربي با دست به پشتم زد و گفت : آفرين لوك، همين طور ادامه بده!تو داري نشون مي دي كه پيشرفت كردي!خوشم اومد.همين
طور به پيشرفتت ادامه بده!جمعه ي آينده قصد دارم بهت فرصت بازي بدم...
گفتم : ممنون قربان ...
استرچ را ديدم كه از شدت خشم صورتش قرمز و همچون دو كاسه ي خون شده بود.توپي را كه به طرفم آمد در هوا گرفتم و
دريبل كنان دور شدم.از خوشحالي پر در آورده بودم و دلم مي خواست به هوا بپرم و فرياد شادي سر دهم.آيا بالاخره شانس من
تغييركرده بود؟!
گويا چنين بود.يه طور ناگهاني قادر شده بودم پاس بدهم،پرش كنم، شوت بزنم و دفاعكنم....به گونه اي كه تا آن زمان هرگز
نتوانسته بودم!چنان مي نمود كه من قدرتيسحر آميز يافته بودم!قدرت يه ورزشكار بزرگ و ستاره ي بي چون و چرا.در رختكن،
بعد از تمرين ، استرچ سعي كرد به من بي محلي كند.اما بچه هاي ديگردورم جمع شده بودند و هر يك به نوعي مرا تشويق و
تحسين مي كردند.
لوك،عالي بود ...!
پسر، همين طور ادامه بده ...
زنده باد اسكوايرز ...
خيلي خوشحال بودم . احساس كردم آدم جديدي شده ام.همانطور كه داشتم لباس هايم را عوض مي كردم، وجود جمجمه ي
كوچك را در جيب شلوارم احساس كردم.آن رابيرون آوردم و به آن زل زدم و با انگشت شست روي لاستيك سخت آن را لمس
كردم.
از آن پرسيدم : تو تعويض جديد شانس مني ؟
چشمان سرخِ ريز مي درخشيدند.جمجمه را بوسيدم و بوسه اي ديگر بر سر زرد آن نثاركردم و سپس آن را دوباره توي جيب
شلوارم گذاشتم.تصميم گرفتم كه آن را همه جا با خودم حمل كنم.حتما نشانه ي شانس من است.حتما چنين است!
در راه خانه، مرتب پيروزي عظيم خود در زمين بسكتبال را در ذهنم مجسم ميكردم.شوت هاي جفت كامل و بلند خود را در نظر
مي آوردم و خود را در حال توپربايي از استرچ و عبور از او و كسب امتياز ديدم.خود را در حال شرمنده كردن اومجسم مي نمودم ،
بارها و بارها.چه روز دوست داشتني و خوبي!
يك بعد از ظهر سرد و خاكستري بود.ابر هاي تيره در ارتفاع پايين و تقريبا نزديك بهنوك درختان بي برگ شناور بودند.بيشتر
شبيه زمستان بود تا پاييز.چند ايستگاه مانده به خانه، از عرض خيابان گذشتم و ناگهان صداي فرياد كوتاهي راشنيدم.
يك پرچين كوتاه و طولاني درختان شمشاد حياط خانه اي در گوشه ي خيابان را ازپياده رو جدا مي كرد.متوقف شدم و از فراز
پرچين به خانه خيره شدم.آيا فرياد از آن خانه آمده بود؟
به دقت گوش دادم.از نبش خيابان صداي بسته شدن در ماشين شنيده شد، يك سگ درفاصله اي دور شروع به پارس كردن
كرد.بادي در ميان خطوط هوايي تلفن مي پيچيد وصداي سوت مانندي به وجود مي آورد.
و دوباره آن را شنيدم:فريادي ديگر ..اما اين بار ، كمي طولاني تر.
گريه ي بچه؟شبيه صداي گريه ي يك بچه بود.
او- وه ....او- وه
نگاهم را پايين آوردم و به پرچين دوختم و موجودي را كه آن فرياد را سر داده بودديدم.
يك گربه.اما نه.يك بچه گربه ي كوچك سفيد و نارنجي.به نظر مي رسيد كه در ميان شاخه ها و خارهاي پرچين گير كرده بود.
او- وه .... وهاو- وه
با احتياط دولا شدم و با ملايمت بچه گربه را دو دستي بلند كردم.در همان حال كه دست هايم را به دور او حلقه مي كردم، ناگهان
دست از ناليدن كشيد.اما همچنان نفسش تند بود.سينه ي سفيدش به سرعت بالا و پايين مي رفت.دستي به سرش كشيدم
و سعي كردم آن را آرام كنم.
زمزمه كردم:گربه ي ملوس كوچولو،حالا ديگه نترس .... جات امنه
و سپس فرياد ديگري شنيدم:يك فرياد بلند ناشي از عصبانيت.
نگاهم را بالا آوردم و زني غول آسا را ديدم كه با عصبانيت به طرفم مي دويد.صورتشسرخ بود و با عصبانيت هر دو دستش را در
هوا تكان مي داد.
« اوه خداي من .... » : گربه تقريبا از دستم رها شد. زير لب من و من كردم
چرا او اينقدر عصباني است؟
مگر من چه كرده ام؟
زن در حاليكه به سختي از شكافپرچين عبور مي كرد فريادزد:
بچه گربه....!
با لحني پوزش طلبانه گفتم: من...من واقعا متاسفم.نمي دونستم.من...
زن در حالي كه صورتش همچنان از خشم سرخ بود و با لحني آمرانه گفت: كجاپيداش كردي؟
توي...توي پرچين...
زن با لحني آرا متر گفت(اوه...متشكرم!متشكرم!)) و بچه گربه را گرفت و آ نرا به گونه ي خود چسباند و ادامه داد: ساشا،كجا
رفته بودي؟
بالاخره متوجه شدم كه ديگر در معرض خطر نيستم.زن خوشحال بود نه عصباني!زن در حالي كه بچه گربه را همچنان به صورتش
م يفشرد گفت(ساشا از دو روزپيش گم شده بود.براي پيدا كردنش جايزه و مشتُلق تعيين كرده بودم.ولي تقريبا اميدم رو از
دست داده بودم.))
مده بود با همان سختي عبور كرد و به سمت Ĥ سپس در حالي كه همچنان گربه را به صورتش چسبانده بود از همان شكافي كه بيرون
خانه برگشت و گفت(خدا رو شكر كه حالش خوبه...از تو متشكرم مرد جوان...راستي،اسمت چيه؟))
لوك
خيلي خوب لوك،دنبال من بيا.بايد پاداشتو بدم.
((چي؟پاداش؟لازم نيست.واقعا قابل نداره.))خواستم به راه بيفتم.
زن گفت(تو زندگي ساشا رو نجات دادي.تو كار بزرگي انجام دادي و من اصرار دارم كه تو مژدگاني پيشنهادي منو بپذيري.))
متوجه شدم كه هيچ چاره اي ندارم لذا به دنبال او تا جلوي درِ آشپزخانه رفتم.چند دقيقه بعد،او پنج اسكناس بيست دلاري را
شمرد و در دست من چپاند وگفت(متشكرم لوك.تو كار نيك امروزت را انجا دادي!))
صد دلار!
يك مژدگاني صد دلاري!
با خود انديشيدم كه شانس من بالاخره و به طور واقعي شروع به تغيير كرده است.وقتي به خانه رسيدم شگفتي بزرگ در انتظارم
بود.
مامان غذاي مورد علاقه ي من؛يعني،كوفته،پوره ي سيب زميني و سس گوشت پختهبود و يك كيك نارگيلي خوشمزه براي دسر
تدارك ديده بود!با تعجب گفتم(ولي امروز كه حتي تولدم نيست!))
مامان با انگشانش دسته اي از مويم را كه روي پيشانيم افتاده بود،كنار زد وگفت(همين طوري!...دلم خواست يه كارِ خوب برات
انجام داده باشم.من مي دونمكه جمعه سيزدهم ماه هميشه براي تو روزِ سختيه.))
با چهره اي خندان گفتم(ولي امروز نه!امروز اصلا اينطوري نبود!))
بعد از خوردن دومين برش كيك نارگيلي ،به طبقه ي بالا و به اتاقم رفتم.شروع به انجام تكاليفم كردم.نوشتن پاسخ هاي تكليف
علوم حدود يك ساعت طولكشيد.انجام اين تكاليف نمي بايست اين همه طول مي كشيد.اما من مرتب اسكناس هايبيست دلاري را
وردم،آنها را دوباره م يشمردم،و در مورد چيزهايي كه با آنمي توانستم بخرم فكر مي كردم.بعد از انجام تكاليف Ĥ بيرون م ي
علوم،روي برنامه ي انيميشن كامپيوتري خود كار كردم.در ايناواخر با قسمت آخر آن مشكل پيدا كرده بودم و نمي توانستم اشيا
را به گونه اي كهمي خواستم حركت دهم.
اما امشب خوش شانسي من ادامه يافت.با هيچ مشكلي روبه رو نشدم.
تصاوير به طور كامل و بدون عيب و نقص با يكديگر جفت و جور م يشدند.پروژه تقريبابه پايان رسيده بود.اندكي بعد از ساعت
9،تصميم گرفتم به هنا تلفن كنم.آن روز بع داز ظهر او رفتارعجيبي داشت.فكر كردم شايد مريض بوده يا ناراحتي داشته.زنگ
زدم كه ببينم حالش بهتر شده است يا نه،اما از شيوه ي جواب دادنش به تلفمتوجه شدم كه هنوز همان هناي قديمي نيست.سعي كردم او را دلخوش كنم.ماجراي درخشش خودم در تمرين بسكتبال را برايشتعريف كردم و برايش گفتم كه به خاطر پيدا كردن
يك بچه گربه ي گم شده صد دلارمژدگاني گرفته ام.
هنا گفت(چه خوب!...))ولي صدايش حاكي از هيچ شور و اشتياقي نبود.
با هيجان گفتم(مهم تر از همه اينكه،مامان تمام خوراكي هاي مورد علاقه ي منوبراي شام تدارك ديده بود!))
هنا زير لب گفت(خوش به حالت...))
با حيرت پرسيدم(مشكل تو چيه؟امروز چِت شده بود؟))
سكوتي طولاني از ناحيه ي او.
بالاخره گفت(فكر مي كنم كه فقط يه كم عصبي باشم.امروز بعداز ظهر وقتي داشتمميومدم خونه از دوچرخه افتادم.))
گفتم(اوه...نه...حالا حالت خوبه؟))
جواب داد(راستشو بخواي نه.پوست كف دست راستم كاملا كنده شده و مچ پام هم بدجوري پيچ خورده.))
ناباورانه گفتم(اوه چه خبر بدي!))
هنا آهي كشيد و گفت(به خصوص اين كه فردا مسابق هي بسكتبال داريم.))
پرسيدم(فكر مي كني بتوني بازي كني؟))
با ناراحتي گفت(شايد.))
گفتم(اگه وقت كنم شايد بيام براي تماشاي بازيت.))
سكوتي طولاني برقرار شد و سپس هنا گفت(لوك،يه چيزي هست كه...يه چيزي بايدبهت بگم.))
چنن آرام و زير لب صحبت مي كرد كه به سختي حرفهايش را ميشنيدم.گفتم(چي؟...))
يه چيزي هست كه بايد حتما بهت بگم.اما...))
گوشي را محكم تر به گوشم چسباندم.((چي؟چيه كه بايد بهم بگي؟))
(اه..)
و سكوت طولاني ديگري.